eitaa logo
کانال کمیل
6هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
113 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
امروز ۲۷مین سالروز تولد یک اردیبهشتی است، که در ۲۳سالگی به شهادت رسید. جوانی که رحیم پورازغدی درباره‌اش گفت: به حال عباس غبطه میخورم. پاسداری که رائفی‌پور درباره‌اش گفت: عباس به مقام شهود وشفاعت رسید. شهیدی که حسن عباسی درباره‌اش گفت: عباس یک انسان رستگار بود. شهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
@salambarebrahimm 🟠 تا حالا شده امام زمان علیه السلام تو را نگاه کند و از دیدن تو لذت ببرد⁉️
🌸میلاد با سعادت کریم اهل بیت مجتبی "علیه السلام" بر شما مبارک باد.💐
اين بار هم واسه بار آخر گناه ميکنم و از فردا ... امروزم واسه بار آخر گناه ميکنم و از فردا ... مواظب بار آخرهايی باشيم که را سنگين ميكنند ... خطرناک ترين ترفند شيطون ميدونی چيه ؟! ( عقب انداختن شروع ترک گناه ) « نگو فردا ؛ بگو همين حالا »
جزٌ ۱۵ .mp3
4.15M
@salambarebrahimm 💠جزء پانزدهم قرآن کریم به روش تندخوانی (تحدیر) با صدای استاد
رفیق... هر وقت‌ خواستی‌ گناه‌ بکنی حسینُ‌ یادت‌ بیار...! اگه‌ منصرف‌ نشدی ؛ با‌ من...
مَا ذَا وَجَدَ مَنْ فَقَدَکَ وَ مَا الَّذِی فَقَدَ مَنْ وَجَدَک.... آن کسی که تو را ندارد، چه دارد؟ و آن کسی که تو را يافته است، چه ندارد؟ پ.ن: آن کس که تورا شناخت جان را چه کند؟ فرزندُ عیالُ خانمان را چه کند؟ دیوانه کنی، هر دو جهانش بدهی دیوانه ی تو هر دو جهان را چه کند؟ مثال‌ بزنم؟ مثه شهدای الی....
ما به تلنگر نیاز داریم به این که یک جایی یک کسی ما را به خودمان بیاورد....
@amarha - جزء شانزدهم.mp3
3.95M
@salambarebrahimm 💠جزء شانزدهم قرآن کریم به روش تندخوانی (تحدیر) با صدای استاد
...وَاخْتِمْ لی بِخَيْر.... خداوندا.... عاقبت به خیرمان کن..❤ # دعای_ابوحمزه
کانال کمیل
#شهید‌_محسن‌_حججی #قسمت‌_دهم 👇🏻مادرخانم شهید حججی👇🏻 یک داعشی که چهره اش به شیطان ها می ماند، آمده
بعد از شهادت تا مدتها توی دست داعشی ها بود. تا اینکه قرار شد لبنان و داعش، تبادلی با هم انجام بدهند. بنا شد حزب‌الله تعدادی از اسرای را آزاد کند و داعش هم پیکر محسن و دو شهید حزب الله را تحویل بدهد و یکی از اسرای حزب الله را هم آزاد کند. به من گفتند: "می‌توانی بروی در مقر داعش و پیکر محسن را کنی?" می دانستم می‌روم در دل خطر و امکان دارد داعشی‌ها کنند و بلایی سرم بیاورند. اما آن موقع، محسن برایم از همه چیز و حتی از جانم مهمتر بود. قبول کردم. خودم و یکی از بچه های سوری به نام حاج سعید از مقر حزب الله لبنان حرکت کردیم و رفتیم طرف . ※※※※ توی دل دشمن بودیم. یک داعشی که دشداشه سفید و بلند پوشیده بود و صورتش را با چفیه قرمز پوشانده بود، با اسلحه اش ما را می پایید. پیکری شده و تکه تکه شده را نشانمان داد و گفت: "این همان جسدی است که دنبالش هستید!" میخکوب شدم از درون گرفتم. مثل مجسمه ها خشک شدم. رو کردم به حاج سعید و گفتم: "من چه جوری این بدن را شناسایی کنم?! این بدن شده. این بدن قطعه قطعه شده!" بی اختیار رفتم طرف داعشی. عقب رفت و اسلحه اش را کرد و کشید طرفم. داد زدم: "پست فطرتا. مگه شما مسلمون نیستید?! مگه دین ندارید?! پس کو سر این جنازه?! کو دست هاش?!" حاج سعید حرف‌هایم را تند تند برای آن داعشی ترجمه می‌کرد. داعشی برای آنکه خودش را تبرئه کند می گفت: "این کار ما نبوده.کار داعش عراق بوده." دوباره فریاد زدم: "کجای آمده که اسیر تان را اینجور قطعه قطعه کنید!?" داعشی به زبان آمد. گفت: "تقصیر خودش بود. از بس حرص مون رو درآورد. نه اطلاعاتی بهمون داد، نه گفت اشتباه کرده‌ام،و نه حتی کوچکترین التماسی بهمون کرد که از خونش بگذریم. فقط لبخند می زد!" هر چه می کردم، پیکر قابل شناسایی نبود.به داعشی گفتیم: "ما باید این پیکر را با خودمون ببریم برای شناسایی دقیق تر." اجازه نداد. با صدای کلفت و خش دارش گفت: "فقط همینجا." نمی دانستم چه بکنم. شاید آن جنازه، جنازه محسن نبود و داعش می خواست مان بدهد. توی دلم شدن به علیها السلام. گفتم: "بی بی جان. خودتون کمک مون کنید. خودتون دستمون رو بگیرید.خودتون یه راه چاره بهمون نشون بدید."😭 یکهو چشمم افتاد به تکه کوچکی از محسن. ناگهان فکری توی ذهنم آمد. خودم را خم کردم روی جنازه و در یک چشم به هم زدن،استخوان را برداشتم و در جیبم گذاشتم!😔 بعد هم به حاج سعید اشاره کردم که برویم. نشستیم توی ماشین و سریع برگشتم سمت مقر . از ته دل خدا رو شکر کردم که توانستم بی خبر آن داعشی، قطعه استخوانی را با خودم بیاورم. وقتی برگشتیم به مقر حزب الله، استخوان را دادم بهشان که از آن آزمایش DNA بگیرند. دیگر خیلی خسته بودم. هم خسته ی و هم . راقعا به استراحت نیاز داشتم فرداش حرکت کردم سمت دمشق.همان روز بهم خبر دادند که جواب DNA مثبت بوده و نیروهای حزب الله، پیکر محسن را تحویل گرفته اند.💝 به دمشق که رسیدم، رفتم حرم بی بی علیهاالسلام. وقتی داخل حرم شدم، یکی از بچه‌ها آمد پیشم و گفت: " و شهید حججی اومده‌ان سوریه. الان هم همین جا هستن. توی حرم." من را برد پیش پدر محسن که کنار ایستاده بود. پدر محسن می دانست که من برای پسرش رفته بودم. تا چشمش به من افتاد، اومد جلو و مرا توی بغلش گرفت و گفت: "از محسن آوردی?" نمی‌دانستم جوابش را چه بدهم. نمی‌دانستم چه بگویم. بگویم یک پیکر را تحویل داده‌اند? بگویم یک پیکر قطعه قطعه شده را تحویل داده‌اند? بگویم فقط مقداری استخوان را تحویل داده‌اند?😭 گفتم: "حاج‌آقا، مقر حزب الله لبنانه. برید اونجا خودتون ببینیدش." گفت: "قسمت میدم به بی‌بی که بگو." التماسش کردم چیزی از من نپرسد. دلش خیلی شکست.😭 دستش رو انداخت میان شبکه‌های ضریح حضرت زینب علیها السلام و گفت: "من محسنم رو به این بی بی هدیه دادم. همه محسنم رو. تمام محسنم رو. اگه بهم بگی فقط یه ناخن یا یه تارموش رو برآوردی، راضی ام." وجودم زیر و رو شد. سرم را انداختم پایین. زبانم سنگین شده بود. به سختی لب باز کردم و گفتم: "حاج‌آقا، سر که نداره!بدنش رو هم مثل علی اکبر علیه السلام و اربا اربا کرده ان."😭 هیچ نگفت. فقط نگاه کرد سمت ضریح و گفت: "بی بی جان، این هدیه را از من قبول کن!"💔
یه دور تسبيحی نشسته بوديم دور هم كنار آتش و درددل می‌كرديم.  هر كی تسبيح داشت درآورده بود و ذكر می‌گفت. تسبيح‌ های دانه درشت و سنگين وقتی روی هم می افتادند صدای چريق‌ چريقشان دل آدم را آب می‌كرد.  من هم دست كردم داخل جيبم كه ديدم تسبيحی نيست. از روی عادت دستم را بردم طرف تسبيح بغل دستيم تا تسبيح او را بگيرم كه دستش را كشيد به سمت ديگر. گفتم: «تو تسبيحت را بده یک دور بزنيم».  كه برگشت گفت: « بنزين نداره،‌ اخوی!» گفتم شايد شوخی می‌كند  به ديگری گفتم: «او هم گفت پنچره».  به ديگری گفتم:«گفت موتور🏍 پياده كردم»  و بالاخره آخرين نفر گفت: «نه داداش، يک وقت میبری چپ می كنی،  حال و حوصله دعوا و مرافه ندارم؛ تازه من حاجت دستم را به ديار البشری نمی‌دهم». همه خنديدند. 😄😄 چون عين عبارتی بود كه خودم يادشان داده بودم.  هر وقت می‌گفتند: تسبيح يا انگشتر و مهر و جانمازت را بده، اين شعارم بود.  فهميدم خانه‌ خراب‌ها دارند تلافی می‌كنند. 
اصلا جنس کارهاتون فرق داشت در اوج غم لبخند می زدین و در نهایت خستگی ایستادگی . باور دارم که جنس شما با ما فرق داشت راستی چرا ؟! چرا این قد دلتنگ اون روزای خاکی ام من ؟ شما نگاهتون به دنیا خیلی متفاوت تر از ما بود صلواتی به روح شهدا هدیه بفرمائید.
وقتی نانوا خمیر نان سنگک را پهن می‌کند و درون تنور می‌گذارد را دیدی که چه اتفاقی می‌افتد؟ خمیر به سنگها می‌چسبد... اما نان هر چه پخته‌تر می شود، از سنگها جدا می‌شود!! حکایت آدم‌ها همین است... سختی‌های دنیا، حرارت تنور است... و این سختی‌هاست که انسان را پخته‌تر می‌کنند... هر چه انسان پخته تر می‌شود سنگ کمتری بخود می‌گیرد... "سنگها تعلقات دنیایی هستند... ماشین من... خانه‌ی من... من... من!!" آنوقت که قرار است نان را از تنور خارج کنند سنگها را از آن می‌گیرند!! خوشا بحال آنکه در تنور دنیا آنقدر پخته می‌شود که به هیچ سنگی نمی‌چسبد!! ما در زندگی به چه چسبیده‌ایم؟ سنگ ما کدام است؟!!
هر کی آرزو داشته باشه خیلی خدمت کنه شهید میشه...! یه گوشه دلت پا بده؛ شهدا بغلت کردند...! ما به چشم دیدیم اینا رو از این شهدا مدد بگیرید مدد گرفتن از شهدا رسمه دست بذار رو خاک قبر شهید بگو: ! به حق این شهید یه نگاه به ما بکن...!
rasoli-haftegi940314-monajat_020617032344.mp3
5.68M
@salambarebrahimm حاج مهدی رسولی 💠مناجات با خدا حال و احوال گرفتار تماشا دارد...
انا لله و انا الیه راجعون 🔹بدینوسیله شهادت تعدادی از نیروهای ارتش جمهوری اسلامی ایران را تسلیت عرض میکنیم.
هدایت شده از ✍ نظرات شما...
Mohammad motamedi - Jaan Iran (128)_110520060242.mp3
3.02M
@BASIRAT_A جان ایران جانان ایران جان ایران جانان ایران مناسبت شهادت جمعی از پرسنل ارتش🖤
جزو اولین افرادی بود که با در پدافند، بغداد ــ سامرا مشارکت داشت. نبوغ و مجاهدت‌های او به‌گونه‌ای بود که فرماندهان به او لقب زمان را دادند. او صدها نفر همچون را زیر دست خود پرورش داد تا تکفیری‌ها نتوانند حتی به بخشی از خواسته‌های خود در منطقه برسند. بارها را دریافت نکرد به‌شدت روی بیت‌المال و حقوقی که می‌گرفت حساس بود؛ گاهی هم از جیب خرج می‌کرد و آن را وظیفه ی خود می دانست. هیچ‌وقت نشنیدیم کسی را کند؛ حتی دوست نداشت اطرافیانش پشت سر کسی صحبت کنند. اگر کسی جلوی او از کسی بد می‌گفت با خنده و شوخی بحث را عوض می‌کرد. حتی دوست نداشت پشت سر کسانی که در حقش ظلم کرده بودند هم بدگویی شود. تیر و ترکش‌ها علاقه خاصی به مرتضی داشتند. هر بار که می‌آمد ترکشی جدید در بدنش جا خوش کرده بود، جای سالم در بدنش نمانده بود، چیزی هم به بقیه نمی‌گفت؛ هر چه می‌گفتیم برای جانبازیت اقدام کن، توجهی نمی‌کرد. دانشجویان نخبه کشور را در طرح عملیات به کار می‌گرفت ودر امور نظامی استفاده می کرد، که نتیجه خوبی حاصل شد. می‌گفت: «باید به این جوان‌ها میدان بدهیم تا خودشان را نشان بدهند.» در جاهایی که به فکر جدید نیاز بود، سراغ جوان‌های نخبه کشور می‌آمد. می‌گفت: «کل چیزی که من نیاز دارم فکر این جوان‌هاست». شادی روحش
هدایت شده از کانال کمیل
جزء هفدهم(@Iran_Iran).mp3
3.8M
@salambarebrahimm 💠جزء هفدهم قرآن کریم به روش تندخوانی (تحدیر) با صدای استاد
طنز ✨عملیات روانی با کله پاچه✨ مرتب می گفت: من نمی دونم، باید هر طور شده کله پاچه پیدا کنی! گفتم: آخه آقا شاهرخ تو این آبادان محاصره شده غذاهم درست پیدا نمی شه چه برسه به کله پاچه!؟ بالاخره با کمک یکی از آشپزها کله پاچه فراهم شد. گذاشتم داخل یک قابلمه، بعد هم بردم مقرّ شاهرخ ونیروهاش. فکر کردم قصد خوشگذرانی وخوردن کله پاچه دارند. اما شاهرخ رفت سراغ چهار اسیری ڪه صبح همان روز گرفته بودند. آنها را آورد و روی زمین نشاند. یکی از بچه های عرب را هم برای ترجمه آورد. بعد شروع به صحبت کرد: خبر دارید دیروز فرمانده یکی از گروهان های شما اسیر شد. اسرای عراقی با علامت سر تائید کردند. بعد ادامه داد: شما متجاوزید. شما به ایران حمله کردید. ما هر اسیری را بگیریم می کُشیم ومی خوریم!! مترجم هم خیلی تعجب کرده بود. اما سریع ترجمه می کرد. هر چهار اسیر عراقی ترسیده بودند و گریه می کردند. من و چند نفر دیگر از دور نگاه می کردیم و می خندیدیم. شاهرخ بلافاصله به سمت قابلمه کله پاچه رفت. بعد هم زبان کله را درآورد. جلوی اسرا آمد وگفت: فکر می کنید شوخی می کنم؟! این چیه!؟ جلوی صورت هر چهارنفرشان گرفت. ترس سربازان عراقی بیشتر شده بود. مرتب ناله می کردند. شاهرخ ادامه داد: این زبان فرمانده شماست!! زبان،می فهمید؛زبان!! زبان خودش را هم بیرون آورد و نشانشان داد. بعد بدون مقدمه گفت: شما باید بخوریدش! من و بچه های دیگه مرده بودیم ازخنده ،برای همین رفتیم پشت سنگر. شاهرخ می خواست به زور زبان را به خورد آنها بدهد. وقتی حسابی ترسیدند خودش آن را خورد! بعد رفته بود سراغ چشم کله وحسابی آنها را ترسانده بود. ساعتی بعد درکمال تعجب هر چهار اسیر عراقی را آزاد کرد. البته یکی از آنهاکه افسر بعثی بود را بیشتر اذیت کرد.بعد هم بقیه کله پاچه را داغ کردند و با رفقا تا آخرش را خوردند. آخر شب دیدم تنها درگوشه ای نشسته. رفتم وکنارش نشستم. بعد پرسیدم : آقا شاهرخ یک سوال دارم؛ این کله پاچه، ترسوندن عراقی ها،آزاد کردنشون!؟ برای چی این کارها رو کردی؟! شاهرخ خنده تلخی کرد. بعد از چند لحظه سڪوت گفت: ببین یک ماه ونیم از جنگ گذشته، دشمن هم ازما نمی ترسه، می دونه ما قدرت نظامی نداریم. نیروی نفوذی دشمن هم خیلی زیاده. چند روز پیش اسرای عراقی را فرستادیم عقب، جالب این بود که نیروهای نفوذی دشمن اسرا رو ازما تحویل گرفتند. بعدهم اونها رو آزاد کردند. ما باید یه ترسی تو دل نیروهای دشمن می انداختیم. اونها نباید جرات حمله پیدا کنند. مطمئن باش قضیه کله پاچه خیلی سریع بین نیروهای دشمن پخش می شه!
خدایا توان بده برای تمامِ ادعاهایی که راحت بر جاری میکنم اما ظرفیت اجرای آن را ندارد!
همیشه توی عبادت متوجه‌ باش عاشق می خواد نه مشتریِ بهشت...
نیایش با خدا رمضان به پیچ نهایی‌اش نزدیک می‌شود و لحظه‌های قدر از راه می‌رسند شب‌ های قدر فرصت میوه چینی‌اند! و ما برداشت می‌کنیم همه ی آنچه را که یکسال در زمین قلبمان، کاشته‌ايم! عمر یکساله ام را که برانداز می‌کنم هیچ نقطه روشنی برای دریافت کرامتت نمی‌بینم اما مهربانی یکساله ی تو را که مرور می‌کنم دلم به لیله القدر این رمضان نیز قرص می‌شود سالهاست که رسم میان من و تو همین بوده است من یکسال را خراب کرده‌ام! و تو سال بعد را به نیکوترین تقدیر نوشته‌ای! چه رازی است میان تو و اسم رحمانت که از هر چه بگذری مِهر پاشیدن بر بندگانت را رها نمی‌کنی؟ سیاه دل تر از همیشه و شکسته تر از هر سال چشم به راه لیلةالقدرت نشسته‌ام اما یقین دارم که سهم عظیمی از عشق را برایم کنار گذشته‌ای من بی تو تمام می‌شوم دلبرم دفتر تقدیرم را از هر چه خالی می‌کنی خیالی نیست اما تقدیر مرا از لمس وجودت خالی مکن من...بدون تو.... یعنی تمام تو تنها ثروت قابل شمارش منی و من به انتظار سهم بیشتری از تو گوشه سفره رمضانت را رها نکرده‌ام رحمان، مگر جز مهر، می‌داند؟ لیله القدر مرا به طوفانی از مِهرت تکان بده یا رحمانُ....یا رحمانُ... یا رحمان 🌙شبتون منور به نورالهی