eitaa logo
سجده بر خاک
279 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
364 ویدیو
2 فایل
﷽ بیاد معلم شهید جواد مغفرتی با هدف نشر سیره شهدا و معارف اسلامی شادی ارواح مطهر شهدای عزیزمان صلوات ارتباط با مدیر : @ya_roghayeh63 💢 اینستاگرام 💢 https://www.instagram.com/seyed.morteza.bameshki63
مشاهده در ایتا
دانلود
🏴 میگن‌ وَسط‌ِ یک‌ عملیات. یهو دیدن‌ حاج‌ قاسم‌ دارَن‌ میرن...! گفتن: حاجی‌ کُجا میری؟! مأموریت‌ داریما. حاج‌ قاسم‌ فرمودن: مأموریتی‌ مهم‌تر اَز نَماز نَداریم..! 💠 @sajdeh63
🚩 زمان جنگ بمباران هوایی امان مردم رو بریده بود. شب وقتِ خواب دیدم دخترم گلدسته رفت و حجابِ کامل پوشید. ازش پرسیدم: دخترم کاری پیش اومده؟ جایی می‌خواهی بری؟ گفت: نه پدرجان! اینجا هر لحظه بمباران هوایی میشه و ممکنه صبح زنده نباشیم؛ باید طوری باشم که اگه خواستند من رو از زیر آوار بیرون بیارن، حجابم کامل باشه... 📚 کتاب چهار فصل عشق، ص ۶۸ 💠 @sajdeh63
🏴 ▫️آرزوی مادر مستجاب شد و مسعود به شهادت رسید در حالِ تماشایِ تعزیه داشتم به مسعود که ۶ ماهه بود، شیر می‌دادم. یهو دلم شکست و اشکم جاری شد؛ گفتم: خدایا! کاش فرزندی داشتم که در راه امام حسین علیه السلام فدا بشه... در همین حال اشک چشمم ناخواسته به دهان مسعود چکید... گذشت و سال۶۶ مسعود به شهادت رسید و بدنش مثل امام حسین علیه السلام تکه تکه شد. همون شب خوابِ تعزیه‌ی سالها پیش رو دیدم، توی عالمِ خواب مسعود در آغوشم بود که ناگهان پر کشید و به یارانِ امام حسین علیه السلام پیوست. 📚کتاب حدیث عشق، صفحه ۱۹ 💠 @sajdeh63
🚩 بعد از عملیات خیبر، فرماندهان را بردند زیارت امام رضا علیه السلام وقتی مهدی برگشت توی پد پنج بهم گفت: برایم سوغاتی جانماز  و دو حبه قند و نمک تبرکی آورده بود. نمکش را همان روز زدیم به آبگوشت ناهارمان. مهدی حال همیشگی را نداشت. گفتم: «تو از ضامن آهو چه خواسته‌ای که این چنین شده‌ای؟ نابودی کفار؟ پیروزی رزمندگان؟ سلامتی امام؟» چیزی نمی‌گفت. به جان امام که قسمش دادم، گفت: فقط یک چیز... گفتم: چه؟ گفت: «دیگر نمی‌توانم بمانم. باور کن. همین را به امام رضا علیه السلام گفتم. گفتم واسطه شو این عملیات، آخرین عملیات مهدی باشد» عجیب بود. قبلا هر وقت حرف از شهادت می‌شد، می‌گفت برای چه شهید شویم؟ شهادت خوب است اما دعا کنید پیروز شویم. صرف اینکه دعا کنیم تا شهید شویم یعنی چه؟ اما دیگر انقطاعی شده بود. امام رضا علیه السلام هم خیلی معطلش نکرد و بدر شد آخرین عملیاتش. ▫️راوی: دوست و همرزم شهید 💠 @sajdeh63
سجده بر خاک
🚩 ▪️صدها شهید آورده بودند تهران. بردوش مردم خداجوی تشییع شده و در سالن معراج شهدا جای گرفته بودند. سالن پر بود از تابوت‌های پیچیده در پرچم سه‌ رنگ جمهوری اسلامی. میان آنها می‌گشتم بلکه آشنایان را پیدا کنم. رفتم به آن‌ سمت که شهدای استان خوزستان را چیده بودند. رفتم تا ببینم از "علی کریم‌زاده" خبری هست یا نه. ▫️ناگهان چشمم افتاد به اسمی آشنا که اصلا در فکرش نبودم. شهید "عبدالکریم دزفولی" ، اندیمشک. جاخوردم. نام پدرش را که از بچه‌های معراج پرسیدم، درست بود. برادرِ رحمان بود که در عملیات رمضان، تابستان سال ۶۱ در شلمچه مفقودالاثر شده بود. ▪️اصرار لازم نبود. تا از بچه‌های معراج درخواست کردم، اجازه دادند تابوت را بازکنم. تابوت را که بالای همه بود، آوردیم پایین. هیچ احساس خاصی نداشتم، ولی در درونم کسی می‌گفت اتفاق جالبی خواهد افتاد. ▫️درِ تابوت باز شد. خودم بندهای کفن را بازکردم، مات ماندم. سری در بدن نبود ولی صحنه‌ای دیدم که جای تعجب داشت. هر دو پای شهید از زانو به پایین داخل جوراب کلفت و ساق بلندی مانده بودند. پای چپ داخل جوراب اسکلت شده بود. پای راست را که برداشتم، یکی از بچه‌ها گفت: احتمالا گل‌ و لای منطقه داخل جورابش رفته که اینطور سنگین شده... سنگین تر از پای استخوانی بود. از پای چپ هم سنگین‌تر. جوراب را که از زانو پایین کشیدم، متوجه شدم پا سالم است. همه به دورم جمع شدند. جوراب آبی رنگ را که کاملا به پا چسبیده بود، به‌ کمک قیچی پاره کردیم. پا از زیر زانو به‌ پایین سالم مانده بود. پوست و موها بود ولی کمی خشک شده بودند. پاشنه‌ی پا، همچنان محکم بود. انگشت‌ها و ناخن‌ها کاملا سالم بودند. ▪️از همه جالب‌تر، این بود محلی که انگشت کوچک پای راست قرار داشت، جوراب کمی پاره شده بود و به‌ واسطه‌ی همین سوراخ، انگشت کوچک اسکلت شده بود ولی بقیه‌ی انگشت‌ها هیچ آسیبی ندیده بودند. ▫️همه متعجب بودند که چه شده. پس از چهارده سال، از تمام بدن عبدالکریم، تعدادی استخوان با دو پا باز آمدند که از آن میان پای راست کاملا سالم مانده بود. همان قدمی که آن را "بسم‌الله" گویان در مسیر حق جلو گذاشته بود. 📚 نقل از کتاب: تفحص ✍️ راوی و عکاس: حمید داودآبادی 💠 @sajdeh63
🚩 کومله ها چند تا بچه‌های پاسدار رو گرفته بودند و چند روزی ازشان خبری نبود تا اینکه خبر رسید جنازه هایشان پیدا شده وقتی به مقر رفتیم با دیدن جنازه ها همه بچه‌ها را به گریه انداخت نامردا بعد از کشتن پاسدارها جنازه ها را به ماشین بسته و روی سنگ لاخ ها کشیده بودند صحنه دردناکی بود. احمد با دیدن این صحنه با صدای بلند گفت یا امام حسین شهدای ما را با شهدای کربلا همنشین کن همه ما فدای یک تار موی علی اکبرت بعد زد زیر گریه و روضه علی اکبر رو خوند... 📕خط عاشقی، ج۱ 💠 @sajdeh63
🚩 محمدرضا که از جبهه می اومد و برای چند روز خونه بود، ماها خیلی از حضورش خوشحال بودیم. میدیدم نماز شب میخونه و حال عجیبی داره! یہ جوری شرمنده خداست و زاری میکنه که انگار بزرگترین گناه رو در طول روز انجام داده. یه روز صبح ازش پرسیدم: چرا انقدر استغفار میکنی؟ از کدام گناه می نالی؟ جواب داد: همین که اینهمه خدا بهمون نعمت داده و ما نمی تونیم شکرش رو به جا بیاریم بسیار جای شرمندگی داره...▫️راوی: خواهر شهید 💠 @sajdeh63
🚩 اهل مسجد بود. از کلاس دوم ابتدایی روزه می گرفت. یادم یک سال ماه رمضان در فصل تابستان بود او روزه داشت از شدت گرما پیراهنش را بالا زده بر روی موزائیک خوابیده بود. ▫️راوی : خواهر شهید 💠 @sajdeh63
🏴 «اللّهم صلّ علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرجهم» اللّهم صلّ... تا خواست دوباره حرفی بزند؛ بچه ها صلوات سوم را بلندتر فرستاند سر آخر خودش فهمیده بود کارش اشتباه است. داشت غیبت میکرد.... 💠 @sajdeh63
🚩 وقتی بهش می‌گفتیم: چرا گمـنام کار میکنی..! میگفت: ای بابا، همیشه کاری کن که اگه خدا تو رو دید خوشش‌ بیاد نه مـردم 💠 @sajdeh63
🚩 ▫️شهیدی که بعد از شهادت؛ پول چاپ کتاب خودش را جور کرد روزى كه كتاب "شيداى شهادت" مربوط به خاطرات زندگی شهيد اسماعيل سريشى قرار شد برا اولین‌بار چاپ بشه، مبلغ چهار ميليون تومن هزينه‌ی كاغذ كتاب شد. ما سه ميليون تومن به حساب كاغذ فروش واريز كرديم و قرار شد کاغذ رو به چاپخونه ارسال كنه؛ اما روز بعد متوجه شديم كه كاغذ رو ارسال نكرده. خود كاغذ فروش تماس گرفت و گفت: كاغذ گرون شده و اگر مى‌خواین كاغذ رو بفرستم، بايد تمام پول رو واريز كنيد... گفتم: الان موجودى ندارم، هفته‌ی بعد یه میلیون تومن باقیمانده رو واريز می‌كنم... كاغذ فروش قبول نكرد و گفت: شماره كارتت رو بده تا سه ميليون واريزى‌ات رو بهت برگردونم... خيلى ناراحت شدم. تا اینکه چند دقيقه بعد يكى از دوستان صميمى شهيد سریشی باهام تماس گرفت و بی‌مقدمه گفت: شماره‌ی کارت بانکی‌ات رو برام بفرست... هر چه سوال کردم برا چی؛ نگفت. فقط اصرار داشت که شماره‌ کارتت رو بفرست. من هم براش شماره‌ی کارتم رو فرستادم و چند دقیقه‌ی بعد پیامک واریزی اومد. یه میلیون تومن واریز کرده بود... دوباره بهم زنگ زد و گفت: اسماعيل اومد به خوابم و بعد از کلی نصیحت و صحبت بهم گفت: فردا اولِ وقت يه ميليون تومن برا چاپ كتابم واسه فلانى بفرست... 📚کتاب "مازنده‌ایم" صفحه ۳۳ 💠 @sajdeh63
🚩 به حال خوشی که داشت غبطه می‌خوردم. گریه که می‌کرد، بهش میگفتم: مریم! اینقدر نگران نباش؛ اون دنیا برادرِ شهیدت شفاعتت می‌کنه... می‌گفت: نه! می‌خوام اون دنیا چراغم به دست خودم باشه؛ به امید دیگران نمی‌شود نشست... 💠 @sajdeh63