یعنی میشه منو توام امسال اربعین اینجا باشیم وایسیم سر اون دوراهی عاشقونه؟!💔🥺
و میبینم ک همه خوابنااا😢
اقا ما وقت واس خوابیدن زیااااااد داریم فعلاً ب کارهایی ک دارید برسید...😎
ب همون کارهایی ک وقتی بش فک میکنید فردایی قراره نباشیم...
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
مردن را ک همه بلدند...
شهادت نصیب هر کسی نمیشود💔
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
💔🥺
گاهی اوقات خوبه ادم یسری چیزا رو یادش نره...
ی روزی اینا جای ما بودن ببینید حتی از بچه هاشون جگر گوشه هاشون گذشتن میدونی واسه چی....؟
بعد حالا منو تو...💔
هعی....
هدیه شهادت را خدا به چه کسی میدهد ؟!
خدا این هدیه را ارزان نمیدهد ؛
بلکه به کسانی میدهد که در راه او مجاهدت کنند .
- مقام معظم رهبری
پسر کوچک عماد مغنیه خیلی زود راهی را که پدرش بیش از سی سال قبل آغاز کرده بود را در پیش گرفت ؛
خیلی زود به عماد مغنیه پیوست .
او نمونه ای از پدرش بود .
جهاد در اوج آمادگی و آمادهسازی شخصیت جهادی خود بود و این کار را قبل از شهادت پدرش آغاز کرده بود .
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
💓قسمت #یازدهم
💓از زبان مجید💓
همیشه تو فکرم به خودم میگفتم...
حتما مینا هم منو دوس داره😊
مگه میشه با اون خاطره مشترک بچگیا منو فراموش کرده باشه.
حتما اونم تا اسم ازدواج به گوشش میخوره اولین اسمی که به ذهنش میرسه اسم منه.😍☺️
.
مخصوصا الان که عقایدم محکم تر شده درست مثل اونا 😊👌
.
دوست داشتم یه جوری ازش بپرسم ولی نمیدونستم چجوری😕
همیشه دعا میکردم یه بار یهویی بهم پیام بده به عنوان اولین پیام و این ارتباطمون شروع بشه
راستش میترسیدم من شروع کننده باشم 😔
اگه به خاله و شوهر خاله میگفت و اونا هم فکرای بدی میکردن چی؟! 😕
از کجا میخواستن بفهمن من قصدم ازدواجه 😕
یعنی خدایا میشه اون بهم پیام بده و بگه دوستم داره 😔
.
یه مدتی گذشت و فهمیدم اینجوری نمیشه.
مخصوصا با حرفای چند روز پیش خاله به مامانم که مینا خواستگار زیاد داره ولی باباش فعلا میگه فقط کنکور و.
.
تصمیم گرفتم بهش بگم و دلم رو به دریا بزنم
یه شب که مامان خواب بود اروم گوشیش رو برداشتم و شماره مینا رو پیدا کردم و تو گوشیم سیو کردم.
ولی جرات ارسال چیزی نداشتم..
تو این یه هفته کارم شده بود خیره شدن به شمارش و مرور حرفهایی که میخوام بزنم توی ذهنم😞
.
میخواستم بگم چقدر دوستش دارم😔مثل بچگیامون
میخواستم بگم توی این همه سال حتی یه دقیقه هم به کسی دیگه فک نکردم.😞
گوشی رو دستم گرفتم.
نمیدونستم چی بگم.
اول باید از یه پیام عادی شروع میکردم ولی چی؟!😕
اهل جک و اینا هم که به ظاهر نبود😕
یهو چشمم به تقویم گوشیم خورد
نوشته بود میلاد امام هادی.
وایییی خدااااا ممنونم🙏
.
رفتم تو قسمت پیامها
تو دلم هی تند تند صلوات میفرستادم😕
نوشتم:
((میلاد باسعادت دهمین اختر تابناک آسمان امامت و ولایت مبارکباد))
و تو پرانتز هم نوشتم (مجید مانی) که بفهمه از طرف منه 😊🙈
.
پیام رو فرستادم و تایید ارسالش هم سریع اومد.
قلبم داشت از جا در میومد😰
صدای قلبمو میشنیدم😥
تند تند ایت الکرسی میخوندم و میگفتم خدایا آبروم نره😢خدایا فکر بدی نکنه ..خودت که میدونی قصدم خیره 😔😔
.
.
یک ساعتی گذشت و از جواب خبری نشد
گفتم حتما ناراحت شده😕
حوصله هیچی نداشتم...نه شام خوردن نه تلوزیون نگاه کردن ..
فقط دوست داشتم بخوابم و بیدار شم ببینم یه چیزی فرستاده
.
صدای زنگ رو بلند بلند گذاشتم و چشمامو بستم...
نمیدونم چه قدر گذشته بود که با صدای زنگ پیام پریدم از جام.
پیام تبلیغاتی بودم 😑
دوباره چشامو بستم و صدای زنگ اومد.
سریع پریدم و صفحه رو نگاه کردم اسم خودش بود😲
وایییی خداایااا
.
تا بازش کنم صد تا فکر تو ذهنم رفت که چیا گفته
باز کردم نوشته بود:
.
(سلام ممنون داداش)
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
💓قسمت #دوازدهم
💤💤💤💤💤
بعد از عقد تو محضر به مینا گفتم که سوار ماشین من بشه و تا یه جایی بریم:
-کجا میریم مجید؟😯
-بیا کارت نباشه خانمی...سریع میایم😊
-اخه الان همه منتظرن...😐
-خب باشن...به ما چه 😀 میخوایم بریم جایی که این همه سال منتظرم یه بار دیگه با هم بریم باهم بریم...
-کجا؟!😯
-حدس بزن 😊
-خونه مامان جون 😯
-آفرین به خانم باهوش خودم😆
-خب مگه کلید اونجا رو داری مجید؟!😕
-اره عزیزم...از مامان گرفتم 😊
.
جلوتر رفتم و در رو برای مینا باز کردم و خانم خانما سوار ماشین شد.
توی راه یه اهنگ گذاشتیم و کلی خندیدیم..
.
رسیدیم جلوی در خونه مامان جون
دل تو دلم نبود😶
در رو که باز کردم و با مینا که دوباره پا تو اون حیاط گذاشتیم کلی خاطره اومد جلوی ذهنم.
.
خونه مامان بزرگ با همون حیاط با صفا که 9 سال زندگی من و مینا تو اون حیاط گذشت.
.
البته الان نه از مامان جون خبری بود که بشینه رو ایوون و بافتنی ببافه و نه از شمعدونیهای قشنگش که دور تا دور حوض رو رنگی کنن😔
.
دوتایی دور حوض میدویدیم و میخندیدیم...مثل همون بچگیامون😀😀
از گوشه حیاط یه شاخه گل زرد براش کندم و بهش دادم و اونم گذاشت تو جیب کت من😊
.
چرا اونجا گذاشتی خانمی؟! برای تو کندم😕
-چون میخوام همیشع جلوی چشمم باشه 😊😊روی سقف خونم..
-خونت؟!؟😯
-آره دیگه مگه قلب تو خونه من نیست؟!😄
-اها از اون لحاظ 😅
.
پاهامونو گذاشتیم تو آب حوض و شروع کردیم با هم صحبت کردن مثل بچگیا...
از این همه سال دوری و فراق...
از سختی هایی که کشیدم تا بهش برسم...
مینا صحبت میکرد و من همین طوری زل زده بودم تو چشماش و گوش میدادم...
خیلی حرف داشتم که بهش بزنم ولی نمیخواستم فرصت گوش دادن به صدای مینا رو از دست بدم 😊
اصلا نمیشنیدم چی میگه ولی فقط دوست داشتم حرف بزنه.
.
تو دلم میگفتم خدایا شکرت...بالاخره این چشم ها مال من شد...😊
. .
تو دست مینا تیغ گل رفت و قرمز شد.
به یاد بچگیها دستشو بوسیدم تا خوب بشه😌😊
ولی این بار دیگه محرم محرم محرمم بود و خاله ای نبود که برامون چشم غره بره😃
شروع کردیم دویدن دور حوض و بازی کردن
یه مشت اب از حوض برداشتم تو یقه ی مینا ریختم..اونم اب برداشت و داشت پشت سرم میدوید که مینا منو حول داد تو حوض و یهو ....
💤💤💤💤💤💤
.
از خـــواب پـــریـــدم😢
.
قلبم داشت تند تند میزد😓
وای خدایا یعنی همه خواب بود 😕
ای کاش تا اخر عمرم میخوابیدم و خواب مینا رو میدیدم
گوشیمو نگاه کردم دیدم چند دیقه از اذان صبح گذشته...
وضو گرفتم و نماز خوندم
اخر نماز گفتم:
خدایا خودت میدونی چقدر دوستش دارم...نا امیدم نکن خدا 😔😔
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی
May 11