eitaa logo
معراج‌عاشقانه🇵🇸
151 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1هزار ویدیو
40 فایل
«بسم ربی» نفسم میگیرد... در هوایی که نفس های تو نیست! #یافارس‌الحجاز_ادرکنی🥀 ___________ کپی بجز مطالبی با عنوان #کپی‌آزاد؛ ممنوع می‌باشد!
مشاهده در ایتا
دانلود
🖊 آیت الله قاضی ره: اگر در مسیر معنوی، بی‌حال شدید، توقف نکنید. باید دست و پا بزنید تا حال پیدا کنید. با تلاوت قرآن، با مناجات، با این مکان و آن مکان، بالأخره باید از این بی‌حالی خارج شوید. و الّا یواش یواش شما را میبرد.🥀
🎶🎵🎶🎵🌙🎶🎵🎶🎵 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
Behnam Safavi - Khoda (320).mp3
7.47M
نمی دونی اسم تورو که میارم؛ چه حال عجیبی به من دست میده!●♪♫ همین خوبه که تو منو دوست داری●♪♫ همه میرن از زندگی من؛ اما محاله تو یک روز تنهام بذاری●♪♫ 🎶🌿🎶🌿🎶🌿🎶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
معراج‌عاشقانه🇵🇸
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت‌۲۸🍃 نویسنده: #سییــن‌باقـرے ‌☺ بعد از حضور غیاب دوباره کلاس همهمه شد.. اس
+چرا جواب نمیدین!؟ سرشو آورد نزدیک صورتم و آروم گفت: +گریه کردی!؟ ڪاش بیخیال میشد.. بیتفاوت تر از قبل از کنارش رد شدم.. دست بردار نبود.. +سها خانوم!؟ دیدم با استاد رفتین بیرون.. تندی برگشتم سمتش.. دستاشو به حالت تسلیم برد بالا.. -میدونیم رفتین دوستتونو ببینید میدونم بخدا.. فقط بگو چرا گریه کردی!؟ حوصله بحث نداشتم.. فقط دوست داشتم تمومش کنه! تمام احترامی که براش قائل بودم رو گذاشتم کنار و با لهن بدی بهش گفتم؛ +به شما هیچ ربطی نداره.. راهمو گرفتم و رفتم.. زهرا روی تختش دراز کشیده بود.. وقتی منو با اون قیافه ی دید بلند شد اومد سمتم.. +خوبی سها؟! برای سحر اتفاقی افتاده؟! -نه! +پس چیشده؟؟؟ بگو کشتیم تو.. -هیچی! +سهاااا طاقتم تموم شد.. خودمو انداختم توی بغلش.. با گریه گفتم: +چیڪار کنم مثل تو خوب باشممممم یعنی من دم دستیمممم مگه گناه کردمممم چرا همش حس بد دارمممم.. زهرا کمکم کنننن.. یک ساعتی که تو بغل زهرا موندم و اون حرفای آرامشبخشش رو نصیب روح و دلم کرد بهترین اتفاق اون روز بود.. اما بهترینش اونجایی بود که دستور دلم رو ،هرچند تحت تاثیر حرف استاد، اجرا کردم با صدایی نامطمئن به زهرا گفتم "میشه منم چادر بپوشم" ادامه دارد
💔 ۲۹‌🍃 نویسنده: ☺️ زهـرا لبخند زد.. یه لبخنـد آسمونی.. اصلا نپرسید، چرا و چیشد که یهو یا چطوری.. فقط با مهربونی گفت: +آره چرا که نه!؟ اتفاقا به صورت بانمکت هم میاد.. لبخند بی جونی زدم.. +عههه بی ذووق! و مشتی که حواله ی بازوم شد.. اون روز انقدری خسته بودم که ناهار نخورده بیهوش شدم.. با استاد اومده بودیم بیرون.. یه جای دور بود.. نمیدونستم کجاست اما خارج از شهر بود.. آفتاب مستقیم بود برای همین کلاسورم رو گرفته بودم بالای سرم تا سایه بون صورتم بشه.. استاد جلوتر از من میرفت.. یه تیپ کاملا مشکی زده بود که عینک آفتابی تکمیلش میکرد.. ایستادم و ازپشت سر نگاهش کردم.. با خودم فکر کردم چقدر با سپهر خوشبخت میشم.. و چقدر شیرین میشه دنیای دو نفره ی من و سپهر.. من یه دختر مطیع و سر به زیر بودم البته فقط دربرابر سپهر و اون یه آدم مغرور که که همین غرور و رو ندادنش به هرکسی باعث میشه آدم جذبش بشه.. به خودم اومدم دیدم ازم دور شده.. یه لحظه ترسیدم.. صدای پارس سگ بلند شد.. ترسیدم.. سپهر دور شده بود.. دویدم سمتش.. +سپهــــــــــر سپهــــــــر! وای من چیکار کردم.. اسمشو به زبون آووردم.. سگا بهم نزدیک شده بودن.. سپهرو میدیم.. برگشت سمتم.. با لبخند.. همون لبخندای دلنشین.. دستشو دراز کرد سمتم.. ترسیده بودم.. دستمو بردم سمت دستش.. نیاز داشتم به یه آغوش امن.. صدای نفس زدن سگی که پشت سرم بود رو حس میکردم... دستش رسید به دستم.. انگشتشو لمس کردم.. یهو از پشت کشیده شدم.. جیییغ زدم.. با صدای جیغم نفس نفس زنون از خواب پریدم.. سر و گردنم پر از عرق شده بود.. تپش قلبم رفته بود بالا.. نگاهمو چرخوندم دور تا دور اتاق.. زهرا داشت نماز میخوند.. چادر سفیدش پر از نور بود.. کلافه بلند شدم.. خودمو بهش رسوندم.. داشت سلام میداد.. بی جون شده بودم.. سرمو گذاشتم روی پاش و جمع شدم توی خودم.. صلواتای آخر نمازشو داشت میفرستاد.. آروم آروم موهامو نوازش میڪرد.. دلم گرفته بود.. هم از احساس بی ارزش بودن و بی ارزش شمرده شدن.. هم از اینکه همچنان خواستار استاد سپهر بودم و فراموشی برام حکم مرگ داشت.. +زهرا؟! -جانم؟! +میدونم میدونی! -میدونم! +چیکار کنم؟! -چشماتو باز کن! +چیو ببینم؟! -واقعیتهارو!! +مگه واقعیت غیر از اینایی که میبینم؟! -چشمات باز نیست سها.. +چیکار کنم؟! -همیشهگوش دادن به حرف دل ، غرق شدن میاره‌!! ‌+گوش ندم؟!‌ -سنجیده گوش بده‌! +ادامه ندم؟! -خودت چی میگی؟! +ادامه دادن میخوام!! اشکم جاری شد.. چقدر درمونده و بدبختِ یه روئا و توهم شده بودم.. زهرا آشکارا بهم میگفت اشتباهه.. عقلم آشکارا بهم میگف اشتباهه.. دلم میگفت برو جلو.. بلند شدم نماز خوندم.. نماز مغرب.. نماز عشا.. دو رکعت نماز آرامش.. دو صفحه قرآن.. صد تا صلوات... اما من همچنان همون سهام که .... شام رو به اجبار زهرا خوردم چند لقمه.. رفتم سراغ گوشیم که از بعد کلاس سایلنت بود.. به معنای واقعی کلمه گوشیم ترکیده بود از تماسهای بی پاسخ ،پی ام ،اس ام اس.. بیشترش استاد بود و سحر.. چند بار هم علی و مامان.. دیر وقت بود نمیشد به مامان زنگ بزنی.. زنگ زدم علی.. چه خواب باشه چه بیدار.. +دورت بگردم کجایی انلاین هم‌نشدی!؟ دلم ریخت از محبت خالصانه ش.. عشق همینجا بود من کجا دنبالش میگشتم.. حرف زدیم تایه ساعت... چند بار استاد پشت خطی شدکه محل نذاشتم.. بعد از خداحافاظیم با علی ، فورا گوشیم زنگ خورد که استاد بود.. رد دادم.. رفتم پیاماش رو باز کردم.. از همش گذشتم تا رسیدم به آخریش... که برای دو دقیقه پیش بود "تو محوطه ی دانشگاهم سریع میای پایین" ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
💔 ۳۰🍃 نویسنده: ☺️ شاید اگه سهای دیروز بودم میترسیدم و فورا میرفتم پایین.. اما الان فرق میکرد آروم بودم و پر از آرامش.. "شرمنده" ‌فقط همین و بعد گوشیم رو خاموش کردم.. دیگه دوست نداشتم احساس حقارت کنم.. دوست نداشتم فکر کنه چقدر زود به دست میام هرچند هیچ احساسی نداشته باشه نسبت به من.. رفتم دراز کشیدم شاید خوابم ببره و فراموش کنم این روزهای لعنتی رو.. دستمو گذاشتم روی چشمامو سعی کردم یادم بره که استاد اون پایین ایستاده و من در نهایت بی احترامی گوشیمم خاموش کردم.. ده دقیقه ای گذشته بود که تقه ای خورد به در اتاق.. صدای پای زهرا اومد که میره سمت در.. ‌+سلام خانوم عاشوری.. پس سرپرست خوابگاه بود.. چی میخواست این وقت شب.. -سها؟! همونطور که دستم روی چشمام بود جوابشو دادم.. +جان -خانوم عاشوری بود.. مکثی کرد ودوباره گفت؛ -میگه که استاد ، استاد چیزه یعنی استاد صادقی پایینن (اینو که گفت با تند ترین سرعت ممکن بلند شدم و نشستم روی تختم) گفتن جزوه ای دست شما دارن که نیازشونه و ضروریه برای همین تا اینجا اومدن.. منتظرته! سرشو آوورد نزدیک گوشم و گفت؛ میخوای بپیچونمش! دستامو گڋاشتم روی گونه هام و گیج و پریشون گفتم +نه میرم! -سها +میرم زهرا میترسم.. بلند شدم تند تند اماده شدم و اولین چیزی که دم دستم بود رو پوشیدم و رفتم پایین.. تو محوطه ی دانشگاه روی یکی از نیمکتای زیر درختا دیدمش.. میتونستم تشخیص بدم که خودشه.. رفتم سمتش.. نشسته بود و سر شو گرفته بود میون دستاش.. +سلام.. فورا بلند شد.. نگاهش کردم... اخم غلیظی به چهره ش بود.. دستاشو مشت کرده بود و دندوناش رو روی هم فشار میداد.. با صدای خفه ای گفت: -منتظرم بشنوم ڪار امروزتو.. چیزی نگفتم.. نگاهم به چشماش بود و لب از لب تکون ندادم.. تو سرم هزارتا فکر بود که آخرینشو به زبون آووردم.. +من هیچ حرفی باشما ندارم.. و این یعنی فرار از واقعیت.. فرار از توضیحی که هم داشتم هم نداشتم.. فرار از توضیحی اگه به زبون میووردم تموم شدن این رابطه ی نصفه و نیمه بود و اگه به زبون نمیووردم هم نتیجه همین بود.. طرز نگاهش عوض شد.. کم کم عصبانیتش رفت و جاشو به تعجب داد.. سر تا پامو نگاه انداخت.. کنجکاو شدم.. دنبال چی میگشت.. که خودش به زبون آوورد.. دستشو اوورد جلو تر و گفت؛ +سها این ، این ، این چادر برای تو که نیست!!!! چادر؟!!! بیشتر لمس کردم لباسی که به خیال خودم مانتو بود رو.. چادر زهرا بود.. تو اون عجله و شتاب چادر زهرا رو پوشیده بودم.. دست کشیدم روی سرم.. از سرم افتاده بود.. کشیدمش روی سرم.. +خب خب.. -چقدر بهت میاد.. احساس کردم از خجالت قرمز شدم.. اولین بار بود مستقیم ازم تعریف میکرد.. اما با یاداوری صبح و تعریفش از زهرا ، حس خوبم رفت.. یه چیزی ذهنمو میخورد‌ "براش فرقی نداره از همه تعریف میکنه‌" اخمام تو هم شد.. اما هنوز،نگاهش خاص بود.. +همیشه بپوش.. قلب لعنتیم گاهی برعڪس عقلم ضربان میزد.. +سها بگو چیشد!! ببین عذاب وجدان دارم که اومدم تا اینجا.. و گرنه میگفتم به جهنم... کم بی احترامی ای نبوده به منی که استادتم.. -خودتون گفتین نگم استاد.. +خب نگو استاد ولی دلیل کارتم بگو.. هرچی زنگ میزنم جواب نمیدی.. -خواب بودم.. +الان چی؟؟ -نمیخواستم.. +دلیل بگو بمن.. -چرا مهمه؟! جاخورد... انتظارشو نداشت.. منم مصمم برای شنیدن جوابش نگامو سپرده بودم به نگاهش.. چشماش میچرخید تو نگاهم.. ولی امشب باید میفهمیدم.. باید متوجه میشدم.. +شب بخیر!! -این دو کلمه جواب من نبود.. پشتشو کرده بود بهم که بره.. -استاد این دو تا کلمه جواب سوال من نیست.. +جوابی ندارم.. دقیقا همونجا بو که احساس کردم تموم شدم.. دقیقا همونجا بود که احساس کردم تموم شدم.. دیگه نبودم.. انگاری روی دوشم یه وزنه ی چندین کیلویی گذاشتن.. با قدمهای خسته رفتم سمت خوابگاه.. با دله خسته تر به زهرا اشاره کردم چیزی نگه تا من بتونم تا سحر توی خودم اشک بریزم و شوری اشک نمک بشه روی دردی که موند توی قلبم.. نمک بشه و بپاشه روی زخم ذهنی که مدام تکرار میکرد عجیب سیاه و تاریکه.... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
💔 ۳۱🍃 نویسنده: ☺️ چند روزی طول ڪشید تا تونستم به حال عادیم برگردم.. کلاسا رو نرفتم.. سحر زنگ میزد جواب نمیدادم و از زهرا خواسته بودم هروقت خواست بیاد دیدنم بگه نه.. خیلی اومده بود و برگشته بود.. این بین از استاد خبری نبود.. فقط یک بار زنگ زده بود.. چقدر حسرت میخوردم که خودم رو کوچیک کردم.. +سها امروز بریم بیرون؟! بیحوصله بودم اما دوست داشتم از این حال و هوا بیام بیرون.. قبول کردم.. پاساڗا و بوتیکا و تموم مغازه های کوچیک و بزرگـ رو زیر و رو کردیم.. اونقدر گشتیم که دیگه جون نداشتیم.. +وااای سهااا بسه من خسته م.. میخندید و میگفت.. میخندیدم و میگفتم "بازم بریم بریم" میخندیدیم و میرفتیم.. سرخوش.. بیخیال... دستامو باز کردم جلوی زهرا چرخیدم.. بلند گفتم: چه خووووبههه خداااا و به تیکه ی عابرایی که میگفتن؛ "خله" "چی زدی خانوم" "خدا شفات بده دخترم" گوش ندادم و نگاهم میخ شد روی پاساژی که سر درش نوشته بود "فروشگاه بزرگ حجاب و عفاف" +زهرا بریم اینجا؟؟ گیج نگاهم کرد.. با اشاره ی دست بهش فهموندم کجا رو میگم.. چشماش برق زد.. و به نشونه ی مثبت روی هم گذاشت.. از عرض خیابون رد شدیم و رفتیم توی اولین مغازه.. همون ابتدا یکی از چادرا توچشمم قشنگتر اومد و از فروشنده خواستم برام بیاره... پوشیدمش.. روی سرم صافش کردم و دستامو از از حلقه ی کوچکی که داشت عبور دادم.. راحت بود.. نگاهمو دوختم به آیینه ی رو به روم.. "چقدر بهت میاد" حتما بهم میاد که استادسپهر گفت بهت میاد.. اون الکی تعریف نمیکنه.. فروشنده میگفت چادر عربیه.. نمیدونم مدلش رو اما دوسش داشتم.. درش نیووردم.. دلم نیومد... دوست داشتم هرچه زودتر فردا بشه و واکنش استاد رو ببینم... وقتی با تیپ جدیدم اولین قدم رو گذاشتم توی حیاط دانشگاه، یه حس بهتری اومد سراغم.. احساس خاص بودن تغییر مثبت کردن.. و از نگاهایی که تحسین رو میرسوند راضی بودم.. عمدا دیر کرده بودیم تا جوری برسیم که استاد قبل از ما رسیده باشه.. زهرا زودتر از من وارد شد... از پشت سرش سعی کردم جو کلاس رو ببینم.. استاد برگشت سمت زهرا.. دیگه برای من سخت نبود، فهمیدن اینکه نگاهش منو جستجو میکنه جایی پشت سر زهرا.. +استاد اجازه هست؟! انتظار داشتم مثل همیشه که کسی دیر میومد، و میگفت دوتا منفی خوردید و بفرمایید بیرون؛برخورد کنه اما درکمال اشتیاق گفت؛ -بله خواهش میکنم بفرمایید.. زهرا وارد شد و با نگاهی که مستقیم اولین صندلی خالی رو هدف قرار گرفته بود، پشت سرش وارد شدم.. 💌ادامه دارد💌
*میگن هر وقت احساس کردی دعاهای خودت مستجاب نمیشه برو سراغ بنده های خوب خدا..* *و من امروز اومدم سراغ تک تک شما بنده های خوب خدا...* التماس دعا 🤲🥺
نظرات خود را درباره رمان زیبای نیمه‌ی پنهان عشق با ما درمیان بگذارید https://harfeto.timefriend.net/16390477695918
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
معراج‌عاشقانه🇵🇸
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت‌۳۱🍃 نویسنده: #سییــن‌باقـرے ☺️ چند روزی طول ڪشید تا تونستم به حال عادیم بر
💔 ۳۲‌🍃 نویسنده: ☺️ میون اون همهمه ای که اول بخاطر کار غیر منتظره ی استاد بود و بعد هم بخاطر چادر پوشیدن من،صدای سحر بیشتر و واضح تر از باقی بچها به گوشم رسید که گفت"سهااا" توجهی نکردم و نشستم کنار زهرا.. خودکارمو گرفتم دستم و شروع کردم به کشیدن خط های مبهم.. بعد چند ثانیه مکث،استاد درسش رو شروع کرد.. اما از اون درسا هیچی متوجه نمیشدم.. یک بار هم نتونستم سرمو بیارم بالا و به تابلو یا حتی کتابو نگاه کنم.. اواسط کلاس بود که استاد بدون توجه به ساعت کاملا ناگهانی پایان کلاس رو اعلام کرد.. بچها داشتن میرفتن بیرون که سحر خودشو رسوند به صندلیم.. +سها سها سها... معلوم بود چقدر گله داره که انقدر پشت سرهم اسمم رو تکرار میکرد.. بلند شدم و نگاهمو دوختم به چشماش که آماده ی گریه کردن بود.. -جان سها؟! خودشو انداخت تو بغلم صدای گریه ش بلند شد.. چه تقصیری داشت سحر از همه جا بیخبر که اونو هم درگیر ماجرا کرده بودم با اینکه بار ها بهم گفته بود جز من کسیو برای تمام حرفاش نداره.. +سحر آروم باش زشته!! میون گریه هاش گفت: -زشت تویی تو تویی که معلوم نیست کجایی.. خندیدم!! دیوانه بود.. همونموقع نگاهم افتاد به استاد که از نبودن بچها استفاده کرده بود و راحت داشت نگاهم میکرد.. میفهمیدم ذوق عجیب نگاهشو.. بلند شد و همزمان که دستش توی جیبش بود آروم آروم اومد سمتمون.. سحر رو از بغلم کشوندم بیرون.. +هیس دیگه باشه؟! دماغش قرمز شده بود.. خندید و گفت: دماغمو نگاه نکن میدونم چه شکلیه الان.. زهرا با خنده گفت؛ باشه بچها بریم دیگه.. نگران بود دوستم.. نگران اینکه نکنه استاد بیاد حرفی بزنه و من دوباره بهم بریزم.. دست سحر رو گرفتم... +آره؟! بریم بیرون.. بریم حرف بزنیم.. -باشه وایسا وسایلامو بردارم.. استاد دقیقا کنارمون بود.. نه من و نه زهرا قصد نگاه کردن بهش رو نداشتیم.. خوش پیشی گرفت و گفت: سحر جان شما برید خانوم درویشان پور میان.. +نه سپهر تورو خدا ما باهم بریم.. با اخم و با کلامی محکم به سحر جواب داد: -برید شما.. زهرا نگاه نگرانش رو کشوند به نگاه مضطربم.. ولی باید میموندم.. نمیشد.. درست نبود.. +تبریک میگم..این بار دیگه چادر خودته.. سرمو انداختم پایین.. -بله ممنون.. دستشو کشید توی موهاشو با تعلل گفت؛ +سها زنگ میزنم جواب بده..باشه؟! دوست داشتم اصرارشو، اما قلبم قبول نمیکرد.. -زنگ نزنید که مجبور بشم جواب ندم!!! +زنگ میزنم و شما جواب میدی...تموم سها خانوم تموم!! -هروقت جواب سوالمو گرفتم، حتما!! پشت کردم بهش و قدم برداشتم به سمت در.. +سها؟! یاد از پستی از همین کانالای عاشقونه افتادم که میگفت "عاشق اسمم میشوم وقتی بر زبان تو جاری میشود" من فکر میکردم که تک تک حروف اسم آدم از زبون اون کسی که دوسش داره خاص و متفاوت خواهد بود.. "سین ، هاء ، الف" ترکیب قشنگتری میشد از زبون کسی که میخواستم تا آخر عمر صدام بزنه و من غرق شم تو حروفش.. +میدونم ، میدونی جواب سوالتو.. نفس کشیدن سخت بود تو حدس و گمانی که میگفت یعنی استاد هم.... یعنی اون هم مثل من... یعنی نه من تنهابلکه اونم.... یه لحظه ضعف به کل بدنم غالب شد و ڪنترل کوله پشتیم برام سخت شد و افتاد کنارم.. برگشتم سمتش.. عجیب بود.. استاد صادقی با اون حجم از مغرور بودن نگاهش پایین بود.. مصمم ولی نگاهش پایین بود.. +میتونی بری!! مغرور لعنتی!! ٭٭٭٭٭--💌 💌