eitaa logo
ســلام بـࢪ شـهــید
310 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
429 ویدیو
7 فایل
#نشر_معارف_شهدا #تصاویر #کلیپ #خاطرات_دلنشین_شهدا #مطالب_آموزنده_ارزشی 👈 کپی برداری حلال به شرط صلوات برای سلامتی و تعجیل ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف ادمین: @Yek_jamande 🌸کانال وقف #امام_زمان عج الله
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🌷 بود که پدرش آسمانی شد. . . دانشگاه که قبول شد، همه گفتند: با سهمیه قبول شده!!! ولی هیچوقت نفهمیدند کلاس اول وقتی خواستند به او یاد بدهند که بنویسد: ! یک هفته در تب ســـــــوخت. . . .! ➬@salam_bar_shahid
🌹 بهش گفتم : " پسرم ؛ تو به اندازه کافی جبهه رفتی ، دیگه نرو ؛ بزار اونایی برن که نرفته اند .. " چیزی نگفت و یه گوشه ساکت نشست صبح که خواستم نماز بخونم اومد جانمازم رو جمع کرد ، بهم گفت : " پدر جان ! شما به اندازه کافی نماز خوندی بذارین کمی هم بی نماز ها ، نماز بخونن .. " خیلی زیبا منو قانع کرد و دیگه حرفی برای گفتن نداشتم .. .. ➬@salam_bar_shahid
🌹 یک روز گرم تابستان ، با مهدی و چند تا از بچه های محل سه تا تیم شده بودیم و فوتبال بازی می کردیم. تیم مهدی یک گل عقب بود . عرق از سر و روی بچه ها می ریخت . بچه ها به مهدی پاس دادند، او هم فرصت خوبی برای خودش فراهم کرد؛ در همین لحظه حساس ، به یک باره مادر مهدی آمد روی تراس خانه شان که داخل کوچه بود و گفت : مهدی ، آقا مهدی ، برای ناهار نون نداریم ؛ برو از سر کوچه نون بگیر مادر... مهدی که توپ را نگه داشته بود ، دیگر ادامه نداد . توپ را به هم تیمی اش پاس داد و دوید سمت نانوایی... @salam_bar_shahid
سر سفره عقد نشسته بودیم، عاقد که خطبه را خواند صدای اذان بلند شد. حسین برخاست، وضو گرفت و به نماز ایستاد دوستم کنارم ایستاد و گفت: این مردبرای تو شوهر نمی شود! متعجب و نگران پرسیدم:چرا؟ گفت: کسی که این قدر به نماز و مسائل عبادی اش مقید باشد جایش توی این دنیا نیست! @salam_bar_shahid
🍃🍃 درعملیات والفجر یک، در ماموریت شناسایی، ماشین حامل حاج کاظم چپ کرد و کتف او شکست. به همین خاطر در بیمارستان شهید کلانتری اهواز بستری شد. دکترها بالا تنه او راگچ گرفتند و گفتتند باید مدتی بستری بشی، بحبوحه عملیات بود و کارها روی زمین مانده بود.اومخالفت کرد و خواست برود؛ دکتر نگذاشت. ولی بالاخره شبانه از بیمارستان فرار می کند و خود را به منطقه می رساند. 🌷خاطرات شهید حاج کاظم رستگار الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم @salam_bar_shahid
🌷🌷 قرار بود صبح روز عید غدیر برود به خدمت آقا و درجه ی سرلشگری اش را بگیرد . همه تبریک گفتند خودش می گفت : « درجه گرفتن فقط ارتقای سازمانی نیست وقتی آقا درجه را روی دوشم بگذارند . حس می کنم ازم راضی هستند . وقتی ایشان راضی باشد امام عصر ( عج ) هم راضی اند . همین برایم بس است . انگار مزد تمام سالهای جنگ را یکجا بهم داده اند .» خاطره ای از شهید علی صیاد شیرازی الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم ➬@salam_bar_shahid ┄┄┅═✧❁✧═┅┄
🌷 سر سفره عقد نشسته بودیم، عاقد که خطبه را خواند صدای اذان بلند شد. حسین برخاست، وضو گرفت و به نماز ایستاد دوستم کنارم ایستاد و گفت: این مردبرای تو شوهر نمی شود! متعجب و نگران پرسیدم:چرا؟ گفت: کسی که این قدر به نماز و مسائل عبادی اش مقید باشد جایش توی این دنیا نیست! @salam_bar_shahid ┄┄┅═✧❁✧═┅┄
🌷 تلفن همراهش زنگ خورد. داریوش دستش بند بود. گفت: ببین کیه؟ دیدم نوشته مشکوک. گفتم: مشکوک دیگه کیه؟ گفت ولش کن. جواب نده. چند روزیه زنگ می‌زنه و از من اطلاعات می‌خواد. رقم خوبی هم پیشنهاد میده. این روزهای آخر مرتب تماس می‌گرفت و دیگر خبری هم از پیشنهاد رقم‌های بالا نبود. فقط تهدیدش می‌کرد. آخر سر هم کار خودش را کرد. ┄┄┅═✧❁✧═┅┄
🌷 فقط 14 سالش بود. شب عملیات رمضان دیدمش. تا نزدیکی های اذان صبح ، پیش خودم بود. صدای اذان یکی از رزمنده ها آمد؛ اذان صبح شده بود. من بودم و گشتاسب و پیرمردی که کنارمان می جنگید ( پیرمرد گردان). باران آتش و گلوله ، لحظه ای تمامی نداشت. پیرمرد گفت :" مگر می شود توی این اوضاع نماز خواند و ...؟" هنوز حرف پیرمرد تمام نشده بود که گشتاسب ، حالت مردانه ای به خودش گرفت و گفت : "عمو! حواست کجاست ؟! یادت رفته که ما برای همین نماز آمدیم و داریم می جنگیم؟! " بعدش هم الله اکبر گفت و شروع کرد به نماز خواندن! 🌸خاطره ای از شهید گشتاسب گشتاسبی@salam_bar_shahid ┄┄┅═✧❁✧═┅┄
🌷 رفت جلو و گفت: همشیره ! تا حالا ندیدمت اینجا! تازه اومدی؟؟ -خیلی آهسته (که شایدم خجالت همراهش بود) گفت: بله...من از امروز اومدم -بهش گفت: تو اصلا قیافه ت به اینجور جاها و اینجور کارا نمیخوره! قبلا چیکار میکردی؟ اسمت چیه؟ (خیلی خجالت کشیده بود ... سرش رو پایین انداخته بود و)چشمانش را به زمین دوخته بود و جواب داد: -اسمم ... مهینه...چند وقتیه که شوهرم مرده... مجبور شدم برای اجاره خانه و خرجی خودمو پسرم بیام اینجا...! (خیلی بهش برخورده بود...از شدت عصبانیت دستانش میلرزید...به غیرتش برخورده بود... رگ غیرتش ورم کرده بود،از شدت عصبانیت دندانهایش را روی هم می فشرد! . ..) - دستش رو از شدت عصبانیت مشت کرد و کوبید روی میز و گفت:"ای لعنت به این مملکه کوفتی!" بعدتر با صدای رسا و بلندش گفت: - همشیره! راه بیوفته بریم (مهین خانوم رفت تا چادرش رو سرش کنه و در همین حال )مرد غیرتی داستان ما رو کرد به صاحب کاباره و گفت: - میرم و زودی برمیگردم! -مهین خانوم که با حجاب کامل از اون خراب شده بیرون می اومد...خیلی خوشحال شده بود...شاید توی دلش اینطور میگفت که هنوز هم مرد پیدا میشه... . . . . . . . . . . سالها ازین ماجرا میگذشت . . . . . . . . رو کردم بهش و گفتم: - راستی چه خبر از "مهین خانوم"؟ (اصلا دلش نمیخواست جواب بده...هی طفره میرفت...خیلی اصرار کردم تا)گفت: - دلم خیلی براش میسوخت (آخه خداییش اصلا آدم اونجور جاها نبود)، یه پسر ده ساله به اسم رضا داشت، صاحب خونه(بی معرفت و نامردش) اسباب و اثاثیه خونه ش رو ریخته بود بیرون...چون پول نداشته بود تا اجاره خونه ش رو بده! (در حالیکه شاید یکم خجالت کشیده بود خودش و اصلا دلش نمیخواست این قسمت رو بگه...)گفت: - توی نیرو هوایی ی خونه برای خودش و بچه اش اجاره کردم... (و به مهین خانوم گفته بود که:) - شما توی خونه بمون و بچه ت رو تربیت کن، من اجاره خونه و خرجی شما رو میدم.... شادی روح شهید گمنام شاهرخ ضرغام صلوات الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
🌷 خیلی به حضرت امام ارادت داشت. معتقد بود فرامین ولی فقیه، در واقع، دستورات اهل بیت(ع) است. هر وقت‌ ما گفتیم:«امام» می‌گفت: «نه! حضرت امام» یک روز رفت پیش مسعود و گفت: «می‌خواهم برم جبهه» ایام عملیات مرصاد2 بود. مسعود گفت:«حق نداری» گفت: «باید برم» مسعود:«جبهه مال ایرانی‌هاست؛ تو برو درست رو بخوان» گفت: «نه! حضرت امام گفتند واجب است.» فردای آن روز، رفته بود لشگر بدر و به عنوان بسیجی، اسم نوشته بود و رفت عملیات مرصاد. هنوز یک هفته نشده بود که خبر شهادتش را آوردند. آن موقع، تقریباً بیست و چهار سال داشت. از زمان بلوغش تا شهادت هشت ـ نه سال بیشتر عمر نکرد، ولی هر روز یک‌قدم جلوتر بود. مسیحی بود، سنی شد، و بعد شیعه. مقلد امام شد و مترجم و بالاخره رزمنده. چقدر راحت این قوس صعودی را طی کرد، چقدر سریع. کمال، آگاهانه کامل شد و در یک کلام، بنده خوبی شد. یکی از دانشجویان ایرانی مقیم فرانسه می‌گوید: اگر «کمال کورسل» شهید نمی‌شد، امروز با یک دانشمند روبه‌رو بودیم.. خاطره ای از شهید فرانسوی کمال کورسل الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم@salam_bar_shahid ┄┄┅═✧❁✧═┅┄
🌷 در حادثه بم بیش از 200 فروند هواپیما و هلیکوپتر و انواع موشک های برد بلند را سامان داد درساعتهای اول، شهیدکاظمی به عنوان فرمانده نیروی هوایی تمام ناوگان خودش را برای نجات مردم بم بسیج کرد خودش هم فرودگاه بم را آماده کرد هر 13 دقیقه یک هواپیما و یک هلیکوپتر ، چه در شب و چه در روز پرواز می کرد 30 هزار مجروح را با هواپیما و هلیکوپتر تخلیه کرد، 10 شبانه روز نخوابید. الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم@salam_bar_shahid
🔳پاسدار خمینی را به پای عروس و داماد ذبح کردند شهید صادق مکتبی فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء یکی از شب ها که در سنگر نشسته بودیم، این خاطره فراموش نشدنی را در حضور «شعبان صالحی» و چند نفر دیگر از بچه ها از جمله بردار اکبر خنکدار تعریف کرد. شهید مکتبی گفت: هنوز جنگ شروع نشده بود که به منطقه سیستان و بلوچستان اعزام شدیم. عضو رسمی سپاه بودم و سعی می کردم بخاطرموارد امنیتی کمتر از لباس سپاه با آرم استفاده کنم. در منطقه خاش مستقر بودیم، در یکی از شب ها، در یک نقطه کمین، درگیری شدیدی اتفاق افتاد. آنجا به همراه دو نفر از همرزمانم بدست اشرار اسیر شدیم، آنها از لحاظ تیپ شخصی از من قدری بزرگ تر بودند، اما من یک جوان نورسته محسوب می شدم. چشم های ما را بستند و ما را به نقطه ائی نامعلوم بردند. وقتی چشم باز کردم دیدم در یک دخمه ائی مانند بازداشتگاه محلی اشرار تنها اسیرم، دخمه ائی که بی شباهت به یک آشیانه روباه نبود. بوی نامطبوع نگذاشت شب تا صبح چشم روی هم بگذارم. صبح آمدند و چشم های من را بستند، گفتند می بریم تو را نزد جناب خان، تا تکلیفت را روشن کند. @salam_bar_shahid
🔳پاسدار خمینی را به پای عروس و داماد ذبح کردند یکی های اقامتگاه خان که به نوعی مقر شان هم محسوب می شد، صدای ساز و دهل و عروسی می آمد. عروسی آنها یک جوری خاص بود. وارد محفل عروسی خان شدیم. دست های من را از پشت بستند، چشم های من را باز کردند. دو شرور گردن کلفت، سبیل گنده، شبیه به یک یک گاومیش، چاق و بد هیبت در جایگاه مخصوص نشسته بودند. قلیان خان، در قیل و قال عروسی و صدای دهل در هم پیچیده بود، خان بد هیبت، چشم های گنده خاصی داشت، شکل یک گراز وحشی را می ماند. مرا مثل یک بره انداختند جلوی پای خان، خان نگاهی به من انداخت، گفت: تو پاسدار خمینی هستی! بعد ناگهان نیم خیز و با فریادی چون ناله یک گاو میشی که در باتلاقی گیر افتاده باشد از ته دل فریاد کشید: پاسدار خمینی، پاسدار خمینی. هر بار که این کلمه پاسدار خمینی را تکرار می کرد، با شلاق چنان می کوبید روی سرو شانه ام. که انگار یک فیل لعنتی پشتک زده روی هیکلم، بعد در لابلای غیظ و فریاد و کتک کاری اش با صدای بلند«چیزی گفت» که دل من هوری فرو ریخت، فریاد کشید من امروز میخواهم «یک پاسدار خمینی را جلوی پای عروس و داماد قربانی» کنم. @salam_bar_shahid
🔳 پاسدار خمینی را به پای عروس و داماد ذبح کردند گیج و سرگردان در درون که یعنی چی؟ با خودم در همان لحظه فکر کردم که من برای همیشه در تاریخ ماندگار خواهم شد. وقتی این حرف را زد گوش هایم سرخ شد. خان گفت: ترسیدی؟ سکوت کردم. یک شرور با یک کلاشینکف روی سرم ایستاده بود با کوچکترین حرکت من با نوک کلاش می کوبید توی سرم. من توی دلم یک آخ می گفتم و بعد لعنت بر خان و دارو دسته اش. آن روز تازه جنگ شروع شده بود و خان مسرور از تجاوز صدام به کشورمان بلند بلند می خندید و به خودش وعده می داد که چند روز دیگر صدام مهمانش خواهد شد. من ناخواسته خنده ام گرفت. خان عصبانی شد. جلاد هایش را صدا زد که چشم های من را ببندند تا عروس داماد از راه برسند. مدتی گذشت و عرو.س داماد هم از راه رسیدند، جمعیت زیادی آمده بودند، بیشترشان هم مسلح به اسلحه کلاشیکف بودند. @salam_bar_shahid
🔳 پاسدار خمینی را به پای عروس و داماد ذبح کردند من دیگر ختم خودم را خواندم. خودم را به دست خدا سپردم و گفتم در این غربت، هر چه خودت میدانی.... با ورود عروس داماد، چشم های ام را باز کردند و کاسه ائی آب آوردند. آب که آوردند یقین پیدا کردم و ناگهان لب هایم خشک شد. ترک برداشت. مانند یک بره با دست های بسته جلوی پای عروس داماد انداختند، فکر کردم حالا دیگر کار جهان من، اینجا با شهادتم پایان خواهد گرفت. اصلا نترسیدم، اما تیزی کارد که بر حنجره ام نشست، حس غریبی بهم دست داد، اشک از چشم های من قطره قطره پای عروس داماد روی زمین چکید. زمین خیس اشک من شد، نه از ترس و وحشت، یک حس غریبی دلم را گرفت. صحنه عجیبی نمایان شد، سکوت سنگینی فضا را فرا گرفت. قصاب به موهایم چنگ انداخته، کارد بر گلوی ام، منتظر دستور خان مانده است. ناگهان عروس فریاد کشید، با همان لحن خاص محلی خودشان گفت: من این پاسدار خمینی را می خرم. داماد نگاهی به عروس انداخت. داماد تسلیم شد. خان تسلیم شد، قصاب کارد را از گلوی من برداشت. من سرم را پائین انداختم. خان دستور داد چشم های من را بستند و عقب یک تویتا انداختند. خان گفت: یک بار دیگر به چنگ من بیفتی تو را آتش میزنم. از بلوچستان بیرون برو، بعد مرا بردند و در نقطه ائی کور در منطقه خاش رها کردند. سردار صادق مکتبی، فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء(ع) چند سال بعد از عملیات والفجر هشت در هنگام وضو به شهادت رسید. *نویسنده: غلامعلی نسائی@salam_bar_shahid
با چند تن از پرسنل نیروی هوایی به صورت خصوصی خدمت حضرت امام (ره) رسیده بودند. وقتی آمد خانه، خیلی خوشحال بود. چشمم که بهش افتاد، پرسید: «به نظرت نورانی نشده‌ام؟» گفتم: «چطور مگه؟» گفت: «آخه امام (ره) را بوسیده‌ام الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم ➬@salam_bar_shahid
محمدمصطفی‌پور اهل بابل بود اما امروز از اهالی آسمان است. تمام فرصتِ کوتاهش را در دنیا آن گونه صرف کرد که در نهایت ، این عاقبت نصیبش شد: یک شب محمد همین‌طور که دراز کشیده بود نگاهش را به بالا دوخت و با صدایی ملایم گفت «رضا! دوست دارم موقع شهادت، تیر درست بخورد به قلبم. همین‌جایی که این شعر را نوشته‌ام. «کنجکاو شدم، سرم را بالا گرفتم. در تاریک روشن سنگر به پیراهنش نگاه کردم، روی سینه‌اش این بیت نوشته بود: آن قدر غمت به جان پذیریم حسین تا قبر تو را بغل بگیریم حسین چند روز بعد از عملیات والفجر 8، وقتی به مقر برگشتم، رفتم سراغ بچه‌های امدادگر، دلم برای محمد شور می‌زد. شب عملیات از هم جدا شده بودیم و از او بی خبر بودم. پرسیدم آیا کسی بسیجی ای به اسم محمدمصطفی‌پور را دیده‌ یا نه؟ برای توضیح بیشتر گفتم روی سینه‌اش هم یک بیت شعر نوشته بود. تا این را گفتم یکی جواب داد «آهان دیدمش برادر! او شهید شده....» پرسیدم شهادت او چطور بود؟ امدادگر گفت «تیر خورد روی همان بیتی که بر سینه‌اش نوشته بود.» منتظر جوابی غیر از این نبودم. گفتم الحمدالله محمد هم رفت. دوباره پرسیدم او چطور بود؟ امدادگر گفت «تیر خورد روی همان بیتی که بر سینه‌اش نوشته بود.» الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم ➬@salam_bar_shahid
روزی در سنگر بودیم که صدای گنجشکی را شنیدیم او را به داخل سنگر آوردیم و آب و غذا دادیم و رهایش کردیم تا برود ولی فردای آن روز دوباره سر و صدای دو گنجشک را شنیدیم تا بیرون آمدیم که گنجشک ها را ببینیم خمپاره ای به سنگر خورد و سنگر متلاشی شد.. @salam_bar_shahid
گفتم:" با فرمانده تان کار دارم." گفت:"الان ساعت یازده است،ملاقاتی قبول نمی کند." رفتم پشت در اتاقش در زدم،گفت:"کیه؟" گفتم :"مصطفی من هستم."" گفت :"بیا تو." سرش را از سجده بلند کرد ،چشمهای سرخ، خیس اشک و رنگش پریده بود. نگران شدم :"گفتم چه شده مصطفی؟ خبری شده؟کسی طوری اش شده؟" دو زانو نشست ... سرش را انداخت پایین .. زُل زد به مهرش .... دانه های تسبیح را یکی یکی از لای انگشتهایش رد می کرد.... گفت :"ساعت یازده تا دوازده هر روز را فقط برای خدا گذاشتم.بر می گردم کارهایم را نگاه می کنم. از خودم می پرسم کارهایی که کردم ،برای خدا بود یا برای دل خودم؟" شهید حجت السلام مصطفی ردانی پور ┄┄┅═✧❁✧═┅┄
⭕️ خواستگار که می آمد ، اول پرس و جو می کردم ببینم اهل نماز و روزه هست یا نه ؟ حمید هم مثل بقیه ؛ اصلا برایم مهم نبود خانه دارد یا نه ، وضع زندگیش چطور است ، یا درآمدش چه قدر . خداروشکر ، دین و ایمانش چیزی کم نداشت . همین دل گرمم کرد به این ازدواج . حمید هم می گفت :" وقتی حجابت رو دیدم ومطمئن شدم به امام و ولایت فقیه اعتقاد داری ، مصمم تر شدم ." ◀️ به روایت همسر شهید 🌹شهید حمید ایران منش 🌷 در شرع مقدس اسلام ، آنچه که معین شده است این است که دختر و پسر باید کفو یکدیگر باشند و عمده مساله در باب کفو ، عبارت است از ایمان ؛ یعنی هر دو مومن ، هر دو دارای تقوی و پرهیزگاری و هر دو معتقد به مبانی الهی و اسلامی و عامل به آن ها باشند ، این که تامین شد ، بقیه چیزها اهمیت ندارد . 📚 مطلع عشق ، رهنمودهای حضرت آیت اله خامنه ای به زوج های جوان ، ص 15 📚ازدواج به سبک شهدا ص36 ➬@salam_bar_shahid
آخرین بار تو مدینه هم دیگر را دیدیم. رفته بودیم بقیع.نشسته بود تکیه داده بود به دیوار. گفتم: " چی شده حاجی ؟ گرفته ای ؟ " گفت: " دلم مونده پیش بچه ها." گفتم: " بچه های لشکر ؟ " نشنید. گفت: " ببین ! خدا کنه دیگه برنگردم. زندگی خیلی برام سخت شده. خیلی از بچه هایی که من فرمانده شون بودم رفتن؛ علی قوچانی، رضا حبیب اللهی، مصطفی. یادته؟ دیگه طاقت ندارم ببینم بچه ها شهید می شن، من بمونم." بغضش ترکید.سرش را گذاشت روی زانوهاش. هیچ وقت این طوری حرف نمی زد. 🔳خاطره ای از شهید حسین خرازی الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم ┄┄┅═✧❁✧═┅┄ @salam_bar_shahid
🌹شهیدعبدالمهدی مغفوری        هر هفته توی خونه روضه داشتیم. وقتی آقا شروع می کرد به خوندن ، تا اسم امام حسین می اومد حاجی رو می دیدی که اشکش جاری شده. حال عجیبی می شد با روضه  عليه السلام . انگار توی عالم دیگه ای سیر می کرد. یه بار وسط روضه، مصطفی رفته بود بشینه رو پاش؛ متوجه بچه نشده بود، انگار ندیده بودش. گریه کنون اومد پیش من. گفت: «بابا منو دوست نداره. هر چی گفتم جوابم رو نداد.» روضه که تموم شد، گفتم:« حاجی، مصطفی این طوری می گه.» با تعجب گفت:« خدا شاهده نه من کسی رو دیدم نه صدایی شنیدم.» از بس محو روضه بود.... راوی: همسر شهید 🌱 الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
🌹 اوایل جنگ بود که اسیر شدیم . ما را به بغداد بردند و در زندان وزارت دفاع حبس کردند . 12 نفر بودیم . بین ما فقط حاج آقا سالم بود . کسی او را نمی شناخت . ماشین که ایستاد ، پیاده شد ما را کول می کرد و در یک گوشه می خواباند . فاصله ماشین تا آنجا که پیاده مان می کرد حدود 100 متر بود. نمی خواست عراقی ها ما را اذیت کنند . سید الاسرا مرحوم سید علی اکبر ابوترابی ༻✿@salam_bar_shahid✿༻
🌷🌿 دو دل شده بودم ؛ از طرفی پیشنهاد ازدواج نصرالله ذهنم رو آروم نمیذاشت و از طرفی، عدم آشنایی کافی باهاش ؛ جواب دادن رو برام سخت کرده بود ! تا اینکه یکی از استادام درباره ش با من صحبت کرد و همون صحبتها ، آرامش رو به قلبم هدیه کرد استادم گفت : آقای شیخ بهایی از نظر ایمان خیلی قویه و به خدا نزدیک ! به نمازشب و مستحبات هم توجه خاصی داره اگر می خواے به خدا تقرب پیدا کنے ، درخواستش رو بی جواب نذار ! با این حرفها دیگه مشکلی برای پاسخ دادن نداشتم راوی : همسر شهید نصرالله شیخ بهایی