فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 آیا واقعا #اولین_دانشگاه و رضا شاه تاسیس کرد؟؟؟👆
🔴 آیا واقعا اولین دانشگاه را رضاشاه تاسیس کرد؟؟؟👆 یا امیرکبیر ؟!
⃟✨🌷════════✦ ⃟ ⃟💚
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #جهاد_تبیین
•|🕊 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
@salamalaaleyasiin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴انتشار برای اولین بار / برنامه ناجوانمردانه پدر و دانش آموز برای رهاسازی گاز در مدارس و تهیه فیلم
🔹 این فرد که از کارکنان بیمارستان لارستان است با رهاسازی گاز در مدارس لارستان برای شبکه سعودی فارسی زبان فیلم تهیه می کرد.
تنها هدفشون هم بدبین کردن مردم به نظام بوده...
⃟✨🌷════════✦ ⃟ ⃟💚
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ماه_شعبان
•|🕊 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
@salamalaaleyasiin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 بومیسازی دانش فنی تولید مادۀ موثر استامینوفن
#ایران_قوی
⃟✨🌷════════✦ ⃟ ⃟💚
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ماه_شعبان
•|🕊 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
@salamalaaleyasiin
22.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 «پیش به سوی پورنوتوپیا با ژوئیسانس»
تحلیل بسیار مهم از اتفاقات اخیر کشور/ چه بر سر نسل جوان ایرانی میآید؟
🔹فاجعهای که طی صدسال در فرانسه رخ داد اینبار طی دو دهه جامعه ایران را تهدید میکند!
⃟✨🌷════════✦ ⃟ ⃟💚
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ماه_شعبان
•|🕊 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
@salamalaaleyasiin
لینک ثبت نام استخدامی آموزش و پرورش 👇
https://register4.sanjesh.org/NOETRGSelectApCandidate140112
بزرگوارانی که توانایی تدریس برای ابتدایی دارند حتما ثبت نام بفرمایند.
9.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ بررسی علمی اثرات بدحجابی بر ذهن مردان و زنان
هرزگی در پوشش چه بلایی بر سر سلول های مغزی می آورد؟
🌹صددرصد دانلود📣✅🌹
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
⃟✨🌷════════✦ ⃟ ⃟💚
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ماه_شعبان
•|🕊 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
@salamalaaleyasiin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقای کوهنورد یه خاطره تعریف می کنه.. تو آفریقا یه قبیله ای رو دیدم که هیچ دینی نداشتند ولی منتظر بودند.. 👌
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
⃟✨🌷════════✦ ⃟ ⃟💚
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ماه_شعبان
•|🕊 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
@salamalaaleyasiin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 یه روز میای با شال سبز زهرا
🌸 یه روز میای با ذوالفقار حیدر
🌷 حاج مهدی رسولی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
⃟✨🌷════════✦ ⃟ ⃟💚
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ماه_شعبان
•|🕊 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
@salamalaaleyasiin
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_سیصد_و_هفتاد_و_پنجم که حالا میفهمیدم پ
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_سیصد_و_هفتاد_و_ششم
صدای اذان مغرب بلند شد. هر چه میکردم نمیتوانستم مهیای نماز شوم و میدانستم که تا دقایقی دیگر مجید هم به خانه باز میگردد و ناراحت بودم که حتی برای افطار هم چیزی مهیا نکردهام.
شاید از شدت ضعف و تب، در حالتی شبیه خواب و بیهوشی بودم که صدای دلواپس مجید، چشمان خمارم را کمی باز کرد. پای تختم روی دو زانو نشسته و با نگاه نگرانش به تماشای حال خرابم نشسته بود.
به رویش لبخندی زدم تا کمی از نگرانی در بیاید که با حالتی مضطرب سؤال کرد:
چی شده الهه؟ حالت خوب نیس؟
با صدایی که از شدت گلو درد به سختی بالا میآمد، پاسخ دادم:
نمی دونم، انگار سرما خوردم... با کف دستش پیشانیام را لمس کرد و فهمید چقدر تب دارم که زیر لب نجوا کرد:
داری از تب میسوزی!و دیگر منتظر پاسخ من نشد که توان حرف زدن هم نداشتم و با عجله از اتاق بیرون رفت.
نمیدانستم میخواهد چه کند که دیدم با چادرم به اتاق بازگشت. با هر دو دستش کمکم کرد تا از روی تخت بلند شوم و هر چه اصرار میکردم که نمیخواهم دکتربروم، دست بردار نبود و همانطور که چادرم را به سرم میانداخت، با خشمی عاشقانه توبیخم میکرد:
چرا به من یه زنگ نزدی؟ خب به مامان خدیجه خبر میدادی!
الاقل روزهات رو میخوردی! و نمیتوانستم
سرِ پا بایستم که با دست چپش دور کمرم را گرفته و یاری ام میکرد تا بدن سست و سنگینم را به سمت در بکشانم.
از در خانه که خارج شدیم، از همان روی ایوان صدا بلند کرد: حاج خانم!
از صدایش، مامان خدیجه با عجله در خانهشان را باز کرد و چشمش که به من افتاد، بیشتر هول کرد. مجید دیگر فرصت نداد چیزی بپرسد و خودش توضیح داد:
حاج خانم! الهه حالش خوب نیس. ما میریم دکتر.مامان خدیجه به سمتم دوید و از رنگ سرخ صورت و حرارت بدنم متوجه حالم
شد که بیآنکه پاسخی به مجید بدهد، به اتاق بازگشت.
مجید کمکم کرد تا از پلههای کوتاه ایوان پایین بروم که صدای مامان خدیجه آمد:
بیا پسرم! این سوئیچ رو بگیر، با ماشین برید!ظاهراً امشب آسید احمد ماشین را با خودش به مسجد نبرده بود که مامان خدیجه سوئیچ را برایمان آورد. مجید سوئیچ را گرفت و به هر
زحمتی بود مرا از حیاط بیرون بُرد و سوار ماشین کرد. با دست راستش فرمان را به
سختی نگه داشته و بیشتر از دست چپش استفاده میکرد.
نمیدانم چقدر طول کشید تا به درمانگاه رسیدیم. به تشخیص پزشک، آمپولی تزریق کردم و پا کتی از قرص و کپسول برایم تجویز کرد تا این سرماخوردگی بیموقع کمی فروکش کند.
مجید در راه برگشت، برایم شیر و کیک گرفت تا روزهام را باز کنم و من از شدت تب و گلو درد اشتهایی به خوردن نداشتم و آنقدر اصرار کرد تا بالاخره مقداری شیر نوشیدم.
میدانستم خودش هم افطار نکرده و دیگر توانی برایم نمانده بود تا وقتی به خانه رسیدیم، برایش غذایی تدارک ببینم و خبر نداشتم مامان خدیجه به هوای بیماریام، خوراک خوش طعمی تهیه کرده است که هنوز وارد اتاق نشده و روی تختم دراز نکشیده بودم که برایمان شام آورد.
در یک سینی، دو بشقاب شیر برنج و مقداری نان و خرما آورده بود و اجازه نداد مجید کمکش کند که خودش سفره
انداخت و با مهربانی رو به من کرد:
مادرجون! وقت نبود برات سوپ درست کنم.
حالا این شیر برنج رو بخور، گلوت نرم شه.
و با حالتی مادرانه رو به مجید کرد:
چی شد پسرم؟ دکتر چی گفت؟
و مجید هنوز نگران حالم بود که نگاهی به صورتم کرد و رو به مامان خدیجه پاسخ داد: گفت سرما خورده، خدا رو شکر آنفوالنزا نیس! مامان خدیجه به صحبت های مجید با دقت
گوش میکرد تا ببیند باید چه تجویزی برایم بکند، سپس با لحنی لبریز محبت نصیحتم کرد: مادرجون! خوب استراحت کن تأ إنشاءالله زودتر خوب شی
به قلم فاطمه ولی نژاد
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_سیصد_و_هفتاد_و_ششم صدای اذان مغرب بلند
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_سیصد_و_هفتاد_و_هفتم
فکرنکنم فردا هم بتونی روزه بگیری.
که مجید با قاطعیت تأ کید کرد:
نه حاج خانم!
مامان خدیجه چند توصیه دیگر هم کرد و بعد به خانه خودشان رفت تا من و مجید راحت باشیم. مجید بشقاب شیر برنج را برداشت و کنارم لب تخت نشست تا خودش غذایم را بدهد، ولی تبم کمی فروکش کرده بود که بشقاب را از دستش گرفتم و از اینهمه مهربانیاش قدردانی کردم:
ممنونم مجید! خودم میخورم!
و میدیدم رنگ از صورتش پریده که با دلواپسی عاشقانهای ادامه دادم:
خودتم بخور! ضعف کردی!
خم شد و همچنانکه بشقاب دیگر شیر برنج را از روی سفره بر میداشت، با مهربانی بینظیری پاسخ داد:
الهه جان! من ضعف کردم، ولی نه از گشنگی! من از این حال و روز تو ضعف کردم!
از شیرین زبانی اش لذت بردم و رمقی برایم نمانده بود تا پاسخش را بدهم که تنها به رویش خندیدم.
هنوز تمام بدنم درد میکرد، و به امید اندکی بهبودی مشغول خوردن دستپخت خوش عطر و طعم مامان خدیجه شدم که همه مزه خوبش نه به خاطر هنر آشپزی که از سرانگشتان مادرانهاش سرچشمه میگرفت.
همانطور که روی تخت نشسته و تکیهام را به دیوار داده بودم، هر قاشق از شیربرنج را با تحمل گلو درد شدید فرو میدادم که نگاهم به ساعت افتاد. چیزی به ساعت نه شب نمانده و مراسم تا ساعتی دیگر آغاز میشد که بشقاب را روی تخت گذاشتم و با ترسی کودکانه رو به مجید کردم:
مجید! یه ساعت دیگه مراسم شروع میشه،
من هنوز نماز هم نخوندم!
و مجید مصمم بود تا امشب مانع رفتن من به مسجد شود که با قاطعیت پاسخ داد:
الهه جان! تو که امشب نمیتونی بری مسجد!
همین چند قدم تا حیاط هم به زور اومدی! حالا چجوری میخوای تا مسجد بیای و چند ساعت اونجا بشینی؟!!!
از تصور اینکه امشب نتوانم به مسجد بروم
و از مراسم احیاء جا بمانم، آنچنان رنگ از صورتم پرید که مجید محو چشمانم شد و من زیر لب زمزمه کردم:
مجید! آسید احمد میگفت امشب خیلی مهمه! اگه امشب نتونم بیام...
و حسرت از دست دادن احیاء امشب طوری به سینهام چنگ زد که صدایم در گلو خفه شد.
به قلم فاطمه ولی نژاد
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤