- بسماللهِالذیخَلقَالـمهدی -
-
ایظهورتدردهارابهتریندرمان ، بیا💚 ִִֶֶָָ࣪࣪𖥻.
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
ما در گمنامی مشترکیم
تو پلاکت را گم کرده ای
من هویتم را .
ادمین تبادل کانال ها اماررر بالا ۴ کا باشههه جذب ۵۰ تااا ۱۰۰😍❤️🔥
@mahdokhoty
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀رفاقت تا شهادت؛ شهید یحیی السنوار و شهید اسماعیل هنیه...
9.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هنوزم نوشابه کوکاکولا و فانتا و پپسی میخورید؟
نشر بدید تا همه ببینند.
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
#رمانِسـرباز #پارت۶۷🤍 گذرا نگاهش کرد. پسر جوان سر به زیر و مؤدبی به نظر میومد.به رو به روش نگاه کرد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمانِسـرباز
#پارت۶۸🤍
به کاغذ تو دستش نگاهی کرد،
بعد به خونه ای که جلوش ایستاده بود. خونه خوبی بود ولی باورش نمیشد افشین تو همچین خونه ای زندگی کنه. زنگ زد.
کسی جواب نداد.پدربزرگ از پشت سرش گفت:
_جوان،با کی کار داری؟
-سلام.با آقای مشرقی ...اینجا زندگی میکنن؟!!
-سلام پسرم.آره ولی هنوز نیومده.چند دقیقه دیگه میاد.
با کلید درو باز کرد و گفت:
-میخوای بیا تو حیاط منتظرش باش.
پویان خیلی تعجب کرد.
افشین هیچ وقت حوصله همچین آدمهایی رو نداشت.تو حیاط نشسته بود و به باغچه و درخت ها و گلدان ها نگاه میکرد.با خودش گفت چه پیرمرد خوش سلیقه ای.پدربزرگ با سینی چایی آمد. پویان بلند شد،سینی رو گرفت و باهم روی تخت نشستن.
-چه حیاط قشنگی دارین؟
-همش کار افشینه.
پویان خیلی بیشتر تعجب کرد.افشین حوصله اینکارها رو نداشت.باهم صحبت میکردن که در باز شد و افشین وارد حیاط شد.
پویان وقتی افشین رو دید خیلی خیلی بیشتر تعجب کرد.افشین نزدیک رفت و با پدربزرگ احوالپرسی کرد.به پویان نگاهی کرد و رسمی سلام کرد ولی نشناختش.از اینکه اونطوری خیره نگاهش میکرد، تعجب کرد.به پدربزرگ گفت:
_معرفی نمیکنید؟
-بابا جان،شما باید معرفی کنی.ظاهرا خیلی وقته همدیگه رو ندیدید.
افشین هم به پویان خیره شد.
پویان نشسته بود.از تعجب حتی نتونسته بود،بایسته.افشین یه کم خم شد.صورتش رو نزدیکتر برد.با تعجب گفت:
_تو پویان هستی؟!! خودتی؟!!
-آره خودمم،تو چی؟!! خودتی؟!!
-میبینی که،خودم نیستم.
پویان رو بلند کرد و محکم بغلش کرد.گفت:
_دلم خیلی برات تنگ شده بود.
پدربزرگ رفته بود تو خونه ش.
پویان هنوز هم باورش نشده بود،افشین باشه.ازش جدا شد و جدی نگاهش میکرد.بخاطر نگاه مهربان و متواضع افشین نمیتونست باور کنه خودش باشه.
-جان پویان،تو واقعا افشین هستی؟!!
افشین لبخند زد.پویان بیشتر گیج شد.
-افشین خیلی بداخلاق و مغرور بود!!
-پویان جان.دنبال شباهت بین این افشین و اون افشین نگرد.از اون افشین هیچی نمونده.
-عاشق شدی؟!!!! .... فاطمه نادری؟؟!!!!
-پس خواهرتو دیدی.
-خیلی نامردی،چه بلایی سرش آوردی؟
-به نظرت کسی که بلایی سرش اومده اونه یا من؟
-هر بلایی سرت بیاد حقته.
افشین تو دلش گفت.....
#رمانِسـرباز
#پارت۶۹🤍
افشین تو دلش گفت آره،حقمه.این بار پویان،افشین رو بغل کرد.باهم تو خونه رفتن.پویان متعجب به اطرافش نگاه میکرد.
-واقعا اینجا زندگی میکنی؟!!
-آره.
-چرا خونه تو فروختی؟
-چون حلال نبود.
پویان با لبخند نگاهش کرد.افشین هم لبخند زد.
-افشین،هنوزم باورم نمیشه خودت باشی...نماز هم میخونی؟!!
افشین خندید و با اشاره سر گفت آره.
-خواهرمو دست کم گرفته بودم....حالا خاستگاری هم رفتی؟
تمام شب صحبت کردن.
پویان از پدر و مادرش گفت.افشین خیلی ناراحت شد.پدر و مادر پویان رو از پدر و مادر خودش بیشتر دوست داشت.
یک ساعت به اذان صبح بود.
هنوز مشغول صحبت بودن که صدای آلارم گوشی افشین اومد.پویان و افشین با لبخند به هم نگاه کردن.یک دقیقه نگذشت که صدای آلارم گوشی پویان بلند شد.هردو بلند خندیدن..
وضو گرفتن و نمازشب خوندن.
برای نماز صبح به مسجد رفتن.همیشه افشین تنها میرفت ولی حالا با پویان میرفتن.
روز بعد فاطمه به دیدن مریم رفت.
بعد از احوالپرسی با مادر و خواهر مریم،به اتاق رفتن.فاطمه گفت:
_تو منتظر کسی هستی که بیاد خاستگاریت؟
-مامانم بهت گفته منو راضی کنی؟
-نه،خاله چیزی نگفته.
مریم باتعجب گفت:
-بابا گفته؟!!
-نه،میگم برات ولی اول جواب مو بده.
-نه.منتظر کسی نیستم.
-پویان سلطانی یادته؟ تو دانشگاه یه کلاس باهم داشتیم.
-همونی که پیش افشین مشرقی ازت دفاع کرد دیگه،آره..خب؟
-به نظرت چطور آدمی بود؟
-نمیدونم،اگه نرفته بود خارج میگفتم احتمالا ازت خاستگاری کرده.
-از من؟!!
-آره.معلوم بود ازت خوشش اومده بود.
فاطمه با تعجب به مریم نگاه میکرد.مریم گفت:
_چیه؟ مگه دروغ میگم؟ تو هم ازش بدت نمیومد.
-نه،اینجوری نیست.اون عاشق تو شده بود.
-من؟؟...پس چرا همش میومد پیش تو و با تو حرف میزد؟
-چون میخواست برای همیشه از ایران بره،نمیخواست تو از علاقه ش چیزی بفهمی.
-حالا برای چی الان اینارو میگی؟
-پویان سلطانی برگشته.
-خب که چی؟
-گوش نمیدی ها.میگم عاشقت شده بوده.الان بخاطر تو برگشته.
-برو بابا..منو سرکار گذاشتی.
-نه به جان خودت،راست میگم.
-خودشو دیدی؟!!
-بله.
-خودش بهت گفته بخاطر من برگشته؟!!
-به این صراحت که نگفت..حتما که نباید همه چیز رو به زبان بیاره.
-حالا چرا به تو گفته؟!!
-مریم،خیلی تغییر کرده.خیلی با حجب و حیاست.روش نشد بیاد سراغ خودت. البته مطمئن هم نبود که مجرد باشی. اولین سوالی که ازم پرسید این بود که ازدواج کرده..وقتی گفتم نه،نفس راحتی کشید.
-خب که چی مثلا؟
-مریم خیلی بی ذوقی.
-فاطمه،اون پسره تو دانشگاه با همه دخترها بوده.همیشه دور و برش پر دختر بوده.حالا چیشده عاشق من شده؟
-اون تغییر کرده.
-تغییر هم کرده باشه.من نمیتونم با کسی زندگی کنم که قبلا دستش تو دست صد تا دختر دیگه بوده.
فاطمه دید فایده نداره،
دیگه چیزی نگفت.حق با مریم بود.پویان هم....