eitaa logo
معراج‌عاشقانه🇵🇸
152 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1هزار ویدیو
40 فایل
«بسم ربی» نفسم میگیرد... در هوایی که نفس های تو نیست! #یافارس‌الحجاز_ادرکنی🥀 ___________ کپی بجز مطالبی با عنوان #کپی‌آزاد؛ ممنوع می‌باشد!
مشاهده در ایتا
دانلود
و همین قدر زیبا😍 نماز اول وقت فراموش نشه🌿 عکس باز شود...✓ @sajadeh🙂
|☕️| به وقت |☕️|
معراج‌عاشقانه🇵🇸
#قسمت_هشتاد_و_پنج انقدر صاف و ساده بود که تحت تاثیرش قرار گرفتم و برای چند دیقه شدم محمد چند ساله پ
پس بگو بدبخت همش داشت به شاس بازیم میخندید و مسخرم میکرد ای وای من. کل راه تو این فکر بودم که الان محمد چی فکر میکنه راجع بهم . خیلی اوضاع احوال داغونی بود دلم میخواست سرمو بکوبم به دیوار. یک ساعت از اینکه تو ماشین نشسته بودیم میگذشت. به جاده نگاه کردم. نزدیک خونه خاله اینا شده بودیم‌ چادرمو درست کردمو خودمو تو دوربین موبایلم نگا کردم. به به. تو نگاه کردن به جوشای صورتم که بدون کرم پودر زیاد بدم نبود غرق بودم که ماشین ایستادو بابا گف: +پیاده شین.رسیدیم‌ مامان پیاده شد منم پیاده شدم و کولم رو از صندوق برداشتم. در خونه ی خاله رو زدم که باز کنه. چند ثانیه گذشت که اقا محمود شوهر خالم درو باز کرد. باهاش سلام و علیک کردم و رفتم تو . محمد: حال روحی روانیم داغون بود! حتی بعد از چهلم بابا تنها ترم شده بودم. واقعا هیچکی نبود! هیچی! هیچ حس و حالی نداشتم. دیگه بیشتر تهران بودم و خیلی کم برمیگشتم شمال. ولی دلم واسه ریحانه خیلی میسوخت. بعد از پدر و مادرش پناهش ما بودیم. بعد از اون تصادف مضخرف همه ی زندگیشو از دست داده بود. مادر،پدر،خانواده. حالا که یک دفعه همه ی مارو هم از دست داده بود. نمیدونم یه دخترِ ۱۸، ۱۹ ساله چقدر توان داره و میتونه تحمل کنه. یادمه بعد از فوت مامان حتی افسردگی گرفته بود ولی نمیدونستم با شهادت بابا کنار اومده یا نه. فقط حضرت زهرا باید کمکش کنه. همه ی دل نگرانیم از این به بعد اون بود. باید زودتر میرفت سر خونه زندگیش! چون من نبودم اکثرا بود خونه ی مادرشوهرش. هر وقتم که میگفتم بره خونه داداش علی از خجالت گریش میگرفت. دلم براش میسوخت. هر چند وقت یکبار با روح الله تماس میگرفتم و میگفتم که حواسش خیلی به ریحانه باشه. خدارو شکر که روح الله بچه ی خوبی بود و ریحانه هم خیلی دوستش داشت. ولی بیشتر از جانب خانواده ی روح الله میترسیدم. روزهای تکراری پشت سرهم میگذشت وشاید هیچی نبود که حالمو رو به راه کنه. آرومم کنه. فشارهای روم زیاد بود. از این طرف داغ بابا و مامان. از طرف دیگه حال بد ریحانه! و از طرف دیگه حال بد خودم. دم دمای اذان مغرب بود. دیگه حال و هوای خونه برام تهوع آور شده بود وضو گرفتم یه لباس خیلی ساده پوشیدم ورفتم سمت مسجد ارگ هیئت حاج منصور. فاطمه: از هفته ی بعد باید میرفتیم دانشگاه. ریحانه هم دانشگاهی که میخواست ثبت نام کرده بود. حدود یک ماه و خوردی میشد که نه ریحانه رو دیدم‌نه محمد! خیلی دلم براشون تنگ شده بود. تلفنمو برداشتم و زنگ زدم به ریحانه و گفتم ک امروز کسی خونه نیست و دعوتش کردم که بیاد خونمون. خودمم رفتم بازار تا یه چیزی بخرم واسش. تو راه یه بوتیک دیدم که پر از روسریای جور واجور و رنگارنگ بود. یادم اومد که هنوز مشکیاشو در نیاورده. رفتم تو بوتیک. دونه دونه روسریاشو دیدم و دنبال یه چیز شیک میگشتم که هم ایستادگیش خوب باشه هم قوارش بزرگ. چشمم خورد به یه روسری نخی که حاشیه دوزی شده بود. بازش کردم. از لطافتش خوشم اومده بود رنگش لیمونی بود و حاشیش سورمه ای با گلایِ ریزِ سبز و صورتی و نباتی و لیمویی. خیلی ازش خوشم اومد. از تصور صورت ریحانه توش به وجد اومدم. گذاشتمش رو میزو _بیزحمت ببندین برام میبرمش. خانومه روسریو تا کرد و گذاشت تو نایلکس. از تو کیفم کارتمو در اوردمو دراز کردم سمتش و گفتم: _بفرمایید از بوتیک زدم بیرون. رفتم‌ سمت خونه. یه شلوار کرم جذب پوشیدم با یه بندیِ سفید. خیلی کم آرایش کردم و موهامو آزاد گذاشتم. دمپایی رو فرشیم رو دراوردمو پام کردم. یه خورده به خودم عطر زدم و رفتم‌پایین تو آشپزخونه‌. لازانیا و موادشو در اوردمو مشغول پختن شدم.‌.... :فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور 📎 @sajadeh📚
معراج‌عاشقانه🇵🇸
#قسمت_هشتادو_شش پس بگو بدبخت همش داشت به شاس بازیم میخندید و مسخرم میکرد ای وای من. کل راه تو این فک
لازانیا رو گذاشتم تو فر که ایفون زنگ خورد. در رو باز کردم و مننظر موندم تا بیاد تو و در رو بنده تا من برم بیرون. چون لباسم پوشیده نبود. در رو که بست پریدم بیرون و بغلش کردم. _بههه بههه ریحون خودم قدم رنجه فرمودید زیر پا نگاه کردین کجایی شما دختر پیدات نیستتت. من که دلم برات یه ذره شد. یه لبخند تلخ زد و گفت: +ما اینجاییم. شما نیسی. بی معرفت خان. چرا سر نمیزنی بهم؟ _والله که ما خجالت میکشیم. خونه ما خالیه تو نمیای بعد اونوقت من مزاحم بشم. +خونه مام خیلی وقته خالیه. درشم همیشه به روت بازه. شاید چیزی نداشته باشیم پذیرایی کنیم ولی در خانه ی ما اگر غذا نیست صفا هست. بلند خندیدم و گفتم: _راحت باش کسی خونه نیست. چادرش رو در اورد که دیدم بازم مانتو مشکیش تنشه. _تو هنوز مشکیتو در نیاوردی؟ +نمیتونم به خدا _عه این چ کاریه که میکنی. به خدا تازه عروسی خوب نیست دیگه شگون نداره. تازه بابای خدا بیامرزت هم راضی نیس ب خدا اینجوری خودتو اذیت کنی. بغض کرد. نشوندمش رو مبل و خودم رفتم تو اتاقم تا روسری ای ک براش خریدم رو بیارم. اومدم پایین و _چشم هاتو ببند دست هات رو باز کن ریز خندید و کاریو ک گفتم کرد لپشو بوسیدم و روسریو گذاشتم تو دستش که چشم هاشو باز کرد و گفت: +این چیه؟ _ناقابله!ماله شماس +نه بابا اصلا واسه ی چی؟ به چه مناسبت؟ _دوستی و هدیه دادن ک مناسبت نمیخواد +من نمیتونم قبول کنم ازت این چ کاریه آخه؟ روسری رو از دستش کشیدم و گفتم: _خب ب درک. دو تا گوشه ی روسری رو روی هم گذاشتم و روسری روی سرش رو در اوردم ک داد زد: +عه چیکار میکنی _به تو چ. روسری روگذاشتم سرش و گفتم: _حق نداری در آریش. +فاطمه گفتم ک نمیتونم به خدا _چیه همش مشکی میپوشی بسه دیگه زشته. +به خدا دلم نمیکشه رنگی سرم کنم. _ولی اینو نمیتونی در بیاری. وای تو رو خدا نگاهه کنن چقد ماه شده خندید و: +جدی میگی؟ _وایییی اره دوباره بوسیدمش و برو تو اتاقم ببین خودت رو تو اینه. +حالا باشه بعدا _داداشتم مث تو مشکی میپوشه هنوز؟ +نه بابا. اون فقط چند روز اول مشکی تنش بود. میگه مکروهه دیگه ! نمیپوشه. ب جاش سرمه ای یا رنگای تیره میپوشه‌. _خب توی خل ازش یاد بگیر. ببین چقد فهمیدست. ریحانه چشم هاش گرد شد که گفتم : _ن جا برادری گفتم. نمیدونم کجای حرفم خنده داشت که ریحانه زد زیر خنده و با داد و بیداد میخندید. خوشحال شدم از اینکه تونستم‌بخندونمش +خدا نکشتت فاطمه.ترکیدم من. یه لبخند تحویلش دادم و: _برم یه چیزی بیارم برات تشنه و گشنه +خو حالا از سومالی نیومدم ک بشین خودتو ببینیم. _باشه حالا. رفتم تو آشپزخونه. لازانیا رو از فر در اوردم. چایی رو ریختم تو استکان و با شکلات و شیرینی تو سینی گذاشتم و بردم براش. یکم نشستیم و باهم حرف زدیم‌ . صحبت دانشگاه شد که ریحانه گفت: +نمیخوام برم دانشگاه. با تعجب گفتم: _عه چرا؟ +همینجوری. حس خوبی ندارم بهش. _اتفاقی افتاده؟ چیزی شده ک به من نمیگی؟ +نه بابا چه اتفاقی! گفتم کلا نرم دانشگاه. _خب پس چیکار میکنی!؟ +گفتم اگه بشه برم حوزه. _عه مثل شوهرت آخوند بشی؟ خندید و : +اره. یکم که گذشت تلفنش زنگ خورد. با استرس جواب داد. یه چیزایی گفت و بعدش قطع کرد. +خب فاطمه جون عزیزم من باید برم. _عه کجا بری من غذا درست کردم +ن بابا غذا چیه.روح الله دم در منتظره‌ _ای بابا باشه پس یه دیقه صبر کن تا بیام. رفتم تو اشپزخونه و یه برش بزرگ براش لازانیا گذاشتم تو ظرف غذا‌ . ظرف رو گذاشتم تو نایلون و دادم دستش. _بفرماید ریحون جونم. +عه اینکارا چیه زحمت کشیدی. باشه خب خودت بخور. _نه دیگه من برای تو درست کردم. باید ببری. یه لبخند زدو گونم رو بوسید. منم بوسیدمش و ازش خداحافظی کردم. چون لباس مناسب تنم نبود ازش عذر خواهی کردم و فقط تا دم خونه باهاش رفتم و بعدش براش دست تکون دادم. ریحانه رفت بیرون و در و بست. ظرف ها رو بردم تو آشپزخونه تا بشورم. کارام که تموم شد یه برش برا خودم لازانیا ریختم و مشغول خوردنش شدم... _ محمد: تنها تو خونه نشسته بودم کارم با لپ تابم تموم شده بود و بی حوصله رو مبل دراز کشیده بودم ریحانه خونه نبود تا چیزی درست کنه برام .منم نه حال بیرون رفتن داشتم نه حال پخت و پز. ساعد دستم رو گذاشتم رو سرم و چشم هام رو بستم نمیدونم چقدر گذشت که در باز شد و صدای ریحانه و روح الله به گوشم رسید ازجام تکون نخوردم روح الله به ریحانه گفت : +محمد نیست ؟ ریحانه: +نه مثل اینکه نیست بیا داخل وسایلم رو بگیرم بعد بریم اومدن داخل ریحانه بدون اینکه متوجه حضور من شه رفت داخل اتاق برق ها خاموش بود و فقط لامپ آشپزخونه خونه رو یخورده روشن کرده بود :فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور 📎 @sajadeh📚
معراج‌عاشقانه🇵🇸
#قسمت_هشتاد_و_هفت لازانیا رو گذاشتم تو فر که ایفون زنگ خورد. در رو باز کردم و مننظر موندم تا بیاد تو
متوجه نمیشدم چی میگن ولی صدای خنده هاشون رومیشنیدم یکی رفت سمت آشپزخونه چشم هام رو باز کردم ریحانه بود با یه لیوان آب برگشت و گفت: +آقا روح الله! روح الله گفت: _جونم .دست شما دردنکنه لیوان آب و ازش گرفت وسرکشید نگام‌بهشون بود خندم گرفت دلم میخواست برم بترسونمشون ولی بیخیال شدم ریحانه میخواست برگرده تو اتاق که روح الله گفت : +خانوم عجله کن هنوز به مامان اینا نگفتم میریم خونشون. ریحانه : +عه کاش زنگ میزدی روح الله : +دیگه دیره فرقی هم نمیکنه روح الله خواست برگرده که چشمش بهم افتاد چند لحظه مکث کرد که گفتم‌: _سلام از جام بلند شدم روح الله: +سلام.چرا تو تاریکی نشستی داداش؟ خواب بودی بیدارت کردیم؟ _نه بیدار بودم ریحانه با یه نایلکس که تو دستش بود اومد بیرون با تعجب نگام کرد و گفت : _داداش؟چرا نگفتی اومدی خونه چیزی درست کنم برات.صبح نبودی گفتم شاید رفتی تهران _اشکالی نداره ریحانه: +نمیشه که اینجوری ببین چقدر لاغر شدی . آها صبر کن فاطمه برام لازانیا گذاشته برق ها رو روشن کردم ریحانه یه سفره انداخت و با یه ظرف دربسته پلاستیکی برگشت _میدونی‌که من غذا های اینجوری دوست ندارم. +حالا یه باربخور .خوشمزه است به خدا. تند از آشپزخونه برام بشقاب و قاشق چنگال و سس آورد روح الله ازم خداحافظی کرد و به ریحانه گفت تو ماشین منتظرش میمونه. گشنم بود به ناچار نشستم سر سفره.ظرف رو باز کردم شکل و بوی خوبی داشت ریحانه: +میخوای اصلا بمونم برات غذا درست کنم؟ _نه عزیزم برو شوهرت منتظره نشست رو کاناپه روبه روم +خب حالا یخورده منتظر باشه چیزی نمیشه نگاهم افتاد به روسری رو سرش بعد از فوت باباندیدم رنگی جز مشکی سرش کنه نگاهم رو که دید گفت: +هدیه فاطمه است.سرم کرد و نزاشت در بیارم لبخند زدم و گفتم: _کار خوبی کرد. جوابم رو با لبخند داد و گفت: +اونم گفت توخیلی فهمیده ای _چی؟ +گفتم میگی مشکی مکروهه و اینا بعد گفت داداشت خیلی فهمیدس ازش یاد بگیر.بیچاره کلی هل شد بعد این حرفش و گفت جای برادری گفتم بلند خندیدم و گفتم: _دیگه چیزی نگفت؟ با شیطنت نگام کرد و گفت: +چیشد مهم شده برات ؟ بهش چشم غره دادم و یه تیکه گنده از لازانیا رو با چنگال برداشتم و گذاشتم تو دهنم. ریحانه درست میگفت خوشمزه بود . انقدر گشنه بودم که تند همشو خوردم ریحانه خندید و گفت: +دوست نداشتی نه ؟ _گشنم بود +بمیرم الهی سیر شدی؟ _خدانکنه .آره برو قربونت برم زشته انقدر منتظر بزاریش گونه ام رو بوسید. خداحافظی کردو از خونه خارج شد یادچیزی که فاطمه به ریحانه گفته بود افتادم ولبخند زدم و به ظرف خالی نگاه کردم از بیکاری حوصله ام سر رفته بود. سوئیچ ماشین رو برداشتم و زدم بیرون ___ فاطمه: تو راه برگشت از دانشگاه بودم‌ . دیگه تقریبا یه ماه از دانشگاه رفتنم هم میگذشت. تو این یه ماه فقط تلفنی با ریحانه در ارتباط بودم‌ دیگه وقت واسه فضای مجازی هم نداشتم. اغلب شبا حداقل تا ساعت سه صبح درس میخوندم ولی بازم وقت کم میاوردم. حتی با وجود اینکه ۱۹ واحد بیشتر نگرفته بودم. هر روز هم که دانشگاه تقریبا تا عصر وقتم رو میگرفت. فقط چهارشنبه ها کلاسام ساعت ۲ تموم میشد. روزایی هم که بین دوتا کلاسام دوسه ساعت بیکار بودم و فورجه داشتم تو نمازخونه دانشگاه میشستم و درس میخوندم یا استراحت میکردم‌. چون از خونمون تا دانشگاه خیلی فاصله بود. تقریبا فضای دانشگاه برام عادی شده بود. ولی خب رفت و آمد واسه هر روز خیلی برام سخت میشد. مثل بقیه روز ها کلاسام تموم شده بود و تو راه خونه با یه آژانس بودم. بابا نمیزاشت تاکسی بگیرم. هر وقتم که واسه صرفه جویی این کارو میکردم کلی دعوام میکرد. قرار بود امروز عصر بریم تهران. فردا عروسی دخترخالم بود. خدا رو شکر زمانش مناسب بود واسم و با کلاسام تداخل نداشت. تو فکر عروسی بودم که رسیدیم. راننده دم خونه نگه داشت. پیاده شدم. پولش رو حساب کردم و کلید خونه رو از توکیفم در اوردم در رو باز کردم و رفتم داخل. به محض باز کردن در حیاط با مامان مواجه شدم. صندوق ماشین رو باز کرده بودو دونه دونه کیف و ساک ها رو میزاشت توش. رفتم جلو بهش سلام کردم که گفت: +بدو برو چیزایی که میخوای و لازم داری رو جمع کن میخوایم بریم‌ _عه الان؟ +اره بدو دیر میشه. یه باشه گفتم و رفتم سمت اتاقم‌. چادرم رو در اوردم. کیف دانشگاه رو باز کردم و یه سری کتاب انداختم توش‌. یه ساک بزرگ هم برداشتم و توش پیرهنی که میخواستم بپوشم رو گذاشتم. یه شال همرنگش برداشتم. یه جوراب شلواری هم انداختم تو ساک. یه مانتوی بلند و شلوار و یه دست لباس راحتی هم برداشتم. کشوی دراورم رو باز کردم و کیف لوازم آرایشیمو برداشتم. چندتا لاک همرنگ با لباسم هم گذاشتم توش. کیف رو بردم پایین و دادم دست مامان. به بابا نگاه کردم که رو مبل جلو تلویزیون خوابیده بود. فرصت رو غنیمت شمردم و رفتم حموم. :فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
کاش دلم شبیه یک فرش فقط... درصحن تو مأوا می گرفت... نحوه پهن کردن در این ایام 📎 @sajadeh📚
. یه مذهبی باید یاد بگیره دل‌های زیادی رو جذب کنه،بدون این که اعتقاداتش رو بفروشه! ✌🏻 📎 @sajadeh
..✨ کفن جیب ندارد کفن جیب ندارد کفن جیب ندارد کفن جیب ندارد @sajadeh 🌱
‏1400 سال پیش اسلام گفت: سیاه و سفید معنی نداره! هنوز توش موندن... من‌انقلابی‌ام @sajadeh 🌱
سلام‌آقاجواد..! رسیدن‌بِخِیر.. موقعیت؛ دیروز.. معراج‌شهداتهران.. وداعِ‌خانواده‌شهیدجوادالله‌کرم °•| @sajadeh
|| آقا قبول ما دختریم ....✋ آقا قبول شهید نمی شویم ....💔 آقا قبول نمی گذارند تفنگ دستمان بگیریم و برویم مدافع حرم حضرت عشق (س) شویم ..... آقا قبول راه شهادت برایمان بسته شده.... قبول ......💔 °•°•همه را در اوج ناامیدی قبول کردیم ..... آری اشک میریزیم چون نمی توانیم ابراهیم باشیم، نمی توانیم محمد هادی باشیم ، نمی توانیم علی باشیم .... آری نمی توانیم .... هرکاری میخواهیم بکنیم می گویند شما دخترید توان کافی را ندارید .... •°•°هروقت خواستیم تنها برویم گفتند دختر نباید تنها جایی بره ... هروقت خواستیم خلوت کنیم نگذاشتند... پس چگونه شبیه ابراهیم هادی و هادی ذوالفقاری و علی خلیلی شویم ؟ •°•°بنشینیم و فقط درس بخوانیم و آرزوی شهادت کنیم ؟ نمی شود به والله نمی شود ..... شهدا بیابید بگویید این دختران دلسوخته چه کنند ؟💔 چه کنند در این آشفته بازار فساد و بی حجابی و تنهایی مهدی فاطمه ؟ °•°•جوابم را شهدا دادند....☺️❣️ از شهدا به دختران محجبه ایران ✒️ •°•°قبول هرکاری خواستید بکنید به یاد مهدی فاطمه باشید آن وقت خود به خود عزیز دل مهدی فاطمه می شوید آن وقت است که دیگر طاقت ماندن در دنیایی که بوی گناه را می دهد نخواهید داشت ...✨ آن وقت است که وقت شهادت است ...💚 آن وقت می فهمید که راه شهادت برای هیچ کس بسته نیست ... آن وقت مسیر شهادت برایتان باز میشود حتی اگر دختر باشید ... فقط اخلاص و نگاه مهدی فاطمه را درنظر بگیرید .... در نبود ما پشت حضرت مهدی (عج) را خالی نکنید ....💔 یقه تان را میگیریم اگر ولایت فقیه را تنها بگذارید ☝️ •°•°آری دختران نگویید شهید نمی شویم میشود ... میشود .... هنوز هم میشود ....❤️🙃 °•| @sajadeh
جَنَم داشته باش ، مرد بمون! °•| @sajadeh