این دختر، 8 ساله هم نیست.
اما میراث مادر 18 ساله را خوب حفظ کرده است.
➖➖➖
در این زمانه
لنز دوربین ها، بیوقفه تصویر سلمای محجبه را ثبت نمیکنند و خبرگزاری ها مدام برایش خبر مخابره نمیکنند زیرا گفتن از افتخارآفرینی یک دختر مسلمان ایرانی برایشان سودی ندارد.
ما اما، به اندازهی خودمان به سلما افتخار کرده و خبر موفقیت این دختر عفیف را منتشر میکنیم.
دختری که اصالتش را در این طوفان بی حیایی، به باد نداد و ثابت کرد دخترِ مسلمانِ ایرانی، محروم نیست !
+ما مفتخریم به داشتن دخترانی چون سلما❕✨
#حجاب
#عفت
#افتخار
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
❤️ #در_محضر_بزرگان
🔔 دل مومن جایگاه من است!
✅ اسماعیل دولابی:
اگر خداوند را میخواهید بجویید
در زمین و آسمان نیابید که پیدا نمیشود!
چون خود رحمانش فرمودند:
زمین و آسمان وسعت مرا ندارد
دل مؤمـــن جایگاه من است...
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 رمــان «جــانِ شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_صد_و_پانزدهم قلبم آتش گرفت و خشمی ل
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
رمــان «جــانِ شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_صد_و_شانزدهم
کاش دلم اینهمه از دستش گرفته نبود و میتوانستم همه غصه هایم را پیش چشمان مهربانش زار بزنم و بعد در حضور گرم و پُر مهرش به آرامش برسم.
چقدر به آهنگ آرامبخش صدا و گرمای زندگی بخش نگاهش نیاز داشتم و افسوس که قلب شکسته ام هنوز از تلخی تنفرش خالی نشده و دل رنجیده ام به این آسانی حاضر به بخشیدن گناه
نابخشودنی اش نبود.
غروب آفتاب نزدیک میشد و تا آمدن پدر و عبدالله چیزی نمانده بود. به هر زحمتی بود تن رنجورم را از جا کندم و برای تدارک شام به آشپزخانه ای رفتم که هر گوشه اش خاطره مادرم را زنده میکرد و چاره ای نبود جز اینکه میان اشکهای تلخم، غذا را تهیه کنم.
دقایقی به اذان مغرب مانده بود که پدر از راه رسید. به خیال خودش بعد از رفتن مادر میخواست با من مهربانتر باشد که با لحنی نرمتر
َ از گذشته جواب سلامم را داد. با دیدن چشمان ورم کردهام، اخم کرد و پرسید:
مجید اینجا بود؟
« سرم را سا کت به زیر انداختم که خودش قاطعانه جواب داد:
نمیخواد قایم کنی! دیدم پنجره طبقه بالا بازه، فهمیدم اومده خونه.
سپس به چشمانم دقیق شد و با لحنی مشکوک پرسید:
باهاش حرف زدی؟
ِ سری جنباندم و زیر لب پاسخ دادم: »اومده بود دمدر، ولی درو باز نکردم.« لبخندرضایت روی صورت پُر چین و چروکش نشست و گفت:
خوب کاری کردی! بذار بفهمه نمیتونه هر غلطی دلش میخواد بکنه! تا چهلم محلش نذاری میفهمه یه مَن ماست چقدر کره میده!
ساعتی از اذان مغرب گذشته بود که عبدالله هم آمد و سفره شام را انداختم. در این یک هفته همیشه دور سفره شلوغ بود و غیبت مادر کمتر به چشمم میآمد و سفره سه نفرهمان به قدری سرد و بی روح بود که اشکم را سرازیر کرد و بغض را
در گلوی عبدالله نشاند، ولی پدر به اندازه ما از جای خالی مادر عذاب نمیکشید که سرش را پایین انداخته و با خیالی راحت غذایش را میخورد.
من که نتوانستم لب به غذا بزنم و فقط با تکه نانی که در دستم بود، بازی میکردم و عبدالله هم که جز چند لقمه، چیزی از گلویش پایین نرفت که غذای پدر تمام شد، با چهار انگشتش، چربی غذا را از سبیلش پا ک کرد و با تشکر کوتاهی، خودش را از سفره کنار کشید و برای تماشای تلویزیون روی یکی از مبلها تکیه زد.
سفره را جمع کردم و برای شستن ظرفها به آشپزخانه رفتم که عبدالله هم پشت سرم آمد و روی ِ صندلی گوشه آشپزخانه نشست. آمده بود تا با مهر برادری اش با من صحبت کرده و به غمخواری دل تنگم بنشیند که لبخندی زد و پرسید: »امروز حالت بهتر بود الهه جان؟
صورتش غرق در ماتم بود و نگاهش بوی غم میداد و باز میخواست از من دلجویی کند. لبخندی تصنعی نشانش دادم و با صدایی که هنوز از گریه های این چند روزم، خش داشت، به گفتن »خدا رو شکر! اکتفا کردم که پرسید:
از مجید خبر داری؟« از سؤال بی مقدمه اش جا خوردم و به جای پاسخ، پرسیدم:
»چطور مگه؟
در برابر چشمان پرسشگرم، مکثی کرد و سپس طوری که پدر نشنود با صدایی آهسته پاسخ داد: شبی که داشتم می اومدم خونه، تو کوچه وایساده بود تا باهام حرف بزنه.« از شنیدن این جمله بار دیگر ذهنم آشفته شد، با ناراحتی
دست از کار کشیدم و کلافه روی صندلی نشستم که عبدالله گفت:
الهه جان! تو که نمیتونی تا ابد مجید رو طرد کنی! اون همسرته و خودتم می ِ دونی چقدر دوست داره!
امشب بار اولی نبود که با من حرف میزد. روزی نیس که به من زنگ نزنه و شبی نیس که تو کوچه سر راهم رو نگیره. تو این مدت روزی ده بار ازم میخواست تا با تو حرف بزنم، روزی ده بار حالتو میپرسید و سفارش میکرد مراقبت باشم،
روزی ده بار می خواست تا یه جوری تو رو راضی کنم که باهاش حرف بزنی و منم هر دفعه بهش میگفتم تا یه مدت تو رو به حال خودت بذاره.
ادامه دارد....
به قلم فاطمه ولی نژاد
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 رمــان «جــانِ شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_صد_و_شانزدهم کاش دلم اینهمه از دستش
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
رمــان «جــانِ شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_صد_و_هفدهم
سپس مکثی کرد و در برابر چشمانم که از شنیدن بیقراری های مجید، قدری قرار گرفته بود، با لبخندی داد: امشب هم تو کوچه بهم گفت که بالاخره امروز صبرش تموم شده و اومده
با خودت حرف زده...
« که سراسیمه به میان حرفش آمدم و با دلخوری گفتم: ولی من درو باز نکردم، چون هنوز نمیخوام ببینمش!
« و او با متانت جواب داد: اینمً واسه همین اومده بود با من حرف بزنه تا از حال تو با خبر شه. میگفت بدجوری گریه میکردی،گفت که درو براش باز نکردی، اصلا نگران حالت بود.
« سرم را پایین انداختم تا بیشتر برایم بگوید از مهربانی های مردی که این روزها با همه کینهای
که در دلم بود، سخت دلتنگ محبتهایش شده بودم که عبدالله به صورتم خیره شد و پرسید: چند روزه به صورت مجید نگاه نکردی؟« و در برابر نگاه متعجبم، دوباره پرسید: »اصلا ً دیدی تو همین یه هفته چقدر پیر شده؟
دیدی صورتش چقدر شکسته شده؟
و اینبار اشکی که پای مژگانم نشست نه از غم دوری مادر که از غصه رنجهایی بود که مجید در این مدت کشیده و با شکیبایی همه را تحمل کرده بود که عبدالله هشدار داد:
الهه! مجید داره از بین میره! باور کن امشب وقتی دیدمش احساس کردم به اندازه ده سال پیر شده! مجید تو رو خیلی دوست داره و نمیتونه این همه بی محلیهای تو رو تحمل کنه!
« اشکی را که تا زیر چانه ام رسیده بود، با سر انگشتم پا ک کردم و با صدایی که از پشت پردههای بغض به سختی میگذشت، سر به شکایت نهادم: عبدالله! مجید با من بد کرد،
مجید با من کاری کرد که من هنوز نمیتونم باور کنم مامان رفته.
میگفت اگه به اهل بیت متوسل بشی، مامان حتماً خوب میشه. میگفت امکان نداره امام حسن عليه السلام دست رد به سینه ات بزنه...
که هجوم گریه اجازه نداد حرفم را تمام
کنم و فقط توانستم یک جمله دیگر بگویم:
من همه این کارا رو کردم، ولی مامان خوب نشد!
عبدالله که از دیدن چشمان سرخم، دلش به درد آمده بود، ابرو در هم کشید و کلافه جواب داد: خُب اون یه چیزی گفت، تو چرا بیخودی به خودت امید میدادی؟ تو که خودت میدیدی حال مامان داره هر روز بدتر میشه!
تو که خودت میدونستی سرطان مامان چقدر پیشرفت کرده، چرا انقدر خودتو عذاب میدادی؟ به یاد روزهای سختی که بر دل من و مادر گذشت، در کاسه چشمانم اشک جمع شده بود، با چند بار پلک زدن مهار کرد و با مهربانی پاسخ
شکوههایم را داد:
الهه جان! مجید به تو دروغ نگفته. اون به یه سری مسائل اعتقاد داشته و خیال میکرده دعاهایی که میکنه جواب میده. اون فقط میخواسته کاری رو که بلده به تو هم یاد بده.
الهه! قبول کن که مجید هیچ قصد بدی نداشته
و فقط میخواسته کمکت کنه.
« سپس لبخندی زد و با لحنی لبریز آرامش ادامه
داد: »خُب اگه اون اشتباه میکرده و به یه چیزهایی اعتقاد داشته که واقعادرست نبوده، تو باید راهنماییش کنی نه اینکه ازش متنفر باشی.
« با هر دو دست پرده اشک را از صورتم کنار زدم که عبدالله لبخندی زد و با امیدی که در صدایش پیدا بود، گفت:
خدا رو چه دیدی؟ شاید همین موضوع باعث شه که مجید بفهمه همه عقایدی که داره درست نیس و مجبور شه بیشتر در مورد اعتقادات شیعه فکر
کنه.
تو میتونی از همین فرصت استفاده کنی و به جای اینکه باهاش قهر کنی و حرف نزنی، کمکش کنی تا راه درست رو پیدا کنه!
و حالا عبدالله حرفهایی میزد که احساس میکردم میتواند مرهم زخمهای قلبم شود و گوشه ای از دردهای دلم را التیام بخشد که با صدایی آهسته پرسید:
»میخوای با بابا صحبت کنم که از حرفی که زده کوتاه بیاد و تو قبل از چهلم بری خونه ات؟
و چون سکوتم را دید، خیال کرد دلم نرم شده که مستقیم نگاهم کرد و ادامه داد:
الهه! به خدا مامان راضی نیس تو این کارو بکنی! تو که یادته مامان چقدر مجید رو دوست داشت!
باور کن مجید داره خیلی زجر میکشه! الهه جان! قبول کن هر کاری کرده، تو این یه هفته به اندازه کافی تاوان پس داده!
و نمیدانست دریای عشق من به مجید
آنقدر زلال و بیکران بوده که حالا آتش نفرتش به این زودی ها در سینه ام خاموش نشود که باز هم در مقابل اصرارهای خیرخواهانه اش مقاومت کردم و با لحن سرد و بیروحم پاسخ دادم: عبدالله! هنوز نمیتونم مجید رو ببخشم!« و چقدر تحمل این خشم و کینه، سخت بود که من هنوز عاشق مجید بودم و همین احساس عمیقم بود که جراحت قلبم را کاری تر میکرد و التیامش را سختتر که از کسی خورده بودم که روزی داروی شفابخش تمام دردهایم بود...
ادامه دارد....
به قلم فاطمه ولی نژاد
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
#سلام🤚
#صبحتبخیرمولایمن🌸
روزی نو را در پناه شما،
به نام شما و به یاد شما
آغاز میکنم...
در هوای شما گام میبرمیداریم
و به امید نگاه مهربانتان
نفس میکشیم...
خدا کند در این روز،
رضایتتان روزیمان باشد...
بنَفْسي أَنْتَ مِنْ نازِح ما نَزَحَ عَنّا
جانم به فدای آن غايبی
که از ما دور است،
ولی جدا نيست⚡️
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
روزتون بخیر عزیزان ✋
امید که تنتون سالم و حال دلتون خوب باشه 🧡
از خودتون مراقبت کنید این روزها ☘️
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
10.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#زیارت_آل_یاسین
پیشکش به محضر امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف❣
🔴 رفاقت با #امام_زمان(؏َ)
🌼 آیت الله کشمیری(ره):
🦋 روزی یک ساعت با حضرت خلوت کنید. متوجه حضرت بشوید.«زیارت آل یاسین» را بخوانید،سپس بگویید یا صاحب الزمان ادرکنی توسل بکنید به ایشان، یک خرده یک خرده رفاقت پیدا میشود.
•|🕊🥀 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
💢زیارت حضرت علی علیه السلام و حضرت فاطمه سلام الله علیها در روز یکشنبه
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#یکشنبه_های_علوی_و_فاطمی 💚
🌱منظومۀ ولای علی، ماه فاطمه است
عصمت ستارهایست که همراه فاطمه است...
🌱هر جا که چشمهای به زمین جوش میزند
معلوم میشود که قدمگاه فاطمه است...
🔸السَّلامُ عَليکَ يا اَميرالمؤمنين علي ابن ابى طالِب عليه السلام.
🔸السَّلامُ عَلیَکِ یا فاطِمَةَ الزَّهرا سلام اللّه عَليها.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 آیا تا به حال اسم نماز احتیاط را شنیده اید؟ میدونید در چه مواردی این نماز بر ما واجب میشه؟
❇️ احکامی که باید بدانیم
📎#احکام_نماز
📎#کلیپ_آموزشی
📎#کلیپ_احکام
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
💢 حکم سلام کردن به شخصی که در حال نماز است
💠 سوال:
اگر در مجلسی مانند مسجد یا حسینیه وارد شویم که همه مشغول قرائت قرآن یا نماز و مانند آن هستند، آیا سلام کردن به آنان، مستحب است؟
✍🏻 پاسخ:
❇️ در هر حال سلام کردن به خودی خود مستحب است (و در مورد سؤال پاسخ یک نفر کفایت میکند)؛ ولی سلام کردن بر کسی که در حال نماز است، مکروه میباشد.
بخش استفتائات پایگاه اطلاع رسانی دفتر مقام معظم رهبری
📎 #احکام_نماز
📎 #جواب_سلام
📎 https://b2n.ir/w92415
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤