کند که دوباره رگبار گلوله در آسمان زینبیه پیچید.
رزمندگانِ اندکی در حرم مانده و درهای حرم را از داخل
بسته بودند که اگر از سدّ این درها عبور میکردند، حرمت
حرم و خون ما با هم شکسته میشد. میتوانستم تصور
کنم تکفیریهایی که حرم را با مدافعانش محاصره کرده-
اند چه ولعی برای بریدن سرهایمان دارند و فقط از خدا
میخواستم شهادت من پیش از مصطفی باشد تا سر
بریدهاش را نبینم.
تا سحر گوشم به الالیی گلولهها بود، چشمم بهپای
پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی بیدریغ میبارید و مصطفی
با مدافعان و اندک اسلحهای که برایشان مانده بود، دور
حرم میچرخیدند و به گمانم دیگر تیری برایشان نمانده
بود که پس از نماز صبح بدون اسلحه برگشت و کنارم
نشست. نگاهش دریای نگرانی بود، نمیدانست از کدام
سر قصه آغاز کند و مصیبت ابوالفضل آهن دلم را آب داده
بود که خودم پیشقدم شدم :»من نمیترسم مصطفی!«
از اینکه حرف دلش را خواندم لبخندی غمگین لبهایش
را ربود و پای ناموسش در میان بود که نفسش گرفت
:»اگه دوباره دستشون به تو برسه، من چی کار کنم
زینب؟« از هول اسارت دیروزم دیگر جانی برایش نمانده
بود که نگاهش پیش چشمانم زمین خورد و صدای
شکستن دلش بلند شد :»تو نمیدونی من و ابوالفضل
دیروز تا پشت در خونه چی کشیدیدم، نمیدونستیم تا
وقتی برسیم چه بالیی سرتون اومده!« هنوز صورت و
شانه و همه بدنم از ضرب لگدهای وحشیانهشان درد می-
کرد، هنوز وحشت شهادت بیرحمانه مادرش به دلم مانده
284
و ترس آن لحظات در تمام تنم میدوید، ولی میخواستم
با همین دستان لرزانم باری از دوش غیرتش بردارم که
دست دلش را گرفتم و تا پای حرم بردم :»یادته داریا منو
سپردی دست حضرت سکینه ؟ اینجا هم منو بسپر به
حضرت زینب »!محو تماشای چشمانم ساکت شده
بود، از بغض کلماتم طعم اشکم را میچشید و دل من را
ابوالفضل با خودش برده بود که با نگاهم دور صحن و
میان مردم گشتم و حضرت زینب را شاهد عشقم
گرفتم :»اگه قراره بالیی سر حرم و این مردم بیاد، جون
من دیگه چه ارزشی داره؟« و نفهمیدم با همین حرفم با
قلبش چه میکنم که شیشه چشمش ترک خورد و عطر
عشقش در نگاهم پیچید :»این حرم و جون این مردم و
جون تو همه برام عزیزه! برا همین مطمئن باش تا من
زنده باشم نه دستشون به حرم میرسه، نه به این مردم
نه به تو!« در روشنای طلوع آفتاب، آسمان چشمانش می-
درخشید و با همین دستان خالی عزم مقاومت کرده بود
که از نگاهم دل کَند و بلند شد، پهلوی پیکر ابوالفضل و
مادرش چند لحظه درددل کرد و باقی دردهای دلش تنها
برای حضرت زینب بود که رو به حرم ایستاد. لب-
هایش آهسته تکان میخورد و به گمانم با همین نجوای
عاشقانه عشقش را به حضرت زینب میسپرد که تنها
یک لحظه به سمتم چرخید و میترسید چشمانم پابندش
کند که از نگاهم گذشت و به سمت در حرم به راه افتاد.
در برابر نگاهم میرفت و دامن عشقش به پای صبوریام
میپیچید که از جا بلند شدم. لباسم خونی و روی ورود به
حرم را نداشتم که از همانجا دست به دامن محبت حضرت
زینب شدم. میدانستم رفتن امام حسین را به
چشم دیده و با هقهق گریه به همان لحظه قسمش می-
دادم این حرم و مردم و مصطفی را نجات دهد که پشت
حرم همهمه شد. مردم مقابل در جمع شده بودند،
رزمندگان میخواستند در را باز کنند و باور نمیکردم
تسلیم تکفیریها شده باشند که طنین "لبیک یا زینب"
در صحن حرم پیچید. دو ماشین نظامی و عدهای مدافع
تازه نفس وارد حرم شده بودند و باورم نمیشد حلقه
محاصره شکسته شده باشد که دیدم مصطفی به سمتم
میدود. آینه چشمانش از شادی برق افتاده بود، صورتش
مثل ماه میدرخشید و تمام طول حرم را دویده بود که
مقابلم به نفسنفس افتاد :»زینب حاج قاسم اومده!« یک
لحظه فقط نگاهش کردم، تازه فهمیدم سردار سلیمانی را
میگوید و او از اینهمه شجاعت به هیجان آمده بود که
کلماتش به هم میپیچید :»تمام منطقه تو محاصرهاس!
نمیدونیم چجوری خودشون رو رسوندن! با 08 نفر و کلی
تجهیزات اومدن کمک!« بیاختیار به سمت صورت
ابوالفضل چرخیدم و بهخدا حس میکردم با همان لبهای
خونی به رویم میخندد و انگار به عشق سربازی حاج
قاسم با همان بدن پارهپاره پَرپَر میزد که مصطفی دستم
را کشید و چند قدمی جلو برد :»ببین! خودش کالش
دست گرفته!« سردار سلیمانی را ندیده بودم و میان
رزمندگان مردی را دیدم که دور سر و پیشانیاش را در
سرمای صبح زینبیه با چفیهای پوشانده بود. پوشیده در
بلوز و شلواری سورمهای رنگ، اسلحه به دست گرفته و
با اشاره به خیابان منتهی به حرم، گرای مسیر حمله را
میداد. از طنین صدایش پیدا بود تمام هستیاش برای
دفاع از حرم حضرت زینب به تپش افتاده که در همان
چند لحظه همه را دوباره تجهیز و آماده نبرد کرد. ما چند
زن گوشه حرم دست به دامن حضرت زینب و خط
آتش در دست سردار سلیمانی بود که تنها چند ساعت بعد
محاصره حرم شکست، معبری در کوچههای زینبیه باز شد
و همین معبر، مطلع آزادی همه مناطق سوریه طی سال-
های بعد بود تا چهار سال بعد که داریا آزاد شد.
در تمام این چهارسال با همه انفجارهای انتحاری و
حمالت بیامان تکفیریها و ارتش آزاد و داعش، در
زینبیه ماندیم و بهترین برکت زندگیمان، فاطمه و زهرا
بودند که هر دو در بیمارستان نزدیک حرم متولد شدند.
حاال دل کندن از حرم حضرت زینب سخت شده بود
289
و بیتاب حرم حضرت سکینه بودیم که چهار سال زیر
چکمه تکفیریها بود و فکر جسارت به قبر مطهر حضرت
دلمان را زیر و رو کرده بود. محافظت از حرم حضرت
سکینه در داریا با حزباهلل لبنان بود و مصطفی از
طریق دوستانش هماهنگ کرد تا با اسکورت نیروهای
حزباهلل به زیارت برویم. فاطمه در آغوش من و زهرا
روی پای مصطفی نشسته بود و میدیدم قلب نگاهش
برای حرم حضرت سکینه میلرزد تا لحظهای که وارد
داریا شدیم. از آن شهر زیبا، تنها تلی از خاک مانده و از
حرم حضرت سکینه فقط دو گلدسته شکسته که تمام
حرم را به خمپاره بسته و همه دیوارها روی هم ریخته
بود. با بالیی که سر سنگ و آجر حرم آورده بودند، می-
توانستم تصور کنم با قبر حضرت چه کردهاند و مص
دیگر نمیخواست آن صحنه را ببیند که ورودی حرم رو
به جوان محافظمان خواهش کرد :»میشه برگردیم؟« و
او از داخل حرم باخبر بود که با متانت خندید و رندانه پاسخ
داد :»حیف نیس تا اینجا اومدید، نیاید تو؟« دیدن حرمی
که به ظلم تکفیریها زیر و رو شده بود، طاقتش را تمام
کرده و دیگر نفسی برایش نمانده بود که زهرا را از
آغوشش پایین آورد و صدایش شکست :»نمیخوام ببینم
چه بالیی سر قبر اوردن!« و جوان لبنانی معجزه این حرم
را به چشم دیده بود که امیرالمؤمنین را به ضمانت
گرفت :»جوونای شیعه و سنی تا آخرین نفس از این حرم
دفاع کردن، اما وقتی همه شهید شدن، امام علی
خودش از حرم دخترش دفاع کرد!« و دیگر فرصت پاسخ
به مصطفی نداد که دستش را کشید و ما را دنبال خودش
داخل خرابه حرم برد تا دست حیدری امیرالمؤمنین را
به چشم خود ببینیم. بر اثر اصابت خمپارهای، گنبد از کمر
شکسته و با همه میلههای مفتولی و الیههای بتنی روی
ضریح سقوط کرده بود، طوری که تکفیریها دیگر حریف
شکستن این خیمه فوالدی نشده و هرگز دستشان به
قبر مطهر حضرت سکینه نرسیده بود. مصطفی شب-
های زیادی از این حرم دفاع کرده و عشقش را هم مدیون
حضرت سکینه میدانست که همان پای گنبد نشست
و با بغضی که گلوگیرش شده بود، رو به من زمزمه کرد
:»میای تا بازسازی کامل این حرم داریا بمونیم بعد
برگردیم زینبیه؟« دست هر دو دخترم در دستم بود، دلم
از عشق حضرت زینب و حضرت سکینه میتپید
و همین عطر خاک و خاکستر حرم مستم کرده بود کهعاشقانه شهادت دادم :»اینجا میمونیم و به کوری چشم
داعش و بقیه تکفیریها این حرم رو دوباره میسازیم ان-
شاءاهلل!«
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃 @darmangahemanavi
🌸
🍃
✨عواملی که ما را جهنـمی میکنند✨
✳️در قیامت بارها میان اهل بهشت و جهنم گفت و گو رخ می دهد ٬ که قرآن ترسیمی از آن گفت و گوها را بیان فرموده است٬ یکی از آن صحنه ها که در سوره مدثر آمده این است که:
⁉️ اهل بهشت از مجرمان می پرسند: چه عاملی شما را به دوزخ روانه کرد؟
آنها می گویند : ۴ عامل :
1⃣ « لَمْ نَکُ مِنَ الْمُصَلّینَ »
پای بند به نماز نبودیم .
2⃣ « لَمْ نَکُ نُطْعِمُ المِسْکینَ »
به گرسنگان اعتنا نمی کردیم.
3⃣ « کُنّا نَخوُضُ مَعَ الْخائِضینَ »
ما در جامعه فاسد هضم شدیم .
4⃣ « کُنّا نُکَذِّبُ بِیَوْمِ الدّین »
قیامت را هم نمی پذیرفتیم.
📚 قصص الصلاة صفحه ۱۸۹
┄┄┅┅┅❅❁ ❁❅┅┅┅
@salahshouran313
هدایت شده از سخنرانی ها/حجت الاسلام غفاری
43موردازانچه رزق وروزی زیادمی شود.MP3
9.49M
حجتالاسلام والمسلمین علی صالح غفاری
موضوع ۴۳موردازانچه باعث ازدياد رزق وروزی می شود
جلسه ۵۰۸
https://eitaa.com/eslam20