#سلامت_معنوی_شهدا ☘️پس از پایان جنگ ما در مسیری که می رفتیم(کردستان عراق) یک پیرمرد کرد عراقی به من گفت:« شما دنبال شهید میگردید؟» گفتم:«بله» گفت: «بالای این تپه، جنگی بین ایران و عراق بوده است، بالا بروید و بگردید، اینجا شهید دارید».
☘️وقتی ما نقشه را نگاه کردیم، دیدیم که طبق آن نقشۀ جنگی که در آن زمان داشتیم، اینجا جنگی نشده، ولی کرد عراقی گفت: چرا !شما اینجا شهید دارید. گفتم: شما چه اصراری دارید که این حرف را میزنید؟ گفت:«من در شبهای جمعه، نور سبزی را از اینجا میبینم، این جا احتمالأ شهید هست».
مارفتیم و گشتیم، دیدیم از شهید خبری نیست. از صبح تا غروب گشتیم، ولی هیچ شهیدی نبود. نزدیکی های غروب همینطور که مشغول بودیم و دیگر ناامید شده بودیم، آبی خوردیم و گفتیم:«خدایا! چه حکمتی است؟ این پیرمرد نور سبز می بیند، ولی ما چیزی پیدا نمیکنیم».
☘️وقتی فکر میکردم، با نوک سرنیزه هم زمین را خط میکشیدم که یک دفعه دیدم نوک یک پوتین پیداست و در همان حال یکی از بچه ها آنطرفتر بلند شد و فریاد زد که: «اینجا من یک شهید پیدا کردم» به هر حال به خودمان آمدیم دیدیم آن روز خدا را شکر حدود چهل شهید پیدا کردیم.
☘️گفتیم این نور سبزی که بود، حتما برای همین شهدا است. یکی دو هفته گذشت و خواستم از منطقه رد شوم که دوباره آن پیرمرد را دیدم و از ایشان تشکر کردم و گفتم: خیلی از شما متشکرم، آدرسی که شما به من دادید، ما رفتیم و آنجا شهدایمان را پیدا کردم.
☘️گفت: نه ، هنوز در آن جا شهید هست و من دوباره شب جمعه آنجا نور سبز دیدم. خیلی تعجب کردم. با خودم گفتم: دفعۀ قبل پیرمرد دروغ نگفت، ما رفتیم و پیدا کردیم. این بار هم حتما واقعیت دارد! 🌷ادامه دارد........................
@SALAMAT_MANAVI
#سلامت_معنوی_شهدا ☘️خلاصه از صبح بچه ها را بسیج کردیم و به آن جا رفتیم و گفتیم: حتما اسراری در این تپه هست. هر طوری که شده،باید وجب به وجب این جا را بگردیم و شهید پیدا کنیم. اما هرچه گشتیم شهید پیدا نشد، ظهر شد شهید پیدا نشد، عصر شد ، شهیدی پیدا نشد و ما باید ساعت پنج بعد از ظهر از منطقه برمی گشتیم.
ساعت چهار خیلی خسته شدیم و گفتیم: شهدا ما خسته شدیم، شما خودتان به ما کمک کنید تا شما را پیدا کنیم همین که نشستیم تا رفع خستگی کنیم، یک لحظه یکی از بچه ها با سر نیزه روی زمین را کوبید ، دید نوک یک پوتین پیدا شد و سریع خاک ها را به اطراف ریختیم، دیدیم لباسش لباس ایرانی است و کاملا خاک اطراف جنازه را خالی کردیم. دستم را توی جیب این شهید فرو بردم واز جیبش یک کیف پلاستیکی در آوردم. در داخل آن یک وصیت نامه بود که همه ی آن سالم بود و اصلا نپوسیده بود.
☘️دفعات قبل که می رفتیم، کارت شهید پیدا می شد و این کارت بعد از چند لحظه که از خاک بیرون می آمد و هوا می خورد،آثار نوشتنی اش پاک می شد ولی این کیف از حکمت خدا اصلا نپوسیده بود. وقتی کیف را باز کردم ، دیدم این شهید وصیت نامه ای نوشته است. باز کردم و یک نوشته ی طولانی را که هیچ آثار پوسیدگی در آن نبود، بیرون آوردم و شروع به خواندن آن کردم. داخل آن نوشته بود : من سید حسن، بچه ی تهران و از لشکر حضرت رسول (ص) هستم و..... به اصل نامه اش که رسیدم، نوشته بود:
🌷پدر و مادر عزیزم شهدا با اهل بیت ارتباط دارند. اهل بیت شهدا را دعوت می کنند. فردا شب، شب حمله است. بدانید که شهدا برحق اند. پشتوانه ی این مملکت، امام زمان(عج) است. اگر این اتفاق نیفتاد،هر فکری که شما می کنید، بکنید.
🌷پدر و مادر عزیزم من در شب حمله،یعنی فردا شب به شهادت می رسم. جنازه ی من،هشتسال وپنج ماه و بیست و پنج روز در منطقه می ماند. بعد از این مدت، جنازه ی من پیدا می شود و زمانی که جنازه ی من پیدا شود، امام(ره) در بین شما نیست. این اسراری است که ائمه(ع) به من گفتند و مرا به شهادت دعوت کردند و من به شما می گویم:به مردم دلداری بدهید، به آنها روحیه بدهید و به آنها بگویید که امام زمان(عج) پشتوانه ی این انقلاب است، بگویید که ما فردا شما را شفاعت می کنیم و بگویید ما را فراموش نکنند.
☘️همانطور که نشسته بودیم،دفتر و مدارک دنبالمان بود،سریع مراجعه کردیم و عملیاتی را که لشکر حضرت رسول (ص) در آن شب انجام داده بود، پیدا کردیم، دیدیم درست همان تاریخ بوده که هشت سال و پنج ماه وبیست و پنج روز از آن گذشته است!
📚راوی: سرهنگ حسین کاجی –"کتاب خاطرات ماندگار"صفحه :194-192
@SALAMAT_MANAVI
📍چند جمله ای از وصیت نامه یکی از هزاران شهدای پرافتخار دفاع مقدس:
" هیچ هدف و مقصودی در رفتن به جبهه جز انجام وظیفه ی شرعی و کسب رضای الهی محرک من نیست؛ بلکه باید عرض کنم سعی کرده ام که فقط و فقط برای رضای خدا و خشنودی او و اطاعت امر او به جبهه بروم و هیچ نیرو و عامل دیگری را در این رابطه حتی به مخیله ی خود را ندهم. "
📚 منبع : محمدرضا سنگری، عوامل معنوی و فرهنگی دفاع مقدس(ج ۲) ، ۱۳۸۶
#سلامت_معنوی_شهدا
#اهم_بودن_خدا
👉🆔 @salamat_manavi
نیمههای شب بود، دیدم وارد خانه شد. لباسهایش خونی بود. مادر با عصبانیت رفت جلو و گفت: معلوم هست کجایی؟! آخه تا کی میخوای با مامورها درگیر بشی؟ این کارها به تو چه ربطی داره؟ یکدفعه میگیرن و اعدامت میکنن پسر!
نشست روی پله ورودی و گفت: اتفاقا خیلی ربط داره؛ ما از طرف خدا مسئولیم! ما با کسی درگیر شدیم که جلوی قرآن و اسلام ایستاده.
بعد ادامه داد: شما ایمانتون ضعیفه، شما یا به خاطر بهشت یا ترس از جهنم نماز میخونی، اما راه درست اینه که همه کارها برای خدا باشه!
🔸️آری، وقتی مجنونِ ليلی میشوی، همه چیز برایت در رضای او خلاصه میشود؛ و اینگونه است که از آتش چنین عشقی، شاهرخی دیگر، حر انقلاب اسلامی، جان میگیرد.
📚شاهرخ، حر انقلاب اسلامی (زندگینامه و خاطرات شهید شاهرخ ضرغام)
#احب_شدن_خدا
#سلامت_معنوی_شهدا
👉🏻🆔️ @salamat_manavi
حمید آلمان که میخواست برود، نشسته بود خودش و اعتقاداتش را روی کاغذ پیاده کرده بود. میخواست وقتی آنجا میرود یادش نرود که کیست و برای چه آمده است؟
نامه پر بود از نقاط مثبت و منفیاش؛ از خصلتهای ارثی تا خصلتهای تاثیر گرفته شده از محیط و خانواده.
میگفت:" اینها را نوشتم تا وقتی رسیدم آلمان غرور برم ندارد و یادم نرود چه کسی هستم و برای چه آمدهام و نباید به خطا بروم."
🔸️هر کجای این دنیا هم که بروی، وقتی پای دلت در جاده خدا باشد، فرمانت را به سمت راههای انحرافی مسیر نمیچرخانی!
📚نیمه پنهان ماه، جلد سوم، حمید باکری به روایت همسر شهید.
#احب_شدن_خدا
#سلامت_معنوی_شهدا
👉🏻🆔️ @salamat_manavi
🌷یک مرتبه چشمم افتاد به یک امضای سرخ و یادداشت کوچک زیرش. خشکم زده بود. امضا، امضای پدرم بود. درست در قسمت ملاحظات، زیرش هم نوشته بود : سیّد مجتبی صالحی خوانساری، این جانب رضایت دارم. 🌷شهدای ما با تمام حبّی که از دنیا می توانست در دل یک فرد باشد، مبارزه کردند و خودشان این تکلّف و وابستگی را سر بریدند. آن ها تمام پل های ارتباطی متعلّق به دنیاپرستی را که به دلشان ختم می شد، قطع کردند. ما همیشه در شرایطی زندگی می کردیم که استعداد زندگی بهتر، ... را داشتیم؛ امّا پدرم با ترک لذایذ دنیا به نمایندگی از سایر شهدا، صاحب این کرامت شد تا مُهر روی قلب های ما را بشکند و با تمام وجود باور کنیم که آن ها زنده اند.
بعضی از شاگردانش گفته اند که ما در خواب از شهید صالحی پرسیده ایم که حاج آقا چه شد که شما به این مقام رسیدید، ایشان هم پاسخ داده اند که : اخلاص، اخلاص، اخلاص ☘️آنچه دیده و خوانده شد، مصاحبه با دختر شهید خوانساری است که بر برنامه امتحان دختر خود، پس از شهادتشان امضا زدند. #سلامت_معنوی_شهدا #احب_کردن_خدا
👉🆔@salamat_manavi
6.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️اگر این چنین بشیم شکست معنا نداره برای ما!
✅برای اینکه خدا لطفش و رحمتش و آمرزشش شامل حال ما بشه⬅️باید #اخلاص داشته باشیم.
✅و برای اینکه اخلاص داشته باشیم⬅️باید بتونیم از همه چیزمون بگذریم.
✅و برای اینکه از همه چیزمون بگذریم⬅️باید شبانهروز دلمون، وجودمون و همه چیزمون با خدا باشه.
#راهکار_کسب_سلامت_معنوی
#سلامت_معنوی_شهدا
👉🆔@salamat_manavi
🌹 کمک به محرومین و نیازمندان در سیره شهید مصطفی احمدی روشن :
شب مصطفی آمد دنبالم. دستم را گرفت، برد بیرون خوابگاه. روبروی خوابگاه زنجان خانههایی قدیمی بود مانند آلونک. بارها دیده بودمش؛ اما باور نمیکردم که کسی داخل آن زندگی کند. نزدیک که شدیم یک زن با سه تا بچه قد و نیم قد آمدند بیرون. مصطفی شروع کرد به قربان صدقهشان. خانه در نداشت و به جایش پرده زده بودند و برق شان هم یک لامپ بود از تیر چراغ برق کشیده بودند. چند وقتی بود که به شان سر میزد و اجناسی مانند برنج و روغن برای شان می برد. می گفت: ببین اینها چطور دارند زندگی میکنند؛ آن وقت ما از آنان غافلیم. هر وقت هم وقت نمیکرد بهشان سر بزند چند نفر را میفرستاد که بهشان رسیدگی کنند.
🔷🔸💠🔸🔷
📚 یادگاران (مرتضی قاضی)
#آثار_اجتماعی_سلامت_معنوی
#سلامت_معنوی_شهدا
👉🆔 @salamat_manavi
🔸️عابد 17 ساله🔸️
مصطفی بی سیم چی ریزه میزه گروهان بود. تازه پشت لبش سبز شده بود. وقت نماز شب که می شد از همه جلوتر بود. بچه ها سر به سرش می گذاشتند که: «تو از جان خدا چه می خواهی که این قدر نماز می خوانی و گریه می کنی؟
📚کتاب مربعهای قرمز؛ خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا.
#سلامت_معنوی_شهدا
👉🏻🆔️ @salamat_manavi