.
یه مذهبی باید یاد بگیره دلهای زیادی رو جذب کنه،بدون این که اعتقاداتش رو بفروشه!
#مذهبیطور✌🏻
📎 @sajadeh
|#دل_نوشت|
آقا قبول ما دختریم ....✋
آقا قبول شهید نمی شویم ....💔
آقا قبول نمی گذارند تفنگ دستمان بگیریم و برویم مدافع حرم حضرت عشق (س) شویم .....
آقا قبول راه شهادت برایمان بسته شده....
قبول ......💔
°•°•همه را در اوج ناامیدی قبول کردیم .....
آری اشک میریزیم چون نمی توانیم ابراهیم باشیم، نمی توانیم محمد هادی باشیم ، نمی توانیم علی باشیم ....
آری نمی توانیم .... هرکاری میخواهیم بکنیم می گویند شما دخترید توان کافی را ندارید ....
•°•°هروقت خواستیم تنها برویم گفتند دختر نباید تنها جایی بره ...
هروقت خواستیم خلوت کنیم نگذاشتند...
پس چگونه شبیه ابراهیم هادی و هادی ذوالفقاری و علی خلیلی شویم ؟
•°•°بنشینیم و فقط درس بخوانیم و آرزوی شهادت کنیم ؟
نمی شود به والله نمی شود .....
شهدا بیابید بگویید این دختران دلسوخته چه کنند ؟💔
چه کنند در این آشفته بازار فساد و بی حجابی و تنهایی مهدی فاطمه ؟
°•°•جوابم را شهدا دادند....☺️❣️
از شهدا به دختران محجبه ایران ✒️
•°•°قبول
هرکاری خواستید بکنید به یاد مهدی فاطمه باشید آن وقت خود به خود عزیز دل مهدی فاطمه می شوید آن وقت است که دیگر طاقت ماندن در دنیایی که بوی گناه را می دهد نخواهید داشت ...✨
آن وقت است که وقت شهادت است ...💚
آن وقت می فهمید که راه شهادت برای هیچ کس بسته نیست ...
آن وقت مسیر شهادت برایتان باز میشود حتی اگر دختر باشید ...
فقط اخلاص و نگاه مهدی فاطمه را درنظر بگیرید ....
در نبود ما پشت حضرت مهدی (عج) را خالی نکنید ....💔
یقه تان را میگیریم اگر ولایت فقیه را تنها بگذارید ☝️
•°•°آری دختران نگویید شهید نمی شویم میشود ... میشود ....
هنوز هم میشود ....❤️🙃
°•| @sajadeh
✳️ *فرق امام خمینی و* *امام خامنه ای این است که*
*امام خمینی...*
✅بهشتی داشت
✅رجایی داشت
✅مطهری داشت
✅مفتح داشت
✅با هنر داشت
✅چمران داشت
و ....
و امّا : امام خامنه ای 👇 هاشمی،خاتمی،روحانی،موسوی و ...داشت و هنوز هم دارد!
💠یعنی خودش باید
✅به جای رجایی ازمستضعفین
دفاع کند.
✅به جای مطهری مبانی را بیان کند.
✅به جای مفتح با دانشگاهیان وحوزه هم کلام شود.
✅به جای بهشتی از گفتمان انقلاب اسلامی دفاع کند.
✅ به جای باهنر و چمران در تنگناها وارد میدان مبارزه شود.
*این است دلیل "این عمار؟" او در فتنه ۸۸!!*
و چه زیبا گفت شهید مرتضی آوینی که "خون دادن برای امام خمینی زیباست اما خون دل خوردن برای امام خامنه ای ازآن هم زیباتر است."
و چه زیبا تر گفت شهید سردار حاج قاسم سلیمانی که خامنه ای عزیز مظلوم است او را تنها نگذارید
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
💐🌸🌹🌺🌷
🔺 شاید اینکه کسی مقام معظم رهبری را قبول ندارد، بخشی از آن مربوط به ما باشد، ما در شناساندن این جایگاه و شخصی که در این جایگاه قرار دارد، کم کاری کردیم...
لطفا" تا به انتها و با دقت خوانده شود☺️
آقا سیدعلی حسینی خامنه ای کیست ... که
تو نیویورک و کالیفرنیا چهارصدهزار نفر مقلد دارد؟
👈کدام مرجع تقلیدی،
دومین تندخوان کشورش بوده است؟
👈کدام رهبری در دنیا
هشت سال
سردار جبهههای جنگ بوده است؟
👈کدام فرمانده جنگی
هشت سال رئیس جمهوری بوده است؟
👈کدام رهبری
دشمنش مهاجرانی
میگوید تو زندگینامهاش
نه یک برگ سیاه
بلکه یک برگ خاکستری هم
وجود ندارد؟
👈کدام سیاستمداری در دنیا
کدام مرد سیاسی
بچههایش این قدر سالم و پاک هستند؟
چه طور تربیتشان کرده است؟
👈همان که
هفتهای دو بار
خارج فقه و اصول میگوید؟
👈همان که
آیتالله جوادی گفته است:
"وقتی میهمانش بودم،
اجازه نداد
پسرش با ما ناهار بخورد
که از بیت المال است."
👈همان که
استاد ما میگفت
خانهاش موکت است
فقط یک فرش دارد از جهیزیه خانمش
👈کدام مدیری با این حجم کاری،
اخبار 20:30 پخش کرد
مثل همیشه سر وقت به قرارش آمد
رٵس ساعت 8 صبح
نه دقیقهای دیر و نه دقیقهای زود
👈همان که
به خاطر نگهداری پدر،
درس و قم را رها کرد
👈همان که
دستش هنوز هم
به خاطر آسیب درد دارد
و در چهرهاش درد مشخص است
👈کدام مرجع شیعه
میتوانست
این همه عالم سنی را
مدیریت کند؟
👈این مرد 81 ساله کیست؟
که امیر کویت گفته است:
"از نصایحتان،
منطقه بهره میبرند
و ما …"
👈پسر امیر امارات گفته است:
"بابایم می گوید
عالم اسلام،
یک مرد دارد آنهم سیدعلی."
👈کوفی عنان
رئیس سابق سازمان ملل گفته است:
"دیدم
در اوج معنویت،
در اوج سیاست بود
باید رئیس سازمان ملل،
او بود."
👈پوتین:
"آنچه دیدم،
منطبق بود
بر داستانهایی که
از مسیح
در انجیل خوانده ام."
🤔حالا این سیّاس کیست؟
👈کسی است که
وقتی آیت الله بهجت
کاملترین نفس عالم
در بیمارستان بستری بود
و به همان درد مرحوم شد
پسرش گفته است:
"دیدم در ساعات آخر عمرش
پدرم ختم صلوات گرفته
گفتم چرا؟
گفت آقای خامنهای کردستان هستند!"
آخرین عمل بهجت
صلوات برای سلامتی اوست
👈او کیست که
پسر آقای پهلوانی گفته است:
"وقتی ایشان قم آمدند،
آقا سیدعبدالله جعفری
به من زنگ زدند
پیرمرد نود و اندی سالهای که
قبلهء عرفا بعد آقای بهجت بود
و کسالت داشت،
که مرا
برای دیدار آقای خامنهای ببر"
و
پسر آقای پهلوانی میگفت: "آن ابرمرد توحید
خم شد
دست سید علی را بوسید."
💐«یـــا صـــاحـــب الـــزمـــان»💐
👈اگر نایبت
اینچنین مدیریت میکند
ده کشور منطقه را
و دلها را،
تو چه میکنی؟😍
👈بیا باور کن
دشمنانمان هم
ماندهاند
و از دشمنی این مرد
پشیمان شدهاند!
👈او بینظیر است
👈افتخار میکنیم
به نفسش
به قدمش
به نورش
👈چشم اسلام و ایران
روشن است
از نور او.
لبیک یا خامنه ای
عشق یعنی یک خمینی سادگی
عشق یعنی با علی دلداگی
عشق یعنی لا فتی الا علی
عشق یعنی رهبرم سید علی
آن قدر فروارد کنید تا همه دشمنان قسم خورده اش هم بخوانند
برای سلامتی شان اجماعا" صلوات (اللهم صل علی محمد و آل محمد
اگه سید علی رو دوست داری یه بار بخون و بعد منتشر کنید .
معراجعاشقانه🇵🇸
سلام علیکم دوستان پرسیدین میتونیم باهاتون #درد_دل کنیم؟😢 بله مشکلی نداره🙂 روی لینک زیر بزنید https:
راستی درباره اینم بگید که رمان بعدیمون چی باشه؟
اصلا رمان بزاریم یا نه؟🤔
https://harfeto.timefriend.net/118830559
🍂🌸اسمش را گذاشته اند:
#شهیدِ_عطری
مادرش می گوید: از سن تکلیف تا شهادتش، نماز شبش ترک نشده بود✘
#شهید_سیداحمد_پلارک🌷
°•| @sajadeh
داداشِ دیگِه:)
چِه قَشَنگ هَوایِ آبجیشو بَعد بابا دارِه:)♡
_🖇♥️
°•| @sajadeh
معراجعاشقانه🇵🇸
#قسمت_هشتاد_و_هشت متوجه نمیشدم چی میگن ولی صدای خنده هاشون رومیشنیدم یکی رفت سمت آشپزخونه چشم هام
#قسمت_هشتاد_و_نه
بعداز ده دقیقه اومدم بیرون.
یه لباس مناسب جاده پوشیدم که دیدم مامان داره با خشم نگام میکنه
+دیر شد کی میخای حاضر شی؟؟
با این حرفش یه روسری گره زدمو چادرم رو سرم کردم.
رفتم تو حیاط و نشستم تو ماشین.
قیافه منتظر بابا رو که دیدم عذرخواهی کردم که حرکت کرد و از حیاط رفت بیرون.
مامان پشت سرش درو بست قفلش کردو دزدگیر و روشن کرد.
نشست تو ماشین که بابا پاش رو گذاشت رو پدال و راهی تهران شدیم.
من هم گوشیم رو از تو جیبم در اوردم و مشغولش شدم
____
تقریبا نزدیکای اذان مغرب بود.
همه خونه ی خاله جمع بودن.
مامان و بقیه خاله ها و دخترخاله ها رفته بودن آرایشگاه.
من و بابا و بقیه آقایون خونه خاله جون موندیم.
دستگاه بابلیسم رو در اوردم و در اتاق سارا رو قفل کردم که کسی نیاد تو.
موهام رو باز کردم و شونه کشیدم.
موهام تقریبا تا روی بازوم بود
دستگاه رو زدم به برق تا داغ شه.
____
آخرین دسته از موهام رو پیچیدم دورش تا حالت بگیره
روشو با تافت فیکس کردم
یه چادر انداختم روم و رفتم سمت دستشویی.
دوباره برگشتم تو اتاق .
یه لاک سبز آبی در آوردم و با دقت مشغول شدم.
خشک که شد آرایش صورتم رو شروع کردم که تلفنم زنگ خورد.
رفتم سمتش تا جواب بدم که دیدم ریحانست.
با ذوق جواب دادم و گفتم:
_ ریحون جون آخوند خودم سلام علیکم و رحمه الله و برکاه
خوبی ؟
خوشی؟
سلامتی؟
+سلام فاطمه جون
صدای گرفتش باعث شد نگران شم
که یک دفعه صدای گریش فرصت حرف زدن رو ازش گرفت.
_ریحانه چیشده؟
چیزی نگفت
_باتوام ها حرف بزن ببینم چی شده؟
+از داداشم یه هفته است هیچ خبری ندارم.به دوستاش هم زنگ میزنم چیزی نمیگن .از دلشوره آروم و قرار ندارم فاطمه
_کدوم داداش؟یعنی چی خبر نداری.کجا بود؟
+محمد
صدای هق هقش بلند شد
استرسش به منم منتقل شده بود
با عصبانیت گفتم:
_ریحانهه حرف بزنن.سکته کردم
+رفته بود مرز ماموریت.
یهو دلم ریخت ،یعنی...!
+یه ماه پیش اعزام شده بود قرار بود این هفته برگرده ولی هیچ خبری ازش نیست.فاطمهه من دیگه تحمل مصیبت ندارم.فاطمه اگه محمد چیزیش شده باشه من چیکار کنم؟
با اینکه خودم ازترس رو به هلاکت بودم گفتم:آروم باش ریحانه آروم باش عزیزم .
من...من چیکار میتونم بکنم ؟؟
+گفتی تهرانی اره؟
_آره تهرانم
+میتونی بری سپاه ازش خبر بگیری؟ من دارم دق میکنم تورو خدا کمکم کن.به خدا جبران میکنم
_این چه حرفیه؟بگو آدرس بده فردا میرم.
از ریحانه آدرس رو گرفتم ویخورده باهاش حرف زدم تا حالش بهتر شه
تماس رو قطع کردم
دلشوره مثه خوره افتاده بود به جونم.
نکنه واسش اتفاقی افتاده باشه؟
اون شب عروسی زهرمارم شد
هیچی نفهمیدم
فکرم خیلی مشغول شده بود
بعد از عروسی به مامانم گفتم که چه اتفاقی افتاده و راضی شد همراهم بیاد
فردا بخاطر ولادت پیامبر تعطیل بود
قرار شد تا فرداش بمونیم تهران.
شب رو به سختی گذروندم
____
آدرس رو به مامان دادم و رسیدیم به جایی که ریحانه گفته بود
ماشین رو پارک کرد و رفتیم داخل
چندتا سرباز کنار در بودن
سرگردون به اطرفمون نگاه میکردیم که راهنماییمون کردن به طبقه بالا
داشتم پله هارو بالا میرفتم
که چشمم خورد به محسن که داشت تو راهرو با یکی حرف میزد
بیشتر آقایون لباس سبز پاسداری پوشیده بودن
محسن هم همون لباس تنش بود
به مامانم گفتم:
_عه مامان این پسره رفیق محمده.
رفتیم سمتش
با دیدن من حرفش رو قطع کرد
چند ثانیه مات موند که گفتم:
_سلام
+علیکم السلام .بفرمایید؟
_میخواستم از آقای دهقان فرد خبر بگیرم.شما نمیدونین کجان؟ حالشون چطوره؟
محسن با تعجب بهم نگاه میکرد.
اخم کرد و گفت :
+شما نسبتتون با ایشون چیه که اومدین اینجا خبر بگیرین؟
مثل خودش اخم کردم با لحن محکم جواب دادم:
خواهرشون دوست صمیمیه بندست.ازم خواهش کردن از برادرشون براش خبر بگیرم
از نگرانی جونش به لب رسید.چرا چیزی نمگید بهش؟
+خود محمد اجازه نداد چیزی بگیم.
_الان ایشون کجان؟چیشده؟
مردد نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه گفت:
+بیمارستان
وحشت زده پرسیدم:
+بیمارستان چرا؟
+تیر خورده.لطفا فعلا چیزی نگید به ریحانه خانوم .محمد بفهمه دلخور میشه.گفت خودش زنگ میزنه بهشون
حس کردم بهم شوک وارد شد نتونستم چیزی بگم
مامان که تا اون لحظه شاهد حرف زدن من و محسن بود گفت :
+کدوم بیمارستان؟
+بیمارستان سپاه.
دیگه توجه ای به حرف هاشون نداشتم فقط از خدا میخواستم محمد حالش خوب باشه
مامانم دستم رو گرفت
همراهش رفتم نشستیم تو ماشین.
پشت ماشین محسن حرکت کردیم
به بیمارستان ک رسیدیم پیاده شدیم
قدم هام جون نداشت و به نوعی مادرم منو باخودش میکشید
پله هارو گذروندیم.
محسن رفت تو یه اتاق
کنار در ایستادیم
دور تخت چندنفر ایستاده بود و میخندیدن
قیافه کسی که رو تخت بود از دیدم خارج بود.
فقط یه سری صدا میشنیدم:
+حاجی تا ۵ سانتی شهادت رفتی و برگشتیی اگه
گلوله یخورده پایین تر میخورد شهید میشدیا.
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
📎 @sajadeh📚
معراجعاشقانه🇵🇸
#قسمت_هشتاد_و_نه بعداز ده دقیقه اومدم بیرون. یه لباس مناسب جاده پوشیدم که دیدم مامان داره با خشم نگا
#قسمت_نود
هم یه حلوایی میخوردیم هم رفیق شهیدداشتیم شفاعتمون کنه.
دفعه بعدی دقت کن درست تیر بخوری.
+خوبه دیگه آقا محمد با ملک الموتم یه ملاقات چند دیقه ای داشتی. یادت نیست چه شکلی بود؟
میگفتن و میخندیدن
از جایی که ایستاده بودم هیچ دیدی نداشتم
محسن بعد از چنددقیقه اومدوگفت:
+بفرمایید
آب دهنم رو به زور قورت دادم ودستامو مشت کردم
با صدای محسن صداها کم شده بود و همه برگشتن طرف ما
دو نفر که جوون تر بقیه به نظر میرسیدن بادیدن من یه نگاه به محمد انداختن و زدن زیر خنده که صدای کم جون محمد رو شنیدم:
_چه خبرتونه؟
با تشر محمدساکت شدن
شنیدن صداش بهم انرژی داد.
لبخندی که دوست داشت رو صورتم بشینه رو مهار کردم
یکی یکی رفتن بوسیدنش و براش آرزوی سلامتی کردن
وقتی جمعیت کمتر شد
تونستم قیافه محمد رو ببینم آخرین نفر هم بهش دست داد و همراه محسن بیرون رفت
رنگ به چهره نداشت
خودشو بالاتر کشید
تو لباس گشاد بیمارستان مظلوم تر از همیشه شده بود
از کتفش تا پایین دستش کاملا بانداژ شده بود و روی تخت افتاده بود.
مامانم رفت نزدیک تختش
سلام وعلیک کردن که مامانم گفت:+بازهم که خواهر بیچارت رو نگران کردی آقا محمد؟چرا بهش نگفتی بیمارستانی؟
محمد:
+تا چندروز پیش که نمیتونستم زنگ بزنم بهش.میفهمید یه چیزیم شده خیلی نگران میشد الانم که دیگه نزدیکای مرخص شدنمه نمیخواستم کاری کنم اذیت شن وبخاطر من اینهمه راه رو بیان.
رفتم جلو تر وگفتم:
_ولی اینطوری بیشتر نگران شد
با تعجب نگام کرد
که سرم رو انداختم پایین وبا لحن آروم تری گفتم:
_سلام
محمد نگاهش رو برنداشت و گفت:
+سلام
مکث کرد و گفت:
+ به ریحانه که نگفتید؟
_نگفتم ولی میخوام بگم
+میشه لطف کنیدنگیدبهش؟خواهش میکنم!شوهرش هم درس داره هم کار میکنه.بخاطر من کلی تو زحمت میافتن.
برادرم هم نمیتونه خانم و بچه هاش رو ول کنه بیاد اینجا.
من هم الان کاملا خوبم
از اینکه زمان گفتن این جمله ها نگاهش رو ازم برنداشته بود غرق ذوق شده بودم.
حس قشنگی بود که من رومخاطب حرف هاش قرار داده بود
دلم میخواست این گفت وگو ادامه پیدا کنه برای همین گفتم:
_ببخشیدمنو ولی نمیتونم نگم بهش.ریحانه خیلی به شما وابسته است.
مطمئن باشین اگه نگم خودش پامیشه میاد تهران
محمد سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت
فهمیدم قبول کرده حرفم رو
سرش رو اورد بالا و با شرمندگی رو به مامان گفت:
+من شرمنده ام واقعا باعث زحمت شماهم شدم
نگاهش رو چرخوندسمت من
نگاهش که به من میافتاد قلبم خیلی تند تر میزد
گفت:
+ممنونم از لطفی که به خواهرم دارین.ریحانه خیلی زحمت میده به شما
حس میکردم از ذوق میتونم پرواز کنم
من رو شماخطاب کرده بود
شیرین ترین حسی بود که تجربه کرده بودم
فقط تونستم لبخند بزنم
که ازچشم های مامانم دور نموند
نگاه محمد میخندید
میدونستم رفتارم خیلی ضایع است ولی واقعا نمیتونستم عادی باشم
وقتی چند ثانیه گذشت و چیزی نگفتم منتظر جواب نموند
و گفت:
+میتونم یه خواهشی ازتون کنم؟
سرم پایین بود و نگاهم به کف زمین داشتم سعی میکردم لبخندی که از ذوق از لبم کنارنمیرفت رو جمع کنم
چون احساس کردم مخاطب حرفش مادرمه واکنشی نشون ندادم و توهمون حالت موندم
که با صدای مامان سرم روبلند کردم و گیج بهش نگاه کردم
مامان:
+فاطمه جون آقا محمد با شماست
حس کردم دیگه نمیتونم بایستم هیجانی که داشتم و حتی وقتی سوار ترن هوایی شدم هم تجربه نکرده بودم
نگاهم رو برگردوندم سمت محمد که ایندفعه علاوه برچشم هاش لباشم میخندید
این بار سعی نکرد خندش و پنهون کنه.
گفت:
+حداقل وقتی بهش گفتید اینم بگید که من حالم خوبه و دو روز دیگه مرخص میشم.به هیچ وجه نیاد تهران.مطمئنا شما میتونید راضیش کنید
آروم گفتم:
_چشم
که دوباره لبخندزد
قندتودلم آب شد
مامانم راجب داروهایی که بهش میدادن سوال کرد
از فرصت پیش اومده استفاده کردم و رفتم کنار پنجره
چندتا نفس عمیق کشیدم تا آروم شم
گوشیم زنگ خورد ریحانه بود بهش گفتم:
_ریحانه جون داداشت حالش خوبه بعدا بهت زنگ میزنم میگم همچیو
چون نمیتونستم حرف بزنم تماس رو قطع کردم.
به محمد نگاه کردم که متوجه نگاهش به خودمشدم سریع نگاهش رو برداشت
دوباره قلبم افتاده بود به جون قفسه سینم
دستام رو توهم گره کردم که نگاهم افتاد به لاک ناخنام.
همه ی حس خوبم کنار رفت و جاش رو به اضطراب داد
دلم نمیخواست رفتار محمد با من دوباره مثه قبل شه.
تفاوت رفتارش با قبل کاملا مشهود بود.قبلا یه نگاهم بهم نمینداخت. اصلا وجود من رو حس نمیکرد.
اما الان حرف زد باهام و بهم گفت شما
آستین چادرم رو پایین کشیدم و دستام رو پنهون کردم
مامان گفت:
+ما نمیدونستیم قراره تو بیمارستان شمارو ملاقات کنیم وگرنه دست خالی نمیومدیم دیگه ببخشید.
از یخچال ابمیوه برداشت و براش تو لیوان ریخت
ادامه داد:
+نباید اینجوری بشینی
بالشش رو پشت سرش
درست کرد و گفت:
+اها درست شدحالا تکیه بده.
محمد مظلوم سکوت کرده بود و به حرفاش گوش میکرد
معراجعاشقانه🇵🇸
#قسمت_نود هم یه حلوایی میخوردیم هم رفیق شهیدداشتیم شفاعتمون کنه. دفعه بعدی دقت کن درست تیر بخوری. +خ
#قسمت_نود_و_یک
مامان خندید و آبمیوه رو داد دستش و گفت:
+تو جای پسر منی .بخور اینارو خوب شی زودتر خواهرت از نگرانی در بیاد
محمد لبخندی زد و چیزی نگفت
مامان باهاش خداحافظی کرد و رفت بیرون
دلم نمیخواست دوباره خراب کنم همه چی رو.غرور ساختگیم رو دوباره فعال کردم
و گفتم خداحافظ
از محسن هم که رو صندلی نشسته بود و من تمام مدت متوجه حضورش نشدم خداحافظی کردم
همین
نه یه کلمه کمتر و نه بیشتر
قدم های محکم و سریع برداشتم و از شانس بدم یهو کشیده شدم ب عقب
نزدیک بود روسریم هم با چادرم عقب کشیده شه.
برگشتم ببینم چی شده که دیدم چادرم گیر کرده به قسمت تیز تخت
از خودم و سوتیام دیگه خسته شده بودم و دلممیخواست گریه کنم
حواسم و جمع میکردماینطوری بود
جمع نمیکردم چی میشد
برگشتم ببینم محمد چه واکنشی نشون میده که دیدم صورتش جمع شده .
بغض کرده بودم
چرا امید داشتم؟محمد مگه مغز خر خورده بود بیاد ادم بی دست و پایی مثل منو بگیره؟
چادرم رو روی سرم مرتب کردم و ایندفعه ترجیح دادم خودم باشم و الکی فاز نگیرم.
داشتم از اتاق بیرون میرفتم که باصدای محمد ایستادم:
+بازم ممنونم ازتون
برگشتم و با همون لحن بغض آلودم گفتم:
_خواهش میکنم
از اتاق و بعدش از بیمارستان خارج شدیم
___
محمد:
تقریبا ده روز میشد که تو بیمارستان سپاه بستری بودم
درد خیلی شدیدی داشتم.
همه ی بند بند وجودم دردآلود بود.
حتی موقع نفس کشیدن،غذا خوردن؛خندیدن ....
لیاقت ک نداشتم واسه شهادت
ولی خب ....
خواستم سینمو پر از هوای بیمارستانی کنم که درد کتفم مانع شد.
صورتم جمع شده بود از درد.
تو حال و هوای خودم بودم که یهو سر و صداها حواسم رو پرت کرد.
دقت کردم ببینم چی میگن که یهو ی صدای آشنا گفت:
+عه آره اینجاست. بچه ها بریم تو
جملش تموم نشد که طاها اومد تو و
پشت سرش بقیه بچه ها هم حمله ور شدن.
حامد؛مهدی؛حسام؛امیرماهان،محمدحسین و کاوه.....
تقریبا شیش هفت نفری بودن.
حسام اومد نزدیکم و :
+عه عه حاجی وداع کردی با دنیا؟
چیشدی تو پسر؟؟؟
یه لبخند کمرنگ و بی جون نشست رو لبم.
دونه دونه بقیه هم اومدن نزدیکمو سلام و احوال پرسی کردن.
کمپوتا و آبمیوه های تو دستشونو دادن به طاها.
طاها هم همه رو چپوند تو یخچال.
بچه ها حرف میزدن و میخندیدن.
تقریبا یک ریع از اومدنشون میگذشت.
داشتم به حرفاشون گوش میدادم که یهو محسن وارد شد!
با دیدن قیافه ی کج و کولش لبخند زدم و اروم گفتم:
+چیه؟کشتیات غرق شده؟
شونشو بالا انداخت و اومد نزدیکم
دم گوشم گفت:
+محمد اقا این دوست خواهرتون اومدن اینجا
_کدوم؟
+همون دیگه
با تعجب گفتم
_چرا؟
+من نمیدونم والله اومده بودن سپاه خبرتو میگرفتن
بهشون گفتم حتی نسبت تو چیه ک از محمدخبر میخای
داد زد گف ریحانه منو فرستاده
چیکارش کنم؟
بگم بیاد تو؟
ترجیح دادم عادی تر از قبل برخورد کنم.
خودمو جمع و جور کردم
تعجبه رو صورتمو محو کردم و جاشو به یه لبخند دادم و گفتم
_ایرادی نداره نترس حالا.
تنهاس؟
+نه با مامانشه.
_خب بگو بیان تو زشته دیگه!
+ولی حاجی....
_ولی نداره ک دوست ابجیمه.
حالا هم چیزی نشده که.
ما میتونیم راهشون ندیم؟
فقط محسن جان
+جانم داداش
_این بالش زیر سرم رو یخورده بیار بالا تر زشته اینجوری دراز به دراز افتادم.
+چشم.
بالش رو جابه جا کرد و رفت سمت در.
بقیه بچه ها هم تو حال و هوای خودشون بودن
حرف میزدن و میخندیدن.
به سختی خودمو کشیدم بالاتر .
درد کتفم اجازه نمیداد نفسای عمیق بکشم.
برا همین خیلی اذیت میشدم.
تو بهت از کار ریحانه بودم که مامان فاطمه وارد شد.
پشت سرشم خودش.
خو پس خوبه!زیادی هم بد نشد!
با وارد شدنشون امیر و حسام زدن زیر خنده
بقیه هم کنار رفته بودن تا اونا بیان تو.
نمیدونم چرا ولی ناخوداگاه عصبی شدم از رفتارشون.
خواستم بلند یه چیزی بگم که از درد کتفم پشیمون شدم.
با صورت جمع شدم اروم زمزمه کردم:
_چه خبرتونه؟
با حرفم خودشون رو جمع و جور کردن.
یکی یکی اومدن سمتم بوسیدنم و با بدرقه ی محسن رفتن بیرون که دوباره محسن اومد نشست رو صندلی تو اتاق.
جمعیت کم شده بود.
حالا فاطمه رو میدیدم.
چشم هاشو بسته بود و نفس عمیق میکشید.
مامانش نزدیک تخت شد.
محسن از رو صندلی ای که نشسته بود ما رو می پایید و همینجور حرص میخورد
از رفتارش خندم میگرفت که مامان فاطمه با یه لحن دلسوزانه شروع کرد:
+بازم که خاهرِ بیچارت رو نگران کردی اقا محمد؟
چرا بهش نگفتی بیمارستانی؟
آب دهنمو قورت دادم و اروم گفتم
_تا چند روز پیش نمیتونستم زنگ بزنم بهشون....
میفهمید یه چیزی شده نگران میشد.
الانم که دیگه نزدیکای مرخص شدنمه...
یه نفس کوتاه کشیدم و نمیخواستم کاری کنم اذیت شم....
سرفم گرفت.
نمیتونستم سرفه کنم .
حالم بدتر از قبل شد.
چشامو بستم و اروم سرفه کردم تا کتفم درد نگیره.
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
📎 @sajadeh📚
ما مالِ خداییم . .
آدم مالِ ڪسۍ را صرفِ دیگری نمیکند :) !
- حضرتِروحاللّٰھ
@sajadeh 🌱
🦋•°.
چہ خوش گفت پیرِ جماران :
〖 اِنسان تا خودش را نسازد؛ نمیتواند دیگران را بسازد :) ! 〗
#امام_خمینی
•
.
@sajadeh
Mahdi-rasoli-Labayk-ya-khomeyni.mp3
4.1M
•
اگر چہ رفتہاي تو از میانِ ما اما
منتظرانِ فرج از نیمہ خردادیم …
[ لبیك یا خمینۍ ! :)🌱 ]
•
#امام_خمیني
•
@sajadeh
ما این انقلاب و چیزی که الان داریم رو مدیون رهبرکبیرمون🌱
امام خمینی(ره)
هستیم...
@sajadeh
🔴 #صدقه به نیت سلامتی امام زمان را در #کار_فرهنگی هزینه کنید
📣فرصت ویژه برای دغدغه مندان کار فرهنگی و حجاب/امروز خط مقدم جبهه #حجاب است
🔹امسال با توجه به اوضاع کرونا بیشتر نهادها، #هیچ_همکاری با اعضای ما در شهرهای مختلف نداشتند و شدیدا با مشکل کمبود بودجه مواجه هستیم.
🔻کانال ما مثل خیلی از کانال های دیگه به بهانه های مختلف از اعضا #کمک_مادی نخواستیم ، ولی شرایط امسال واقعا خاص هست
بعد از پنج سال جهاد فرهنگی از همه میخوایم هر بزرگواری هر چقدر براش مقدور هست، هرچقدر در توانش هست در این کار فرهنگی ما در سراسر کشور سهیم باشید ....
💳 6104337401109663
✅ سینایی 👆👆
معراجعاشقانه🇵🇸
🔴 #صدقه به نیت سلامتی امام زمان را در #کار_فرهنگی هزینه کنید 📣فرصت ویژه برای دغدغه مندان کار فرهنگی
💳 6104337401109663
✅ سینایی 👆👆
دوستان به این شماره حساب واریز کنید
اجرتون با حضرت زهرا(س)
مطمئن و تایید شده هست خیالتون راحت باشه😊
معراجعاشقانه🇵🇸
🔴 #صدقه به نیت سلامتی امام زمان را در #کار_فرهنگی هزینه کنید 📣فرصت ویژه برای دغدغه مندان کار فرهنگی
پویش #فرشتگان_سرزمین_من با چهار سال تجربه ،الحمدلله امسال فعالیت خیلی خوبی در سطح کشور داشته که همه از عنایت حضرت زهرا ( سلام الله علیهم) هست ،
یک کار مردمی که از جایی حمایت نمیشد و حاصل تلاش دختران جوان و نوجوان کشورمون بود 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید ادواردو آنیلی ❤️
@sajadeh