May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باید با چادرت سپر عمه جون باشی
با عفت حیات پا به رکابشون باشی
اگهمیخوایی
بهمردونگی
بهعـزت
بهغیـرت
بهخـدمت
وبهوطـندوستیبرسی
حتـماحـٰاجقاسمرامـرورکن:)♥️
#حاج_قاسم💔
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بی_سیم_چی_عشق
#پارت_ششم 🌈
بیا لوسِ خانمجون! بیا بریم چادر بدم بهت؛ وقت واسه عزیز دردونهبازی زیاده -
.میخندم و دنبالش میروم
.چادر گلداری دستم میدهد و چادر مشکیام را میگیرد
چادر را که سرم میکنم و از اتاق خارج میشویم، میان جمع مثلا نامحسوس چشم میچرخانم؛ ولی
!نمیبینمش
.رفته مسجد، الاناست که پیداش بشه -
دستپاچه به سمت فاطمه برمیگردم و شرمزده نگاهش میکنم که لبخند معناداری میزند و به آشپزخانه
.میرود
یعنی اینقدر ضایع بودم؟
.کلافه میروم سمت خانمجان و کنارش مینشینم و گرم صحبت میشویم
.چند دقیقه که میگذرد میآید
.روسریام را جلوتر میکشم
.به سمت خانمجان میآید و دستش را میبوسد
.سلام آرامی به من میدهد که آرامتر از خودش جواب میدهم
.میخواهد برود که خانمجان دستش را میگیرد و کنار خودش، درست روبروی من مینشاندش
.کم کم مینا، مریم، فاطمه و میثم نامزدش و عموسبحانِ ماتم زده به جمعمان اضافه میشوند
.مثل همیشه نقل مجلسشان میشود شیطنتهای بچگی من و بلاهایی که بر سر مهدی میآوردهام
.از خجالت سرم را پایین میاندازم
!خانمجان شروع میکند به تعریف خاطرهی سر شکستن مهدی توسط من
آره داشتم میگفتم... این هانیهی وروجک بهخاطر یه قاچ هندونه افتاد دنبال مهدیِ مظلوم من. هی -
دور حیاط میدوید دنبال این بچه. آخر سر هم که دید نمیایسته، سنگی طرفش پرت کرد که خورد به
.سرش و کلهی بچه رو شکوند
:خندهی جمع که به هوا میرود، معترض و حق به جانب میگویم
!آخه خانمجون، چرا همهی ماجرا رو نمیگین؟برداشت قاچ هندونهی به اون قرمزیم رو خورد -
:خانم جان با خنده میگوید
بعدش که برات یه قاچِ خنک آورد مادر! تو زدی کلهی بچهم رو شکوندی! اون با سرِ خونی اومد واسه تو -
.هندونه آورد
:یکدنده و لجباز میگویم
!من اون رو میخواستم... اصلا بهم چشمک میزد قرمزیش -
.گرم بود اون قاچ، مریض میشدین -
.با صدایش، خندهی جمع قطع میشود. نفسم میآید و میرود
.حس میکنم گونههایم گل انداختهاند
.عموسبحان بلند میشود و به حیاط میرود
.بهانهای پیدا میکنم و دنبالش میروم
.روی ِ تختی که گوشهی حیاط عموسعید است میبینمش، کنارش مینشینم
چی شد عمو کوچیکه؟ -
...نِمیره -
:گنگ نگاهش میکنم. با صدایی که لحظه به لحظه خشدارتر میشود میگوید
عکسِ چشمهاش از جلوی چشمهام کنار نمیره. من عوضیام هانیه؟ -
:متحیر میگویم
چی میگی عمو؟ -
.کلافه از روی تخت بلند میشود، دور خودش میچرخد و عصبی بین موهایش دست میکشد
آره، عوضیام. من خیلی عوضیام هانیه! عوضیام که به کسی فکر میکنم که هفتهی دیگه انگشتر -
یکی دیگه میشینه توی دستش! عوضیام که عکس چشمهاش از جلوی صورتم کنار نمیره... عوضیام
.که به ناموس یکی دیگه فکر میکنم
ماتِ حرکاتش، میایستم کنارش. دور میشود و چند ثانیه بعد، صدای محکم به هم خوردن در حیاط بلند
.میشود
#بی_سیم_چی_عشق
#پارت_هفتم 🌈
چشمهایم را روی هم میگذارم که صدایی درست در چند سانتی متریام به گوشم میخورد
چهش بود سبحان؟ -
.هینی میکشم و ترسیده چشمانم را باز میکنم و برمیگردم که پشت سرم میبینمش
...ترسیدم آقا مهدی -
ببخشید از قصد نبود، چهش بود سبحان؟ -
:لبخند محوی میزنم
!هیچوقت نشد که بهش بگین عمو -
!میخندد، گونهاش چال میافتد
فقط چند ماه بزرگتره ازم! واسه عمو گفتن زیادی کوچیکه. حالا میگین چهش بود یا نه؟ -
...نِمیره -
:متعجب میگوید
کی؟ -
.در دل به قیافهی متعجبش میخندم
!عکس چشمهای کسی که دوست داره، از جلو چشمهاش کنار نمیره -
.چند ثانیه مات نگاهم میکند. زیر لب چیزی زمزمه میکند که نمیفهمم
چیزی گفتین؟ -
نه، نه! خانمجون داره فال حافظ میگیره برای همه! برو تو... نه، نه! یعنی برید تو. هوا سرده! من میرم -
...دنبال سبحان
:از در که بیرون میرود، میخندم و زیر لب میگویم
!با خودش هم رودربایستی داره-
.سری تکان میدهم و به داخل خانه بر میگردم
.خانمجان با لبخند اشاره میکند کنارش بروم
:کنارش جا میگیرم که میگوید
!نیت کن مادر؛ مهمونیهای ما بدون حافظ خوندن مهمونی نمیشن -
...چشمهایم را میبندم. ته ته دلم نیت میکنم، برای غمِ چشمان عموسبحان، برای زهرا؛ برای زهرا
.صدای بغض کردهاش چنان دلم را سوزانده که یادم میرود برای دل خودم نیت کنم
:دیوان حافظ را باز میکنم و به دست خانمجان میدهم. با صدای آرام بخشش شروع به خواندن میکند
یوسفِ گمگشته باز آید به کنعان غم مخور«-
» کلبهی احزان شود روزی گلستان غم مخور
.تمام که میشود نگاه معناداری به من میاندازد! جوانهای جمع همه با لبخند نگاهم میکنند
:مینا پر از شیطنت میگوید
چه فال عاشقانهای! چی نیت کردی هانیه خانوم؟ -
:تند و سریع میگویم
...واسه خودم نیت نکردم که -
.صدای تلفن خانهی عموسعید، مینا را از جا بلند میکند و نفس راحتی میکشم
:چند دقیقه بعد میآید و رو به خانمجان میگوید
داداش مهدی بود خانمجون. از خونهی شما زنگ میزد. با عموسبحان اونجان، گفت شما هم بمونین -
.اینجا فردا میاد دنبالتون
!خیالم راحت میشود، پس عمو را آرام کرده
عزم رفتن که میکنیم، مینا و مریم اصرار میکنند که پیششان بمانم و من هم که اینروزها حوصلهام از
.تک فرزند بودن سر رفته قبول میکنم
آخر شب، مریم روی زمین کنار خودش برایم تشک پهن میکند و با اشاره به مینا که روی تختش خوابش
:برده و صدای خروپفش خنده را مهمان لبم کرده، غر میزند
.میبینی؟ هرشب اینجوری خرخر میکنه -
.سرم را به سمت مریم برمیگردانم، چشمهایش زیر نور مهتاب که از پنجره به اتاق میتابد، برق میزنند
!چشمهایش چهقدر شبیه چشمهای مهدی است