فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهدا در یک نگاه کوتاه
•••
آیتاللهجاودان :
چہ کنیم کہ بتوانیم از پسِ خودمان بربیاییم و زورمان برسد تا گناه نکنیم ؟!
+قدم اول این است کہ بفهمیم خودمان نمیتوانیم و خدا باید کمک کند !
این فهم، خیلی اساسی است .
ما باید همیشہ از خدا التماس کنیم ...🌱
•••
@sajadeh
#حضرتآقا☺️
توی خونهی یکی از
شهدا بودن که یکی میگه:
+هدف همهی بچه های ما #شهادتِ!✨
حضرتآقاهم فرمودند:
[ هدفتان شهادت نباشد؛
هدفتان انجام تکالیفِ فوری و فوتی باشد!☝️
گاهی اوقات هست که اینجور تکلیفی منجر به #شهادت میشود،
گاهی هم به #شهادت منتفی نمیشود!🍃
البته آرزوی شهادت خوب است
اما هدف را شهادت قرار ندهید!]
#نوکر
#هدفشهادتنیست!
@sajadeh🌱
خبـرنگار:
آیـا وارد قدس خواهیم شد؟
سیدحسننصراللہ:
من در این بـاره یقین دارم...
#القدسلنـا
#پروفایل
@sajadeh🌱
معراجعاشقانه🇵🇸
#قسمت_صد خودمو کنترل کردم که نگران نشه _سلام مامان +سلام عزیزم خوبی؟چیشده؟اتفاقی افتاده؟ _نگران شدین
#قسمت_صد_و_یک
اذان صبح وچند دقیقه ای میشد که دادن...
قرار شد دم یه مسجد نگه دارن .
هوای بیرون سرد بود .
اتوبوس چند بار جلو و عقب کرد و بعدش نگه داشت.
ریحانه رو بیدار کردم و گفتم دوستشم بیدار کنه.
نگام افتاد به پالتوم .
نمیدونستم چجوری باید تو این سرما بدون پالتو برم بیرون.
از ی طرفم خجالت میکشیدم بهش بگم پالتومو بهم بده
کلا بیخیال شدم که با صدای ریحانه از خواب پرید دست کشید به چشاشو خودشو درست کرد.
چشم ازش برداشتمو بغل دستیمو که از اول راه تا خودِ الان یه کله خوابیده بود بیدار کردم و خودمم از اتوبوس پایین رفتم.
از قبل وضو داشتم برا همین فوری رفتم سمت مسجد و نمازمو خوندم .
بقیه اقایون تازه وارد مسجد شدن.
نگام خورد به محسن.
یه لبخند بهش زدمو گفتم
_حاج اقا التماس دعا!!
اونم خوابالود یه لبخند زد و نشست رو به قبله.
از سرما به خودم میلرزیدم .ولی جز تحمل هیچ راهِ چاره ای نبود.
رفتم سمت دسشویی...
بعدِ دستشویی دوباره وضو گرفتمو سریع رفتم تو اتوبوس.
چهار ستون بدنم از سرما میلرزید!
این دختره هم با پالتوی من رفت.
ای خدا...
چند دقیقه منتظر موندیم تا همه اومدن.
دیگه یخورده عادی تر شده بودم .
ریحانه و فاطمه اخرین نفر بودن .
همه که نشستن اتوبوس حرکت کرد.
به محسن نگاه کردم که کنار خانومش نشسته بود.
یه لبخند بهش زدمو دوباره رومو برگردوندم.
به فاطمه نگاه کردم که پالتوم تنش بود و از زیر چادر خیلی پف کرده بود.
دیگه حس کردم چیزی ازم نمونده
نمیدونم چیشد که پوف زدم زیر خنده و با صدای بلند خندیدم.
ریحانه و فاطمه برگشتن سمتم ولی من سعی کردم بی اعتنایی کنم که نفهمه دارم به اون میخندم.
دیگه بعد نماز کسی نخوابید.
فاطمه هم از تو نایلونش ساندویچش و در اورده بود و با ریحانه تقسیم کرد.
نمیدونم چرا ولی دلم میخاست به منم بده .
بدون اینکه حتی بهم نگاه کنه ساندویچشو خورد.
بیخالش شدم و سرم و به گوشی گرم کردم...!
__
فاطمه
ریحانه خوابیده بود
حوصله ام سر رفته بود و خوابمم نمیبرد
یاد کتابی که با خودم آورده بودم افتادم
میخواستم برم بگیرمش
ریحانه پاهاشو تو بغلش جمع کرده بود
نگام به محمد افتاد که یه تسبیح تودستش بود و ساعد دستش و رو چشماش گذاشته بود
برام سوال بود که چرا خوابش نمیگرفت
هر وقت دیدمش بیدار بود
به سختی از جام بلند شدم
و دستم به صندلی ریحانه گرفتم تا نیافتم
کولم و آوردم پایین
و کتابم و از توش گرفتم و دوباره گذاشتمش بالا
نگاهی به محمد ننداختم
نشستم سرجام
پالتوو از تنم در آوردم و انداختم رو ریحانه که وقتی بیدار شد بده به محمد
سرم و تکیه دادم به شیشه و شروع کردم به خوندن کتاب
محو کتاب شدم و به هیچی توجه نداشتم
خیلی خوشم اومد
اونقدر خوندم که تقریبا بیشتر مسافرا بیدار شدن و نور خورشید افتاد به چشمام
ساعتم و نگاه کردم ۹ شده بود
نگام افتاد به محمد
چشماش بسته بود
چ عجب بلاخره خوابید
نگه داشتن واسه صبحانه
قرار نبود بریم پایین
ریحانه بازوی محمد و تکون داد و گفت :داداش پاشو صدات میکنن
محمد گیج به ریحانه نگاه کرد
رو چشماش دست کشید و بلند شد رفت
جلو
همونطور ک میرفت تسبیحش و دور مچش پیچید
چند دقیقه بعد یکی با یه کارتون که توشو نمیدیدم اومد
وقتی به ما رسید کارتون و سمت ما گرفت
ریحانه دوتا نایلون برداشت ویکی و انداخت بغلم .
دوتا خرما ویه قاشق کوچیک یه بار مصرف با پنیر و مربای هویج تو نایلون بود
محمد با یه کارتون که انگار توش آبمیوه بود نزدیک میشد
به جلوییا که پخش کرد
رسید به من و ریحانه
انگار صورتش و اب زده بود ،چون موهای رو پیشونیش خیس بود
ریحانه دوتا ابمیوه پرتقالی برداشت و به محمد گفت :داداش اگه تونسی اب جوش بگیر برامون.
محمد چیزی نگفت و به پشت سری هامونم ابمیوه داد
کارتون خالی و دستش گرفت
رفت پیش راننده
برگشت وسط اتوبوس و گفت:آقایون اگه کسی آبجوش میخواد فلاسک بده براش بیاریم
محسنم بلند شد دوتا فلاسک بهش دادن
محمدم یکی گرفت و اومد پیش ریحانه
فلاسک کوچیک ریحانه ام برداشت
چند دقیقه بعد همشو پر ابجوش کردن واوردن
داد دست ریحانه و گفت:مراقب باش نریزه روتون
ریحانه گفت لیوانم و در بیارم
محمدم نشست سر جاش واسه خودش چیزی نگرفته بود
ریحانه یه لیوان چایی با خرما داد دستش و واسش لقمه میگرفت
سختش شده بود
پالتوی محمد و داد بهش و محمد گذاشتش بالا
متوجه نگاهش شدم
ولی توجه ای نکردم و دوباره سرگرم خوندن کتابم شدم
ریحانه گفت :چی میخونی؟
_دختر شینا
+عه منم خوندم خیلی کتاب قشنگیه
_اوهوم
داشت نگام میکرد که گفتم :تو پالتو روم انداختی ؟
خندید و گفت :اره داشتی یخ میزدی .محمدم سردش نبود پالتوشو در اورده بود .گرفتم انداختم روت .
یه پوزخند زدم
که باعث شد با تعحب نگاهم کنه.
به یه لبخند سرد تبدیلش کردم و نگاهم و رو کتاب چرخوندم.
📎 @sajadeh📚
معراجعاشقانه🇵🇸
#قسمت_صد_و_یک اذان صبح وچند دقیقه ای میشد که دادن... قرار شد دم یه مسجد نگه دارن . هوای بیرون سرد
#قسمت_صد_و_دو
متوجه نگاه ریحانه و محمد بهم شدم ولی توجه ای نکردم .داشتم به این فکر میکردم که چقدر فکر های احمقانه به سرم زد اصلا چی شد که بخودم اجازه دادم خیال کنم ممکنه ازم خوشش اومده باشه
من ادم ضعیفی نبودم ولی بشدت جلوی محمد از خودم ضعف نشون میدادم.
ترجیح دادم از الان طور دیگه ای رفتار کنم
با این کارهام نه تنها چیزی عوض نمیشد بلکه همچی بدترهم میشد
به خودم لعنت فرستادم که پالتوش رو تنم کردم
ریحانه متوجه شد یه چیزیم هست.
چون دیگه سوالی نپرسید و گذاشت تو حال خودم باشم
میخواستم بهم خوش بگذره و از این فرصتی که پدرم بهم داد نهایت بهره رو ببرم
کتابم تموم شد
یه لبخند غمگین زدم و احساس کردم به شخصیت قدم خیر حسودیم میشه
چه عشق قشنگی داشت
دلم به حال ریحانه سوخت
کلافه به در و دیوار اتوبوس نگاه میکرد
با خنده زدم رو پاش که با تعجب نگام کرد
گفتم:
_چه خبر ازآقاروح الله تون؟خوبین باهم ؟چرا نیومدن؟
ریحانه خوشحال از اینکه مثل قبل شده بودم از زندگی مشترک و خانواده شوهرش گفت
چندین بار متوجه نگاه متعجب محمد به خودم شدم ولی کوچک ترین اعتنایی بهش نکردم و تمام حواسم رو دادم به ریحانه
انقدر حرف زدیم و خندیدم که تشنمون شد
بطری آب معدنی تو یخچال جلوی محمد بود
ریحانه به محمد گفت برامون آب بیاره
محمد هم به حرفش گوش کرد
بطری رو در اورد و داد دست ریحانه
و خودش رفت جلوی اتوبوس پیش محسن
____
ساعت دوونیم شده بود
واسه ناهار و نماز نگه داشتن
البته محمد
همون زمان که اذان شد و قرار شد راننده ها جاشون رو عوض کنن
رفته بود پایین و نمازش رو خونده بود
سوییشرتم رو تنم کردم
چادرم رو روی سرم مرتب کردم و همراه ریحانه و شمیم رفتیم پایین
محمد پشت سرمون اومد و با چند نفر دیگه رفت طرف رستوران
ماهم رفتیم دستشویی تا وضو بگیریم
شمیم خیلی دختر خون گرمی بود و خیلی زود باهم صمیمی شده بودیم.
چادرش رو براش نگه داشتم تا وضو بگیره
نگام افتاد به روسری حریرش که خیلی خوشگل بسته بود به سرش
گفتم:
_چه خوب بستی روسریتو
لبخند زد و گفت:
+لبنانی بستم.خیلی آسونه بزار بهت یاد میدم
وضوش رو گرف
گیره های روسریش رو گذاشت تو جیبش و گفت:
+نگاه! اینجوری باید ببیندی
با دقت بهش نگاه کردم لبخند زدم وگفتم:
_اهان فهمیدم
چادرش رو گرفت و سرش کرد و پایینش رو جمع کرد تا به زمین نخوره
واسه من رو هم نگه داشت
ریحانه با اخم ساختگی بهم نزدیک شد گفت:
+هه فاطمه خانوم به این زودی منو فروختی ؟؟نو دیدی رفیق کهنت رو ول کردی
خندیدیم و گفتم:
+من غلط بکنممم
وضو گرفتیم و بعداز خوندن نماز رفتیم تو رستوران
انقدر خندیدیم شکمم درد گرفته بود
با وارد شدن به رستوران خودمونو کنترل کردیم
شمیم گفت :بچه های ما اونجان
هرکی با خانوادش نشسته بود
رفتیم و روبه روی محمد و محسن نشستیم
نگام افتاد به جوجه کباب روی میز
تمام سعیمو کردم بخودم بقبولونم محمدی وجود نداره
خود خودم شده بودم
به بچه ها یه چیزایی رو میگفتم که باعث میشد از ترس محسن و محمد ریز ریز بخندن
آخرشم ریحانه طاقت نیاورد و زد رو بازوم و گفت:
+وایی فاطمه توروخدا ترکیدم از خنده بذار غذام رو بخورم
دلم براشون سوخت و ترجیح دادم فعلا به حال خودشون بزارمشون
غذام رو زودتر از همه خوردم
و به ریحانه گفتم میرم بیرون هوا بخورم
رفتم مغازه و یخورده خوراکی خریدم و گذاشتم تو اتوبوس
اون اطراف یه دوری زدم و از هوای خنک لذت بردم
برگشتم سمت اتوبوس که دیدم همه دارن سوار میشن
محمد دستش تو جیبش بود و داشت اطرافشو نگاه میکرد
نگاهش که به من افتادسرش رو انداخت پایین
رفتم سمت در دوم اتوبوس و از پله ها گذشتم که ریحانه گفت:
+فاطمه کجا رفتی ؟
_هیچی رفتم یه دوری بزنم
+اوف ترسیدم چند بار زنگ زدم جواب ندادی
_عه لابد متوجه نشدم.
نشستم سر جام
محمد هم نشست
یهو یه فکر به ذهنم رسید و از قصد بلند گفتم:
_عه حیف شد کاش شمیم اینا هم کنار ما بودن،بیشتر خوش میگذشت
ریحانه گفت:
+اره لابد جا نبود جلو نشستن
دوباره طوری که محمد بشنوه گفتم :
_نمیشه جاشونو با داداشت و بغل دستیش عوض کنن؟
متوجه نگاه محمد شدم
نمیدونستم کاری که میکنم درسته یا نه ولی اینو میدونستم خیلی دلخورم و باید یه جوری تلافی کنم
ریحانه یه خورده مکث کرد و به محمد نگاه کرد
انگار که دوست نداشت به محمد بگه بره
واقعیتش این بود که بود و نبود شمیم کنارم خیلی هم فرقی نمیکرد
فقط دلم میخواست با دور کردن محمد از خودم،خودم رو آزار بدم و وادار شم به فکر نکردن در موردش
ریحانه به هر جون کندنی بود به محمد گفت
محمد یه نگاه طولانی بهم انداخت
به ریحانه گفت:
+من و بغل دستیم جامون خیلی راحته!
ناراحتی ای نداریم که
هر کی مورد داره بسم الله!
بغضم گرفت
واقعا الان سبک شدم؟اخه این چه کاری بود؟
به خودم گفتم:
خاک بر سرت فاطمه همینو میخواستی؟
زدی
ضربتی،ضربتی نوش کن
خاک بر سر عقده ایت!
📎 @sajadeh📚
معراجعاشقانه🇵🇸
#قسمت_صد_و_دو متوجه نگاه ریحانه و محمد بهم شدم ولی توجه ای نکردم .داشتم به این فکر میکردم که چقدر ف
#قسمت_صد_و_سه
همش نگاه دلخور محمد می اومد جلو چشم هام.
ترجیح دادم مثل قبل بیخیال شم
کاری بود که انجام دادم
الان دیگه با این که با خاک یکسانم کرده بود نمیشد کاریش کرد
تقصیر خودم بود
نایلون خوراکی هارو برداشتم
یه چیپس باز کردم و به ریحانه که نگاهش دنبال داداشش بود تعارف کردم
بیخیال شد و برداشت
مامانم زنگ زده بود جوابش رو دادم و گفتم دوساعت دیگه میرسیم
مداحی زده بود راجع به شهدا حال و هوام عوض شده بود
_
ماشین رو نگه داشتن
وسایلامون رو گرفتیم و پیاده شدم
با گل و خشت یه تونل درست کرده بودن
ورودیش دوتا آقا که لباس های خاکی داشتن و روی لباسشونم نوشته بود خادم الشهدا سینی اسفند دستشون گرفته بودن و خوش آمد میگفتن
رد شدیم و رفتیماون سمت تونل.
یه حس خیلی خوبی بهم دست داده بود
حس کردم دارم میرم جنگ مخصوصا با این آهنگی که داشت پخش میشد و تو جبهه میذاشتن
گوشیم رو در اوردم و چندتا عکس گرفتم که ریحانه گفت:
+فاطمه تا صبح وقت داریم میام عکس میگیرم حالا
کوله ات سنگینه خسته میشی بیا اینارو ببریم
ب حرفش گوش دادم و دنبالش رفتم
با سیم خار دار و کلاه خود و فشنگ و... اطراف رو تزئین کرده بودن
یه نفس عمیق کشیدن و سعی کردم آرامش رو به ریه هام بکشم
خانومای خادم در نهایت احترام مارو راهنمایی کردن به قسمت خانوم ها.
تا وقتی که جامون مشخص شه یه گوشه نشستیم
چند دقیقه بعد اومدن و گفتن که کجا باید بریم.
یه سوله به ما دادن.
قرار شد تا صبح اون جا استراحت کنیم و بعدش بریم سمت خرمشهر.
پام رو گذاشتم تو سوله .
اولش بوی نم و نا اذیتم میکرد.
جلوی دماغم رو با دستام گرفتم که ریحانه ادامو در اورد و باهم خندیدیم.
یه سری پتو اونجا بود.
یه خانم خادم به هرکی یه دونه پتو میداد.
پشت ریحانه رفتم تا به منم بدن.
پتوهاش خیلی بد بود.
رنگِ خاکیش باعث میشد حس کنم کثیفه.
دقیقا مثل همونایی بود که شهدا استفادشون میکردن.
دلم نمیکشید بهش دست بزنم.
خادم که تعلل من رو دید گفت
+بیا لولو نمیخورتت.
دو شب مث شهدا بودن روتحمل کن.
با یه حالت چندش گفتم
_شپش نداره؟
بلند زد زیر خنده که باعث شد بقیه حواسشون به ما جلب شه.
+شپش ؟
مثل اینکه تو خیلی مامانی ای ها.
از خطابش خندم گرفت که ادامه داد:
+نه عزیز دلم شپش نداره.
به خدا ناخونامون ترکید از بس با آبجوش شستیمشون.
یه لبخند زدمو پتو رو ازش گرفتم
یه قسمتم بالش افتاده بود.
پشت ریحانه رفتم یه بالشم برداشتم.
دلم میخاست گریه کنم
واقعا شهدای ما اینجور چیزا رو تحمل میکردن؟
خدایاااا به من صبر بده
یه نفس عمیق کشیدم و گوشه ی سوله بعد از شمیم و ریحانه پتو پهن کردم
بالشت رو گذاشتم رو پتو.
رفتم از سوله بیرون و کولم رو با خودم اوردم.
درش رو باز کردم. .یکی از شالامو گرفتم و دورِ بالش پیچیدم.
شمیم و ریحانه با دیدن من غش غش میخندیدن.
منم یه لبخند مصنوعی بهشون زدم و دوباره مشغول کارم شدم.
ریحانه تو سه سوت بساطش رو پهن کردو دراز کشید و گفت میخواد بخوابه.
به ساعت نگاه کردم
تقریبا ۱۰ بود.
مسواکم رو گرفتم و خواستم برم بیرون ک شمیم صدام کرد.
+بایست منم میام.
منتظر موندم تا بیاد.
ریحانه دیگه هفت تا پادشاهو خواب میدید.
کفشامونو پوشیدیم و تا دستشویی دوییدیم.
من مسواک زدمو شمیم رفت دسشویی.
یه خورده صبر کردمتا اومد.
داشتیم برمیگشتیم که تلفن شمیم زنگ خورد.
آقا محسن بود.
یه چیزی به شمیم گفت که شمیم در جوابش گفت باشه.
تلفن رو که قطع کرد گفت:
+باید بریم شام.
_عه این وقت شب؟
+اره
_من ک مسواک کردم که.
ریحانه همخوابه
+نمیدونم اقا محسن اصرار کرد همه بیان.
دوباره تا سوله دوییدیم.
روسریو چادرمون رو سر کردیم
قرار بود تو حسینیه جمع شیم.
ریحانه رو بیدار کردم
یه لگد زد تو کمرم و گفت
+نمیام. غذامو برام بیار.
شمیم به بقیه خانوم ها اطلاع داد و خودمون جلو راه اوفتادیم.
چراغ قوه ی موبایلم رو روشن کردم و داشتیم فضا رو نگاه میکردیم.
ماکت بعضی شهدا رو تو خاک و سنگ گذاشته بودن و دورشو با گونی های خاکی محکم کرده بودن.
از یه راه دراز و مستقیم عبور کردیم و رسیدیم به یه حسینیه.
با بقیه خانوما وارد شدیم.
بعضیا که نماز نخونده بودن مشغول نماز شدن
من و شبنم هم منتظر یه گوشه نشستیم و پچ پچ میکردیم.
یه خورده که گذشت از پشت پرده ای که خانوما رو از آقایون جدا میکرد یه آقایی چندتا نایلون از ظرفای غذا گذاشت.
شمیم رفت و از اون پشت نایلون هارو گرفت.
من رو صدا زد که برمکمکش.
جز بچه های اتوبوس ما کسی تو حسینیه نبود.
غذا ها رو پخش کردیم که محمد از اون پشت یا الله گفت و جعبه ی ماست و نایلون قاشق چنگال و بعدش هم سفره و بطری آب و لیوان هم گذاشت.
بقیه خانوماهم تو پخششون کمک کردن.
تقریبا فقط دو با سه نفر مسن بودن و بقیه جوون .
شاممون رو خوردیم و کمک کردیم که جمع کنن.
میخواستیم بریم دور بزنیم که شمیم گفت نمیاد و خستس.
📎 @sajadeh📚
°•🕯•°
#خادمانه
خواب دیدم کہ دلـ💓ـم
در حرمت عازم بود..🙃
دور تا دور حـ✨ـرم
پُر ز بنےهاشم بود
دورتا دور بقیـ💔ـع
صحن و سراے زیبا..😍
تولیت دار حرم هم
پسرت قاسـ💚ـم بود
#بقیعرامیسازیم
#البقیعلنا
°•🕯•°
@sajadeh🌱
🌹الهم احفظ قائدنا سید علی
ب حق مولا امام علی علیه السلام 🌹
❤️صبحتون بخیر❤️
برادرم بود.....
داستان....
❤️شهید گمنام.....❤️
...کلی ذوق داشتیم برا این اردو چن بار لغو شده بود...
بالاخره شد ک بریم
بریم جایی ک تا حالا هرکی رفته بود جز خوبی ازش نگفته بود دوستایی ک رفته بودن میگفتن بهترین سفری هست ک میرید میگفتن از خوشی هاش ولی درکش سخت بود توی شلمچه پر از خاک چی بود ک اینهمه ازش تعریف میکردن...
همین بیشتر بهمون ذوق میداد ک بریم.....
با کلی اصرار خانوادم راضی شدن ک برم
از طرف مدرسه بود ....
رفتیم ....
خیلی شور و هیجان داشتیم ، خب ب هر حال با دوستات بری سفر خارج از شهر توی ۱۵ سالگی خیلی ذوق داره....
دو روز گذشت ساعت ۱۲شب خواب موقع اذان صبح بیداری....یکم سخت بود اما می ارزید ب خوشیش....
از خاطرات خوبش بگذریم بریم سراغ جذاب ترین خاطرش....
ادامه دارد....
@sajadeh
برادرم بود....
❤️شهید گمنام ❤️
انگار تموم غم دنیا تو دلم بود همش دلم بهونه می گرفت...دلم میخواست گریه کنم و داد بزنم من از اینجا نمیرم...
آخرین روزی بود ک اهواز می موندیم
آخرین جایی ک بردنمون (معراج شهدا ) بود....
بارون می بارید کم کم شدتش بیشتر شد از اسکانیا پیاده شدیم دیگه ناراحت نبودم ک چادرم ،نیم پوت هام گِلی بشه ناراحت ک نشدم هیچ لذت هم میبردم...افتخارم بود تازه...
از راهرو خوشگلش ک با مین و آرپیجی و وسایل جنگی دیگه تزیین شده بود رد شدیم خیلی جالب بود اولین بار بود آرپیجی واقعی میدیدم برا همین زیاد عکس گرفتم ....
رفتیم جلو تر ی سالن بود رفتیم تو ....
پر بود از دخترای چادری حس فوق العاده خوبی گرفتم ک ی جایی هستم ک همه چادری ان ....هرچند موقت....
تقریبا وسطای جمعیت با چنتا از دوستام نشستیم ....
رو ب رومون رو یه تابلو ک گلهای قرمز تزیینش کرده بودن نوشته شده بود معراج شهدا اطرفشم حاله هایی از چراغ های رنگی افتاده بود....خیلی قشنگ بود خیلی...
ی حاج آقا اومد و صحبت کردن...و شده بودن راوی شهدا....
از شهدای تفحص شده گفت...
فیلم پخش میشد ....مادری ک همه پسراش رو داده بود ....
مادری ک تازه تک پسرش بعد از ۲۰سال برگشت...ی مشت استخوان ....اما سرشار از روح...
وصیت نامه شهید حججی از زبون خودش پخش شد...
علی عزیزم اسمتو گذاشتم علی ک مثل علی باشی زندگیت علی وار باشه....
علی عزیزم مراقب مامانت باش....
اونقدر گریه کردم حس میکردم چیزی ب اسم اکسیژن نمیشناسم ....انگار چهار راه حلقم بسته بودن ...نفس کشیدن برام سخت بود...
کمکم آروم شدم ....خیلی آروم شده بود دلم ...
آخر برنامه حاج آقا گفتن توی ضریح پشت سرتون ی شهید هست برید و عهداتونو ببندید....برید باهاش حرف بزنید....
جز اولین نفرا بودم ک رفتم طرف ضریح شهید دفاع مقدس بود تازه تفحص شده بودن توی کفن بود...
خودمو ب ضریح چسبوندم و یکی یکی خواسته هام رو گفتم عهد هام رو گفتم...
بهش گفتم مث برادرم باشه....
با اصرار بقیه کنار کشیدم و خداحافظی کردم باهاش.....شاید بیشتر از همه ضریح رو گرفته بودم ....
آخرین عکساروهم گرفتم و سوار اسکانیا شدیم.....
وقتی برگشتیم فقط گریه میکردم و دلخور بودم چرا زود تموم شد.....
گذشت....
تقریبا ۵ ماه گذشت ....
ماه رمضان شد و نماز شب هامون رسید ب شهدا ....
شهید حاج قاسم سلیمانی...
شهید ابو مهدی المهندس.....
شهید محسن حججی....
شهید بابک نوری هریس.....
و.....
ی شب یاد همون شهید گمنام افتادم.....
گفتم فردا براش نماز شب میخونم .....
نماز شب اون شبم شد ب نیابت از این شهید گمنام.....
ادامه دارد........
@sajadeh
گُلوله آرپےجے
نَزدیڪِ سیدجَعفرطاهِرے
مُنفَجِر شُد...
یڪباره سَرودستِ سیدجَعفر
از پیڪَرش جُدا شُد و چَندمتر
عَقبتَر اُفتاد...
هَمین چندروز پیش بود ڪه
او سَهمیه آبَش را به یڪ
اَسیرِ بَعثے بَخشید...
حالا با لَبهایے خُشڪیده اَز عطَش
در میانِ خاڪوخون جان مےداد...
•°سلامبرابراهیم📚
@sajadeh🌱
مصیبت اینھ کہ خودت تو گناه گیر کردھ باشی !
از اون مصیبتتر اینکھ کنار خودت بقیہام بہ گناھ بکشی !
واویلا ترش اینکھ کـکِتم نگزھ /:
@sajadeh🌱
مذهبے جان! 🙂
۰•| اگہ یه روز دیدی دارے فحݜ می خورے ،
بدون ڪارت درستہ و طورے طرفو آچمـز کردی کہ آویزون فحاشی شده و استدلاݪش تہ ڪشیده...
از روزی بترس که فحݜ نخوریم! :)
#مذهبےطور✌🏼☘️
#امام_زمان
@sajadeh🌱
اون لحظهای که؛
از خستگیِ یه کارِسخت اَبروهات تو همه و کلِّ صورتت درواقع مچاله شده،
بعد تو دِلت نیتتو #قربهالیالله میکنی و
گِره اَبروهات ناخودآگاه از هم باز میشه..،
هزاربار نصیبتان باد!
@sajadeh🌱
ببین رفیق
هر چی بشینی غم و غصه بخوری و
هی فاز ناراحتا را به خودت بگیری
تعارف که نداریم..
هیچی درست نمیشه✋
عوضش پاشو واسه
هفتهای که داره میاد
یه برنامه و حال خوب بچین
به قول قدیمیا شنبه
هر طور شروع شه تا
آخر هفته همونه..!
یادت نره که
هیچکس جز تو نمیتونه☝️
به تو کمک کنه :)
#پاشو
#پیشنهادخوب
@sajadeh🌱
معراجعاشقانه🇵🇸
ببین رفیق هر چی بشینی غم و غصه بخوری و هی فاز ناراحتا را به خودت بگیری تعارف که نداریم.. هیچی درست
میفرمادکه؛
دنیا همه هیچ و
اهل دنیا همه هیچ!
@sajadeh🌱