˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
💙-!
خدایی که من میشناسم
اگه ببینہ میخوای عوض بشـی
کمکت میکنـه از نو میسازت((:📽📞
#خـداجآنـــم
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
ایتمومباورم.. - حسین(:♥
- خستہازاینروزها؎
تلخوتڪرار؎وپوچ
پیڪرِبیجانِخودرا
تامحرممیڪشیم🚶🏿♂ ..
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ
#حسیـن_جـانم
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
-♥️
- ولی من تویِ کنج ترین و تنها ترین . .
جایِ قلبم تو رو حس میکنم !
میتپه و تو رو صدا میزنه مثل اونجایی ك ؛
جناب سعدی میگه :
‹ دیگران چون بروند از نظر از دل بروند !
تو چنان در دلِ من رفتهِ ك . .
جان در بدنی : )!' 🧡'📽 ›
#عاشقانہ
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
💓قسمت #سیزدهم
صبح شد ولی و همش خواب دیشب جلو چشمامه.
چه خواب خوبی بود. ای کاش واقعیت داشت 😔
گوشیم رو برداشتم و باز به پیامش خیره شدم 😕
-سلام...ممنون داداش
.
نمیدونم خوشحال باشم از اینکه جوابمو داده یا ناراحت باشم به خاطر گفتن داداش..🙁
نمیدونم منظورش از گفتن داداش چیه؟😕
رفتم تو گوگل و سرچ کردم:
.
دخترها چه مواقعی میگویند داداش؟
.
یکی نوشته بود هر وقت دختری بگه داداش یعنی همه چیز تموم شده...😳
یکی نوشته بود یعنی من یه کسی رو دارم و نزدیکم نیا...😒
یکی نوشته بود یعنی ازت بدم نمیاد و بشین رو نیمکت ذخیره...😐
اما نه...
مینا که از جنس این دخترا نیست😯
حتما میخواست محرم و نامحرمی رو حفظ کنه و بهم گفت داداش...
مثل تو پایگاه که همدیگه رو برادر و خواهر صدا میزنن..
اره اره...منظورش همینه حتما😊
.
.
دلم خیلی برای خونه مامان جون تنگ شده.
خیلی وقته که نرفتم..
رفتم پیش مامانم و گفتم:
-مامان؟!
-جانم پسرم؟☺
-میشه کلید خونه مامان جون رو بدید😕
-کلید اونجا رو میخوای چیکار؟!
-دلم تنگ شده میخوام یه سر بزنم😞
-تنها؟!😯😯
-اره دیگه پس با کی؟!😐
-هیچی...باشه برو...فقط مواظب باش...موقع برگشتن برق رو یادت نره خاموش کنی..
.
راه افتادم سمت خونه مامان جون..
سوراخ کلید زنگ زده بود و در یکم با سختی باز شد..
وارد حیاط که شدم یهو هجمی از خاطرات روی سرم خراب شد...😞
اما این خونه خیلی فرق داشت...
دیگ از حوض پر آب و شمعدونیها خبری نیست 😕
کاشی های حیاط سبزه بسته و دیوارا نمناک و خیسن...
دور تا دور حیاط هم عنکبوتها تزئین کردن و پشه ها هم وسط حیاط عروسی مختلط گرفتن 😕...
رو زمین هم اینقدر برگ خشک ریخته که خاک باغچه معلوم نیست...
درختها هم از بس بهشون اب نرسیده ریشه هاشون به جای برگهاشون از خاک بیرون اومده و مثل دستهایی که کمک میخواد به سمت آسمون بلند شده...
این عاقبت نبود عشقه..
دیگه کسی نیست که این درختها رو عاشقونه دوست داشته باشه و بهشون برسه
قلب ما هم همینطوریه
اگه کسی نباشه دوستمون داشته باشه همینطوری خشک میشیم😕
.
بلند شدم و شروع کردم به جارو زدن و تمیز کردن حیاط...
خیلی سخت بود ولی دلم نمیخواست این حیاط پر خاطره رو اینجوری ببینم ..
حوض رو هم تمیز کردم و دوباره آب کردمش..
از شدت خستگی کمرم درد گرفته بود...😥
جورابامو کندم و پاهام رو تو آب خنک حوض فرو بردم...😊
اما دیگه کسی نبود که باهاش گل بگم و گل بشنوم..😔
چشمان رو بستم...
انگار هنوز از این حیاط صدای خنده ی مجید و مینا کوچولو میومد که داشتن دور حوض میدویدن و بلند بلند قهقهه میزدن...😔
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
💓قسمت #چهاردهم
چند بار دیگه به مینا به بهانه های مختلف پیام دادم📲😒
بازم هربار تا پیام بره و جوابی بیاد قلبم تو دهنم میومد😰
حتی یه بار چند ساعت گذشت و جواب نداد...
اینقدر استرس داشتم که همینطوری دعا میخوندم...
خدایا یعنی ازم بدش میاد😔😔
خدایا فکرای بد نکنه 😕
چشمام رو بستم و تند تند دعا میخوندم که دیدم پیام فرستاد😮
بازم اول پیامش نوشته بود...
سلام داداش 😔
نمیدونستم چرا مینویسه داداش😕
میخواستم بپرسم ولی جراتشو نداشتم 😔
.
امروز جواب کنکور میاد ولی من هیچ هیجانی ندارم...
اینقدر که سر پیام دادن به مینا استرس دارم برا جواب کنکور ندارم😔😔
ولی از یه چیز خیلی میترسم...
از اینکه مینا هم از امسال دانشگاه میره و کلی همکلاسی پسر و😕😕
واییییی خدا 😔
ولی نه...
مینا اینقدر با حیاست که اگه صدتا پسر هم دور و برش باشن چیزی نمیشه ☺
.
بالاخره جواب کنکورم رو گرفتم و دیدم دانشگاه شهر خودمون قبول شدم
حس خاصی ندارم و برام بی اهمیته😕
.
رفتم خبر رو به مامانم گفتم و اونم گفت:
-حالا منم یه خبر برات دارم
-چه خبری مامان 😯
-مینا هم یکی از دانشگاه های اینجا قبول شده😊
-واقعا 😲..اینجا؟! چرا شهر خودشون نزد ؟!😯
-نمیدونم..خاله میگفت همه انتخاباش اینجا بود
-خب حالا خاله اینا میزارن بیاد 😞
-اره...میگه اینقدر اصرار کرد که یا امسال میره همینجا یا دیگه درس نمیخونه که شوهر خالت قبول کرد و میخواد انتقالی بگیره و دوباره برگردن
-خب کجا میرن حالا..کی میخوان خونه بگیرن؟!
-اجازه گرفتن فعلا تا خونه بخرن برن خونه مامان بزرگ بشینن...
-واییی راست میگی مامان 😍چه خوب 😊
-حالا چرا تو اینقدر ذوق کردی؟!😐
-من...نه...ذوق چیه؟!😌
-چشات اخه برق میزنه 😐
-نهههه...یکم گرد و خاک رفته تو چشام 😶
-مگه گرد و خاک بره برق میزنه 😆
-عهههه...مامااان...اذیت نکن دیگه 😟
-باشه بابا...نترس 😁😁
-راستی مامان کی میان؟!
-هفته دیگه فک کنم
-خب تا بیان من میرم هم خونه رو گردگیری کنم هم یه رنگی بزنم به در و دیوار چون خیلی داغونه☺
-باشه پسرم...فقط توی خونه ی خودمون یادم نمیاد از این کارا کرده باشیا 😉😄
-ماماااان 😐
-باشه...باشه...😄برو کارتمو بردار یه سری چیز میز بخر یه سر و سامونی بده.
.
با گفتن حرفهای مامان دوباره بررسی تحلیل های ذهنم شروع شد.
حتما به خاطر منه که دانشگاه اینجا رو انتخاب کرده 😊
حتما اونم منو دوست داره 😌😌
.
.
چند سطل رنگ خریدم و دیوارای خونه رو رنگ زدم...یه سطل هم رنگ ابی خریدم برای توی حوض تا باز مثل قدیما خوشرنگ بشه😍
از حیاطمون هم چند تا گلدون شمعدونی بردم برای دور حوض😊
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
💓قسمت #پانزدهم
.
داشتم دیوارای خونه رو رنگ میزدم که یادم اومد مینا رنگ زرد دوست داره.
یه فکری به ذهنم اومدم 😊
سریع رفتم یه رنگ زرد خریدم و با سفید قاطی کردم و دیوارای اتاقی که میدونستم قراره اتاق مینا بشه رو رنگ زرد ملایم زدم☺
چند تا گل گلدونی زرد هم خریدم و گوشه ی حیاط کاشتم.اخه اون گلها خشک شده بودن اثری ازشون نبود😕
.
خلاصه یک هفته شد و خونه اماده ی پذیرایی از مینا خانم و خانواده بود😆
دل تو دلم نبود برای اینکه مینا خانم و خاله اینا بیان و دوباره اون جمع صمیمی شکل بگیره☺🙈
.
بالاخره اومدن و ما هم چند روز درگیر کمک کردن تو اسباب کشی بودیم
شوهر خالم بعد یه روز که یه مقدار جا به جا شدن دوباره برگشت شهرشون برای انجام دادن کارهای انتقالیش.
.
تا چشمم به چشم مینا افتاد یهو یه جوری شدم.
قلبم تند تند میزد 💓پیشونیم عروق میکرد. صدام به تته پته میافتاد🙊
دست و پام رو گم میکردم.
اصلا جلوی مینا خنگ خنگ میشدم😅
.
وقتی مامانم و خاله با هم شوخی میکردن
اول از همه به چهره ی مینا نگاه میکردم اگه میدیدم اونم میخنده منم میخندیدم😁 اگه میدیدم اخم کرده منم اخم میکردم😕
.
یه جورایی ذوب شده بودم تو مینا😕 .
خیلی مواظب بودم مینا بار سنگین بلند نکنه و تو کارها کمکش میکردم.
مینا وقتی رنگ اتاقش رو دید یه جور خاصی نگاه میکرد...
فک کنم تو دلش کلی تشکر میکرد ازم ولی نمیتونست به زبون بیاره 😊
اخه از مامانم هم پرسیده بود کی اینجا رو این رنگی زده 😄😄
.
مینا در کل بهم زیاد نگاه نمیکرد و اکثر جواب هام رو یک کلمه ای میداد...
دلم میشکست ولی میگفتم مجید تو الان یه نا محرمی وگرنه این مینا همون مینا کوچولوی شیرین زبونه 😊بزار محرمت بشه اونوقت جواباتم با شیرین زبونی میده 😀☺️
. 💓از زبان مینا💓
.
تصمیم گرفتیم بریم خونه قدیمی مامان جون.
با اینکه زیاد از اونجا خوشم نمیومد 😕ولی قرار بود موقتی اونجا باشیم.
.
خاله خیلی زحمت کشیده بود و خونه رو تمیز کرده بود
وارد اتاق که شدم خشکم زد😐
اخه بعد یه اتفاق من از رنگ زرد متنفر شده بودم 😳و اینو تقریبا همه میدونستن ولی اتاقم رو رنگ زرد زده بودن 😐😡
.
از خاله پرسیدم این رنگ کار کیه که گفت کار مجیده
.
باید حدس میزدم با اون قیافش سلیقش هم اینطوری باشه😒🙄
یواش مامانم گفتم باید رنگ رو عوض کنیم و من نمیتونم اینجا بمونم😑
با اصرارهای مامانم قبول کردم موقت با این خونه سر کنم.
.
تو اسباب کشی مجید همیشه دور و بر ما بود
چون مجید بود
راحت نبودم و نمیتونستم بدون چادر کار کنم😐
داشت اعصابم رو خورد میکرد مخصوصا با سئوال های چرت و پرتش😤
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
پ. ن بنظرتون مینا از مجید بدش میاد؟
✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی
May 11
چخبر رفقا خوبید حال دلتون خوبه؟
خونواده خوبن؟
امتحانا تموم شد یا نه؟
رفقا خوبی بدی هر چی دیدید تو این مدت حلال کنید....✋
بنده ی مدتی شاید نبودم از گوشی هم قراره فاصله بگیرم...
و شمام دعا کنید🤲 ک این کارم جور بشه و من امسال اربعین دیگه کربلا باشم واقعاً....💔
شااااید تا محرم نبودم...
ی کاری پیش اومده باید ب اونا رسیدگی بشه و اینکه کربلامم ب همون بستگی داره...
پس دعام کنید🤲
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
بابا خب یخورده صحبت کنید دیگه🥺😞
دلم براتون تنگ میشه هااا💔
ب قول مادر گرامی:)❤️
میگن جایی ک باید ساکت باشید یسره فقط حرف میزنید هرچیم میگیم هیچ انگار ن انگار....😅
ولی جایی ک میگیم صحبت کن یخورده حرف بزن بابا جان،عین موش ابکشیده یگوشه نشستید😂😢