eitaa logo
سجده بر خاک
280 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
273 ویدیو
2 فایل
﷽ بیاد معلم شهید جواد مغفرتی با هدف نشر سیره شهدا و معارف اسلامی شادی ارواح مطهر شهدای عزیزمان صلوات ارتباط با مدیر : @ya_roghayeh63 💢 اینستاگرام 💢 https://www.instagram.com/seyed.morteza.bameshki63
مشاهده در ایتا
دانلود
🏴 انالله و انا الیه راجعون برادر عزیز جناب آقای هادی قاضی درگذشت پدر عزیزتان پیرغلام اباعبدالله الحسین علیه السلام مرحوم مغفور حاج محمد قاضی را خدمت شما و خانواده محترم تسلیت عرض نموده و برای آن عزیز سفر کرده علو درجات و برای بازماندگان صبر جمیل خواستارم. 🥀روحش شاد و یادش گرامی🥀 💠 @sajdeh63
🚩 سنگر خاطره... هم مداح بود هم شاعر اهل بیت. میگفت: من شرم می کنم در پیشگاه اربابم امام حسین سر در بدن داشته باشم. بعد شهادت وصیت نامه اش رو آوردند. نوشته بود قبرم را توی کتاب خونه مسجد المهدی کندم. سراغ قبر که رفتند دیدند که برای هیکلش کوچیکه. وقتی جنازه ش اومد قبر اندازه اش بود، اندازه تن بی سرش. 💠 @sajdeh63
🚩 حدیث روز... امیرالمومنین علیه السلام: هر چه را شنیدی بدون بررسی بازگو مکن که همین برای دروغگویی تو کافی است. 📒نهج البلاغه، نامه۶۹ 💠 @sajdeh63
🗓 ۱ اسفند • عملیات مولای متقیان در منطقه چذابه (۱۳۶۰ ه.ش) • شهادت شهید اسماعیل قنواتی (۱۳۶۲ ه.ش) • حمله ۲ جنگنده عراقی به هواپیمای مسافربری و شهادت ۴۰ تن از نمایندگان مجلس و مسئولان (۱۳۶۴ ه.ش) • شهادت حجت‏ الاسلام شهید فضل‏ الله محلاتی نماینده ولی فقیه در سپاه پاسداران (۱۳۶۴ ه.ش) 💠 @sajdeh63
🚩 سنگر خاطره... بی آنکه به ما بگوید، پنهانی به همسایه هایی که بضاعت مالی چندانی نداشتند رسیدگی و از آنان دستگیری می نمود. هر وقت از او سؤال می شد کی به این همه همسایه سرکشی می کنی؟ میگفت: بهتر است به شما نگویم، تا از اجر کارم کاسته نشود. 💠 @sajdeh63
🚩 ایستگاه خاطره... 💠 تقدیم به پرستاران روزهای خون و حماسه... 🔹 پرستار خوش‌ تیپ❗️ 🗓 تهران(اسفند۱۳۶۴)_بیمارستان طالقانی 🔹️بعد از مجروحیت در عملیات والفجر ۸ یکی از پرستارهای بخش، با بقیه خیلی فرق داشت. حدودا ۱۷ سال سن داشت و آنطور که خودش میگفت، از خانواده‌ای پول‌دار و بالاشهری بود. همواره آرایش غلیظی می‌کرد و با ناخن‌های بلند لاک‌زده می‌آمد و ما را پانسمان می‌کرد. با وجودی که از نظر من و امثال من، بدحجاب و ناجور بود، ولی برای مجروح‌ها و جانبازها احترام بسیاری قائل بود و از جان و دل برای‌شان کار می‌کرد. با وجود مد بالا بودنش، برای هم‌ اتاقی شیرازی من لگن می‌آورد و پس از دستشویی، بدن او را می‌شست و تر و خشک می‌کرد. 🔹️یکی از روزها من در اتاق مجروحین فک و دندان بودم که ناهار آوردند. گفتم که غذای من را هم همین جا بدهند، ولی آن خانم پرستار مخالفت کرد و گفت: تو بهتره بری اتاق خودت غذا بخوری... اینجا برات خوب نیست. با این حرف او، حساسیتم بیشتر شد و خواستم که آنجا غذا بخورم، ولی او شدیداً مخالفت کرد. دست آخر فقط اجازه داد که برای چند دقیقه موقع غذا خوردن آنها، در اتاق‌شان باشم، ولی غذایم را در اتاق خودم بخورم. واویلایی بود. پرستار راست میگفت. بدجوری چندشم شد. آن‌قدر هورت می‌کشیدند و شلپ و شولوپ می‌کردند که تحملش برای من سخت بود، ولی همان خانم پرستار بالاشهری، با عشق و علاقه بسیار، به بعضی از آنها که دست‌شان هم مجروح بود، غذا می‌داد و غذا را که غالباً سوپ بود، داخل دهان‌شان می‌ریخت. 🔹️یکی از روزها، محسن - از بچه‌های تند و مقدس‌مآب محل‌مان - همراه بقیه به ملاقات من آمده بود. همان زمان آن پرستار خوش‌تیپ هم داشت دست من را پانسمان می‌کرد. خیلی مؤدب و با احترام، خطاب به محسن که آن‌ طرف تخت و کنار کمد بود، گفت: می‌بخشید برادر... لطفاً اون قیچی رو به من بدین... محسن که می‌خواست به چهره آرایش کرده و بدحجاب او نگاه نکند، رویش را کرد آن طرف و قیچی را پرت کرد طرف پرستار. هم پرستار و هم بچه‌ها از این کار محسن ناراحت شدند. دستم را که پانسمان کرد، با قیافه‌ای سرخ از عصبانیت، اتاق را ترک کرد و رفت. وقتی به محسن گفتم که چرا این‌جوری برخورد کردی؟ او که با احترام با تو حرف زد، گفت: اون غلط کرد... مگه قیافه‌شو نمی‌بینی؟ فکر می‌کنه اومده عروسی باباش... اصلا انگار نه انگار این‌جا اتاق مجروحین و جانباز است... اینا رفتن داغون شدن که این آشغال این‌جوری خودش رو آرایش کنه؟[!!] هر چه گفتم که این راهش نیست، نپذیرفت و همچنان بدتر پشت سر او اهانت می‌کرد و القاب زشت نثارش کرد. حرکت محسن آن‌قدر بد بود که یکی دو روز از آن پرستار خبری نشد و شخص دیگری جای او برای پانسمان ما آمد. رفتم دم بخش پرستاری که رویش را کرد آن طرف. هر‌طوری بود، از او عذرخواهی کردم که با ناراحتی و بغض گفت: من روزی چند بار با پدرم دعوا دارم که بهم می‌گه آخه دختر، تو مگه دیوونه‌ای که با این سن و سال و این تیپت، می‌ری مجروحینی رو که کلی از خودت بزرگ‌ترن، تر و خشک می‌کنی و زیرشون لگن می‌ذاری و می‌شوری‌شون؟ بخش‌های دیگه التماسم می‌کنند که من برم اون‌جاها، ولی من گفتم که فقط و فقط می‌خوام در این‌جا خدمت کنم. من این‌جا و این موقعیت ارزشمند رو با هیچ جا عوض نمی‌کنم. من افتخار می‌کنم که جانباز رو تمیز کنم. برای من اینا پاک‌ ترین آدمای روی زمین هستند... اون‌ وقت رفیق شما با من اون‌ جوری برخورد می‌کنه. مگه من بهش بی احترامی کردم یا حرف بدی زدم؟ 🔹️هر‌ طوری بود عذرخواهی کردم و گذشت. شب جمعه همان هفته، داشتم توی راهرو قدم می‌زدم که صدای نجوای دعای کمیل شیخ حسین انصاریان و به دنبال آن گریه به گوشم خورد. کنجکاو شدم که صدا از کجاست. ردش را که گرفتم، دیدم از اتاق پرستاری است. همان پرستار خوش‌تیپ و یکی دیگر مثل خودش، کنار رادیو نشسته بودند و دعای کمیل گوش می‌دادند و زار زار گریه می‌کردند. ✍ راوی: «حمید داوودآبادی» 🔸منبع: davodabadi.blogfa.com 💠 @sajdeh63
🚩 کلام شهید... خداوندا! مرا بپذیر؛ پاکیزه بپذیر، آنچنان بپذیر که شایسته‌ی دیدارت شوم. جز دیدار تو را نمی‌خواهم، بهشت من جوار توست، یا الله! | شهید حاج قاسم سلیمانی| 💠 @sajdeh63
🚩حدیث روز... امیرالمومنین‌ علی علیه السلام: ‏چهره‌ی مؤمن خندان است و غصه هایش در دلش پنهان است. 💠 @sajdeh63
🚩 تلنگر... شهدا در لحظه شهید نشدند آنها سالها در جهاد اکبر جنگیدند و روزها در سرما، گرما، سختی، گرسنگی، خطر و... به سر بردند. لحظه شهادت لحظه گرفتن پاداش است عاقبت به خیری آسان بدست نمی آید... 💠 ‌@sajdeh63
🚩 سنگر خاطره... وقتی با خانواده از اهواز بر می گشتیم، نزدیکی های غروب رسیدیم به لشکر. باران تندی هم می آمد. من رفتم دم چادر فرماندهی اجازه بگیرم برویم تو. آقا مهدی توی چادرش بود. بهش که گفتم گفت: قدمتون روی چشم. فقط باید بیاین توی همین چادر، جای دیگه ای نداریم. صبح که داشتیم راه می افتادیم، توی لشکر گشتم تا آقا مهدی را پیدا کنم. یکی بهم گفت آقا مهدی حالش خوب نیست؛ گفتم چرا؟ گفت دیشب توی چادر جا نبود بخوابد تا یه جای دیگه پیدا کنه زیر بارون موند، سرما خورد. 💠 @sajdeh63
🚩 کلام فرمانده... ما روی مسئله‌ی شهدایمان انصافاً کم‌کاری کردیم. بہ نظر میرسد که این کار را هم بایستی سپرد به جناح فرهنگیِ مؤمنِ انقلابیِ مردمیِ خودجوش. 💠 @sajdeh63
‏اندوهت را بتکان! جهان منتطرت نمی ماند تا حالت خوب شود!💛 💠 @sajdeh63