❣به نام خداوند شفابخش
💠 بهترین دکترها در جهان:
1- قرآن کریم
2- خرما
3-خواب کافی درشب
4-هوای آزادوپاک
5-روزی نیم ساعت پیاده روی
6-خوردن غذای سالم وبه مقدار
7-نور آفتاب
8-عسل
9-سیاه دانه
🌼🍃
1-نفس بکش بالااله الاالله
2-نفست راسرزنش کن بااستغفرالله
3-هنگام دردکشیدن بگوالحمدلله
4-هنگام تعجب بگوسبحان الله
5-هنگام خوشحالی صلوات بررسول الله
6-هنگام ناراحتی انالله واناالیه راجعون
7-سم چشمانت رابشکن به گفتن ماشاالله تبارک الله
8-شروع کن بابسم الله
9-خاتمه بده باالحمدلله
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
1_1689032244.mp3
7.37M
سلام فرمانده
ابوذر روحی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
پنج شنبه دلتنگی
بودند عزیزانی که با ما زیستند و دیگر نیستند و
چشم انتظارند
پیامبراکرم صلی الله علیه و آله:
مردگانتان را که درقبرها آرمیده اند از یاد نبرید. مردگان شما امید احسان شما را دارند. آنها زندانی هستند و به کارهای نیک شما رغبت دارند. شما صدقه و دعایی به آنها هدیه کنید.
با هدیه بسته های صلوات و سوره قدر و فاتحه ای ، چشم انتظارشان نگذاریم
#ألّلهُمَّصَلِّعَلىمُحَمَّدٍوآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُم
7.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔷 کسانیکه اهل #نماز_شب هستند،
حتماً این کلیپ رو ببینند،
تا با این ذکر بعد از نماز وتر پاداشی عظیم نصیبشان شود۰
🌸التماس دعا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
دعایکمیل۩اباذرحلواجی.mp3
15.21M
🕋 دعای کمیل
🎙 با نوای اباذر حلواجی
لینک متن و ترجمه دعای کمیل 👇
✅🔝 eitaa.com/doa1357/217
#امام_زمان علیه السلام
#شب_جمعه
۶۴BitR🚀۱۴MB⏰Time=۳۱:۳۵
〰❁🍃❁🌺❁🍃❁〰
#ألّلهُمَّصَلِّعَلىمُحَمَّدٍوآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُم
#اللّٰھُمَعجلاْلِّوَلیڪَالفࢪَج
💎@salamalaaleyasiin💎
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_هشتاد_و_پنجم چادر نمازم را از سرم کشیدم
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_هشتاد_و_ششم
جز چهاردهم قرآن را با قرائت آیه آخر سوره نحل به پایان بردم و با قلبی که از جرعه گوارای کلام خدا آرامش گرفته بود، قرآن را بوسیدم و مقابل آیینه گذاشتم.
به لطف خدا، با همه گرفتاریهای این مدت توانسته بودم در هر روز از ماه رمضان، ِجزء مربوط به آن روز را بخوانم و امروز هم با نزدیک شدن به غروب روز چهاردهم، ِجزء چهاردهم را تمام کرده بودم. تا اذان مغرب چیزی نمانده بود و میبایست سفره افطار را آماده میکردم. در ماه رمضان ساعت کار مجید کاهش یافته و برای افطار به خانه بر میگشت. روزه داری در روزهای گرم و طولاني مرداد ماه بندرعباس کار سادهای نبود، به خصوص برای مجید که به آفتاب داغ و سوزان بندر هنوز عادت نکرده بود و بایستی بالافاصله بعد از سحر، مسافت به نسبت طولاني بندرعباس تا پالایشگاه را می پیمود و تا بعد از ظهر در گرمای طاقت فرسای پالایشگاه کار میکردً وقتی به خانه میرسید، دیگر رمقی برایش نمانده و تمام توانش تحلیل رفته بود. برای همین هر شب برایش شربت خنکی تدارک میدیدم تا قدری از تشنگی اش بکاهد ووجود گرما زده اش را خنک کند. شربت آب لیمو را با چند قالب یخ در تُنگ کریستال جهیزیه ام ریخته و روی میز گذاشتم و تا فرصتی که تا اذان مانده بود، به طبقه پایین رفتم تا افطاری پدر و عبدالله را هم آماده کنم.
پدر روی تخت خواب دو نفره ای که جای مادر رویش خالی بود، دراز کشیده و عبدالله
مشغول قرائت قرآن بود.
تا مرا دید، لبخندی زد و گفت:
»الهه جان! خودم افطاری رو آماده میکردم! تو چرا اومدی؟
« همچنانکه به سمت آشپزخانه میرفتم، جواب
ُ دادم منم دوست دارم براتون سفره بچینم!
« سپس سماور را روشن کردم و میخواستم داغ دلم را پنهان کنم که با خوشرویی ادامه دادم
دادم:
»إنشاءالله حال مامان خوب میشه و دوباره خودش براتون افطاری درست میکنه!«
از آرزویم لبخندی غمگین بر صورتش نشست و با لحنی غمگینتر خبر داد:
»امروز رفته بودم با دکترش صحبت میکردم...« و در مقابل نگاه مضطربم با صدایی گرفته ادامه
داد:
»گفت باید دوباره عمل شه. میگفت سرطان داره به جاهای دیگه هم سرایت میکنه و باید زودتر عملش کنن.
هر چند این روزها به شنیدن اخبار هولناکی که
حال مادر را وخیمتر گزارش میداد، عادت کرده بودم ولی باز هم دستم لرزید و بشقابی که برای چیدن خرما از کابینت برداشته بودم، از دستم افتاد و شکست. خم شدم که خرده شیشه ها را جمع کنم که گفت: »دست نزن! بذار الآن جارو میارم!«
به صورت رنگ پریده ام نگاهی کرد و گفت: »خودم جارو میزنم.«
و برای آوردن جارو به اتاق رفت. با پاهایی که از غم و ضعف روزه داری به لرزه افتاده بود، دنبالش رفتم و ِ پرسیدم:
»حالا کی قراره عملش کنن؟
« جارو را از گوشه اتاق برداشت و زیر لب
زمزمه کرد: »فردا.«
آه بلندی کشیدم و با صدایی که از بغض به زحمت بالا میآمد، پرسیدم:
امروز مامانو دیدی؟
« سرش را به نشانه تأیید پایین انداخت
همانطور که نگاهم بهُ خرده شیشه ها بود ، بغضم شکست و با گریه ای که میان صدای گوش خراش جارو گم شده بود، ناله زدم:
دیدی همه موهاش ریخته؟... دیدی چقدر لاغر شده؟... دیدی چشماش دیگه رنگ نداره؟...
« و همین جمالت ساده و لبریز از درد من
کافی بود تا قلب عبدالله را آتش بزند.
ادامه دارد...
به قلم #فاطمه_ولی_نژاد
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_هشتاد_و_ششم جز چهاردهم قرآن را با قرائت
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_هشتاد_و_هفتم
تن نحیف مادر که این روزها دیگر پوستی بر استخوان شده و سر و صورتی که دیگر مویی برایش نمانده بود، کابوس شبهای من و عبدالله شده و هر بار که تصویر مصیبت بارش مقابل چشمانمان جان میگرفت، گریه تنها راه پیش رویمان بود.
با چشمانی که جریان اشکش قطع نمیشد و دلی که لحظه ای خونابه اش بند نمی ِ آمد، به طبقه بالا برگشتم و وضو گرفتم که در اتاق با صدای کشداری باز شد و مجید آمد.
صورت گندمگونش از سوزش آفتاب گل انداخته و لبهای خشک از تشنگی اش، همچون همیشه میخندید. با مهربانی سالم کرد و جعبه زولبیا را
روی اُپن آشپزخانه گذاشت که نگاهش به پای چشمان خیس و سرخم زانو زد و پرسید:
»گریه کردی؟« و چون سکوت نمنا ک از بغضم را دید، باز پرسید:
»از مامان خبری شده؟
« سرم را پایین انداختم و آهسته جواب دادم:»میخوان فردا باز کنن.«
و همین که جمله ام به آخر رسید، صدای اذان بلند شد و نوای ناامیدی ام در میان آوای آرام اذان گم شد. نفس عمیقی کشید و ناامیدی ام را با امیدواری پاسخ داد: »خدا بزرگه!«
و برای گرفتن وضو به دستشویی رفت. طبق عادت شبهای گذشته، ابتدا نماز مغرب را میخواندیم و بعد برای صرف افطاری به آشپزخانه میرفتیم.
نمازم را زودتر از مجید تمام کردم و به آشپزخانه بازگشتم که تازه متوجه شدم کنار جعبه زولبیا،
یک شاخه گل سنبل سفید هم انتظارم را میکشد.
شاخه سنبل را با دو انگشتم برداشتم و رایحه لطیفش را با نفس عمیقی استشمام کردم که مجید از اتاق بیرون آمد. با دیدن شاخه ظریف سنبل مقابل صورتم، لبخندی شیرین بر صورتش
نشست و با لحنی عاشقانه زمزمه کرد:
»امروز دلم خیلی برات تنگ شده بود... ولی
وقتی حالتو دیدم، روم نشد چیزی بگم...«
و بی آنکه منتظر پاسخ من بمانَد، قدم به آشپزخانه گذاشت و سا کت سر میز نشست. از اینکه ماههای اول زندگی مشترکمان این همه تلخ و پر درد و رنج شده بود که حتی فرصت هدیه دادن شاخه گلی را از قلب عاشقمان دریغ میکرد، دلم گرفت و با سکوتی غمگین سر میز نشستم. ظرف پایه دار خرما را مقابلم گرفت و با مهربانی تعارفم کرد. به صورتش نگاهی کردم که شیرینی لبخندش کم از شیرینی رطبهای تعارفی اش نداشت یک رطب برداشتم که با لحن گرم و مهربانش سر صحبت را باز کرد:
الهه جان! میدونی امشب چه شبیه؟
« خرما را در دهانم گذاشتم و ابروانم را به علامت ندانستن بالا انداختم که خودش با نگاهی که از شادی می درخشید، پاسخ داد:
»امشب شب تولد امام حسن عليه السلام است»!و در برابر نگاه بی روحم با محبتی که
در دریای دلش به امام حسن عليه السلام موج میزد، ادامه داد:
»امام حسن عليه السلام به کریم اهل بیت معروفه!
یعنی... یعنی ما اعتقاد داریم وقتی یه چیزی از امام حسن عليه السلام بخوای، دست رد به سینهات نمیزنه! ما هر وقت یه جایی بدجوری گرفتار میشیم، امام حسن عليه السلام رو صدا میزنیم....
ادامه دارد...
به قلم #فاطمه_ولی_نژاد
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
✍جمعه،
عاشق ترین روز هفته است!
آنقدر که؛
رنگ قریب انتظارش را بر قلب همه اهل زمین، می پاشد!
💓 #سلام یوسف فاطمه
هفته به وقت دلتنگی رسیده است؛
يک جرعه نگاهت، درمان تمام بی قراری ماست!
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
:-*❀🌺:-*❀🌺:-*❀🌺:
🌺ســــــــــلام و ادبـــــــ خدمت شما یاوران امام عصر(عج الله تعالی فرجه الشریف )، صبح آدینه تون بخیر و عافیت و به کام دل❣☺️
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
دعای عهد.mp3
9.72M
#قرار_صبحگاهی
و حقتعالی بر هر کلمه هزار حسنه به او کرامت فرماید و هزار گناه از او محو سازد
🦋هدیه به مادر امام زمان
✨🕊الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🕊✨
🌼 دعای عهد با #امام_زمان عج
✨قرار تجدید بیعت با امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف ✨
•|🕊🥀 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•