eitaa logo
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
4.4هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
141 فایل
بسم‌ ِاللّٰھ نزدیك‌ترین‌حال ِ‌بنده‌به‌خداوند‌،حالت ِ‌سجود‌ست 🤍. - — - رفیق؛ اگه نمازت رو محافظت نکنی، حتی میلیاردها قطره‌ اشك هم برای اهل‌بیت بریزی؛ درآخرت نجاتت نمیده . -[ اولویتت #خدا باشه . - — - - تبلیغات ِچنل: @tabsajed⤷ *کپی‌مجاز‌ه‌به‌جزمحفل‌ها.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نگاه خدا💗 قسمت51 بعد چهار ساعت دکتر از اتاق عمل اومد بیرون رفتم سمتش اقای دکتر چی شده ؟ حالش خوبه؟ دکتر: ضربه ای که به سرشون وارد شده باعث ایجاد لخته تو مغزش شده ما لخته خونو درآوردیم ولی متاسفانه سطح هوشیاریشون پایین اومده اگه ادامه پیدا کنه میرن تو کما - یا فاطمه زهرا... پاهام جون راه رفتن نداشت رفتم پشت در سی سی یو ناهید جون نشسته بود روصندلی و گریه میکرد بابا رضا و بابا حمید هم رفته بودن نماز خونه از پشت شیشه میتونستم ببینم امیرو ،اینقدر به پرستارا التماس کردم که برم داخل بلاخره راضی شدن بزارن برم داخل لباس آبی پوشیدم ،یاد مادر افتاده بودم نکنه امیرم .. رفتم بالا سر امیر صداش کردم.امیر نمیخوای چشماتو باز کنی ؟ پاشو ببین چادرمو ،تو که خوب منو ندیدی باچادر ،پاشو بریم هنوز کارای هیئت تمام نشده ،مگه منتظر محرم نبودی؟ فردا اول محرمه هااا پاشو باهم بریم پیش بچه ها کمکشون کنیم،امیر جان سارا چشماتو باز کن ،خدایا به من رحم کن،خدایا به دل پر دردم رحم کن ،امیرو برگردون ( پرستار اومد و منو از اتاق بیرون برد) حالم اصلا خوب نبود صدای اذان و شنیدم وضو گرفتم رفتم نماز خونه اولین بار بود میخواستم نماز بخونم ،یادم میاومد بچه بودم همش کنار بابا نماز میخوندم نمیدونم از کی دیگه نخوندم و از خدا دور شدم. نمازمو خوندم و سرمو به سجده گذاشتم « معبود من ،میدونم یه عمر راه و اشتباه رفتم ،میدونم هر کاری کردی که خودتو نشونم بدی ولی من باز چشمامو بستمو باز به سمت پلیدی رفتم ،ولی تو که بزرگی ،تو که رحیمی ،تو منو ببخش ،خدایا منو با عزیزانم امتحانم نکن» فردا دکتر گفت، که امیر خدارو رو شکر سطح هوشیاریش خوب شده ولی نمیدونه چرا هنوز چشماشو باز نکرده پرستارا گفته بودن که فقط یه نفر میتونه بمونه منم گفتم که خودم میمونم دوستای امیرم همه اومده بودن بیمارستان و من از همه شون میخواستم که برای امیر دعا کنن از تو بیمارستان صدای دسته ها و زنجیر زدناشونو میشنیدم ،شب تاسوعا بود بابام با مریم جون برام غذا آورده بودن مریم : سارا جان من امشب میمونم تو برو خونه یه کم استراحت کن - نه مریم جون هستم خودم بابا رضا: سارا بابا بیا بریم خونه یه کم استراحت کن باز هر موقع خواستی بیای بیمارستان من خودم میارمت با اصرار بابا قبول کردم به بابا رضا گفتم که منو ببره خونه خودمون رسیدیم خونه بابا رضا: سارا جان من میرم بیمارستان هر موقع خواستی بیای بگو بیام دنبالت - چشم بابا جون در خونه رو باز کردم بوی امیر کل خونه رو پر کرده بود نشستم یه گوشه چشمم به عبای قهوه ای امیر افتاد ( هر موقع امیر میخواست نماز بخونه این عبا رو میزاشت رو دوشش) رفتم عبا رو برداشتم وگذاشتم رو صورتمو شروع کردم به گریه کردن ، ده دقیقه نگذشت که دلم میخواست برگردم بیمارستان ،نمیتونستم به بابا زنگ بزنم میدونستم نمیاد چادرمو برداشتم و سرم کردم که برم سر کوچه ماشین بگیرم خیابونا شلوغ بود ،دسته پشت دسته رسیدم سر کوچه که چشمم به هیئت خورد رفتم داخل هیئت ،ساحره منو دید اومد سمتم(بغلم کرد) ساحره: سارا جان خوبی؟ امیر بهتر شد؟ ( نگاهش کردمو اشک از چشمام سرازیر میشد) انشاءالله که خوب میشه ساحره منو برد سمت زنونه همه جا شلوغ بود منم رفتم یه گوشه نشستم مداح شروع کرد به روضه عباس خوندن پشت سرم یه پارچه بزرگ سیاه بود که روش نوشته بود یا فاطمه زهرا سرمو گذاشتم زیر پارچه سیاه شروع کردم به گریه کردن صدای گریه همه بلند شده بود انگار همه ی این آدمها خواسته ای دارن از صاحب امشب منم شروع کردم به زمزمه کردن« یا حضرت عباس ، امشب شب توعه، تو ناامید شدی از بردن مشک به خیمه هاا،تو از رقیه و علی اصغر شرمنده شدی ،تو از رباب شرمنده شدی ،تو رو به نا امیدیت قسم منو نا امید نکن،تو رو به مادرت زهرا قسم نا امیدم‌نکن... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نگاه خدا💗 قسمت52 قسمت آخر از هیئت اومدم بیرون که محسن و ساحره اومدن کنارم ... ساحره: کجا میخوای بری سارا؟ - میخوام برم بیمارستان محسن: سارا خانم ما میخوایم بریم غذا ببریم واسه بچه های پرورشگاه شما هم همراه ما بیاین میرسونیمتون ساحره: آره راست میگه، اول میریم پرورشگاه، بعد میریم بیمارستان منم قبول کردم و همراهشون رفتم به پرورشگاه رسیدیم ساحره: سارا جان، تو توی ماشین بشین، ما میریم غذا رو میدیم و میایم - باشه صدای بچه ها رو از پشت در میشنیدم، صدای خنده ها و جیغ هاشون از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل پرورشگاه حیاط پر بود از بچه های قد و نیم قد رفتم داخل سالن، وای خدااا چقدر بچه اینجاست یعنی هیچ کدومشون پدر و مادر ندارن! یه کم که جلوتر رفتم، دیدم داخل یه اتاق چند تا نوزاد هست، رفتم داخل کنار تختشون وقتی بهشون نگاه کردم غمم فراموشم شد، این بچه ها غمشون از منم بیشتر بود با خودم نذر کردم اگه امیر بیدار شه بیایم اینجا دوتا بچه به فرزندی قبول کنیم. دیدم ساحره اومد داخل ساحره: تو اینجایی؟! کل کوچه و ساختمون رو گشتم، بیا بریم، توی راه یه عالمه دسته دیدم که تو دستاشون پرچم "یا حسین" و "یا ابوالفضل" بود. چشمم به پرچم ها دوخته شده بود که گوشیم زنگ خورد بابا رضا بود، - جانم بابا بابا رضا : کجایی سارا جان، هر چی زنگ در رو میزنم جواب نمیدی! - خونه نیستم بابا، یه سر رفته بودم هیئت، الان هم با آقا محسن و ساحره جان داریم میریم بیمارستان چیزی شده؟ بابا رضا: امیر به هوش اومده، اومدم دنبالت ببرمت بیمارستان که خودت الان تو راهی (زبونم بند اومده بود، چی شنیده بودم، یا ابوالفضل) ساحره: چی شده سارا؟ اتفاقی افتاده؟ با تو ام دختر! - امیییر ساحره : امیر چی؟ - به هوش اومده ساحره: واااای خدایا شکرت محسنم از خوشحالی از چشماش اشک می‌اومد و با آستین پیراهنش اشک‌هاش رو پاک میکرد. رسیدیم بیمارستان، تند تند از پله‌ها رفتیم بالا، مریم جون تا من رو دید اومد سمتم و بغلم کرد: وای سارا امیر به هوش اومده... رفتم از پشت شیشه نگاه کردم، دیدم دکتر و پرستار ها دورش رو گرفتن. فقط هی میگفتم "یا ابوالفضل" و راه میرفتم. دکتر اومد بیرون - چی شده آقای دکتر؟ دکتر: خدا رو شکر هوشیاری‌شون بر گشته، فردا انتقالشون میدیم بخش. از خوشحالی فقط گریه میکردم. وضو گرفتم رفتم سمت نمازخونه دو رکعت نماز و سجده شکر به جا آوردم و تشکر میکردم از خدایی که امیر رو برگردوند... بعد چند روز امیر رو مرخص کردن و رفتیم خونه. ناهید جون و بابا رضا خیلی اصرار کرده بودن که امیر رو ببریم خونه‌شون، ولی من دوست داشتم بریم خونه‌ی خودمون. یه روز صبح رفتم نون گرفتم و اومدم خونه صبحانه رو آماده کردم - برادر کاظمی، بیدار شین دیر میشه‌هااا امیر : خواهر سارا، نمیشه یه کم دیرتر بریم؟ - نه خیر، تا الانش هم به خاطر بهبودی کامل شما صبر کردم امیر: چشم خواهر، الان میام صبحانه‌مون رو خوردیم، آماده شدیم، منم چادرم رو سرم کردم - بریم من آماده‌ام سوار ماشین شدیم و راه افتادیم به سمت پرورشگاه وارد پرورشگاه شدیم، امیر چشماش میدرخشید. با دیدن بچه‌ها، خانم معصومی مسئول پرورشگاه اومد سمتمون، با هم احوالپرسی کردیم رفتیم داخل ساختمون، رفتیم داخل یه اتاق که ۷-۸ تا نوزاد یک، دو و سه ماهه بودن، از خوشحالی دست امیر رو فشار میدادم، خانم معصومی ما رو تنها گذاشت و رفت. ما مونده بودیم و این همه فرشته کوچولو امیر: انتخاب چه سخته - آره واقعا، یه دفعه صدای گریه‌ی یه بچه بلند شد، رفتم سمتش و بغلش کردم، باورم نمیشد که تو بغلم آروم شده باشه! امیر: سارا همین رو ببریم... منم قبول کردم آخر بعد از یک ساعت با یه پسره سه ماهه رفتیم پیش خانم معصومی. خانم معصومی خندید و گفت: سارا جان آخر کاره خودت رو کردی؟ (من هفت خان رستم رو رد کردم تا بتونم اجازه‌ی گرفتن بچه رو بگیرم... من و امیر با سن کمی که داشتیم اول اصلا قبول نمیکردن، بعد اینکه باید حتما ۵ سال از ازدواجمون میگذشت، بالاخره با کمک بابا رضا که پارتی بزرگی واسه‌ی ما بود تونستیم مجوزش رو بگیریم). رفتیم سوار ماشین شدیم و به سمت بازار حرکت کردیم. چون هنوز چیزی برای بچه نخریده بودیم و تا لحظه‌ی آخر هم نمیدونستیم که پسر میخوایم انتخاب کنیم یا دختر! بچه شروع کرد به گریه کردن. من چون داشتم رانندگی میکردم بچه بغل امیر بود وای قیافه‌اش دیدنی بود! اصلا نمیدونست چه جوری نگهش داره. اولین کاری که کردیم رفتیم از داروخانه براش شیرخشک خریدیم و براش شیر درست کردیم که بچه تو بغل امیر خوابش برد. کلی خرید کرده بودیم واسه فسقل پسرمون. اون شب قرار گذاشتیم اسم پسرمون رو ابوالفضل بذاریم... وای که چقدر نازه ابوالفضل، زندگیمون سرشار از شادی بود ولی با پا گذاشتن این هدیه‌ی خدا به زندگی ما، شادیمون رو بیشتر از قبل کرد... وضو گرفتیم و نماز شکر خوندیم: ❤خدایا شکرت ❤ "پایان"
خب این رمانمونم به پایان رسید امیدوارم خوشتون اومده باشه
https://harfeto.timefriend.net/16769940885906 نظراتتون راجب رمان بگین
کسی نظر نده رمان جدید نمیزارم
✨یڪ جلوه ز نور اهل بیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت روبروی تلویزیون نشسته بود... شبکه ها رو عوض میکرد..تا رسید به اخبار.. صدایش📺🔉 رابلند کرد. عاطفه از اتاق بلند گفت _عبــــــااااس..! صداشو کم کن.. سرم رفـــت...!! دارم درس میخونمـــــااا😵😵 اعتنایی بحرف خواهرش نکرد... میخ تلویزیون شده بود.. عادت داشت اخبار ساعت ١۴ را.. حتما نگاه می‌کرد.. زهرا خانم_ عاطفه مادر.. بیا کمک... سفره رو زودتر پهن کنیم..الان بابات میاد! از همان اتاق صدایش را به مادر رساند عاطفه _فردا امتحــــــان دارم مامان😵😵 زهراخانم بلند گفت _ عــــــاطفــــــه!!😕 عاطفه از اتاق بیرون امد..😑🚶‍♀ مستقیم بسمت عباس رفت.. که روی مبل راحتی نشسته بود... دستش را دور گردنش انداخت.. سرش را کج کرد و گفت _چطوری اقای همیشه اخمو😜😁 چهره عباس بود..😠 اما باز عاطفه.. مدام سر به سرش میگذاشت..🤪 با حرف عاطفه.. اخم عباس باز نشد.. ثابت و بدون هیچ حرکتی به اخبار گوش میداد..😠 عاطفه.. بوسه ای.. روی سر برادرش کاشت..☺️😘و به کمک مادر رفت.. تا میز را بچیند.. تنگ اب را.. در سفره گذاشت.. که با صدای زنگ خانه همزمان شد.. زهراخانم بی حواس به عاطفه گفت _برو مادر ببین کیه عاطفه سری تکان داد.. به سمت ایفون رفت.🚶‍♀سریع عباس بلند شد و گفت عباس_ نمیخواد خودم باز میکنم...😠 ایفون را برداشت _کیه؟😠 صدای حسین اقا بود ک گفت _باز کن😊 دکمه ایفون را زد.. و با به عاطفه و مادرش گفت _مگه نگفتم.. وقتی من خونه هستم.. خودم باز میکنم؟!😠 در با تقه ای باز شد.. حسین اقا با دست پر🍏🥔🥩 وارد خانه شد. همه به اخلاق عباس عادت داشتند.. در هیچ حالتی اخم😠از روی صورتش کنار نمیرفت.. دوست نداشت حتی.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهل بیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت دوست نداشت حتی.. کسی از پشت ایفون.. مادر و خواهرش را بشنود..😠 گاهی عاطفه جوابش را میداد..🙁 بحث میکردند.🙄 اما در اخر خواسته عباس میشدند..😑چرا که باید حرفش به کرسی مینشست..😠👎 ساعت ۴ عصر🕓 بود.. آماده میشد که به مغازه رود... مغازه پدرش حسین اقا.. ک لباس مردانه🧢👕 بود.. گرچه زیاد بزرگ نبود.. ولی خداروشکر رزق شان داشت.. حسین اقا خیلی دقت می‌کرد.. که را.. به مشتری هایش بگوید.. تا راضی باشند... اما برعکس.. عباس مدام سعی میکرد اجناس مغازه را.. زودتر بفروشد.. و زیاد به مشتری کاری نداشت.. کم کم غروب🌄 میشد.. حسین اقا و پسرش.. همان گوشه مغازه.. سجاده را پهن کردند.. ✨ حسین اقا_ عباس بابا در رو ببند! عباس در را بست.. و به سمت پدر رفت..حسین اقا اذان و اقامه میخواند..✨💎✨ از پدر نمازش را خواند.. سجاده اش را برداشت... هنوز در را کامل باز نکرده بود.. که خانم و اقایی وارد مغازه شدند.. چند لباس روی پیشخوان.. پهن کرده بود تا مشتری بپسندد.. مشتری خانم_ برای یه پیرمرد میخوام! 😕 عباس_ اینم خوبه خانم، مارکش بهترینه😎 مشتری اقا_ ولی پدر من از این رنگ اصلا نمیپوشه😐😐 مشتری خانم.. حرف همسرش را تایید کرد... و دراخر با نارضایتی.. از مغازه بیرون رفتند.🙁🙁 حسین اقا_ چرا رنگ تیره تر رو ک پشت سرت بود.. نیاوردی براشون؟😐 عباس_مدت زیادیه..این چن تا پیرهن رو دستمون مونده😕 حسین اقا_دلیل خوبی نیست😐 عباس_نظر من اینه😐 _عباس بابا نظرت اشتباهه...! مشتری حرف اول میزنه نه جنس های مغازه😊 _حرفتون قبول ندارم😕 هر بار باهم بحث می‌کردند.. حسین اقا میخواست.. به او بفهماند ک کارش اشتباه است.. اما عباس زیر بار نمیرفت.. ساعت از ١٠🕙🌃 گذشته بود... ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
پارت هایی از رمان بعدی نظر بدین درمورد رمان های کانال تا زودتر پارت گذاری شروع بشه
enc_16591785578599255934875.mp3
3.35M
به‌کی‌شکایت‌ببرم‌، به‌کی‌بگم‌دردامو..💔!!
گفتم‌:اۍعشق مرا‌دست‌نیاز‌است‌دراز.. طلب‌خویش‌؛ بہ‌نزد‌کہ‌برم؟گفت: حسین...!'(:💔 🌱
••آلوده شدیم.. -مـٰا‌را‌به‌ڪربلا‌برسانید خـٰاك‌اینجا‌به‌ما‌نمیسازد(: ! 💔 ‌+اللهم‌ارزقنا‌ڪربلا 🖐🏻¦⇠صلے‌الله‌علیڪ‌یااباعبدلله 🚶🏻
‹🚶🏿‍♀› -شدیدا‌نیاز‌دارم‌آقایِ‌امام‌حسین‌ازم‌بپرسہ: -کَیْف‌َحٰالـُك؟! منم‌بگم:هَل‌ْیمنك‌اَن‌ْتَعٰانقني..! ‹‹میشہ‌بغلـم‌کنے💔››⤦‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🕊«»↶
جـاکـه هست درحـرمـت،داخل عکس میبینم.گـَـر بیایم حرمت جای کسی میگیرم؟💔
ࢪمضان است ولۍ حالِ محࢪم داࢪیم آࢪۍ باهࢪ عطش یاد ح‌ـسین مۍافتیم‌
بعضیا‌هستن‌اصلا‌هیئت‌و‌روضه‌اینانرفتن.. خواهرم‌وبرادرم!!! بهت‌سفارش‌میکنم‌امشب‌بری‌‌‌هیئت‌ومسجد بروبهشون‌پناه‌ببر تاحالا‌واست‌سوال‌نشده‌که‌چرا‌اینقدر بعضیامون‌از‌عشقمون‌به‌اهل‌بیت‌هی‌ دم‌میزیم؟! چون‌اونقدر‌باوفان‌اونقدر‌بامرامن‌اهل‌بیت که‌هروقت‌صداشون‌زدیم‌جوابمونو‌دادن که‌با‌تمام‌گناهامونم‌رفتیم‌سمتشون‌ تحویلمون‌گرفتن.... توی‌بی‌کسیامون‌تنهاییامون‌اهل‌بیت‌ هوامونو‌داشتن🚶🏻‍♂
...🖤 اونی که دم از مولا میزنی؛ عکست تو گوشی نامحرم چیکار میکنه؟!🙂
خواهرم حجابت را برادرم نگاهت را به حرمت خون شهیدان نگه دار.....
شهید احمد مشلب؛ معروف به شهیدِ bmw سوار است . لقب این شهید بزرگوار، غریب طوس است که به دلیل علاقه ی زیاد ایشان به امام رضا علیه السلام این لقب را روی این شهید گذاشتند. ایشان در محلّه ی السرای شهر نبطیه لبنان در سال۱۹۹۵/۰۸/۳۱ میلادی مصادف با ۱۳۷۴/۰۶/۰۹ هجری شمسی، متولّد شدند. پدرشان یکی از تاجران لبنانی است و مادرشان سیّده سلام بدر الدّین است. نهایتاً این عزیز بزرگوار در ادلب؛ سوریه در سال ۲۰۱۶/۰۲/۲۹ میلادی مصادف با ۱۳۹۴/۱۲/۱۰هجری شمسی، به شهادت نایل آمدند. آرامگاه این شهید والا مقام در روضه الشهدا شهر نبطیه لبنان است. دوران تحصیل شهید احمد مشلب شهید احمد مشلب، یکی از بهترین دانش‌آموزان هنرستان امجاد بودند و از همان جا فارغ‌التحصیل شدند و فناوری اطلاعات خود را گرفتند. شهید مشلب در رشته ی قبل رتبه ی هفتم در لبنان شدند که سه روز از این دانشگاه بروند در سوریه بودند و به درجه شهادت نائل شدند . ارادت قلب شهید مشلب به ائمه شهید احمد مشلب از کودکی ارادت خاص به ائمه ی اطهار علیهم السلام بود که بلاخره این ارادت و علا قه بود، ایشان را به دفاع از حرم عمّه ی سادات علیه السلام کشاند. احمد مشلب، دفاع از حریم اهل بیت را وظیفه می دانستند و برای دفاع از حرم خانم زینب جانانه می جنگیدند تا این که در یکی از درگیری ها با گروه های تکفیری درسوریه از ناحیه ی دست مجروح شدند و به بیمارستان نبطیه لبنان انتقال دادند، امّا آن قدر عطش احمد برای شهادت بسیار بود که دوباره احمد با رزمنده های دیگر حزب الله عازم سوریه شدند. رابطه ی سیده بدرالدین و احمد مشلب آنها می گفتند: با این که شهید احمد پسرشان بودند، امّا او را دوست داشتند جوانی خود را می دانستند و با عشق مادرانه آنها در تربیت احمد تلاش می کردند و عاشقانه فرزندشان را راه می کردند. صحبت های مادر شهید مشلب درباره ی ایشان احمد با شهادتش باعث شد در برابر مولایم امام حسین علیه السلام رو سفید شوم . در مراسم یادبود شهید احمد مشلب که در ایران در شهر مشهد مقدّس برگزار شد که مادر و همسر شهید محسن حججی هم در این مراسم حضور داشتند، مادر شهید احمد مشلب در سخنرانی خود گفتند: وقتی حضرت زینب سلام الله علیها در خطر باشد، امام زمان علیه السلام در خطر باشد، من چرا فرزندم را فرستادم، پسر من باید یکی از زمینه سازان دولت حضرت مهدی عج الله تعالی فرجه الشریف باشد. عهد احمد مشلب که سریع به اجابت رسید احمد وقتی سوریه بود، با دوستانش عهد بسته بود که بعد از جنگ با هم به کربلا و مشهد بروند و به دوستانشان می گفت: آرزویی جز شهادت ندارم . یک هفته بعد از این عهد، احمد به درجه ی شهادت نائل شد. کتابی درباره شهید احمد مشلب کتاب ملاقات در ملکوت درباره شهید احمد مشلب است و نویسنده این کتاب آقای مهدی گودرزی است. خصوصیات اخلاقی شهید احمد مشلب شهید مشلب بسیار با گذشت بود،هرگز از کسی که خشمگین نمی شد کسی را به دل نمی گرفت و مواظب بود کسی از او دلگیر بود. احمد عاشق امام خامنه ای بود و همه سخنرانی های ایشان را از شبکه صراط گوش می داد. می گفت باید در مسیر ولایت ثابت قدم باشیم و هر چه ایشان می گوید قبول داشته باشید.احمد همیشه می گفت: ما هر چه داریم از عاشورا و انقلاب امام خمینی است. این شهید بزرگوارهمیشه توصیه می‌کردند که به ایتام رسیدگی کنیم. از بچه های کشافه می خواست هر کس چیزی با خود از خانه بیاورد و همه را به خانواده مستضعفی که می شناسم می داد. با این کار همه را در این امر مستحب شریک می کرد. بچه ها هم‌چنان راه احمد را ادامه می‌دهند.
نحوه شهادت شهید احمد مشلب شهید احمد مشلب شب آخر ظرف غذای همرزمانش را شست، نماز شب خود را خواند. شهید احمد مشلب پس از یک راهپیمایی طولانی در منطقه صوامع در ادلب (سوریه) در درگیری با تکفیری ها براثر حمله بمب هاون 6 و اصابت ترکش های زیاد الخصوص به سر , و پا (قطع تاندون و اعصاب پا) و سایر اعضای بدن به درجه درجه. رفیع شهادت نائل گشت.او از سوریه به آسمان پل زد و دنیا را به اهلش واگذاشت.
خوشبختی یعنی باشهدا رفیق باشی💔
🕊• 🤍 ⚪️ شهیـــد احمد مشــلب ⚪️ تاریخ تولد : ۹ شهریور ۷۴ محل تولد : لبنان - نبطیه تاریخ شهادت : ۱۰اسفند ۹۴ محل شهادت : سوریه - ادلب وضعیت تاهل : مجرد محل مزار شهید : لبنان - گلزار شهدای نبطیه . شهادت ازنظر شهید احمد مشلب👇🏻♥️ قطعا شهادت گل رز زیباییـــــست ڪه هنگامی که فڪرمان به آن نزدیک می شود،آرزوی شهادت را مشاهده می ڪنیم . . ! آرزو داریم بوے خدا را استنشاق ڪنیم . وهنگامی ڪه رایحه الهے را استنشاق ڪردیم صفات روحمان به جهان جاودانگے تراشیده می شود و این می تواند یڪ آغاز باشد 🫀 بسیاری از ما ها از آنها درس شهادت را فراگرفته ایم، سعی‌ڪردند شهادت را برای ما تجسم ڪنند و بسیاری✨ آرزوی شهادت می ڪنند و منتظر آن هستند . . ای برادرانم ای مجاهدان در راه خدا باید هرڪدام از شما عنصر فعالی باشید تا پایان زندگی اش شهادت باشد . . وبخدا نمی سود پایان زندگی جز شهادت باشد . . :) وبخدا نمی سود پایان زندگی جز شهادت باشد :) وبخدا نمی سود پایان زندگی جز شهادت باشد . . :)
وقتے‌ میشینے‌ بہ‌ گناهات‌فکر‌مے‌کنےو‌ ناراحت‌میشے‌یعنے‌ داری‌رشد‌مے‌کنے .. یعنے‌ اگہ‌ وایسے‌ جلو‌گناهات‌ میشے؛ سوگلے‌خدا.. مبادا‌ دل‌زده‌ بشے ..! یاراحت‌از‌کنار‌همچین‌ چیزی‌عبور‌کنی🚶🏼‍♂ ..! مبادا‌غرور‌بگیرتت! هر‌چے‌داریم‌از‌خداست‌ پس‌توکل‌کن‌بھش و‌حتے ا‌گہ‌ زمین‌ خوردے‌ بلند‌شو‌ یہ‌یاعلے‌بگو‌از‌نو‌شروع‌کن🙂🤝
هیچوقت‌فکر‌‌نڪن ڪہ‌امام‌زمان"عج"ڪنارت‌نیست همه‌حرفا‌و‌شِکایت‌ها‌رو بہ‌امام‌زمان‌بگو... و‌‌این‌رو‌بِدون‌ڪہ‌تا‌حرکت‌نڪنی برڪتی‌نِمیاد‌سَمتت...!
ماه‌رمضان‌بهترین‌زمان‌برای امتحان‌خودتونه...! چون‌دست‌و‌پای‌شیطون‌بسته‌است هر‌گناه‌و‌اشتباهتون‌دیگه‌کاملا کار‌نفس، هوس‌و‌خودتونه🙃✨
عجب ماهیست ،؛ خوابیدن مان عبادت حساب میشود، نفس کشیدن مان تسبیح خداست، یک آیه ثواب یک ختم قرآن دارد، افطاری دادن به یک نفر ثواب آزاد کردن یک اسیر دارد... و تمام گناهان را به عبادت و توبه تو میبخشند... وقتی خدا میزبانِ مهمانی شود معلوم است سنگ تمام میگذارد...💚 | 🌙|
⚜ ذکر صالحین ⚜ 🔴مرگهای ناگهانی آخرالزمان و هشدار به مومنین! آیت الله حق شناس: 🔰دیشب به بنده تلفن زدند و گفتند که فلان شخص که خیلی هم مواظب سلامتی خودش بود و فشار خونش را همیشه اندازه گیری می کرد تا از حد متعارف تجاوز نکند، سکته کرد و یک مرتبه از بین رفت! 🌸 امیرالمومنین علی (علیه السلام) فرمودند: ✳️ در آخر الزمان مرگ های ناگهانی زیاد می شود. 🌟ملک الموت مردم را می رباید... اگر این زمان را درک کردید باید با طهارت بخوابید. ✅سوال کردند: یا امیرالمومنین یعنی با وضو بخوابیم؟ 🌷 حضرت فرمودند: خیر. یعنی ذمّه خودتان را از حق و خلق خلاص کنید.(یعنی حساب خود را صاف وپاک کنید..)
♥️ هر آنچه بود گذشت از فضیلت شب قدر نگاه ما به شب اول محرم اوست 🥀