_دنبال چی میگردید تو دنیا؟
پاشید جمع کنید بیاید!
|حاج همت|✨
#پروفایل_اعضا
@sajadeh🌱
دلت که گرفت با رفقی درد و دل کن
کـه آسمانی باشد :) ✨
| این زمینی ها در کـار خود مانده اند |
#پروفایل_اعضا
@sajadeh🌱
•••
_خدا خدا بنده!
+بنده به گوشم!!
_حواست باشه؛ دارم نگاهت می کنم:)
+مفهوم شد...
#بیسیم_از_طرف_خدا
•••
@sajadeh🌱
⊰♥️⊱
ــ توکجاغِیبتمیزنـه؟
وقتیناراحتی یھو محومیشی..!!
+ میرم پیش رفیقام یکمآرومم کنند..
چطور؟!
ــ این رفیقات کین کهمن نمیشناسم!
ازبچههای دانشگاهند؟!
+ نـه..!
رشتهشون باما فرقداره؛
اونا فارغالتحصیل شَھادتاند..🕊^^
#روایٺبیقراری
..↷♡
@sajadeh🌱
معراجعاشقانه🇵🇸
#قسمت_نود_و_هفت نگام به ریحانه افتاد. بعد از ازدواجش دیگه مثه قبل سر به سرش نمیذاشتم دلم تنگ شده بو
#قسمت_نود_و_هشت
مامانم تو آشپزخونه بودرفتم کنارش.
با دیدنم یه نایلون داد دستم و گفت: بیا برات ساندویچ کتلت گذاشتم هر وقت گشنت شد بخوری.
نایلون و ازش گرفتم و بغلش کردم
بغلم کرد و گفت :خیلی مراقب خودت باش . هرچیزی و نخور خدایی نکرده مریض نشی یه مو از سرت کم شه بابات میکشه منو .
کلی از ریحانه اینا تعریف کردم و گفتم هواتو دارن که یخورده نرم شد
اول اونقدر مخالفت کرد که گفتم عمرا راضی شه
_مامان خیلی عشقی
داشتم میرفتم بیرون که گفت :فاطمه
_جان
+اونقدر ضایع به پسره نگاه نکن همه بفهمن و آبروت بره
سرخوش خندیدم و بیرون رفتم
با ذوق به وسایلم نگاه کردم و خداروشکر کردم که میتونم برم همراهشون.
بلاخره ساعت هف شد
مامان و بابا آماده شدن تا ببرنم حسینیه
منم چادرم و سر کردم و آماده از زیر قرآن مامان رد شدم
قرار بود ۷ همه اونجا جمع شن که ۸ حرکت کنیم
چند دقیقه بعد رسیدیم
بابا کولمو دستش گرفت
یه نایلکسم دستم بود
جلو چادرم و گرفته بودم و با ذوق رفتیم داخل.
تا در بازشد و بابا رفت تو نگام خورد به محمد که با صدای در توجهش جلب شده بود
کفشم و کنار بقیه کفشا گذاشتم و پشت سر بابا و مامانم رفتم داخل.
چند نفر پراکنده نشسته بودن کسی ونشناختم
یهو یکی زد رو شونم
برگشتم عقب که ریحانه اومد بغلم
با خوشحالی بغلش کردم
محمد رفت سمت بابا و بهش دست داد
به مامانمم خیلی گرم و با لبخند سلام کرد
نگاهش چرخید رو من ،لبخندش نا محسوس شده بودآروم سلام کرد
مثه خودش جوابش و دادم
با ریحانه و مامان نشستیم
کوله رو از بابا گرفتم
بابا هم گرم صحبت با محمد شد و ازش سوالایی و میپرسید
مامان به ریحانه گفت :ریحانه جون مراقب فاطمه ی من باش
ریحانه:چشممممم.نمیزارم آب تو دلش تکون بخوره .نگران نباشین
جمعیت بیشتر شده بود
یهو ریحانه زد رو پام و گفت :فاطمهه فاطمههه خانوم محسن و دیده بودی؟
_نه کوو
+اوناهاش .تازه اومدن تو
رد نگاهش و گرفتم و رسیدم به یه دختر محجبه با صورت گرد و سفید
دست محسن تو دستش بود
جلوتر که اومدن
خانومه اومد این سمت و محسن رفت پیش محمد
ریحانه بلند شد و با خانومی که هنوز اسمشو نمیدونستم رو بوسی کرد
نگاهش به من افتاد
از جام بلند شدم و بهش دست دادم
ریحانه به من اشاره کرد وگفت :فاطمه جون دوست گلم
با لبخند نگام کرد : سلام فاطمه خانوم خوبی ؟
ریحانه بهش اشاره کرد و گفت :شمیم جون خانوم آقا محسن
لبخند زدم و گفتم :سلام عزیزم .خوشبختم
ریحانه شده بود الگوم سعی میکردم مثه خودش با وقار و متانت حرف بزنم
به محسن بابات انتخابش آفرین گفتم
شمیم هم خوشگل بود هم مودب
تو همون نگاه اول ازش خوشم اومده بود
درگیر همین فکرا بودم که محسن بلند گفت :آقایون خانوما اگه ممکنه همه بیاین اینجا بشینین
حاج آقا علوی میخوان چند دقیقه برامون توضیحاتی و بدن .بیاین جلوتر لطفا تا صدا بهتون برسه
بابا وسایلمو گذاشت یه گوشه
رفتیم و جلو نشستیم
یه حاج آقایی اومد و چند دقیقه یچیزایی و راجب سفرمون گفت
بعدش محمد اومد
لبخند زدم و رو صداش دقیق شدم
سلام کرد و گفت دو تا اتوبوس داریم سفیدو زرد
اونایی که اسمشونو میخونم باید برن تو اتوبوس سفید
تک تک اسمارو خوند
اسم ریحانه و شمیم و محسنم خوند اما اسم منو نه
ترسیدم و به مامانم نگاه کردم .اونم به چیزی که من فکر میکردم فکرد
ریحانه گفت :عه پس چرا اسم تورو نخوند؟؟
منتطر موندیم
اسم اونایی که باید میرفتن تو اتوبوس زرد و هم خوند
اسم من آخرین اسمی بود که خوند
سرش و آورد بالا نگاهشو تو جمع چرخوند و رسید به نگاه ترسیده من
دوباره زاویه دیدش و تغییر داد و گفت
یاعلی دوستان آماده میشیم برای حرکت
همه از جاشون پاشدن و پشت سر هم از حسینیه بیرون رفتن
بابام کنار ما ایستاد وسایلم و گذاشت کنارم
با نگاه غم زده کنار ریحانه ایستادم
تودلم گفتم شاید محمد از قصد اینکارو کرد تا پیششون نباشم
بغض کرده بودم .
من برای اولین بار قرار بود از پدر و مادرم جدا شم بخاطر دلگرمیم از وجود محمد
اگه میخواستم تنها باشم نمیرفتم بهتر بود
ریحانه دستش و رو کمرم گذاشت و گفت :فاطمه جون نگران نباش بزار محمد بیاد میاریمت پیش خودمون
لبخند سردی زدم
از حسینیه خارج شدیم
چندتا برگه دست محمد بود
با چفیه سبز و مشکی دور گردنش از همیشه پر ابهت تر شده بود
قدمایی به شکل دو برداشت و رفت تو اتوبوس زرده
به همه گفت بشینن سر جاشون تک تک اسمارو خوند
وقتی از بودن همه مطمئن شد
رفت تو اتوبوس سفیده
اونجاهم همه نشستن ریحانه هم رفت بالا
فقط من وبابا با چندتا خانواده که واسه بدرقه اومده بودن موندیم پایین تا تکلیفم مشخص شه !
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
📎 @sajadeh📚
معراجعاشقانه🇵🇸
#قسمت_نود_و_هشت مامانم تو آشپزخونه بودرفتم کنارش. با دیدنم یه نایلون داد دستم و گفت: بیا برات ساند
#قسمت_نود_و_نه
بابا به چشمام نگاه کرد و گفت : فاطمه جون هنوزم فرصت هست میتونی نری
چیزی نگفتم.
سکوت کرد و منو به خودش چسبوند
دلم براشون تنگ میشد
حضور محمد خیلی خوب بود
ولی اگه یخورده ابروهاش موقع حرف زدن با من گره میخوردن مطمئنا درجا میزدم زیر گریه.
دل نازک تر از همیشه شده بودم
محمد اسمارو خوند و با یه پسر جوونی که یه ساک مشکی دستش بود از اوتوبوس اومد پایین
با خنده فرستادش تو اتوبوس زرده اومد سمت ما
بابام خواست چیزی بگه ک گفت :بفرمایید
بابام کوله ام و داد بهم و بغلم کرد
یه کارت از جیبش در اورد و داد بهم
مامان قبلش بهم پول داده بود
ریحانه گفته بود زیاد موقعیت پیش نمیاد واسه خرید لازم نی پول زیادی داشته باشم
به بابا گفتم :همراهم هست
بابا:حالا اینم داشته باش .رمزشو میفرستم برات
دوباره بغلش کردم
مامان و هم بغل کردم و به سختی ازشون جدا شدم
داشتم میرفتم شنیدم که بابا به محمد گفت : همونجوری که حواست به خواهرت هست مراقب دخترمم باش
مامانمم گفت :آقا محمد .ما بخاطر حضور شما و ریحانه فرستادیمش توروخدا حواستون بهش باشه
دیگه نشنیدم محمد چی گفت
رفتم داخل ریحانه برام دست تکون داد
رو صندلی که روبه روی در دوم اتوبوس بود نشسته بود
رفتم کنارش
نشستم
رو صندلی کناریمون یه مرد تقریبا ۳۰ ساله نشسته بود
و صندلی بغلش خالی بود
با ریحانه مثه بچه ها سر اینکه کی پیش پنجره بشینه بحث میکردیم
زدیم زیر خنده و آخرشم قرار شد به نوبت یکی پیش پنجره بشینه
ریحانه نشست کنار پنجره
با صدای بوق اتوبوس یاد روزایی افتادم که خودمو به زمین و اسمون زدم تا اجازه بدن بیام
کولمو بالای سرم گذاشتم و نایلون و کنار پام
ازپشت شیشه واسه مامانم دست تکون دادم
دوباره با دیدنشون بغض کردم
انقدر نگاشون کردم که درای اتوبوس بسته شد
و به حرکت در اومد
محمد که اول اتوبوس ایستاده بود گفت :همه هستن ان شالله ؟
تو دلم از اینکه کنار محمد بودم خداروشکر کردم
آقایون گفتن :هستن حاجی هستن
اومد سمتمون
با تعجب بهم یه نگاه کوتاهی انداخت و بعد به ریحانه گفت :ریحانه جان کوله ام کجاست
ریحانه :گذاشتم اون بالا داداش
محمد کولشو اورد بیرون
نگام افتاد به لباسای خاکی رنگی که پوشیده بود
شبیه شهدایی شده بود که عکسشونو تو یادواره شهدا دیدم
از کوله چریکیش کیفه پولش و برداشت و رفت جلو دوباره
چند دقیقه بعد برگشت
کولشو گذاشت بالا و نشست سر جاش
نمیتونستم لبخندم و کنترل کنم
محمد کنارم بود
و این همون چیزی بود که تو خواب میدیدمش
خیلی سخت بود کنترل نگاه بی قرارم
هی میخواستم برگردم و بهش نگاه کنم ولی میترسیدم
آرزو کردم زودتر خوابش ببره
حاج آقا ایستاد و گفت :واسه سلامتی خودتون ،آقا امام زمان یه صلوات بفرسین
همه صلوات فرستادن
چنبار دیگه ام گفت صلوات بفرسیم
بعدم از فواید صلوات تو این سفر برامون گفت
همه باهم آیت الکرسی و خوندیم
البته من سعی کردم فقط لبخونی کنم تا صدای محمد به گوشم برسه
تموم که شد صدایی جز صدای حرکت اتوبوس نمیومد
_
یخورده با ریحانه حرف زدیم و خندیدیم که خوابمون گرفت.
ریحانه گفت
+بیا جاهامونو عوض کنیم
_نه نه نمیخاد تو بشین سر جات
+خب تو ک دوس داشتی کنار پنجره بشینی...
یه نگاه به چشای ملتمس محمد انداختم.
نمیدونم چرا ولی حس کردم اون ازش خواهش کرده.
برا همین بدون اینکه چیزی بگم از جام پاشدم تا ریحانه بیاد این سمت.
نشستم کنار پنجره و سرمو تکیه دادم بهش.
بغضم گرفته بود
اون حتی نمیخواست من کنارش باشم.
هندزفریمو در اوردم وگذاشتم تو گوشم.
از منفذ کنار پام باد سرد میومد داخل.
نوک انگشتای پام میسوخت از سرما.
به ریحانه نگاه کردم که هنوز خوابش نبرده بود.
_ریحانه جان.
میشه بری کنار ی دقه کولمو بگیرم؟
ریحانه از جاش بلند شد پشت سرش منم پاشدم که کولمو داد دستم.
ازش تشکر کردمو کولمو گرفتم ک گفت
+هر چ میخای بگیری بگیر بزارمش بالا.
سوییشرتمو از توش برداشتمو زیپشو بستم.
از زیر چادر سوییشرتمو تنم کردمو زیپشو تا ته کشیدم بالا
پاهامو گذاشتم رو صندلی و تو بغلم جمعش کردم .
نمیدونم ...
از بی مهری محمد بود یا از اینکه کنار پنجره نشستم ...
وجودم یخ زده بود.
حس میکردم میلرزم از سرما .
میخواستم به خودم مسلط باشم .
چشامو بستمو سعی کردم بخوابم....
__
دیگه از سرما سردرد گرفته بودم.
به دور و برم نگاه کردم.
اکثرا خوابیده بودن ریحانه هم کنار من خوابش برده بود.
دلم نمیخاست دیگه به محمد نگاه کنم.
ولی ناچار سرمو برگردوندم عقب.
تو دستش یه مفاتیح بود و مشغول خوندش بود .
از نگاهم روشو برگردوند سمتم.
میخاستم بگم سردمه ولی خجالت میکشدیم.
بیخیال شدم و سرمو چرخوندم
دیگه از سرما تو خودم مچاله شده بودم.
به ساعتم نگاه کردم تقریبا ۱ بود.
بی اختیار گوشیمو روشن
کردمو زنگ زدم
به مامان .
نمیدونم بعد چندتا بوق جواب داد.
ولی میدونم با شنیدن صداش اشکم در اومد
معراجعاشقانه🇵🇸
#قسمت_نود_و_نه بابا به چشمام نگاه کرد و گفت : فاطمه جون هنوزم فرصت هست میتونی نری چیزی نگفتم. سکوت
#قسمت_صد
خودمو کنترل کردم که نگران نشه
_سلام مامان
+سلام عزیزم خوبی؟چیشده؟اتفاقی افتاده؟
_نگران شدین؟
+به ساعت نگاه کردی؟
_ببخشید .مامان
+جانم
_من خیلی سردمه .
+سوییشرتتو پوشیدی؟
_اره .
+بازم سردته؟
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم صدام از گریه بلند شد.
_اره مامان. خیلی سردمهههه. نمیتونم بخوابم
+گریه میکنی فاطمه؟
بچه شدی؟
از ریحانه یه چیزی بگیر.
این همه ادم هست اونجا.
گریه میکنی دیوونه؟؟
سعی کردم آروم شم.
ازش خداحافظی کردم وگفتم که یه کاری میکنم.
دلم نمیومد بیدارش کنم.
نمیدونستم دلیل گریه هامو...
ولی مطمئن بودم بخاطر سرما نیست ...
سرما بهونه بود...
چادرمو کشیدم رو سرم و سعی کردم بهش فکر نکنم.
صدای تو گوشم منو از حالت خواب و بیداری در آورد .
دقت کردم.
صدای محمد بود. دورِ اهنگ گوشیم رسیده بود به صدای مداحی محمد .
چشامو باز کردم و جز تاریکی چیزی ندیدم
به خاطر چادری بود که کشیده بودم رو صورتم ...
گوشیمو به سختی از تو جیبم در اوردم و بهش نگاه کردم.
ساعت ۳ بود.
خب خوب بود. بالاخره داره میگذره این تایمِ نفرین شده.
خواستم تکون بخورم که یه چیز سنگین مانع شد .
سرمو از زیر چادر در اوردم
یه چیزی روم بود.
دادمش کنار و بهش خیره شدم.
پالتو بود ...
چشامو مالوندم و بیشتر دقت کردم.
یه پالتوی مردونه بود.
عه...
پالتوی محمد بود . همونی ک اون روز از تو جیبش دنبالِ قرص گشتم.
همونی که لاش قرآن گذاشتم.
چسبوندمش به بینیم و بوش کردم
بوی عطر خودش بود.
ولی!
ولی کی اینورو من کشیده بود؟
امکان نداره!
یعنی میشه؟وای خدایا!
از هیجان جلوی دهنمو گرفتم که جیغ نزنم.
با تعجب به ریحانه که غش کرده بود نگاه کردم
از لای صندلیِ خودمو ریحانه عقب و نگاه کردم.
محمد بیدار بود .با گوشیش ور میرفت .
یعنی محمد ؟!
مگه میشه اصلا!!!
امکانش هست؟
به هیچ عنوان این آدمی که من میشناختم اینکارو نمیکرد!
اصن از کجا فهمید ک من سردمه؟!
یا اصن مگه این ب من نزدیک میشه که بخواد..
فکرا رو از سرم بیرون کردم
شاید پالتوی آدم دیگه ای بود.
اخه اونم امکان نداره
خب کار کی میتونست باشه؟
یعنی میشه ک این پالتوی محمد باشه؟
من دارم خواب میبینم؟
پالتو رو کشیم رو صورتم
بوی عطرش به بینیم رسید!
این حس اوجِ آرامش و همزمان اوجِ هیجآن بود ...
چه متناقض نمایِ آرامبخشی...
چه تضادِ قشنگی...
گرما و عطری ک رو پالتوش بود باعث شد خوابم ببره ...
_
محمد:
بعدِ توقف تو یکی از پمپ بنزینای تو راهِ تهران حرکت کردیم.
نگه داشته بود تا بریم به کارایِ ضروریمون برسیم.
برام خیلی عجیب بود که چرا امامزاده هاشم نگه نداشتن .
ریحانه خیلی اصرار داشت که فاطمه رو بیدار کنه ولی من مانع شدم و گفتم که تازه خوابش برده.
جریانِ گریه هاشو واسه ریحانه تعریف کردم و باهم ی دل سیر خندیدیم.
دلم براش سوخت.
اومدیم بالا تو اتوبوس ریحانه خواست بشینه که چشم به فاطمه افتاد که مث مورچه جمع شده بود.
فقط با عقلم جور در نمیومد که چجوری رو اون صندلی چپیده.
چادرشو رو سرش کشیده بود و هیچی ازش پیدا نبود.
دلم سوخت به حالش.
ریحانه محو فاطمه بود و بهش میخندید.
داشتم نگاشون میکردم که ریحانه گفت
+ببین دختره رو به چه روزی انداختی؟
خب اگ اونجا مینشست میخواست روت انتحاری کنه؟
چه عیبی داشت؟
ینی دلم میخواد بفهمه آه بکشه دودمانت بره هوا
با چشمای گرد شده نگاش کردم.
خیلی لباس تنم بود. به محض ورود به اتوبوس پالتوم و در اوردم .
میخاستم بزارمش رو صندلیم که سمت ریحانه گرفتمش...
_بیا اینو بنداز روش.
من که میخام بزارمش رو صندلی.
حالا باشه رو فاطمه هم زیاد فرقی نمیکنه.
پشت چششو نازک کرد و پالتو رو ازم گرفت و کشید رو فاطمه ...
نشستم سر جام و به ساندویچی که از کولم در اورده بودم مشغول شدم.
تقریبا نزدیکای ساعت ۳ بود.
گوشیمو باز کردم ببینم چه خبره که دیدم فاطمه تکون خورد.
دلم میخواست بدونم واکنشش چیه وقتی پالتوم و میبینه.
اصن میدونه مالِ منه؟
خب ...
این از کجا بدونه .
اگ ندونه هم قطعا واکنشی نشون نمیده.
مشغول نگاه کردنش بودم که دیدم با تعجب به پالتوم زل زده.
قیافش خنده دار بود برام.
دقیق نمیتونستم ببینمش مگه اینکه یخورده جا به جا میشدم .
حس کردم داره برمیگرده سمت من که دوباره خودمو مشغول گوشی نشون دادم ولی حواسم پیش خودش بود.
یه خورده گذشت که دیدم پالتومو تو دستاش گرفته.
دیگه نتونستم خودم کنترل کنم.
میخواستم یهو بترکم از خنده.
نمیدونم رفتارش عجیب بود یا ....
ولی فقط یه چیزیو خوب میدونستم
اونم این بود که با حضور فاطمه من فقط باید بخندم.
سرمو بردم پایین و دستمو گرفتم جلو دهنم که مشخص نشه دارم میخندم...
یه خورده که گذشت خوابش برد.
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
📎 @sajadeh📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهدا در یک نگاه کوتاه
•••
آیتاللهجاودان :
چہ کنیم کہ بتوانیم از پسِ خودمان بربیاییم و زورمان برسد تا گناه نکنیم ؟!
+قدم اول این است کہ بفهمیم خودمان نمیتوانیم و خدا باید کمک کند !
این فهم، خیلی اساسی است .
ما باید همیشہ از خدا التماس کنیم ...🌱
•••
@sajadeh
#حضرتآقا☺️
توی خونهی یکی از
شهدا بودن که یکی میگه:
+هدف همهی بچه های ما #شهادتِ!✨
حضرتآقاهم فرمودند:
[ هدفتان شهادت نباشد؛
هدفتان انجام تکالیفِ فوری و فوتی باشد!☝️
گاهی اوقات هست که اینجور تکلیفی منجر به #شهادت میشود،
گاهی هم به #شهادت منتفی نمیشود!🍃
البته آرزوی شهادت خوب است
اما هدف را شهادت قرار ندهید!]
#نوکر
#هدفشهادتنیست!
@sajadeh🌱
خبـرنگار:
آیـا وارد قدس خواهیم شد؟
سیدحسننصراللہ:
من در این بـاره یقین دارم...
#القدسلنـا
#پروفایل
@sajadeh🌱
معراجعاشقانه🇵🇸
#قسمت_صد خودمو کنترل کردم که نگران نشه _سلام مامان +سلام عزیزم خوبی؟چیشده؟اتفاقی افتاده؟ _نگران شدین
#قسمت_صد_و_یک
اذان صبح وچند دقیقه ای میشد که دادن...
قرار شد دم یه مسجد نگه دارن .
هوای بیرون سرد بود .
اتوبوس چند بار جلو و عقب کرد و بعدش نگه داشت.
ریحانه رو بیدار کردم و گفتم دوستشم بیدار کنه.
نگام افتاد به پالتوم .
نمیدونستم چجوری باید تو این سرما بدون پالتو برم بیرون.
از ی طرفم خجالت میکشیدم بهش بگم پالتومو بهم بده
کلا بیخیال شدم که با صدای ریحانه از خواب پرید دست کشید به چشاشو خودشو درست کرد.
چشم ازش برداشتمو بغل دستیمو که از اول راه تا خودِ الان یه کله خوابیده بود بیدار کردم و خودمم از اتوبوس پایین رفتم.
از قبل وضو داشتم برا همین فوری رفتم سمت مسجد و نمازمو خوندم .
بقیه اقایون تازه وارد مسجد شدن.
نگام خورد به محسن.
یه لبخند بهش زدمو گفتم
_حاج اقا التماس دعا!!
اونم خوابالود یه لبخند زد و نشست رو به قبله.
از سرما به خودم میلرزیدم .ولی جز تحمل هیچ راهِ چاره ای نبود.
رفتم سمت دسشویی...
بعدِ دستشویی دوباره وضو گرفتمو سریع رفتم تو اتوبوس.
چهار ستون بدنم از سرما میلرزید!
این دختره هم با پالتوی من رفت.
ای خدا...
چند دقیقه منتظر موندیم تا همه اومدن.
دیگه یخورده عادی تر شده بودم .
ریحانه و فاطمه اخرین نفر بودن .
همه که نشستن اتوبوس حرکت کرد.
به محسن نگاه کردم که کنار خانومش نشسته بود.
یه لبخند بهش زدمو دوباره رومو برگردوندم.
به فاطمه نگاه کردم که پالتوم تنش بود و از زیر چادر خیلی پف کرده بود.
دیگه حس کردم چیزی ازم نمونده
نمیدونم چیشد که پوف زدم زیر خنده و با صدای بلند خندیدم.
ریحانه و فاطمه برگشتن سمتم ولی من سعی کردم بی اعتنایی کنم که نفهمه دارم به اون میخندم.
دیگه بعد نماز کسی نخوابید.
فاطمه هم از تو نایلونش ساندویچش و در اورده بود و با ریحانه تقسیم کرد.
نمیدونم چرا ولی دلم میخاست به منم بده .
بدون اینکه حتی بهم نگاه کنه ساندویچشو خورد.
بیخالش شدم و سرم و به گوشی گرم کردم...!
__
فاطمه
ریحانه خوابیده بود
حوصله ام سر رفته بود و خوابمم نمیبرد
یاد کتابی که با خودم آورده بودم افتادم
میخواستم برم بگیرمش
ریحانه پاهاشو تو بغلش جمع کرده بود
نگام به محمد افتاد که یه تسبیح تودستش بود و ساعد دستش و رو چشماش گذاشته بود
برام سوال بود که چرا خوابش نمیگرفت
هر وقت دیدمش بیدار بود
به سختی از جام بلند شدم
و دستم به صندلی ریحانه گرفتم تا نیافتم
کولم و آوردم پایین
و کتابم و از توش گرفتم و دوباره گذاشتمش بالا
نگاهی به محمد ننداختم
نشستم سرجام
پالتوو از تنم در آوردم و انداختم رو ریحانه که وقتی بیدار شد بده به محمد
سرم و تکیه دادم به شیشه و شروع کردم به خوندن کتاب
محو کتاب شدم و به هیچی توجه نداشتم
خیلی خوشم اومد
اونقدر خوندم که تقریبا بیشتر مسافرا بیدار شدن و نور خورشید افتاد به چشمام
ساعتم و نگاه کردم ۹ شده بود
نگام افتاد به محمد
چشماش بسته بود
چ عجب بلاخره خوابید
نگه داشتن واسه صبحانه
قرار نبود بریم پایین
ریحانه بازوی محمد و تکون داد و گفت :داداش پاشو صدات میکنن
محمد گیج به ریحانه نگاه کرد
رو چشماش دست کشید و بلند شد رفت
جلو
همونطور ک میرفت تسبیحش و دور مچش پیچید
چند دقیقه بعد یکی با یه کارتون که توشو نمیدیدم اومد
وقتی به ما رسید کارتون و سمت ما گرفت
ریحانه دوتا نایلون برداشت ویکی و انداخت بغلم .
دوتا خرما ویه قاشق کوچیک یه بار مصرف با پنیر و مربای هویج تو نایلون بود
محمد با یه کارتون که انگار توش آبمیوه بود نزدیک میشد
به جلوییا که پخش کرد
رسید به من و ریحانه
انگار صورتش و اب زده بود ،چون موهای رو پیشونیش خیس بود
ریحانه دوتا ابمیوه پرتقالی برداشت و به محمد گفت :داداش اگه تونسی اب جوش بگیر برامون.
محمد چیزی نگفت و به پشت سری هامونم ابمیوه داد
کارتون خالی و دستش گرفت
رفت پیش راننده
برگشت وسط اتوبوس و گفت:آقایون اگه کسی آبجوش میخواد فلاسک بده براش بیاریم
محسنم بلند شد دوتا فلاسک بهش دادن
محمدم یکی گرفت و اومد پیش ریحانه
فلاسک کوچیک ریحانه ام برداشت
چند دقیقه بعد همشو پر ابجوش کردن واوردن
داد دست ریحانه و گفت:مراقب باش نریزه روتون
ریحانه گفت لیوانم و در بیارم
محمدم نشست سر جاش واسه خودش چیزی نگرفته بود
ریحانه یه لیوان چایی با خرما داد دستش و واسش لقمه میگرفت
سختش شده بود
پالتوی محمد و داد بهش و محمد گذاشتش بالا
متوجه نگاهش شدم
ولی توجه ای نکردم و دوباره سرگرم خوندن کتابم شدم
ریحانه گفت :چی میخونی؟
_دختر شینا
+عه منم خوندم خیلی کتاب قشنگیه
_اوهوم
داشت نگام میکرد که گفتم :تو پالتو روم انداختی ؟
خندید و گفت :اره داشتی یخ میزدی .محمدم سردش نبود پالتوشو در اورده بود .گرفتم انداختم روت .
یه پوزخند زدم
که باعث شد با تعحب نگاهم کنه.
به یه لبخند سرد تبدیلش کردم و نگاهم و رو کتاب چرخوندم.
📎 @sajadeh📚