یک وقت
یک کسی دارد در خیابان راه میرود
یکهو یاد #خدا می افتد
میگوید:
خدایاقربونتبرم!(:
این ارزشش ازینکه من بنشینم
یک دور مفاتیحالجنان را از اول به آخر بخوانم،
و چیزی از آن متوجه نشَوَم،
خیلی بیشتر است...(:
#قالِمرحومشیخمرتضیتهرانی
🆔 @sajadeh 🌱 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ماجرای مصاحبه علی رضوانی با خانواده مصی علینژاد
🆔 @sajadeh 🌱 🌸
mdhy_anlyn_-_jwwnym_w_b_hssym_-_mhmd_yzd_khwsty.mp3
4.22M
جوونیمو با احساسیم
به روی حرم حساسیم.....
@sajadeh 🌱 🌸
1_88779325.mp3
6.62M
#شهادت_امام_جواد (ع)
جوون بودی پر از درد و پر از ماتم
جوون بودی واسه زخمات نموند مرحم
🎤 #سید_رضا_نریمانی
⏯ #زمینه
🏴 @sajadeh 🌱
گر هشت رضا و نه جواد است چه غم؛
بگــــذار که هشـــتم گرو نه باشد...
🥀 شهادت امام محمد تقی علیه السلام
تسلیت باد.
🏴 @sajadeh 🌱
در خوبی پیرو باشید ، بهتر از آن است که در بدی پیشوا باشید
#امام_علی_علیه_السلام
#غررالحکم_صفحه7361
🆔 @sajadeh 🌱 🌸
☘امام علی(ع)
دنیا
فریب می دهد،
زیان می رساند،
و سریع می گذرد.
#نهج_البلاغه_حکمت415
🆔 @sajadeh 🌱 🌸
مشتـاقی و صبـوری از حـد گـذشـت یـارا
گـر تـو شـکیـب داری طـاقت نمـانـد مـا را..🌱
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفـرج❤️
🆔 @sajadeh 🌱 🌸
«دختری جویای نوازش پدر شهیدش»
_____________
مسئول ڪاروان شهدا بود؛ مےگفت :
پیڪر شهدا رو واسه تشییع مےبردن، نزدیڪ خرم آباد دیدم جلو یڪے از تریلےها شلوغ شده..!
اومدم جلو دیدم یه دختر 14 ، 15 ساله جلو تریلے دراز ڪشیده..!
گفتم : چے شده ؟!!
گفتن: هیچے این دختره اسم باباشو رو این تابوت ها دیده گفته تا بابامو نبینم نمیذارم رد بشید ...
بهش گفتم: صبر ڪن دو روز دیگه میرسه تهران معراج شهدا ، بعد برمیگردوننشون ...
گفت : نه من حالیم نمیشه، من به دنیا نیومده بودم بابام شهید شده، باید بابامو ببینم...
تابوت ها رو گذاشتم زمین، پرچمو باز ڪردم یه ڪفن ڪوچک درآوردم ... سه چهار تا تیڪه استخوان دادم بهش؛ هی میمالید به چشماش، هے مےگفت : بابا ، بابا ، بابا ...
دیدم این دختر داره جون میده؛ گفتم : دیگه بسه عزیزم بذار برسونیم ...
گفت : تو رو خدا بذار یه خواهش بڪنم ؟
گفتم : بگو ... ؟
گفت: حالا که میخواید ببرید، به من بگید استخوان دست بابام کدومه؟!!!
همه مات و مبهوت مونده بودن که میخواد چیکار کنه این دختر !!!
اما ... کاری کرد که زمین و زمانو به لرزه درآورد ...
استخوان دست باباشو دادم دستش؛ تا گرفت گذاشت رو سرش و استخوان دست باباش را میکشید روی سرش
می گفت :"آرزو داشتم یه روز بابام دست بکشه رو سرم"
شما بگید ما چقدر به شهدامون مدیونیم ؟؟؟!!!
حتماً بخونید😭💔
🆔 @sajadeh 🌱 🌸
گفتنـد شهیــد گمنامہ
پــلاڪ هـم نـداشت .اصـلا هیـچ نشونہ اي نـداشت
امیـدوار بـودم روي زیـر پیرهنیــش اسمش رو نوشتہ باشہ…
نوشتہ بود : “اگـر براے #خـــداست ، بـگذار گمنــام بمانــم ... :)
[”🦋☘✨ :]
امام باقر علیه السلام :
باهوای نفس خویش مبارزه کن
همانگونه که بادشمنت مبارزه می کنی.
@sajadeh 🌱 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 مناظره ای که باعث شهادت امام جواد علیه السلام شد.
#جواد_الائمه
🆔 @sajadeh 🌱🏴
karimi-shahadat-emam-javad-93-01_0_0.mp3
3.84M
چشاموتو غم تو به دست گریه دادم
🏴 الا يا اهل عالم
🏴 من گدای جوادم
🏴 @sajadeh 🌱
🦋بنام خداوند بخشنده و بخشایشگر🦋
آیا ندانسته ای ک فرمانروایی آسمانها و زمین در سیطرهی خدا است ، هر کس را بخواهد عذاب میکند و هر کس را بخواهد می آمرزد، و خدا بر هرکاری توانا است؟
مائده/۴۰
صبحتون خدایی🌿💦🍂
@sajadeh🎼
امام جواد علیه السلام:
ب دل اهنگ خدا داشتن برتر است تا خسته کردن جوارح ب عبادت....
السلام علیک یا جواد الائمه😔
@sajadeh
سلام
با تشکر از شما ک نظراتتون رو ب ما ابلاغ کردید....❤️
👇👇👇👇👇👇👇
در جواب یکی از اعضا که گفتن این بخش پزشکی چ ربطی ب کانال مذهبی داره باید بگم توی کانال ما چیزایی قرار داده میشه ک شرع تائید شون کنه و گناه نباشه....
و این ب این معنا نیست ک فقط دربارهی دین و مذهب پست بزاریم ....
این بخش پزشکی اطلاعات اولیه ک لازمه بدونیم هستش ک احیانا خدایی نکرده مشکلی پیش اومد بتونیم کمک های اولیه رو انجام بدیم ....
ممنونم ک نظر تون رو گفتید....
با تشکر 🦋
@sajadeh
دعای #روز
خداوندا....
ای تنها تکیه گاهم....
ای یگانه خالق و معشوقم....
هر ک دست نیاز ب درگاه پر مهرت کرد...
بی نیازش کن از هر ک جز خودت...
ک جز تو کیست استجاب کنندهی دعا....
________________🦋
انشاءالله ک مشکل ازدواج و مسکن جوون ها حل بشه....
🌹صلوات... 🌹
میگن امروز نامهی اعمالمونو شما میبینی بابا مهدی....
میشه چشم بچرخونی رو اعمال خوبمون؟
_____________🦋🦋
سشنبه شد و من شرمندهی تو.....
@sajadeh
✨🔥
توبیخ سردار قاآنے و شهید پور جعفرے توسط "حاج قاسمـ" ⛔️👥|•°
↓↓
اطرافیان سردار میگن ایشون رو هیچ وقٺ انقدر ناراحٺ و عصبے
ندیده بودن😠❌|•°
↓↓
علٺ توبیخ درلینڪ زیر ⬇️
https://eitaa.com/joinchat/3838967809C6febed3127
📚 #تنها_میان_داعش
📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد
❤️ #قسمت_هفتم
💠 اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زنعمو را از شدت گریه بند آورد. زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریهاش بهوضوح شنیده میشد.
زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و شیرینزبان ترینشان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به حیدر التماس کرد :«داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ما خیلی تنها میشیم!» و طوری معصومانه تمنا میکرد که شکیباییام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد.
💠 حیدر حال همه را میدید و زندگی فاطمه در خطر بود که با صدایی بلند رو به عباس نهیب زد :«نمیبینی این زن و دخترا چه وضعی دارن؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی میکنی؟ من زنده باشم و خواهرم اسیر #داعشیها بشه؟» و عمو به رفتنش راضی بود که پدرانه التماسش کرد :«پس اگه میخوای بری، زودتر برو بابا!»
انگار حیدر منتظر همین رخصت بود که اول دست عمو را بوسید، سپس زنعمو را همانطور که روی زمین نشسته بود، در آغوش کشید. سر و صورت خیس از اشکش را میبوسید و با مهربانی دلداریاش میداد :«مامان غصه نخور! انشاءالله تا فردا با فاطمه و بچههاش برمیگردم!»
💠 حالا نوبت زینب و زهرا بود که مظلومانه در آغوشش گریه کنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد.
عباس قدمی جلو آمد و با حالتی مصمم رو به حیدر کرد :«منم باهات میام.» و حیدر نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد :«بابا دست تنهاس، تو اینجا بمونی بهتره.»
💠 نمیتوانستم رفتنش را ببینم که زیر آواری از گریه، قدمهایم را روی زمین کشیدم و به اتاق برگشتم. کنج اتاق در خودم فرو رفته و در دریای اشک دست و پا میزدم که تا عروسیمان فقط سه روز مانده و دامادم به جای حجله به #قتلگاه میرفت.
تا میتوانستم سرم را در حلقه دستانم فرو میبردم تا کسی گریهام را نشنود که گرمای دستان مهربانش را روی شانههایم حس کردم.
💠 سرم را بالا آوردم، اما نفسم بالا نمیآمد تا حرفی بزنم. با هر دو دستش شکوفههای اشک را از صورتم چید و عاشقانه تمنا کرد :«قربون اشکات بشم عزیزدلم! خیلی زود برمیگردم! #تلعفر تا #آمرلی سه چهار ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!»
شیشه بغض در گلویم شکسته و صدای زخمیام بریده بالا میآمد :«تو رو خدا مواظب خودت باش...» و دیگر نتوانستم حرفی بزنم که با چشم خودم میدیدم جانم میرود.
💠 مردمک چشمانش از نگرانی برای فاطمه میلرزید و میخواست اضطرابش را پنهان کند که به رویم خندید و #عاشقانه نجوا کرد :«تا برگردم دلم برا دیدنت یهذره میشه! فردا همین موقع پیشتم!» و دیگر فرصتی نداشت که با نگاهی که از صورتم دل نمیکَند، از کنارم بلند شد.
همین که از اتاق بیرون رفت، دلم طوری شکست که سراسیمه دنبالش دویدم و دیدم کنار حیاط وضو میگیرد. حالا جلاد جدایی به جانم افتاده و به خدا التماس میکردم حیدر چند لحظه بیشتر کنارم بماند.
💠 به اتاق که آمد صورت زیبایش از طراوت #وضو میدرخشید و همین ماه درخشان صورتش، بیتابترم میکرد. با هر رکوع و سجودش دلم را با خودش میبرد و نمیدانستم با این دل چگونه او را راهی #مقتل تلعفر کنم که دوباره گریهام گرفت.
نماز مغرب و عشاء را بهسرعت و بدون مستحبات تمام کرد، با دستپاچگی اشکهایم را پاک کردم تا پای رفتنش نلرزد و هنوز قلب نگاهش پیش چشمانم بود که مرا به خدا سپرد و رفت.
💠 صدای اتومبیلش را که شنیدم، پابرهنه تا روی ایوان دویدم و آخرین سهمم از دیدارش، نور چراغ اتومبیلش بود که در تاریکی شب گم شد و دلم را با خودش برد.
ظاهراً گمان کرده بود علت وحشتم هنگام ورودش به خانه هم خبر سقوط #موصل بوده که دیگر پیگیر موضوع نشد و خبر نداشت آن نانجیب دوباره به جانم افتاده است.
💠 شاید اگر میماند برایش میگفتم تا اینبار طوری عدنان را ادب کند که دیگر مزاحم #ناموسش نشود. اما رفت تا من در ترس تنهایی و تعرض دوباره عدنان، غصه نبودن حیدر و دلشوره بازگشتش را یک تنه تحمل کنم و از همه بدتر وحشت اسارت فاطمه به دست داعشیها بود.
با رفتن حیدر دیگر جانی به تنم نمانده بود و نماز مغربم را با گریهای که دست از سر چشمانم برنمیداشت، به سختی خواندم.
💠 میان نماز پرده گوشم هر لحظه از مویههای مظلومانه زنعمو و دخترعموها میلرزید و ناگهان صدای عمو را شنیدم که به عباس دستور داد :«برو زن و بچهات رو بیار اینجا، از امشب همه باید کنار هم باشیم.» و خبری که دلم را خالی کرد :«فرمانداری اعلام کرده داعش داره میاد سمت آمرلی!»
کشتن مردان و به #اسارت بردن زنان، تنها معنی داعش برای من بود و سقوط آمرلی یعنی همین که قامتم شکست و کنار دیوار روی زمین زانو زدم...
ادامه دارد
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
🆔 @sajadeh 🌱 🌸