eitaa logo
شاید این جمعه بیاید
83 دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
5.3هزار ویدیو
154 فایل
ادمین کانال: fars130@
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📣 بیمه تکمیلی صندوق ذخیره بسیجیان در سال ۱۴۰۱ 🔰طرح ۱ با پوشش ۶۳ میلیون تومانی(طرح با ویزیت و دارو) هر نفر سالیانه ۷۷۷۶۰۰ تومان 🔰طرح ۲ با پوشش ۴۵ میلیون تومانی(بدون ویزیت و دارو) هر نفر سالیانه ۲۶۸۸۰۰ تومان 🔰طرح دندان پزشکی هر نفر سالیانه ۵۵۲۰۰۰ تومان 🔻صندوق ذخیره بسیجیان استان اصفهان🔺 📲ارتباط با نماینده صندوق ذخیره بسیجیان استان اصفهان در پیام رسان ایتا: @Esfahan_ticket ✅ لینک ثبت نام در سامانه سحاب: sahabcard.ir صندوق ذخیره بسیجیان استان اصفهان Eitaa.com/szbasijian_esfahan
🔰 مراحل ثبت نام در سامانه سحاب 1⃣ مراجعه به سامانه سحاب به آدرس زیر www.sahabcard.ir 2⃣ انتخاب گزینه ثبت نام اعضای جدید 3⃣ وارد کردن شماره موبایل و پاسخ کد امنیتی 4⃣ وارد کردن کداعتبار سنجی دریافت شده از طریق پیامک 5⃣ ورود اطلاعات فردی و هویتی 6⃣ دریافت پیامک تایید ثبت نام اولیه ♻️ تایید ثبت نام و تشکیل صفحه کاربری در سامانه سحاب پس از تایید استعلام توسط سازمان بسیج بعد از ۱۰ تا ۱۵ روز کاری، از طریق پیامک اطلاع رسانی خواهد شد. --------------------------------------------- 📲ارتباط با نماینده صندوق ذخیره بسیجیان استان اصفهان در پیام رسان ایتا @Esfahan_ticket ✅ پل های ارتباطی با صندوق ذخیره بسیجیان ☎️ ۰۲۱-۴۱۰۱۳۰۰۰ 🚨 لطفا رسانه بوده و به دیگر بسیجیان اطلاع رسانی نمایید. 🔸 صندوق ذخیره بسیجیان استان اصفهان Eitaa.com/szbasijian_esfahan
شهید ادواردو آنیلی Edoardo Agnelli فرزند جیووانی آنیلی سرمایه‌دار و صاحب اسبق مجموعه فیات و مارلا کاراچولو، یکی از شهیدانی است که با پذیرفتن دین اسلام و ایمان به حضرت محمد صلی الله علیه وآله وسلم، راه حق را برگزید و با بهترین درجه ممکن یعنی شهادت در اسلام، دعوت حق را لبیک گفت. ادواردو آنیِلی ۹ ژوئن ۱۹۵۴ در نیویورک به دنیا آمد و در ۱۵ نوامبر سال ۲۰۰۰ در فوسانو به شهادت رسید. وی پس از قبول مذهب تشیع نام خود را به "مهدی" تغییر داد. او تحصیلات متوسطه را در دبیرستان ماسیمو دآتزلیو در شهر تورین گذراند و پس از آن به کالج آتلانتیک در بریتانیا رفت. سپس برای اخذ مدرک دانشگاهی در رشته ادبیات مدرن به دانشگاه پرینستون رفت. در سن ۲۲ سالگی در یک گفتگو با مارگریتا هک، اختر فیزیک‌شناس ایتالیایی، به دفاع از نجوم احکامی می‌پردازد. او بعد از دانشگاه به هند سفر کرد تا در زمینه‌های مورد علاقه اش، یعنی عرفان و ادیان شرقی بیشتر تحقیق کند و در آنجا با ساتیا سای بابا ملاقات می‌کند. پس از آن به ایران رفت و در آنجا با امام خمینی آشنا شد. مسلمان شدن ادواردو ادواردو می‌گوید: «در نیویورک که بودم یک روز در کتابخانه قدم می‌زدم و کتاب‌ها را نگاه می‌کردم که چشمم افتاد به قرآن. کنجکاو شدم که ببینم در قرآن چه چیزی آمده است. آنرا برداشتم وشروع کردم به ورق زدن و آیاتش ر ا به انگلیسی خواندم، احساس کردم که این کلمات، کلمات نورانی است و نمی‌تواند گفته بشر باشد. خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم، آن را امانت گرفتم و بیشتر مطالعه کردم و احساس کردم که آن را می‌فهمم و قبول دارم.» ادواردو از ابتدای اسلام آوردن توسط والدینش تهدید شد که اگر می‌خواهد مسلمان بماند خبری از ارث نیست. خانواده آنیلی برای آنکه ادواردو را از ارث محروم کنند، سعی زیادی در دیوانه جلوه دادن وی داشتند. به همین منظور وی را در بیمارستانی روانی بستری کردند که به گفته ادواردو، همه کارکنان آن یهودی بودند. ادواردو به خاطر ترس از شستشوی مغزی در آن تیمارستان سعی کرد تا از آنجا فرار کند. شهید آنیلی در طی سفر‌های خود به ایران با امام خمینی (ره) و آیت الله العظمی سید علی خامنه‌ای دیدار کرده و به زیارت حضرت علی ابن موسی رضا مشرف شده است. همچنین در هفتم فروردین ۱۳۶۰ در نماز جمعه به امامت آیت‌الله خامنه‌ای شرکت می‌کند. شهادت سرانجام در ۱۵ نوامبر ۲۰۰۰ (۲۴ آبان ۱۳۷۹) پیکر وی ادواردو در بزرگراه تورینو - ساوونا زیر پل ژنرال فرانکو رومانو پیدا شد. مقامات قضایی علت مرگ او را خودکشی اعلام کردند. برخی رسانه‌ها و شخصیت‌های مرگ او را ناشی از یک توطئه صهیونیستی برای ترور شهید ادواردو آنیلی می‌دانند. خانواده آنیلی از ثروت بسیار زیادی برخوردار بود. ثروت و درآمد این خانواده در سال ۲۰۰۰، معادل دو تا سه تن طلا در روز بود و احزاب مختلف در خدمت خانواده آن‌ها خدمت می‌کردند. او برای گسترش اسلام خیلی تلاش کرد و خانواده او این را می‌دانستند. مادر ادوارد دوست داشت که او با یک یهودی ازدواج کند. ادواردو بخاطر دینی که انتخاب کرده بود، سمت‌ها را از او گرفتند؛ و به جای او، پسر عموی او را جانشین آنیلی می‌کنند. ولی پسرعموی او هم کشته می‌شود و من حس می‌کنم او را به قتل رسانند. همه این‌ها برنامه‌هایی بود که ارث خانواده آنیلی به یهودیان برسد و این ماموریت مادر ادواردو بود. او همیشه محافظ داشت، اما اینکه چرا در روز ترور محافظی به همراه او نبود معلوم نیست. پیکر او را در کلیسای خانگی دفن کردند. شهید ادواردو آنیلی انسان متفکر، وارسته و عاطفی بود و نمی‌توانست نسبت به رنج دیگران ساکت باشد. وی در ۱۰ سال آخر زندگی حبس خانگی بود و اجازه خروج را به او نمی‌دادند. روحش شاد و یادش گرامی.
🔴ارسال دومین پیام تهدید‌آمیز برای «نفتالی بنت» 🔹شبکه ۱۲ تلویزیون رژیم صهیونیستی خبر داده امروز پیام تهدید‌آمیز دیگری به‌همراه گلوله برای خانواده «نفتالی بنت» ارسال شده و در آن، یکی از پسران او تهدید شده است. 🔹روز سه‌شنبه نیز شاباک خبر داده بود پیامی با محتوای تهدید‌آمیز به همراه یک گلوله به منزل نخست‌وزیر رژیم صهیونیستی ارسال شده است. ✅@salahshouran313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎁 بچه ها 🌸✨ والدین عزیز ! 📝 اهمیت پاداش دادن به کودکان و تاثیرات روانی آن در بهبود رفتار فرزندتان را جدی بگیرید. 📝 برای اینکه پاداش دادن به کودکان موثر واقع شود، باید بلافاصله به دنبال رفتار صحیح کودک ارائه شود. مثلاً وقتی در بردن آشغال به بیرون کمکی میکند، باید همان لحظه ، جایزه ای حتی کوچک به او بدهید، نه یک ساعت دیگر! 📝 پاداش دادن به کودکان نباید همواره به یک شکل انجام شود. بهتر است والدین انواع پاداش ها به کودک را متناسب با رفتار صحیح کودک در نظر بگیرند @salahshouran313
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان قسمٺ دل کوچک من بال بال میزد.. _اگه رسیدن اینجا ما چیکار کنیم؟ از صدایم میبارید و خبر زینبیه را بریده بود که از من هم دل برید _من ، اما یه عمر همسایه سیده زینب بودم، اینجا بشینم تا حرم بیفته دست اون کافرا! در را گشود.. و دلش پیش اشکهایم جا مانده بود که دوباره به سمتم چرخید و نشد حرف دلش را بزند... نگاهش از کنار صورتم تا چشمان صبور مادرش رفت.. و با همان نگاه نگران سفارش این دختر شیعه را کرد _مامان هر اتفاقی افتاد نذارید کسی بفهمه یا ! و میترسید این اشکها پای رفتنش را بلرزاند..که دیگر نگاهم نکرد و از خانه خارج شد... او رفت.. و دل مادرش متلاشی شده بود که پشت سرش به گریه افتاد.. و من میترسیدم دیگر نه ابوالفضل نه او را ببینم.. که از همین فاصله دخیل ضریح حضرت زینب (س) شدم... تلوزیون سوریه فقط از نبرد حمص و حلب میگفت، ولی از دمشق و زینبیه حرفی نمیزد.. و از همین سکوت مطلق حس میکردم پایتخت سوریه از آتش ارتش آزاد گُر گرفته.. که از ترس سقوط داریا تب کردم... اگر پای تروریستها به داریا میرسید،.. من با این زن سالخورده در این چه میکردم.. و انگار قسمت نبود این ترس تمام شود.. که صدای تیراندازی هم به تنهاییمان اضافه شد..باورمان نمیشد به این سرعت به داریا رسیده باشند... و مادرش میدانست.. این خانه با تمام خانه های شهر تفاوت دارد که در و پنجرهها را از داخل قفل کرد... در این خانه پنهان شده و پسرش بودم.. که مرتب دور سرم آیت الکرسی✨ میخواند و یک نفس... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد @salahshouran313 🍃 📖🍃
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان قسمٺ و یک نفس نجوا میکرد.. _✨فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِین.✨ و من هنوز نمیدانستم از ترس چه ابوالفضل حاضر نشد تنها راهی ایرانم کند.. که دوباره در این خانه پنهانم کرد... حالا نه ابوالفضل بود و نه مصطفی که از ترس اسارت به دست تروریست های ارتش آزاد جانم به لبم رسیده.. و با اشکم به دامن همه ائمه(ع) چنگ میزدم تا معجزهای شود.. که درِ خانه به رویمان گشوده شد... مصطفی برگشته بود، با صورتی که دیگر آرامشی برایش نمانده و چشمانی که از غصه به خون نشسته بود... خیره به من و مادرش از دری که به روی خودمان قفل کرده بودیم،.. حس کرد تا چه اندازه وحشت کردیم.. که نگاهش در هم شکست.. و من نفهمیدم خبری ندارد که با پرسش بی پاسخم آتشش زدم _پیداش کردید؟ همچنان صدای تیراندازی شنیده میشد.. و او جوابی برای اینهمه چشم انتظاری ام نداشت.. که با شرمندگی همین تیرها را بهانه کرد _خروجی شهر درگیری شده بود، برا همین برگشتم. این بیخبری دیگر داشت جانم را میگرفت.. و امانت ابوالفضل پای رفتنش را سُست کرده بود که هم مثل به زیر افتاد _اگه براتون اتفاقی میافتاد نمیتونستم جواب برادرتون رو بدم! مادرش با دلواپسی پرسید _وارد داریا شدن؟ پایش پیش نمیرفت جلوتر بیاید.. و دلش پیش مانده بود که همانجا روی زمین نشست.. و یک کلمه پاسخ داد _نه هنوز! و حکایت به همینجا ختم نمیشد.. که با ناامیدی به قفل در نگاه کرد و صدایش را به سختی شنیدم _خونه شیعه های اطراف دمشق رو میزنن تا شن فرار کنن! سپس سرش به سمتم چرخید... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد @salahshouran313 🍃 📖🍃
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان قسمٺ سرش به سمتم چرخید.. و دیدم قلب نگاهش برایم به تپش افتاده که خودم دست دلش را گرفتم _ کسی بفهمه من ام! و او حرف دیگری روی دلش سنگینی میکرد.. و همین حرف حالش را زیر و رو کرده بود.. که کلماتش به هم پیچید _شما رو میشناسید؟ نام او را چند بار از ابوالفضل🕊 شنیده و میدانستم برای آموزش نیروهای سوری به دمشق آمده... که تنها نگاهش کردم و او خبر تلخش را خلاصه کرد _میگن تو انفجار دمشق شهید شده! قلبم طوری به قفسه سینه کوبیده شد که دلم از حال رفت... میدانستم از فرماندهان سپاه است و میترسیدم شهادتش کار نیروهای ایرانی را یکسره کند.. که به نفس نفس افتادم _بقیه ایرانیها چی؟ و خبر مصطفی فقط همین بود.. که با ناامیدی سری تکان داد و ساکت شد... سردار سلیمانی،🕊فاتحه ابوالفضل🕊 و دمشق و داریا را یکجا خواندم.. که مصطفی با قامت بلندش قیام کرد. نگاهش خیره به موبایلش مانده بود،.. انگار خبر دیگری خانه خرابش کرده و این امانت دست و بالش را بسته بود که به اضطرار افتاد _بچه ها خبر دادن ممکنه بیان سمت حرم سیده سکینه! برای اولین بار طوری به صورتم خیره شد که خشکم زد و آنچه دلش میخواست بشنود، گفتم _ ، هیچ اتفاقی برا من نمیفته! و دل مادرش هم برای میلرزید که تلاش میکرد خیال پسرش را راحت کند.. و راحت نمیشد... که آخر قلبش پیش من ماند و جسمش از خانه بیرون رفت... سه روز، تمام درها را از داخل قفل کرده بودیم.. و فقط خدا را صدا میزدیم تا به فریاد مردم سوریه برسد. صدای تیراندازی... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد @salahshouran313 🍃 📖🍃
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان قسمٺ صدای تیراندازی هرازگاهی شنیده میشد،.. مصطفی چندبار در روز به خانه سر میزد.. و خبر میداد.. تاخت و تاز تروریست ها در داریا به چند خیابان محدود شده.. و هنوز خبری از دمشق و زینبیه نبود که غصه ابوالفضل🕊 قاتل جانم شده بود... تلوزیون سوریه تنها از پاکسازی حلب می گفت.. و در شبکه سعودی العربیه کشته شدن سردار سلیمانی بر پا بود، دمشق به دست ارتش آزاد افتاده.. و جانشینی هم برای بشار اسد تعیین شده بود... در همین وحشت بیخبری،.. روز اول ماه رمضان رسید و ساعتی به افطار مانده بود که کسی به در خانه زد... مصطفی کلید همراهش بود.. و مادرش هرلحظه منتظر آمدنش که خیال بافی کرد _شاید کلیدش رو جا گذاشته! رمقی به زانوان بیمارش نمانده.. و دلش نیامد من را پشت در بفرستد که خودش تا حیاط لنگید و صدا رساند _کیه؟ که طنین لحن گرم ابوالفضل تنم را لرزاند _مزاحم همیشگی! در رو باز کنید مادر! تا او برسد قفل در را باز کند، پابرهنه تا حیاط دویدم.. و در همان پاشنه در، برادرم را مثل جانم در آغوش کشیدم.. وحشت اینهمه تنهایی را بین دستانش گریه میکردم و بودم که بی صبرانه پرسیدم _حرم سالمه؟ تروریست های تکفیری را به چشم خودش در زینبیه دیده.. و هول به حرم به دلش مانده بود که قد علم کرد _مگه ما مرده بودیم که دستشون به حرم برسه؟ لباسش هنوز خاکی و از چشمان زیبایش خستگی میبارید.. و با همین نگاه خسته دنبال مصطفی میگشت.. که فرق سرم را بوسید و زیر گوشم... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد @salahshouran313 🍃 📖🍃