💠استاد حسین انصاریان
◽️گناهان زبانی انسان را از نماز شب محروم می کند و محروم از نماز شب از بسیاری از برکات الهی محروم خواهد بود
#اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج⚜
@salamalaaleyasiin
🌺 حاج میرزا اسماعیل دولابی (ره) :
☘️ اجابت قبل از دعاست. یک وقت نگویید هرچه دعا می کنیم مستجاب نمیشود. اگر خدا نمیخواست شما نمیتوانستید دعا کنید. وقتی با حال دعا با خدا حرف میزنیم، این را خدا خواسته که نصیب ما شده است.
✍️کتاب طوبای محبّت ج 2 – ص 96
🌹
#اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج
⚜@salamalaaleyasiin
5.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨آیا از شرایط ظهور امامزمان «عجلاللهتعالےفرجـہ» چیزی الان فراهم شده⁉️
استاد#رائفی_پور
#امام_زمان
کانال آل یس🌹
#اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج
⚜@salamalaaleyasiin
در دنیایی که صاحبخانهها به مستاجران فرزنددار خانه اجاره نمیدهند هستند کسانیکه خانههایشان را به خانوادههای پرجمعیت ارزان اجاره میدهند
⚜@salamalaaleyasiin
10.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کربلا نرفتی..؟!!💔
السلامُ عَلـے
مَن جَعَلَ اللهُ الشَّفاءَ فی تربتِهِ ✨
⚜@salamalaaleyasiin
علّامه طباطبایی (ره) :
"یک صلوات تبدیل به چنان نوری در عالم برزخ برای مردگان میشود که ....
آنها را از گرفتاریهای آن عالم نجات میدهد🌱
تا میتوانید برای اموات خود صلوات بفرستید که چشم انتظارند."
برای شادی ارواح مطهر شهدا و جمیع اموات و خصوصا پدر عزیزم؛ #صلـــوات
⚜@salamalaaleyasiin
🔸در طول شبانهروز یکبار به زیر آسمان بروید، دست بر سر بگذارید و اینچنین به حضرت حجت عجلالله فرجه سلام دهید:
🔅السلّام علیکَ یا بقیةَ الله
یا اَبا صالح و رحمة الله و برکاته
المُستَغاثُ بِکَ یا صاحبَ الزمان
المُستَعانُ بِکَ یا صاحبَ الزمان
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
تعحیل در فرج صلوات
⚜@salamalaaleyasiin
13.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چشم
آلوده کجا دیدن دلدار کجا؟
دلِسرگشتهکجاوصف رخ یار کجا؟
کاشدر نافلهات نام مرا هم ببری
کهدعای تو کجا عبد گنه کار کجا؟
#سلامفرمانده
#عاقبتگرددنمایانقامتِرعنایِدوست
⚜@salamalaaleyasiin
بہ ما خرده نگیرید؛
ڪہ چرا اینقدر از #حجاب میگوییم...
بہ ازاے هر زینب؛
ما #عباس_ها داده ایم...🥀
⚜@salamalaaleyasiin
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
🌷 #دختر_شینا #پارت_هفتاد_و_سوم ✅ فصل شانزدهم 💥 خانمها آرامآرام سوار اتوبوس شدند. ما هم نشستیم
🌷 #دختر_شینا
#پارت_هفتاد_و_چهارم
✅ فصل شانزدهم
💥 همانجا ایستادم تا شهدا طوافشان تمام شد و رفتند. یکدفعه دیدم دور و بر ضریح خلوت شد. من که تا آن روز دستم به ضریح نرسیده بود، حالا خودم را در یک قدمیاش میدیدم. دستهایم را به ضریح قفل کردم و همانطور که اشک میریختم، گفتم: « یا امام رضا(ع)، خودت میدانی در دلم چه میگذرد. زندگیام را به تو میسپارم. خودت هر چه صلاح میدانی، جلوی پایم بگذار. »
💥 هر کاری کردم، توی دهانم نچرخید برای صمد دعا کنم. یکدفعه احساس کردم آرام شدم. انگار هیچ غصهای نداشتم. جمعیت دور و برم زیاد شده بود و خانمها بدجوری فشار میآوردند. به هر سختی بود خودم را از دست جمعیت خلاص کردم و بیرون آمدم. بوی عود و گلاب حرم را پر کرده بود. آمدم و بچهها را از مادرشوهرم گرفتم و از حرم بیرون آمدیم.
💥 رفتیم بازار رضا. همینطور یکدفعهای تصمیم گرفتیم همهی خریدهایمان را بکنیم و سوغاتها را هم بخریم. با اینکه سمیه بغلم بود و اذیت میکرد؛ اما هر چه میخواستیم، خریدیم و آمدیم هتل.
💥 روز سوم تازه از حرم برگشته بودیم. داشتیم ناهار میخوردیم که یکی از خانمهایی که مسئول کاروان بود آمد کنار میزمان و گفت:« خانم محمدی! شما باید زودتر از ما برگردید همدان. »
هول برم داشت. سرم گیج رفت. خودم را باختم. فکرم رفت پیش صمد و بچهها. پرسیدم: « چی شده؟! اتفاقی افتاده؟! »
زن که فهمید بدجوری حرف زده و مرا حسابی ترسانده، شروع کرد به معذرتخواهی.
💥 واقعاً شوکه شده بودم. به پِتپِت افتادم و پرسیدم: « مادرم طوری شده؟! بلایی سر بچهها آمده؟! نکند شوهرم... »
زن دستم را گرفت و گفت: « نه خانم محمدی! طوری نشده. اتفاقاً حاجآقا خودشان تماس گرفتند. گفتند قرار است توی همین هفته مشرّف شوند مکه. خواستند شما زودتر برگردید تا ایشان کارهایشان را انجام دهند. »
💥 زن از پارچ آبی که روی میز بود برایم آب ریخت. آب را که خوردم، کمی حالم جا آمد.
ادامه دارد...
⚜@salamalaaleyasiin
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
🌷 #دختر_شینا #پارت_هفتاد_و_چهارم ✅ فصل شانزدهم 💥 همانجا ایستادم تا شهدا طوافشان تمام شد و رفتند.
🌷 #دختر_شینا
#پارت_هفتاد_و_پنجم
✅ فصل شانزدهم
💥 فردای آن روز با هواپیما برگشتیم تهران. توی فرودگاه یک پیکان صفر منتظرمان بود. آنوقتها پیکان جزو بهترین ماشینها بود. با کلی عزت و احترام سوار ماشین شدیم و آمدیم همدان. سر کوچه که رسیدیم، دیدم جلوی در آب و جارو شده. صمد جلوی در ایستاده بود. خدیجه و معصومه هم کنارش بودند. به استقبالمان آمد. ساکها را از ماشین پایین آورد و بچهها را گرفت.
💥 روی بالکن فرش پهن کرده بود و حیاط را شسته بود. باغچه آبپاشی شده و بوی گلها درآمده بود. سماوری گذاشته بود گوشهی بالکن. برایمان چای ریخت و شیرینی و میوه آورد. بچهها که از دیدنم ذوقزده شده بودند توی بغلم نشستند. صمد بین من و مادرش نشست و در گوشم گفت: « میگویند زن بلاست. الهی هیچ خانهای بیبلا نباشد. »
💥 زودتر از آن چیزی که فکرش را میکردم، کارهایش درست شد و به مکه مشرّف شد. موقع رفتن ناله میکردم و اشک میریختم و میگفتم: « بیانصاف! لااقل این یک جا مرا با خودت ببر. »
گفت: « غصه نخور. تو هم میروی. انگار قسمت ما نیست با هم باشیم. »
💥 رفتن و آمدنش چهل روز طول کشید. تا آمد و مهمانیهایش را داد، ده روز هم گذشت. هر چه روزها میگذشت، بیتابتر میشد. میگفت: « دیگر دارم دیوانه میشوم. پنجاه روز است از بچهها خبر ندارم. نمیدانم در چه وضعیتی هستند. باید زودتر بروم. »
💥 بالاخره رفت. میدانستم به این زودیها نباید منتظرش باشم. هر چهلوپنج روز یک بار میآمد. یکی دو روز پیش ما بود و برمیگشت. تابستان گذشت. پاییز هم آمد و رفت.
ادامه دارد...
⚜@salamalaaleyasiin