eitaa logo
معراج‌عاشقانه🇵🇸
153 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1هزار ویدیو
40 فایل
«بسم ربی» نفسم میگیرد... در هوایی که نفس های تو نیست! #یافارس‌الحجاز_ادرکنی🥀 ___________ کپی بجز مطالبی با عنوان #کپی‌آزاد؛ ممنوع می‌باشد!
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹قسـمـت بـیـسـتـم تو قسمتای اول کوه کلی می گفتیم و می خندیدیم اما یکم که همه خسته شدیم به نفس نفس افتادیم.منم که اصلا اهل کوه نوردی نبودم واقعا خسته شده بودم.آناهید اما خیلی کوه میرفت برای همین هی مسخرم می کرد و بهم می خندید‌. یه لحظه کارن ازکنارم رد شد وگفت:با جرثقیل ببرمت دختردایی؟ نگاه بدی بهش کردم و گفتم:لازم نیست شما خودتو ببری کافیه. بلند خندید وگفت:نگفتم که بغلت کنم. از تعجب داشتم شاخ درمیاوردم.برای اولین بار خنده بلندش رو دیدم.خیلی قشنگ می خندید. سرش رو تکون داد و رفت جلو.آناهید تندی دوید جلو و کنار کارن شروع کرد به راه رفتن.نمی فهمیدم حرفاشونو اما حرص می خوردم فقط.اعصابم خورد شده بود. تصمیم گرفتم از این به بعد برم کوه نوردی که اینجوری ضایع نشم جلو فک و فامیل. یکم که گذشت آناهید با قیافه درهم برگشت. _اه این پسره چرا انقدر کله شقه؟بدعنق خنده ام گرفت بدجور زده بود تو برجکش‌ _حقته تا توباشی خودشیرینی نکنی. _اصلا محبت و مهربونی حالیش نیست خب. _همینه دیگه آناهید خانم.همین کارو سخت تر میکنه دیگه. یکم حرف زدیم تااینکه آقاجون نگهمون داشت تا صبحانه بخوریم‌. تو دل کوه همه نشستیم و یک صبحونه تپل خوردیم.خیلی چسبید بهمون بااینکه آقا کارن هنوز اون اخمش باز نشده بود. بعد صبحانه یکم دیگه پیاده روی کردیم تا ناهار.همون بالا کوه یک رستوران سنتی شیک زده بودن که مشتری های زیادی داشت. رفتیم تو و منتظر شدیم تا گارسون اومد.سفارش۱۲تا دیزی دادیم. کارن مشغول صحبت با عمو بود آناهیدم مشغول بازی با بچه ها. منم تک و تنها یه گوشه نشستم و با گوشی ور رفتم تا غذاها رو آوردن. همونموقع زهرا زنگ زد. _بله _سلام اجی کجایین؟ _بالای کوه تو رستوران ناهار میخوریم. _خیلی خب اومدین پایین زنگ بزن من ببینم کجایین بیام پیشتون. _باشه فعلا. قطع کردم و مشغول خوردن دیزی شدم. ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگـرتونستۍیه‌عمر‌به‌خدا‌بگۍ |چشم| خدا‌یه‌جایۍ‌ڪه‌خیلی‌‌گیرے لطف‌میکنه‌ۅ‌! ‌‌بهتــــ میگه‌|چشم| پس‌تمرین‌ڪن 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اومد بہ‌ حاج‌ابومهدے گـفت : حلالمون‌ کُـن🥀 پشت‌ سـرت‌ حرف مے‌زدیم ابومهدے خـندید! بآ همون‌ خنـده‌ بهش‌ گفت : شما هرموقع‌ دلـتون‌ گرفت‌ پشت‌ سَرِ من حـرف‌ بزنید تآ دلـتون‌ باز شہ.. :))💙 شهید ابومهدے المهندس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸سلام صبح زیباتون بخیر 🌸 🌼خــــدایـــا 🌸نا امیدے‌ را خط بزن 🌼و عشق و امید را بر ما 🌸ببخش و تقدیر دوستانمان 🌼راچنان زیبا بنویس 🌸که گویی در بهشت 🌼زندگی میکنن 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹قسـمـت بـیـسـتـم تو قسمتای اول کوه کلی می گفتیم و می خندیدیم اما یکم که همه خسته شدیم به نفس نفس افتادیم.منم که اصلا اهل کوه نوردی نبودم واقعا خسته شده بودم.آناهید اما خیلی کوه میرفت برای همین هی مسخرم می کرد و بهم می خندید‌. یه لحظه کارن ازکنارم رد شد وگفت:با جرثقیل ببرمت دختردایی؟ نگاه بدی بهش کردم و گفتم:لازم نیست شما خودتو ببری کافیه. بلند خندید وگفت:نگفتم که بغلت کنم. از تعجب داشتم شاخ درمیاوردم.برای اولین بار خنده بلندش رو دیدم.خیلی قشنگ می خندید. سرش رو تکون داد و رفت جلو.آناهید تندی دوید جلو و کنار کارن شروع کرد به راه رفتن.نمی فهمیدم حرفاشونو اما حرص می خوردم فقط.اعصابم خورد شده بود. تصمیم گرفتم از این به بعد برم کوه نوردی که اینجوری ضایع نشم جلو فک و فامیل. یکم که گذشت آناهید با قیافه درهم برگشت. _اه این پسره چرا انقدر کله شقه؟بدعنق خنده ام گرفت بدجور زده بود تو برجکش‌ _حقته تا توباشی خودشیرینی نکنی. _اصلا محبت و مهربونی حالیش نیست خب. _همینه دیگه آناهید خانم.همین کارو سخت تر میکنه دیگه. یکم حرف زدیم تااینکه آقاجون نگهمون داشت تا صبحانه بخوریم‌. تو دل کوه همه نشستیم و یک صبحونه تپل خوردیم.خیلی چسبید بهمون بااینکه آقا کارن هنوز اون اخمش باز نشده بود. بعد صبحانه یکم دیگه پیاده روی کردیم تا ناهار.همون بالا کوه یک رستوران سنتی شیک زده بودن که مشتری های زیادی داشت. رفتیم تو و منتظر شدیم تا گارسون اومد.سفارش۱۲تا دیزی دادیم. کارن مشغول صحبت با عمو بود آناهیدم مشغول بازی با بچه ها. منم تک و تنها یه گوشه نشستم و با گوشی ور رفتم تا غذاها رو آوردن. همونموقع زهرا زنگ زد. _بله _سلام اجی کجایین؟ _بالای کوه تو رستوران ناهار میخوریم. _خیلی خب اومدین پایین زنگ بزن من ببینم کجایین بیام پیشتون. _باشه فعلا. قطع کردم و مشغول خوردن دیزی شدم. ادامه دارد...
🌹قسـمـت بـیـسـت و یکم ناهار که تموم شد،کارن گفت:غذای خوشمزه ای بود تاحالا انقدر غذای خوبی تو ایران نخورده بودم. جمله بندی هاش هنوز یکم مشکل داشت اما لهجه قشنگش و صدای مردونه اش دل هر شنونده ای رو میبرد. مادرجون لبخندی زد وگفت:نوش جونت مادر. آناهید خودشیرینی کرد وگفت:غداهای ایران محشره آقاکارن. کارن بایک نگاه گذرا به آناهید،حرفش رو بدون جواب گذاشت.چنان ذوقی کردم که خدامیدونه. بالاخره همه بلندشدیم و حرکت کردیم سمت پایین کوه.به زهرا زنگ زدم و گفت من تا ده دقیقه دیگه میرسم. تاموقعی که زهرابیاد ماهم رسیدیم پایین.اوف این دختر دست از سر چادرش برنمیداره همه جا میپوشه آبرو مارو میبره‌‌. اومد جلو و به هممون سلام کرد و بعدم همه سوار ماشینا شدیم راه افتادیم سمت قهوه خونه قدیمی اقاجون. اونجا تقریبا نزدیک دربند بود.نمای چوبی قشنگی داشت با آب نمای خوشگلی که به فضای قهوه خونه زیبایی منحصر به فردی بخشیده بود‌. تخت های بزرگ و کوچیکی،قهوه خونه رو پر کرده بودند و صدای موسیقی سنتی روحتو تازه میکرد.البته اینا توضیحات ادبیه من به شخصه از موسیقی سنتی متنفرم. رو یک میز بزرگ نشستیم و آقاجون مرد جوونی رو صدا زد که لباس سنتی قشنگی پوشیده بود. اومد جلو و گفت:خوش اومدین خان سالار.چی بیارم براتون؟ _۱۳تا چای دبش برامون بیار با خرما و پولکی. مردجوون تعظیم کوتاهی کرد و رفت.نه تنها اینجا بلکه همه مردم تهران،آقاجون رو میشناختن و عزت و احترام سرش میزاشتن. مشغول گوش دادن به صحبتای بقیه شدم. بابا به کارن گفت:خب دایی جان چیکار کردی تو این مدت؟ _راستش خیلی دنبال خونه بودم اما متاسفانه تو ایران به پسر مجرد خونه نمیدن. عموگفت:چرا مجرد کارن؟مگه شیرین باهات نمیاد؟ کارن شانه بالا انداخت و حرفی نزد. عمو رو کرد به عمه و گفت:آره شیرین؟نمیری باهاش مگه؟قراره جداشین؟ _چی بگم والا داداش خودسر برای خودش تصمیم میگیره و منم دیگه کاری به کارش ندارم.من بعد مدتها برگشتم دوست دارم پیش مامان بابام زندگی کنم.نمیخوام ازشون دور بشم. همگی ساکت شدند تا چای ها رو آوردند. زهرا ذوق زده ظرف پولکی ها رو برداشت وگفت:وای عاشق پولکیم. دم گوشش گفتم:ادای نخورده ها رو درنیار زشته. بااخم نگاهم کرد وگفت:دختری که شور و ذوقشو نشون نده دختر نیست شلغمه آجی. باتعجب نگاهش کردم و متوجه نگاه بی پروا کارن هم شدم.انگاری بعید میدونست همچین حرفیو از یک دختر چادری. ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برای توبه↷ امـروز و فـردا ݩکـنــ🙄 ♨️از کـجا مـعلوم این نَفَسے که الان میکشے جزو نَفَسهاۍ آخـڔ نباشه🙇🏻🍃 👥خـیلـیا بـیخـیال بـودن و یـهو غافـلگیر شـدن...✨
ام‌البنین (س) 🌹زنی باکمال، ادیب و باوقار بود و از روزی که به خانه امیرمؤمنان علی (ع) 🌹آمد هر روز بر درخشش و بزرگی او افزوده شد. وی تا پیش از این ازدواج زنی بی‌نشان، اما از خاندانی بزرگ بود، ولی تشرف او به همسری امام، از او چهره‌ای تابناک در تاریخ اسلام ساخت. ام‌البنین (س) از امام علی(ع) صاحب چهار فرزند شد که 🌷🌹حضرت عباس (ع) بزرگ‏ترین و درخشنده‌ترین آن‌ها به شمار می‌رفت. فرزندان او در دامان مادری تربیت یافته بودند که آنان را خدمت گزار فرزندان 🌹فاطمه‏ (س) 🌹می‌دانست و چون پروانه گرد حسنین 🌹و زینبین 🌹می‌گشت. نوشته‏ اند هنگام تولد عباس (ع)، امام علی‏ (ع) نوزاد خود را در آغوش کشید و نوازش کرد، سپس اشک او جاری شد و دستان عباس (ع) را بوسید و او را در آغوش خود فشرد. امّ‌البنین (س) با دیدن این منظره، از او پرسید: «چرا دستان او را می‌بوسید؟ آیا عیبی در آن هست؟» 🌹امام علی‏ (ع) فرمود: «اگر خویشتن‏دار باشی، خواهم گفت. این دست‏ها در پی یاری فرزندم حسین‏ (ع) در کربلا قطع می‌شوند و ...» اشک در چشمان این مادر حلقه زد، ولی فرو نچکید؛ زیرا عشق و علاقه‌ی او نسبت به این خانواده به اندازه‏‌ای بود که خود و فرزندانش را به دست فراموشی سپرده بود.او به جای زاری، عزم خود را جزم کرد تا ثمره‌ی زندگی اش را برای فداکاری در آن روز بزرگ آماده سازد. ثمره‌ی پیوند وی با 🌹امام علی‏ (ع) چهار پسر بود: ابوالفضل العباس‏ (ع)، عبداللّه که در ۲۵ سالگی به دست «هانی بن ثُبیث حضرمی» در کربلا به شهادت رسید، عثمان که در ۲۱ یا ۲۳ سالگی به دست «خولی بن یزید اصبحی» در کربلا به سختی مجروح و شهید شد و جعفر که او نیز در سن ۱۹ یا ۲۱ سالگی روز عاشورا، شهد شهادت نوشید. همه‌ی اعضای این خانواده، از مادر خویش آموخته بودند که چگونه در خط ولایت و امامت فرزندان فاطمه (س) جان خویش را بر کف اخلاص نهند و در این راه، شهد شیرین وصال بنوشند.🌹 🌹 در هنگام شهادت مولای متقیان حضرت علی بن ابی طالب (ع) فرزند بزرگ امّ البنین، عباس بن علی (ع) در حدود چهارده سال سن داشت و برادرانش از او کم سن‌تر بودند. این زن فداکار و ایثارگر، جوانی و نیروی خویش را با تمام وجود، صرف تربیت و حفظ فرزندان مولای متقیان کرد و بسان مادری مهربان و دلسوز در خدمت آن‌ها بود. 🌹 همه فرزندان امّ البنین به شایسته‌ترین وجه تربیت شدند و در نهایت با کمال عشق و علاقه در راه اعتلای کلمه حق و در رکاب امام به حق، هستی خود را تقدیم کردند.  نقل می‌کنند که جمله معروف او هنگام شنیدن خبر شهادت ۴ فرزند خویش مقام صبر و تحمل این مادر را آشکار کرده و زینت بخش صفحات تاریخ کربلا شده است. 🌹🌷 با آنکه بشیر خبر شهادت حضرت ابو الفضل علیه السلام ۳۴ ساله، عبد اللّه ۲۴ ساله، عثمان ۲۱ ساله و جعفر ۱۹ ساله را به مادرشان می‌دهد، وی صبر و بردباری می‌کند و فقط از حال امام خود می‌پرسد. 🌹امام باقر علیه السلام می‌فرماید: جناب امّ البنین علیهاالسلام بعد از واقعه عاشورا و دریافت خبر شهادت فرزندان رشیدش، و به ویژه خبر شهادت امام حسین علیه السلام همواره در مدینه، کنار قبرستان بقیع می‌آمد و برای آن رادمردان الهی با سوز و گداز خاصی عزاداری می‌کرد و یاد و نام آن گرامیان را زنده نگه می‌داشت. 🌹 در آنجا مردم مدینه حضور می‌یافتند و افزون بر حزن و اندوه در مصیبت حماسه سازان عاشورا، پیام‌ها و سخنان آن بانوی با فضیلت را می‌شنیدند تا آنجا که مروان، از دشمنان اهل بیت علیهم السلام هم از اشعار و ندبه‌های جانسوز امّ البنین علیهاالسلام، متأثر می‌شد و گریه می‌کرد. 🌹 از ویژگی‌های بسیار مهم اشعار امّ البنین، توجه به رویداد‌های سیاسی زمان و مسائل مربوط به آن است. وی پس از واقعه عاشورا با استفاده از هنر مرثیه خوانی و نوحه سرایی، توانست ندای مظلومیت و حق طلبی حماسه آفرینان کربلا را به گوش نسل‌های آینده برساند و مردمان غفلت زده را بیدا سازد. 🌹 سرانجام، زندگی سراسر فضیلت، مهر، عاطفه و مبارزه حضرت امّ البنین علیهاالسلام، حدود ۱۰ سال بعد از حادثه کربلا به پایان رسید. آن بانوی بزرگوار، در سال ۶۹ هجری قمری دارفانی را وداع گفت و در قبرستان بقیع در کنار عمه‌های پیامبر (صفیه و عاتکه) و ۴ امام معصوم علیهم السلام و دیگر چهره‌های درخشان شریعت محمدی صلی الله علیه و آله به خاک سپرده شد.🌹❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹قسـمـت بـیـسـت و دوم "کارن" ازحرف زهرا خنده ام گرفته بود.این دختر درکنار حجابش دختر بامزه ای بود.متوجه نگاهم نشد و پولکی ها را یکی یکی گاز زد.دندون های سفید و ردیفش بهم چشمک میزدن که منم از این پولکی ها بچشم. با چای که امتحانش کردم دیدم واقعا خوشمزه است و زهراحق داره انقدر دوسش داشته باشه. طعم غذاهای خارج همه یک جور بود اما ایران فرق داشت.هرغذا،طعم منحصر به فرد و خاصی داشت که من رو مشتاق تر به چشیدن همشون میکرد. چای که خوردیم رفتیم یکم با ماشین دور شهر رو گشت زدیم.خیلی دوست داشتم برج میلاد رو ببینم.مادرجونم کلی استقبال کرد و همگی رفتیم برج میلاد.بلندی و عظمتش واقعا زیبا بود و آدمو مجذوب میکرد.به ایفل نمیرسید اما قشنگ بود. کلی عکس دسته جمعی و تکی اونجا گرفتیم و جالب اینکه زهرا تو هیچکدوم از عکسا نیومد. از اونجا یک دوربین برای خودم خریدم تا هروقت تنهاجایی میرم عکسی به عنوان یادگاری بگیرم.درحال تنظیم کردن دوربینم بودم که چند تادختر ازجلوم رد شدن و با عشوه گفتن:از ما عکس نمیگیری خوشتیپ؟ با اخم تندی نگاهشون کردم. یکیشون که وضعش خراب تر ازبقیه بود،گفت:چه بداخلاقی تو _بزنین به چاک تا روی سگم بالانیومده. مستانه خندیدند.همون نفر اول گفت:نکنه گَشتی؟ نفهمیدم منظورشو اما ازشون دور شدم و سمت خانواده برگشتم. همگی دور یک میز نشسته بودند و محو عظمت برج میلاد شده بودند.ازجمع جداشدم و رفتم سمت تپه ای که از اونجا هم برج میلاد و هم همه ی شهر کاملا دیده میشد و آرامش خاصی داشت.مشغول عکس گرفتن شدم که صدایی رو شنیدم. _منم عکاسی دوست دارم اما به رشته ام نمیخوره. با دیدن زهرا تعجب کردم.فکر میکردم دختری گوشه گیره و حرف زدن با مردا براش عاره. _چیه اینجوری نگاه میکنین؟لابد انتظار داشتین یک گوشه بشینم و با هیچکس حرفی نزنم بخاطر این چادری که رو سرمه؟ به دوربینم نگاه انداختم و گفتم: انتطار که نه.من دربارت همچین فکری میکردم. _سعی کنین زود کسیو قضاوت نکنین.فقط یک نفره که میتونه تواین دنیا قاضی و دادگرباشه اونم شما نیستین. یکدفعه سوالی به ذهنم رسید که فوری پرسیدم:چرا چادر میپوشی؟ لبخند قشنگی زد و رفت جلو تا اینکه به لب تپه رسید.لبه های چادرش رو باد به بازی گرفت.صحنه قشنگی بود برای عکس گرفتن. _چون عاشقم همینو که گفت از پشت سر ازش عکس گرفتم صدای دوربین رو که شنید،گفت:چه زودم عکس گرفتین. فکر کردم شاکی میشه و میگه چرا ازم عکس گرفتی یالا پاک کن. اما فقط جلو اومد و گفت:مواظبش‌باشین وقتی داشت از تپه پایین میرفت من محو چادرمحکمش بودم که از روی سرش تکون نمیخورد. ادامه دارد...
🌹قسـمـت بـیـسـت و سـوم وقتی برگشتم پیش بقیه،زهرانبود.بی تفاوت نشستم کناردایی و بادوربینم ور رفتم. دایی زد به شونه ام و گفت:آقاکارن یک عکسی از ما نمیگیری با دوربینت؟ عکسای قبلی رو با گوشیم گرفتم و برای همین تصمیم گرفتم این عکسو با دوربین بگیرم که بعد چاپ کنم. همه رو جمع کردم کنارهم ایستادن.زهراهنوز هم نبود و غرورم اجازه پرسیدن نمیداد.ازشون دوتاعکس گرفتم و گفتم حتما چاپ میکنم براتون. انقدر چیزی خورده بودیم که جا برای شام نداشتیم.بیخیال جگر شدیم و راهی خونه شدیم.بعد خداحافظی،هرکس سوار ماشین خودش شد و راه افتادیم.و هنوز هم زهرا نبود.بودن نبودنش مهم نبود برام اما انگار کمبودش حس میشد. کنار اون دوتا دخترعمو جلف و سبک سرم،برای زهرا احترام زیادی قائل بودم. هنوز هم درگیر جواب کوتاهش بودم که درپاسخ سوالم داد "چون عاشقم" عاشق کی بود یعنی که چادر سر میکرد؟عشقش بهش گفته بود چادر سرت کن؟نمیدونم بیخیال چندان مهم نیست. خیلی زود رسیدیم و منم یک راست رفتم سمت اتاقم و از خستگی بیهوش شدم. صبح روز بعد با یک دوش آب گرم،صبحمو آغاز کردم که حسابی سرحالم کرد.صبحونه مفصل مادرجونم بهم چسبید.قرار بود امشب همگی باهم بریم شهر بازی.من ازشهر بازی خوشم نمیومد بچه گانه بود اما دوست داشتم این موردم تو ایران تجربه کنم. تاشب ازخونه رفتم بیرون و برای خونه و کار یه کارایی انجام دادم که خداروشکر ثمره بخش بود.خیلی روحیه گرفتم و خوشحال و خندون برگشتم خونه.دم در،مادرجون نذاشت برم تو و سریع سوار ماشینم کرد گفت:دیرشد پسرم زود باش. خان سالار هم که اومد،راه افتادیم طرف شهربازی.از دور نمای قشنگی داشت اما شهر بازی اینجا کجا و شهربازی فرانسه کجا!؟ میدونستم زهرا نیومده چون سوارشدن تو این وسایلا با چادر سخت بود اما درکمال تعجب زهرا اومده بود و با شوق و ذوق سمت وسایل میرفت تا سوار بشه‌. ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷✨دریافت انرژی الـهـی✨🌷 میدانم، هر جا قلبی مهربان در حال تپیدن است، بهشتی زیبا در حال روئیدنست. خدایا ، امروز به احترام زندگی مهربان میمانم. یادم باشد ، زندگی انعکاس رفتار من است ... انعکاس من بر من ،پس حواسم باشد، بهترین باشم تا بهترین را دریافت کنم. همه چیز در کائنات مغناطیس است ، وظیفه ی من حرکت مداوم به سوی کمال است. معبودم، میدانم در تک تک لحظات با من هستی ، دوستت دارم. 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─ ✔️ذڪرهاے آرامش دهنده ✨براے هر ترسے : <لا إلہ إلا الله> ✨براے هر غم واندوهے : <ماشاء الله> ✨براے هرنعمتے : <الحمد لله> ✨براے هرآسایشے : <الشڪر لله> ✨براے هرچیزشگفت آورے : <سبحان الله> ✨براے هرگناهے : <أستغفر الله> ✨براے هرمصیبتے: <إنا للہ و إنا إلیہ راجعون> ✨براے هرسختے ودشوارے : <حسبی الله> ✨براے هرقضا وقدر : <توڪلت علے الله> ✨براے هرطاعت وگناهی(آمرزش گناهان،وسوسہ شیطان و...) : <لاحول ولا قوه إلا باللہ العلے العظیم> ═इई 🍃🌸🍃ईइ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ Those who are silent when others are oppressed are guilty of opperesstion themselves. کسانی که در مقابل ظلم دیگران سکوت می کنند . خود درآن ظلم شریک هستند. امام حسین (ع) ❄️ ‌ ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خُدٰایِ⏪مَنْ....♥️ گفتم خدایا چگونه آغاز کنم؟ 🗓 گفت به نام من! ✨ گفتم خدایا چگونه آرام گیرم؟ 🌀 گفت به یاد من! ✨ گفتم خدایا هیچ کسی کنارم نمانده!👤 گفت به جز من! ✨ گفتم خدایا از بعضی ها دلگیرم! 💔 گفت حتی از من؟ ✨ گفتم خدایا قلبم خالیست! 🥀 گفت پر کن از عشق من! ✨ گفتم دست نیاز دارم! 🤲🏻 گفت بگیر دست من! ✨ گفتم با این همه مشکل چه کنم؟ ➿ گفت توکل کن به من! ✨ گفتم احساس میکنم خیل ازت دورم!❕ گفت نه، نزدیکترین به تو، من!💠✨
یکی از همین روزها 🗓 باید خدا را صدا بزنم!!!!🎶🔊 یک میز دو نفره 🔘 دو صندلی🎈🛋 یکی من٬یکی خدا 🔸🔹 حرف نمیزنم!!!!👄❌ نگاهم کافیست!!!! 👁👁 میدانم❗️ سرش را پایین می اندازد و برایم اشک می ریزد😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13 دقیقہ دیگر تلفن خدا زنگ مے خورد....📞 فقط زودتر جوابش را بده‍ ..........🕯
چیزی بگو بگذار تا هم‌صحبتت باشم لختی حریف لحظه‌های غربتت باشم ای سهمت از بار امانت هرچه سنگین‌تر! بگذار تا من هم شریک قسمتت باشم تاب آوری تا اسمانِ روی دوشت را من هم ستونی در کنار قامتت باشم از گوشه‌یی راهی نشان من بده، بگذار تا رخنه‌ای در قلعه‌بند فترتت باشم سنگی شوم در برکه‌ی آرام اندوهت یا شعله‌واری در خمود خلوتت باشم زخم عمیق انزوایت دیر پاییده‌است وقت است تا پایان فصل عزلتت باشم صورتگر چشمان غمگین تو خواهم بود بگذار هم چون آینه در خدمتت باشم در خوابی و هنگام را از دست خواهی داد معشوق من! بگذار زنگ ساعتت باشم 🍊شعر خوندن خوبه🍊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا