7.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 خدا هیچ نیاز اصیلی رو بیپاسخ نگذاشته...
❇️ قدم اول رو تو مدرسهٔ امام زمان برداریم...!
🎙 سخنران : حجت السلام مسعود عالی
⏰ زمان : ۵۵ ثانیه
#لبیک_یا_خامنه_ای
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
#باماهمراهباشید
🆔@salamalaaleyasiin
11.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 تمام روایات،
راهکار ظهور امام و داشتنِ امام را،
فقط زیاد دعا کردن، میدانند.
🔹 ما زیاد دعا کردیم و اجابت نشد...
ما زیاد دعا کردیم و این وضع خراب دنیای ماست.
✘ آیا ناامیدی در این شرایط، منطقی نیست؟!
🎤¦... اسـتاد شجاعی
#لبیک_یا_خامنه_ای
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
#باماهمراهباشید
🆔@salamalaaleyasiin
#انگیزشی 😍
یہ بار یکۍ بهم میگفت :🤔
بعضیام هستن بجا اینکہ بگن
من دلم میخواد ! من دوست دارم !😊
میگن خدا دلش میخواد . .
خدا دلش نمیخواد . .😍
خدا دوست داره اینجورۍ .😍 .
اینجورۍ خدا دوست نداره ها . !😍
- اینا دقیقا همون کساییَن کہ خدا
میشه همہ زندگیشونه :)👌😍
#لبیک_یا_خامنه_ای
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
#باماهمراهباشید
🆔@salamalaaleyasiin
7.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 داستان تشرف یک طلبه بیمار و کمک کردن امام زمان علیه السلام به ایشان
🎙 #آیت_الله_ناصری
#لبیک_یا_خامنه_ای
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
#باماهمراهباشید
🆔@salamalaaleyasiin
🔴 نسخه جدید ایتا راهی #مایکت و #کافهبازار شد
✍مهمترین #تغییرات نسبت به #نسخه_قبلی:
🔹برطرف شدن مشکل ساعت تابستانه
🔹نمایش مدت زمان خاموش بودن سوپرگروه برای اعضای عادی(وقتی گروه برای مدت معین خاموش شده)
🔹 امکان انتخاب مسیریاب با کلیک بر روی پست موقعیت
🔹حل مشکل جستجو بر اساس تاریخ در داخل گفتگو
🔹ذخیره شدن وضعیت جستجو بر اساس پست یا کانال
🔹ایراد جزئی در نمایش رنگ هدر در صفحه جستجو پس از ورود با دارک مود
🔹اصلاح الگوی نمایش کپشن آلبوم
🔹 رفع مشکل پین گفتگو در تبها
🔹 رفع اشکال جزئی در ایتافلای
🔹اصلاح مشکل خطای نمایش پست لایو در کانال یا گروه دیگر
🔹اصلاح مشکل بارگیری پیامهای قدیمی در برخی کانالها
🔹برطرف شدن چند مورد کرش
base.apk
41.12M
نسخه جدید ایتا منتشر شد 🔥
با این فایل نسخه جدید ایتای خود را بروزرسانی کنید🤍✨
تحلیلی مختصر
🌙ابهام در هلال واضح
این جمله را زیاد شنیده ایم؛
«ماه خیلی واضح بود معلوم میشه روز گذشته روز عید بوده!!!»
👈همین طور این جمله را هم گوشها مان عادت کرده« کار خودشان است به خاطر اهداف سیاسی عید را تغییر دادند».
بحث رویت هلال مختصری اطلاعات علمی نجومی ، همین طور مقداری آگاهی نسبت به مسأله فقهی لازم است.
اما خیلی کوتاه و ساده ش را عرض میکنم؛
رویت هلال با تولد ماه فرق میکنه یعنی ممکن است از نظر علمی ملاقات ماه و خورشید اتفاق افتاده و به اصلاح ماه متولد شده باشد اما هلال قابل رؤیت نباشد. و از نظر فقهی ملاک رویت و مشاهده است و نه تولد ماه.
🟢حرف آخر
از دو چیز به خدا پناه ببریم؛ یکی از اظهار نظرهای کارشناسی، نا کارشناسها و دیگری از افرادی که خودشان همه چیز را سیاسی میکنند بعدش میگن همه چیز را سیاسی میکنند.
#لبیک_یا_خامنه_ای
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
#باماهمراهباشید
🆔@salamalaaleyasiin
4_6041772117811267084.mp3
1.57M
در سه دقیقه بشنوید:
🌱بعد از ماه رمضان چه جوری مراقب حال خوبمون باشیم؟
#استاد_پناهیان
#لبیک_یا_خامنه_ای
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
#باماهمراهباشید
🆔@salamalaaleyasiin
8.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 اگر از گرانی، گرانی، گرانی شنیدیم هرروز از هر زبانی، دوایش چه باشد بگویم بدانی؟
بخشهایی از شعرخوانی مهدی رسولی پیش از نماز #عید_فطر
#نماز_تاریخی
#لبیک_یا_خامنه_ای
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
#باماهمراهباشید
🆔@salamalaaleyasiin
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
#دختر_شینا #پارت_بیست_و_هشتم ✅ فصل هشتم با دیدن شیرین جان که توی حیاط بود بغضم ترکید .پدرم خان
#دختر_شینا
#پارت_بیست_و_نهم
✅ فصل هشتم
💥عصر روزی که میخواست برود، مرا کشاند گوشهای و گفت: « قدم جان! من دارم میروم؛ اما میخواهم خیالم از طرفت راحت باشد. اگر اینجا راحتی بمان؛ اما اگر فکر میکنی اینجا به تو سخت میگذرد، برو خانهی حاجآقایت. وضعیت من فعلاً مشخص نیست. شاید یکی دو سال تهران بمانم. آنجا هم جای درست و میزانی ندارم تو را با خود ببرم؛ اما بدان که دارم تمام سعیام را میکنم تا زودتر پولی جمع کنم و خانهای ردیف کنم. من حرفی ندارم اگر میخواهی بروی خانهی حاجآقایت، برو. با پدر و مادرم حرف زدهام. آنها هم حرفی ندارند. همه چیز مانده به تصمیم تو. »
💥 کمی فکر کردم و گفتم: « دلم میخواهد بروم پیش حاج آقایم. اینجا احساس دلتنگی میکنم. خیلی سخت میگذرد. »
بدون اینکه خم به ابرو بیاورد، گفت: « پس تا خودم هستم، برو ساک و رخت و لباست را جمع کن. با خودم بروی، بهتر است. »
💥 ساکم را بستم و با صلح و صفا از همه خداحافظی کردم و رفتیم خانهی پدرم. صمد مرا به آنها سپرد. خداحافظی کرد و رفت. با رفتنش چیزی در وجودم شکست. دیگر دوریاش را نمیتوانستم تحمل کنم. مهربانی را برایم تمام و کمال کرده بود. یاد خوبیهایش میافتادم و بیشتر دلم برایش تنگ میشد. هیچ مردی تا به حال در روستا چنین رفتاری با زنش نداشت. هر جا مینشستم، تعریف از خوبیهایش بود. روز به روز احساس علاقهام نسبت به او بیشتر میشد. انگار او هم همینطور شده بود. چون سر یک هفته دوباره پیدایش شد. میگفت: « قدم! تو با من چه کردهای! پنجشنبه صبح که میشود، دیگر دل توی دلم نیست. فکر میکنم اگر تو را نبینم، میمیرم. »
💥 همان روز با برادرم رفت و اسباب و اثاثیهام را از خانهی مادرش آورد و خالی کرد توی یکی از اتاقهای پدرم. آن شب اولین شبی بود که صمد در خانهی پدرم خوابید. توی روستای ما رسم نبود داماد خانهی پدرزنش بخوابد. صبح که از خواب بیدار شدیم، صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامد.
💥 صبحانه و ناهارش را بردم توی اتاق. شب که شد، لباس پوشید و گفت: « من میروم. تو هم اسباب و اثاثیهمان را جمع کن و برو خانهی عمویم. من اینجا نمیتوانم زندگی کنم. از پدرت خجالت میکشم. »
همان روز تازه فهمیدم حاملهام. چیزی به صمد نگفتم. فردای آن روز رفتم سراغ عموی صمد. بندهی خدا تنها زندگی میکرد. زنش چند سال پیش فوت کرده بود. گفتم: « عمو جان بیا و در حق من و صمد پدری کن. میخواهیم چند وقتی مزاحمتان بشویم. بعد هم ماجرا را برایش تعریف کردم. »
💥 عمو از خدا خواستهاش شد. با روی باز قبول کرد. به پدر و مادرم هم قضیه را گفتم و با کمک آنها وسایل را جمع کردیم و آوردیم. بندهی خدا عمو همان شب خانه را سپرد به من. کلیدش را داد و رفت خانهی مادرشوهرم و تا وقتی که ما از آن خانه نرفتیم، برنگشت. چند روز بعد قضیهی حاملگیام را به زنبرادرم گفتم. خدیجه خبر را به مادرم داد. دیگر یک لحظه تنهایم نمیگذاشتند.
💥 یک ماه طول کشید تا صمد آمد. وقتی گفتم حاملهام، سر از پا نمیشناخت. چند روزی که پیشم بود، نگذاشت از جایم تکان بخورم. همان وقت بود که یک قطعه زمین از خواهرم خرید؛ چهار صد و پنجاه تومن. هر دوی ما خیلی خوشحال بودیم. صمد میگفت: « تا چند وقت دیگر کار ساختمان تهران تمام میشود. دیگر کار نمیگیرم. میآیم با هم خانهی خودمان را میسازیم. »
💥 اول تابستان صمد آمد. با هم آستینها را بالا زدیم و شروع به ساختن خانه کردیم. او شد اوستای بنا و من هم کارگرش. کمی بعد برادرش، تیمور، هم آمد کمکمان.
تابستان گرمی بود. اتفاقاً ماه رمضان هم بود. با این حال، هم در ساختن خانه به صمد کمک میکردم و هم روزه میگرفتم.
یک روز با خدیجه رفتیم حمام. از حمام که برگشتیم، حالم بد شد. گرمازده شده بودم و از تشنگی داشتم هلاک میشدم. هر چقدر خدیجه آب خنک روی سر و صورتم ریخت، فایدهای نداشت.
💥 بیحال گوشهای افتاده بودم. خدیجه افتاد به جانم که باید روزهات را بخوری. حالم بد بود؛ اما زیر بار نمیرفتم.
گفت: « الان میروم به آقا صمد میگویم بیاید ببردت بیمارستان. » صمد داشت روی ساختمان کار میکرد. گفتم: « نه... او هم طفلک روزه است. ولش کن. الان حالم خوب میشود. »
کمی گذشت، اما حالم خوب که نشد هیچ، بدتر هم شد. خدیجه اصرار کرد: « بیا روزهات را بخور تا بلایی سر خودت و بچه نیاوردی. » قبول نکردم. گفتم: « میخوابم، حالم خوب میشود. » خدیجه که نگرانم شده بود گفت: « میل خودت است، اصلاً به من چه! فردا که یک بچهی عقبمانده به دنیا آوردی، میگویی کاش به حرف خدیجه گوش داده بودم.» این را که گفت، توی دلم خالی شد؛ اما باز قبول نکردم. ته دلم میگفتم اگر روزهام را بخورم، بچهام بیدین و ایمان میشود.
🔰ادامه دارد....🔰