#خشم_شب_جانانه!!
🌷با سر و صدای محمود از خواب پریدم. محمود در حالیکه هرهر می خندید رو به عباس گفت: «عباس پاشو که دخلت درآمده. فک و فامیلات آمده اند دیدنت!» عباس چشمانش را مالید و گفت: «سر به سرم نگذار. لرستان کجا، این جا کجا؟» _خودت بیا ببین. چه خوش تیپ هم هستند. واست کادو هم آورده اند!
🌷همگی از چادر زدیم بیرون. سه پیرمرد لر با شلوار پاچه گشاد و چاروق و کلاه نمدی به سر در حالیکه یکی از آنها بره سفیدی زیر بغل زده بود، می آمدند. عباس دو دستى زد به سرش و نالید: «خانه خراب شدم!»
🌷به زور جلوی خنده مان را گرفتیم. پیرمردها رسیده نرسیده شروع کردند به قربان صدقه رفتن و همه را از دم با ریش زبر و سوزن سوزنی شان گرفتند به بوسیدن. عباس شرمزده یک نگاه به آنها داشت یک نگاه به ما. به رو نیاوردیم و آوردیمشان تو چادر. محمود و دو، سه نفر دیگر رفتند سراغ دم کردن چایی.
🌷عباس آن سه را معرفی کرد: پدر، آقا بزرگ و خان دایی، پدرزن آینده اش. پیرمردها با لهجه شیرین لری حرف می زدند و چپق می کشیدند و ما سرفه می کردیم و هر چند لحظه می زدیم بیرون و دراز به دراز روی شکم مان را می گرفتیم و ریسه می رفتیم.
🌷خان دایی یا به قول عباس، خالو جان بره را داد بغل عباس و گفت: «بیا خالو جان، پروارش کن و با دوستانت بخور.» اول کار بره نازنازی لباس عباس آقا را معطر کرد و ما دوباره زدیم بیرون. ولخرجی کردیم و چند بار به چادر تدارکات پاتک زدیم و با کمپوت سیب و گیلاس از مهمان های ناخوانده پذیرایی کردیم.
🌷پدرزن عباس مثل اژدها دود بیرون داد و گفت: «وضعتان که خیلی خوبه. پس چی هی می گویند به جبهه ها کمک کنید و رزمنده ها محتاج غذا و لباس و پتویند؟» عباس سرخ شد و گفت:«نه کربلایی شما مهمانید و بچه ها سنگ تمام گذاشته اند.» اما این بار پدر و آقا بزرگ هم، یاور خان دایی شدند و متفق القول شدند که ما بخور و بخواب کارمان است والله نگهدارمان!
🌷کم کم داشتیم کم می آوریم و به بهانه های الکی کرکر می کردیم و آسمان و صحرا را نشان می دادیم که مثلا به ابری سه گوش در آسمان می خندیدیم! شب هم پتوهایمان را انداختیم زیرشان و آنها تخت خوابیدند.
🌷از شانس بد آن شب فرمانده گردان برای این که آمادگی ما را بسنجد، یک خشم شب جانانه راه انداخت. با اولین شلیک، خان دایی و آقا بزرگ و پدر یا مش بابا مثل عقرب زده ها پریدند و شروع به داد و هوار کشیدن و یا حسین و یا ابوالفضل به دادمان برس، کردن.
🌷لابه لای بچه ها ضجه می زدند و سینه خیز می رفتند و امام حسین را به کمک می طلبیدند. این وسط بره نازنازی یکی از فرمانده هان را اشتباه گرفته بود و پشت سرش می دوید و بع بع می کرد. دیگر مرده بودیم از خنده. فرمانده فریاد زد: «از جلو نظام!» سه پیرمرد بلند فریاد زدند: «حاضر!» و بره گفت: «بع! بع!» گردان ترکید. فرمانده که از دست بره مستأصل شده بود دق دلش را سر ما خالی کرد: بشین، پاشو، بخیز!
🌷با هزار مکافات به پیرمرد حالی کردیم که این تمرین است و نباید حرف بزنند تا تنبیه نشویم. اما مگر می شد به بره نازنازی حرف حالی کرد. کم کم فرمانده هم متوجه موضوع شد. زودتر از موعد مقرر ما را مرخص کرد. بره داشت با فرمانده به چادر مسئولین گردان می رفت که عباس با خجالت و ناراحتی بغلش کرد و آورد. پیرمرد ها ترسیده و رمیده شروع کردند به حرف زدن که: «بابا شما چقدر بدبختید. نه خواب دارید و نه آسایش. این وسط ما چکاره ایم، خودمان نمی دانیم!»
🌷صبح وقتی از مراسم صبحگاه برگشتیم، دیدیم که عباس بره اش را بغل کرده و نگاه مان می کند. فهمیدیم که سه پیرمرد فلنگ را بسته اند و بره را گذاشته اند برای عباس. محمود گفت: «غصه نخور، خان دایی پیرمرد خوبی است. حتماً دخترش را بهت می دهد!» عباس تا آمد حرف بزند بره صدایی کرد و لباس عباس معطر شد!
📚 رفاقت به سبک تانک، صفحه ٤٧
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
کانال کمیل
⬇️ #خواب_بی_سر_و_ته ⬇️ @salambarebrahimm ✍خواب عجب نعمتیه! آدمو میبره یه دنیای دیگه. خواب به آدم
⬇️ #شایعه_نکن!⬇️
@salambarebrahimm
💠یکی از روشهای ارتباطی که اصلاً از دور خارج نمی شه شایعه است!
یکی یه چیزی میگه، بقیه هم یه چیزی میذارن روش و پخش میکنن.
حالا اصلاً کاری ندارن این حرف درست بوده یا نه، فقط تند و تند برای بقیه تعریف میکنن.
بعد همین باعث میشه تهمت و دروغ و افترا بین آدمها بچرخه و آبرو یه بنده خدایی بره.
انسان در برابر شنیده ها، مسئول است
چطوره این بار کسی از این حرفا زد، ما به سهم خودمون جلوی شایعه رو بگیریم و بگیم:
🔻ما یَکُونُ لَنا أَنْ نَتَکَلَّمَ بِهذا
🔻 ما حق نداریم صحبتی درباره آن بکنیم
📔بخشی از آیه ۱۶ نور
#خودمونی_های_قرآنی
@salambarebrahimm
به پاس مجاهدتهای دهها ساله نفر سمت چپ ، دو نفر سمت راست نماز را در بیت المقدس خواهند خواند ان شاءالله ...
پ ن : درود خدا بر سردار همیشگی دلها که امروز از آسمانها نظاره گر بشارت برپایی نماز در بیت المقدس از زبان مولایش بود...
🌷 جایت بدجور خالی است دلاور ولی سربازانت تا پای جان سربازی ولایت را یدک میکشند...
#حاج_قاسم_سلیمانی
نمیدانم چه رازی اسـت
که هر وقت
عکس هایت را نگاه میکنم
و هر چه میکنم باز هم
خجالت از اعمالم
تمام وجودم را فرا میگیرد
کاش زود دستم را بگیری
ای فرشته ی به خاک نشسته...
#رفیق_شهیدم
#شهید_ابراهیم_هادی
#کلام_شهید
یاد حرف حاج قاسم
افتادم که میگفت:
باید به این #بلوغ برسیم
که نباید دیده شویم
آنکس که باید ببیند میبیند...
الحق که راست میگفت
روایتا میگن اقا #امام_زمان با جوونا خیلی جفت و جور و مچه...!!
قدر جوونی مونو بدونیم عزیزای دل....
حیفه ما تو #سپاهش نباشیم..
#آرزوبرجوانان_عیب_نیست
#شهید_عباسی
هر کجا کم آوردی ، حوصله نداشتی، گرفته بودی ، پول نداشتی ،
باطریت تموم شد .. زیاد بگو ؛
استغفرالله ربی و اتوب الیه
#آیت_الله_بهجت
🌹 در آرزوے شــــــہـــــادت 🌹
🇮🇷کانال تلگرامی شهید مدافع حرم حسن تمیمی
🌹همسنگری عزیز و رزمنده فضای سایبری به میهمانی لاله ها خوش آمدی🌹
عزیزان این کانال تازه تاسيسه
فعاليتش تو تلگرامه و دوستانى كه هنوز از تلگرام استفاده میکنن حتما عضو بشن و بانشر بنرش از این كانال حمايت كنن🌹
https://t.me/hasan_tamimi
#طنابی_از_زیرپوش...!
🌷در عمليات عاشورا، در منطقه ميمک معبر مىزديم که طناب معبر کم آورديم قرار بود تانکرها و کاميونهاى حامل تجهيزات عبور کنند. بايد راه هر چه زودتر مشخص مىشد تا وارد ميدان مين نشوند.
🌷به همين خاطر تمام بچههاى گردان رزمى، زيرپوشهايشان را درآوردند و با پاره کردن و بستن آنها به هم طناب بلندى بوجود آمد که در دو طرف معبر قرار گرفت. به اين ترتيب تجهيزات به بچههايى که در خط از ساعتى پيش حمله را شروع کرده بودند؛ رسيد.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات