eitaa logo
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
4.4هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
141 فایل
بسم‌ ِاللّٰھ نزدیك‌ترین‌حال ِ‌بنده‌به‌خداوند‌،حالت ِ‌سجود‌ست 🤍. - — - رفیق؛ اگه نمازت رو محافظت نکنی، حتی میلیاردها قطره‌ اشك هم برای اهل‌بیت بریزی؛ درآخرت نجاتت نمیده . -[ اولویتت #خدا باشه . - — - - تبلیغات ِچنل: @tabsajed⤷ *کپی‌مجاز‌ه‌به‌جزمحفل‌ها.
مشاهده در ایتا
دانلود
یعنی میشه منو توام امسال اربعین اینجا باشیم وایسیم سر اون دوراهی عاشقونه؟!💔🥺
و میبینم ک همه خوابنااا😢 اقا ما وقت واس خوابیدن زیااااااد داریم فعلاً ب کارهایی ک دارید برسید...😎 ب همون کارهایی ک وقتی بش فک میکنید فردایی قراره نباشیم...
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
مردن را ک همه بلدند... شهادت نصیب هر کسی نمیشود💔
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
💔🥺
گاهی اوقات خوبه ادم یسری چیزا رو یادش نره... ی روزی اینا جای ما بودن ببینید حتی از بچه هاشون جگر گوشه هاشون گذشتن میدونی واسه چی....؟ بعد حالا منو تو...💔 هعی....
هدیه شهادت را خدا به چه کسی میدهد ؟! خدا این هدیه را ارزان نمی‌دهد ؛ بلکه به کسانی میدهد که در راه او مجاهدت کنند . - مقام معظم رهبری
پسر کوچک عماد مغنیه خیلی زود راهی را که پدرش بیش از سی سال قبل آغاز کرده بود را در پیش گرفت ؛ خیلی زود به عماد مغنیه پیوست . او نمونه ای از پدرش بود . جهاد در اوج آمادگی و آماده‌سازی شخصیت جهادی خود بود و این کار را قبل از شهادت پدرش آغاز کرده بود .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت 💓از زبان مجید💓 همیشه تو فکرم به خودم میگفتم... حتما مینا هم منو دوس داره😊 مگه میشه با اون خاطره مشترک بچگیا منو فراموش کرده باشه. حتما اونم تا اسم ازدواج به گوشش میخوره اولین اسمی که به ذهنش میرسه اسم منه.😍☺️ . مخصوصا الان که عقایدم محکم تر شده درست مثل اونا 😊👌 . دوست داشتم یه جوری ازش بپرسم ولی نمیدونستم چجوری😕 همیشه دعا میکردم یه بار یهویی بهم پیام بده به عنوان اولین پیام و این ارتباطمون شروع بشه راستش میترسیدم من شروع کننده باشم 😔 اگه به خاله و شوهر خاله میگفت و اونا هم فکرای بدی میکردن چی؟! 😕 از کجا میخواستن بفهمن من قصدم ازدواجه 😕 یعنی خدایا میشه اون بهم پیام بده و بگه دوستم داره 😔 . یه مدتی گذشت و فهمیدم اینجوری نمیشه. مخصوصا با حرفای چند روز پیش خاله به مامانم که مینا خواستگار زیاد داره ولی باباش فعلا میگه فقط کنکور و. . تصمیم گرفتم بهش بگم و دلم رو به دریا بزنم یه شب که مامان خواب بود اروم گوشیش رو برداشتم و شماره مینا رو پیدا کردم و تو گوشیم سیو کردم. ولی جرات ارسال چیزی نداشتم.. تو این یه هفته کارم شده بود خیره شدن به شمارش و مرور حرفهایی که میخوام بزنم توی ذهنم😞 . میخواستم بگم چقدر دوستش دارم😔مثل بچگیامون میخواستم بگم توی این همه سال حتی یه دقیقه هم به کسی دیگه فک نکردم.😞 گوشی رو دستم گرفتم. نمیدونستم چی بگم. اول باید از یه پیام عادی شروع میکردم ولی چی؟!😕 اهل جک و اینا هم که به ظاهر نبود😕 یهو چشمم به تقویم گوشیم خورد نوشته بود میلاد امام هادی. وایییی خدااااا ممنونم🙏 . رفتم تو قسمت پیامها تو دلم هی تند تند صلوات میفرستادم😕 نوشتم: ((میلاد باسعادت دهمین اختر تابناک آسمان امامت و ولایت مبارکباد)) و تو پرانتز هم نوشتم (مجید مانی) که بفهمه از طرف منه 😊🙈 . پیام رو فرستادم و تایید ارسالش هم سریع اومد. قلبم داشت از جا در میومد😰 صدای قلبمو میشنیدم😥 تند تند ایت الکرسی میخوندم و میگفتم خدایا آبروم نره😢خدایا فکر بدی نکنه ..خودت که میدونی قصدم خیره 😔😔 . . یک ساعتی گذشت و از جواب خبری نشد گفتم حتما ناراحت شده😕 حوصله هیچی نداشتم...نه شام خوردن نه تلوزیون نگاه کردن .. فقط دوست داشتم بخوابم و بیدار شم ببینم یه چیزی فرستاده . صدای زنگ رو بلند بلند گذاشتم و چشمامو بستم... نمیدونم چه قدر گذشته بود که با صدای زنگ پیام پریدم از جام. پیام تبلیغاتی بودم 😑 دوباره چشامو بستم و صدای زنگ اومد. سریع پریدم و صفحه رو نگاه کردم اسم خودش بود😲 وایییی خداایااا . تا بازش کنم صد تا فکر تو ذهنم رفت که چیا گفته باز کردم نوشته بود: . (سلام ممنون داداش) 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت 💤💤💤💤💤 بعد از عقد تو محضر به مینا گفتم که سوار ماشین من بشه و تا یه جایی بریم: -کجا میریم مجید؟😯 -بیا کارت نباشه خانمی...سریع میایم😊 -اخه الان همه منتظرن...😐 -خب باشن...به ما چه 😀 میخوایم بریم جایی که این همه سال منتظرم یه بار دیگه با هم بریم باهم بریم... -کجا؟!😯 -حدس بزن 😊 -خونه مامان جون 😯 -آفرین به خانم باهوش خودم😆 -خب مگه کلید اونجا رو داری مجید؟!😕 -اره عزیزم...از مامان گرفتم 😊 . جلوتر رفتم و در رو برای مینا باز کردم و خانم خانما سوار ماشین شد. توی راه یه اهنگ گذاشتیم و کلی خندیدیم.. . رسیدیم جلوی در خونه مامان جون دل تو دلم نبود😶 در رو که باز کردم و با مینا که دوباره پا تو اون حیاط گذاشتیم کلی خاطره اومد جلوی ذهنم. . خونه مامان بزرگ با همون حیاط با صفا که 9 سال زندگی من و مینا تو اون حیاط گذشت. . البته الان نه از مامان جون خبری بود که بشینه رو ایوون و بافتنی ببافه و نه از شمعدونیهای قشنگش که دور تا دور حوض رو رنگی کنن😔 . دوتایی دور حوض میدویدیم و میخندیدیم...مثل همون بچگیامون😀😀 از گوشه حیاط یه شاخه گل زرد براش کندم و بهش دادم و اونم گذاشت تو جیب کت من😊 . چرا اونجا گذاشتی خانمی؟! برای تو کندم😕 -چون میخوام همیشع جلوی چشمم باشه 😊😊روی سقف خونم.. -خونت؟!؟😯 -آره دیگه مگه قلب تو خونه من نیست؟!😄 -اها از اون لحاظ 😅 . پاهامونو گذاشتیم تو آب حوض و شروع کردیم با هم صحبت کردن مثل بچگیا... از این همه سال دوری و فراق... از سختی هایی که کشیدم تا بهش برسم... مینا صحبت میکرد و من همین طوری زل زده بودم تو چشماش و گوش میدادم... خیلی حرف داشتم که بهش بزنم ولی نمیخواستم فرصت گوش دادن به صدای مینا رو از دست بدم 😊 اصلا نمیشنیدم چی میگه ولی فقط دوست داشتم حرف بزنه. . تو دلم میگفتم خدایا شکرت...بالاخره این چشم ها مال من شد...😊 . . تو دست مینا تیغ گل رفت و قرمز شد. به یاد بچگیها دستشو بوسیدم تا خوب بشه😌😊 ولی این بار دیگه محرم محرم محرمم بود و خاله ای نبود که برامون چشم غره بره😃 شروع کردیم دویدن دور حوض و بازی کردن یه مشت اب از حوض برداشتم تو یقه ی مینا ریختم..اونم اب برداشت و داشت پشت سرم میدوید که مینا منو حول داد تو حوض و یهو .... 💤💤💤💤💤💤 . از خـــواب پـــریـــدم😢 . قلبم داشت تند تند میزد😓 وای خدایا یعنی همه خواب بود 😕 ای کاش تا اخر عمرم میخوابیدم و خواب مینا رو میدیدم گوشیمو نگاه کردم دیدم چند دیقه از اذان صبح گذشته... وضو گرفتم و نماز خوندم اخر نماز گفتم: خدایا خودت میدونی چقدر دوستش دارم...نا امیدم نکن خدا 😔😔 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی