🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃 @darmangahemanavi
🌸
🍃
🌟زیارت حضرت امیرالمومنین (ع) در روز یکشنبه🌟
زيارت به روايت كسى است كه امام زمان (عج) را در بيدارى مشاهده كرده بود در حالى كه آن حضرت امير المؤمنين عليه السّلام را در روز يكشنبه كه روز آن حضرت است با اين عبارات زيارت میكرد:
💥السَّلامُ عَلَى الشَّجَرَةِ النَّبَوِيَّةِ وَ الدَّوْحَةِ الْهَاشِمِيَّةِ الْمُضِيئَةِ الْمُثْمِرَةِ بِالنُّبُوَّةِ الْمُونِقَةِ [الْمُونِعَةِ] بِالْإِمَامَةِ وَ عَلَى ضَجِيعَيْكَ آدَمَ وَ نُوحٍ عَلَيْهِمَا السَّلامُ السَّلامُ عَلَيْكَ وَ عَلَى أَهْلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ وَ عَلَى الْمَلائِكَةِ الْمُحْدِقِينَ بِكَ وَ الْحَافِّينَ بِقَبْرِكَ يَا مَوْلايَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ هَذَا يَوْمُ الْأَحَدِ وَ هُوَ يَوْمُكَ وَ بِاسْمِكَ وَ أَنَا ضَيْفُكَ فِيهِ وَ جَارُكَ فَأَضِفْنِي يَا مَوْلايَ وَ أَجِرْنِي فَإِنَّكَ كَرِيمٌ تُحِبُّ الضِّيَافَةَ وَ مَأْمُورٌ بِالْإِجَارَةِ فَافْعَلْ مَا رَغِبْتُ إِلَيْكَ فِيهِ وَ رَجَوْتُهُ مِنْكَ بِمَنْزِلَتِكَ وَ آلِ بَيْتِكَ عِنْدَ اللَّهِ وَ مَنْزِلَتِهِ عِنْدَكُمْ وَ بِحَقِّ ابْنِ عَمِّكَ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ وَ عَلَيْهِمْ [عَلَيْكُمْ ] أَجْمَعِينَ.💥
⬅️سلام بر شجره نبوت، و درخت تنومند هاشمى، درخت تابان و بارور به بركت نبوّت و خرّم و سرسبز به حرمت امامت، و بر دو آرميده در كنارت آدم و نوح (درود بر آنها باد)
سلام بر تو و بر اهل بيت پاك و پاكيزه ات، سلام بر تو و بر فرشتگان حلقه زننده بر دورت و گرد آمده بر قبرت، اى مولاى من اى امير مؤمنان، امروز روز يكشنبه و روز تو و به نام توست و من در اين روز ميهمان و پناهنده به توام، ايى مولاى من از من پذيرايى كن و مرا پناه ده، چه همانا تو كريمى و مهمان نوازى را دوست مى دارى و از سوے خدا مأمور به پناه دادنى، پس برآور خواهشى را كه براى آن در اين روز بسوى تو ميل نمودم و آن را از تو اميد دارم، به حق مقام والاى خود و جايگاه بنلد اهل بيتت نزد خدا و مقام خدا نزد شما، و بحق پسر عمويت رسول خدا كه خدا بر او و خاندانش همه و همه درودوسلام فرستد.
┄┄┅┅┅❅❁ ❁❅┅┅┅┄┄
🌟زیارت حضرت زهرا (س) در روز یکشنبه🌟
💥السَّلامُ عَلَيْكِ يَا مُمْتَحَنَةُ امْتَحَنَكِ الَّذِي خَلَقَكِ فَوَجَدَكِ لِمَا امْتَحَنَكِ صَابِرَةً أَنَا لَكِ مُصَدِّقٌ صَابِرٌ عَلَى مَا أَتَى بِهِ أَبُوكِ وَ وَصِيُّهُ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِمَا وَ أَنَا أَسْأَلُكِ إِنْ كُنْتُ صَدَّقْتُكِ إِلا أَلْحَقْتِنِي بِتَصْدِيقِي لَهُمَا لِتُسَرَّ نَفْسِي فَاشْهَدِي أَنِّي ظَاهِرٌ [طَاهِرٌ] بِوِلايَتِكِ وَ وِلايَةِ آلِ بَيْتِكِ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِمْ أَجْمَعِينَ💥
⬅️سلام بر تو اى آزموده شده، آن كه تو را آفريد آزمودت، پس تو را به آنچه آزمود شكيبا يافت، من از صميم قلب به تو ايمان دارم و بر آنچه پدر بزرگوارت و جانشينش (درود خدا بر آن دو باد) آوردند بردبارم و از تو مے خواهم از آنجا كه مومن به تو هستم مرا به گروندگان آن دو ملحق سازى تا دلشاد گردم، پس گواه باش كه همانا من تنها به ولايت تو و ولايت اهل بيتت (كه درود خدا بر همه آنان باد) پاك گشته و دلگرمم.
✍ترجمه: استاد انصاریان
┄┄┅┅┅❅❁ ❁❅┅
@salahshouran313
شربت قند و گالب، خوش عطر و طعم بود که لبهایم
بیاختیار به رویش خندید و همین خنده دلش را خنک
کرد که هر دو دستم را با یک دستش گرفت و دست دیگر
را به سمت چشمانم بلند کرد، بهجای اشک از روی گونه
تا زیر چانهام دست کشید و دلبرانه پرسید :»ممنونم که
خندیدی! حاال بگو چی کار کنم؟« اینهمه زخمی که روی
دلم مانده بود مرهمی جز حرم نداشت که در آغوش
چشمانش حرف دلم را زدم :»میشه منو ببری حرم؟« و
ای کاش این تمنا در دلم مانده بود و به رویش نمیآوردم
که آینه نگاهش شکست، دستش از روی صورتم پایین
آمد و چشمانش شرمنده به زیر افتاد. هنوز خاک درگیری
روی موهایش مانده و تازه دیدم گوشه گردنش خراش
بلندی خورده و خط نازکی از خون روی یقه پیراهن
سفیدش افتاده بود که صدا زدم :»مصطفی! گردنت چی
شده؟« بیتوجه به سوالم، دوباره سرش را باال آورد و با
شیشه شرمی که در گلویش مانده بود، صدایش به خس-
خس افتاد :»هنوز یه ساعت نیس تو رو از چنگشون
دراوردم! االن که نمیدونستن کی تو این ساختمونه، فقط
به خاطر اینکه دفتر سیدعلی خامنهای بود، همه جا رو به
گلوله بستن! حاال اگه تو رو بشناسن من چیکار کنم؟«
میدانستم نمیشود و دلم بیاختیار بهانهگیر حرم شده بود
که با همه احساسم پرسیدم :»میشه رفتی حرم، بجا منم
زیارت کنی؟« از معصومیت خوابیده در لحنم، دلش برایم
رفت و به رویم خندید :»چرا نمیشه عزیزدلم؟« در سکوتی
ساده محو چشمانم شده و حرفی پشت لبهایش بیقراری
میکرد که کسی به در اتاق زد. هر دو به سمت در
چرخیدیم و او انگار منتظر ابوالفضل بود که برابرم قد
کشید و همزمان پاسخ داد :»دارم میام!« باورم نمیشد
دوباره میخواهد برود که دلم به زمین افتاد و از جا بلند
شدم. چند قدمی دنبالش رفتم و صدای قلبم را شنید که
به سمتم چرخید و لحنش غرق غم شد :»زینبیه گُر گرفته،
باید بریم!« هنوز پیراهن دامادی به تنش بود، دلم راضی
نمیشد راهیاش کنم و پای حرم در میان بود که قلبم را
قربانی حضرت زینب کردم و بیصدا پرسیدم :»قول
دادی به نیتم زیارت کنی، یادت نمیره؟« دستش به سمت
دستگیره رفت و عاشقانه عهد بست :»به چشمای قشنگت
قسم میخورم همین امشب به نیتت زیارت کنم!« و دیگر
فرصتی برای عاشقی نمانده بود که با متانت از در بیرون
رفت و پشت سرش همه وجودم در هم شکست. در تنهایی
دست پیرزن را گرفتم و میکشیدم بلکه در اتاقی پنهان
شویم و نانجیب امان نمیداد که دیگر نه با لگد بلکه در
فلزی خانه را به گلوله بست و قفل را از جا کَند. ما میان
اتاق خشکمان زده و آنها وحشیانه به داخل خانه حمله
کردند که فقط فرصت کردیم کنج اتاق به تن سرد دیوار
پناه ببریم و تنها از ترس جیغ میزدیم. چشمانم طوری
سیاهی میرفت که نمیدیدم چند نفر هستند و فقط می-
دیدم مثل حیوان به سمتمان حمله میکنند که دیگر به
مرگم راضی شدم. مادر مصطفی بیاختیار ضجه میزد تا
کسی نجاتمان دهد و این گریهها به گوش کسی نمی-
رسید که صدای تیراندازی از خانههای اطراف همه شنیده
میشد و آتش به دامن همه مردم زینبیه افتاده بود. دیگر
روح از بدنم رفته بود، تنم یخ کرده و انگار قلبم در سینه
مصطفی میتپید که ترسم را حس کرد و دوباره زنگ زد.
نام و تصویر زیبایش را که روی گوشی دیدم دلم برای
گرمای آغوشش پرید و مقابل نگاه نجس آنها به گریه
افتادم. چند نفرشان دور خانه حلقه زده و یکی با قدمهایی
که در زمین فرو میرفت تا باالی سرم آمد، برای گرفتن
موبایل طوری به انگشتانم چنگ زد که دستم خراش افتاد.
یک لحظه به صفحه گوشی خیره ماند، تلفن را وصل کرد
و دل مصطفی برایم بالبال میزد که بیخبر از اینهمه
گوش نامحرم به فدایم رفت :»قربونت بشم زینب جان!
ما اطراف حرم درگیر شدیم! ابوالفضل داره خودش رو می-
رسونه خونه!« لحن گرم مصطفی دلم را طوری سوزاند
که از داغ نبودنش تا مغز استخوانم آتش گرفت و با اشک-
هایم به ابوالفضل التماس میکردم دیگر به این خانه نیاید
به این مسلخ نکشاند. از فشار انگشتان درشتش دستم
بیحس شده بود، دعا میکردم زودتر خالصم کند و پیش
از آنکه ابوالفضل به خانه برسد، از اینجا بروند تا دیگر
حنجر برادرم زیر خنجرشان نیفتد. خیال میکردم می-
خواهند ما را از خانه بیرون ببرند و نمیدانستم برای
زجرکش کردن زنان زینبیه وحشیگری را به نهایت
رساندهاند که از راهپله باریک خانه ما را مثل جنازهای باال
میکشیدند. مادر مصطفی مقابلم روی پله زمین خورد و
همچنان او را میکشیدند که با صورت و تمام بدنش روی
هر پله کوبیده میشد و به گمانم دیگر جانی به تنش نبود
که نفسی هم نمیزد. ردّ خون از گوشه دهانم تا روی شال
سپیدم جاری بود، هنوز عطر دستان مصطفی روی صورتم
مانده بود و نمیتوانستم تصور کنم از دیدن جنازهام چه
سر و شانه من و این پیرزن میکوبید. دندانهایم را روی
هم فشار میدادم، لبهایم را قفل هم کرده بودم تا دیگر
نالهام از گلو باال نیاید و عشقم بیش از این عذاب نکشد،
ولی لگد آخر را طوری به قفسه سینهام کوبید که دلم از
حال رفت، از ضرب لگدش کمرم در دیوار خرد شد و نالهام
در همان سینه شکست. با نگاه بیحالم دنبال مادر
مصطفی میگشتم و دیدم یکی بازویش را گرفته و دنبال
خودش میکشد. پیرزن دیگر نالهای هم برایش نمانده بود
که با نفس ضعیفی فقط خدا را صدا میزد. کنج این خانه
در گردابی از درد دست و پا میزدم که با دستان کثیفش
ساعدم را کشید و بیرحمانه از جا بلندم کرد. بدنم طوری
سِر شده بود که فقط دنبالش کشیده میشدم و خدا را به
همه ائمه قسم میدادم پای مصطفی و ابوالفضل را
که نمیتوانستم سر او را مثل سیدحسن بریده ببینم.
مصطفی از سکوت این سمت خط ساکت شد و همین یک
جمله کافی بود تا بفهمند مردان این خانه از مدافعان حرم
هستند و به خونمان تشنهتر شوند. گوشی را مقابلم گرفت
و طوری با کف پوتنیش به صورتم کوبید که خون بینی و
دهانم با هم روی چانهام پاشید. از شدت درد ضجه زدم و
نمیدانم این ضجه با جان مصطفی چه کرد که فقط نبض
نفسهایش را میشنیدم و ندیده میدیدم به پای ضجهام
جان میدهد. گوشی را روی زمین پرت کرد و فقط دعا
میکردم خاموش کرده باشد تا دیگر مصطفی نالههایم را
نشنود. نمیدانستم باز صورتم را شناختند یا همین صدای
مصطفی برای مدرک جرممان کافی بود که بیامان سرم
عربده میکشید و بین هر عربده با لگد یا دسته اسلحه به
زجری میکشد که این قطره اشک نه از درد و ترس که
به عشق همسرم از گوشه چشمم چکید. به بام خانه رسیده
بودیم و تازه از آنجا دیدم زینبیه محشر شده است. دود
انفجار انتحاریِ دقایقی پیش هنوز در آسمان باال میرفت
و صدای تیراندازی و جیغ زنان از خانههای اطراف شنیده
میشد. چشمم روی آشوب کوچههای اطراف میچرخید
و میدیدم حرم حضرت زینب بین دود و آتش گرفتار
شده که فریاد حیوان تکفیری گوشم را کر کرد. مادر
مصطفی را تا لب بام برده بود، پیرزن تمام تنش میلرزید
و او نعره میکشید تا بگوید مردان این خانه کجا هستند
و میشنیدم او به جای جواب، اشهدش را میخواند که
قلبم از هم پاره شد. میدانستم نباید لب از لب باز کنم تا
نفهمند ایرانیام و تنها با ضجههایم التماس میکردم او را
رها کنند. مقابل پایشان به زمین افتاده بودم، با هر دو
دستم به تن سنگ زمین چنگ انداخته و طوری جیغ می-
زدم که گلویم خراش افتاد و طعم خون را در دهانم حس
میکردم. از شدت گریه پلکهایم در هم فرو رفته بود و
با همین چشمان کورم دیدم دو نفرشان شانههای مادر
مصطفی را گرفتند و از لبه بام پرتش کردند که دیگر اختیار
زبانم از دستم رفت و با همان نایی که به گلویم نمانده
بوده، رو به گنبد ضجه زدم :»یا زینب!« با دستانم خودم
را روی زمین تا لب بام کشاندم، به دیوار چنگ انداختم تا
کف کوچه را ببینم و پیش از آنکه پیکر غرق به خون مادر
مصطفی را ببینم چند نفری طوری از پشت شانهام را
کشیدند که حس کردم کتفم از جا کنده شد. با همین یک
هدایت شده از سخنرانی ها/حجت الاسلام غفاری
8موردازپیامدهای غفلت ازیادخدا.MP3
زمان:
حجم:
41.78M
حجت الاسلام والمسلمین علی صالح غفاری موضوع ؛ 8 مورد از پیامدهایی غفلت از یاد خدا (جلسه 497
https://eitaa.com/eslam20