🕊🌷
چه زیبا گفتـ اسطوره اخلاص:
قلم مےزنید براے خدا باشد؛
قدم برمےدارید براے خدا باشد؛
حرفـ مےزنید براے خدا باشد؛
همه چے؛ همه چے براے خدا باشد ...
#شهید_همت♥️
@SALAMbarEbrahimm
#شهید_محسن_درودے
یه ســــربندداده بودبه یڪےازرفقاش،
گفته بودشهیدڪه شدم ببندیدش به ســـــینه ام
جنـــــازه اش ڪه اومد،ســـــرنداشت
سربندروبستیم به سیـــنه اش
روےسربندنوشته بود
"أنازائرالحســـین"
@SALAMbarEbrahimm
🌷 شهید داریوش رضایی نژاد🌷
یک روز سوار ماشینش شده بودم تمام پنجره هارا داده بود بالا .
گفتم:
"پس چراهمه شیشه ها را بالا کشیدی؟"
گفت:
"اینجا ترافیکه ،
مردم مرتب به هم دری وری میگن .
نمیتوانم تحمل کنم ببینم مردم اینجوری به هم نامهربانی می کنن."
راوی:همسر شهید
@SALAMbarEbrahimm
مثل یڪ شب دلگیر
مثل کلافگیِ عمیقی که نه خوراکی نه موسیقی نه قدم زدن نه درد و دل
نه فیلم نگاه کردن و کتاب خوندن
هیییییچی تسکین ات نمیده
اینجوری کم آوردمت
ابراهیم نگاهم کن😔
@SALAMbarEbrahimm
کانال کمیل
مثل یڪ شب دلگیر مثل کلافگیِ عمیقی که نه خوراکی نه موسیقی نه قدم زدن نه درد و دل نه فیلم نگاه کردن
#شهید_ابراهیم_هادی
حتی اگر احساس بینیازی
داشتی دستت رابه سوی اهلبیت بگیر
اگر مشکل نداشتی همیشه
وصل باش مخصوصا به مادرت
زهراس فرزند نباید بیخیال مادر باشه...
تا به راهت راهیم من
فارق از گمراهیم من
غم ندارم در دو عالم
چون حسین است مقتدایم❤️
میلاد امام حسين(ع) و روز پاسدار مبارک باد
@SALAMbarEbrahimm
کانال کمیل
در کوی نیک نامان ما را گذر ندادند... گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را... #عکس_ارسالی_اعضاکانال_کمیل
بسم رب الشهدا والصدیقین
#دلنوشته_ارسالی_اعضاکانال_کمیل❤️
🌷گفتم شبی به مهدی ازتو نگاه خواهم
گفتا که منهم از تو ترک گناه خواهم...
سلام هادی دلم❤️ سلام ابراهیم جان
روزی که خاطرات شهدا رو میخوندم بقول دوستان خیلی یهویی باتو آشنا شدم
نفهمیدم چیشد که تو تمام مراحل زندگیم حضورتو حس میکردم
هروقت به هیئت میرفتم یاد روضه هات میفتادم یاد خاطراتی ازتو که چاپ شده بود اما دلم چنان درگیرش شده بود که انگار تمام این لحظات رو باچشمان خودم دیدم و کنارت بودم
هنگام مواجه شدن بااشخاص گرفتار یاد بخشندگیت میفتادم و به خودم میگفتم اگه ابراهیم جای تو بود....
ماکه خاک پاتم نمیشیم برادر اما زندگی نامه تو مارو به معنی واقعی کلمه بخدا رسوند
وقتی به احترام نگاهت از #گناه فاصله میگرفتم وقتی به امید رهرو بودن رفاقتمو برپایه شباهت چیدم
ورزش کردنم دیگه واسه پزدادن باتیپ و اندامم نبود
کار کردن درکنار درس خوندن برام سخت نبود
شکستن غرورم و خاکی بودن برام شیرین تر از مغرور بودن شد
دیگه دنبال نگاه مردم نبودم بلکه فقط یه چیزی برام مهم بود
#رضایت_خدا
📚کلمه به کلمه کتابت برام شد سرمشق زندگی
هرچند گاهی راهو اشتباه رفتم و فراموش کردم نگاهتو😔
اما تو مثل مردم این شهر مچ گیر نبودی تو فرستاده خدا بودی تادست منو امثال منو بگیری و کمکمون کنی تا بیشتر از این ازآقاامام زمان(عج)فاصله نگیریم😔
❤️توهادی دلمون شدی
وقتی باکمک تو به عشق سربازی آقاامام زمان حتی تو خلوتامون از گناه فاصله میگرفتیم چون تو به ما معنی واقعی #اخلاص رو بااعمالت فهموندی😔
داداش تورو به مولاقسم نذار تنها بمونم...
میخوام زندگیم ختم به شهادت بشه نه توشعار بلکه توعمل..
کمکم کن که سخت به نگاهت محتاجم❤️
درعشق اگرچه منزل آخرشهادت است
تکلیف اول اما #شهیدانه_زیستن است...
@SALAMbarEbrahimm
🌷شکستن نفس🌷
یکبار وارد مسجد شدم. می خواستم به دستشویی بروم.
دو نفر از زیر زمین آمدند و گفتند به خانه می روند، چون چاه دستشویی گرفته است.
💐من هم تصمیم گرفتم برای نماز به خانه بروم که ابراهیم وارد شد.
✳️ وقتی ماجرا را فهمید که چاه دستشویی گرفته، آستینش را بالا زد و در را بست و بعد از ربع ساعت بیرون آمد.
✅بعد دیدیم که توی این ربع ساعت چاه را باز کرده و همه جا را تمیز شسته و... بعد هم مشغول شستن دستان خودش شد.
🌸ابراهیم برای رضای خدا نفس خودش را می شکست. هیچگاه در این موارد برای خودش شخصیتی قائل نبود.
📚برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم 2
@SALAMbarEbrahimm
#خاطرات_کوتاه_از_انسانی_بزرگ
🌷شهید ابراهیم هادی🌷
شب جمعه و ساعت دو نیمه شب بود. جلوی مسجد محمدی (در اتوبان شهید محلاتی) مشغول ایست و بازرسی بودیم.
من و چند جوان دیگر، کنار ابراهیم هادی روی پله مسجد نشستیم و او برای ما صحبت می کرد.
یکباره از جا پرید‼️ دوید و به سمت ابتدای خیابان مجاور که صد متر با ما فاصله داشت رفت❗️
نشست و دستش را توی جوی آب کرد❗️ بعدهم برگشت.
با تعجب پرسیدم: "آقا ابرام چی شد⁉️"
گفت: "هیچی، یک پیت حلبی توی جوی آب افتاده بود و همینطور که می رفت، سر و صدا ایجاد می کرد.
رفتم و از داخل جوی آب برداشتم تا صدایش مردمی که خواب هستند را اذیت نکند. "
او با کار خودش، به ما که نوجوان بودیم، درس بسیجی بودن و چگونه زیستن می آموخت.
@SALAMbarEbrahimm
کانال کمیل
🌷دست شـهید پیش خدارد نمےشود 🌷باید دعاڪنیم ڪه مارا دعاڪنند 🌷امـروز، ابـراهیم،ڪاش از بهشت... 🌷لطفےکن
✨﷽✨
💠 #زندگینامه شهید ابراهیم هادی
🌷🍃اول اردیبهشت سال ۱۳۳۶ محله شهید ایت الله سعیدی حوالی میدان خراسان دیده به هستی گشود. او چهارمین فرزند خانواده بشمار می رفت. با این حال پدرش مشهدی محمد حسین به او علاقه خاصی داشت.
او نیزمنزلت پدر خویش رابدرستی شناخته بود. پدری که باشغل بقالی توانسته بود فرزندانش را به بهترین نحو تربیت نماید.
🌷🍃ابراهیم نوجوان بود که طعم تلخ یتیمی را چشید. از آنجا بود که همچون مردان بزرگ زندگی را پیش برد.
دوران دبستان را به مدرسه طالقانی رفت ودبیرستان را نیز در مدارس ابوریحان وکریم خان. سال 55 توانست به دریافت دیپلم ادبی نائل شود. از همان سال های پایانی دبیرستان مطالعات غیر درسی را نیز شروع کرد.
🌷🍃حضوردرهیئت جوانان وحدت اسلامی وهمراهی وشاگردی استادی نظیر علامه محمد تقی جعفری بسیاردر رشد شخصیتی ابراهیم موثر بود. در دوران پیروزی انقلاب شجاعت های بسیاری از خود نشان داد.
او همزمان با تحصیل علم به کار در بازار تهران مشغول بود. پس از انقلاب در سازمان تربیت بدنی و بعد از آن به آموزش پرورش منتقل شد.
🌷🍃ابراهیم همچون معلمی فداکار به تربیت فرزندان این مرز وبوم مشغول شد.
اهل ورزش بود. با ورزش پهلوانی یعنی ورزش باستانی شروع کرد. در والیبال وکشتی بی نظیر بود. هرگز در هیچ میدانی پا پس نکشید ومردانه می ایستاد.
مردانگی اورا می توان در ارتفاعات سر به فلک کشیده بازی درازو گیلان غرب تا دشت های سوزان جنوب مشاهده کرد. حماسه های او در این مناطق هنوز در اذهان یاران قدیمی جنگ تداعی می کند.
🌷🍃دروالفجر مقدماتی پنج روز به همراه بچه های گردان کمیل وحنظله در کانالهای فکه مقاومت کردند اما تسلیم نشدند.
سرانجام در 22 بهمن سال 61 بعد از فرستادن بچه های باقی مانده به عقب، تنهای تنها با خدا همراه شد. دیگر کسی او راندید.
او همیشه از خدا می خواست گمنام بماند. چرا که گمنامی صفت یاران خداست. خدا هم دعایش را مستجاب کرد. ابراهیم سالهاست که گمنام وغریب در فکه مانده تا خورشیدی باشد برای راهییان نور....
📚کتاب:سلام بر ابراهــیم
@SALAMbarEbrahimm
#الگو_بردارے_از_شهدا
همیشه روی لبش لبخند بود.
نـه از این بابت که مشکلی ندارد.
من خـبر داشتـم کـه او بـا کوهـی از
مشـکـلات دسـت و پـنجـه نــرم مـی کرد.
اما هادی مصداق واقعی
همان حدیثی بود که میفرماید:
مومـن شادی هایش در چهـره اش و
حـزن و اندوهـش در درونش می باشـد..
اولین چیزی که از هادی در
ذهـن دوستـان نـقش بسـته بود
چـهرهای بود با لبخند آراسـته شده
رفاقت با او هیچ کس را خسته نمی کرد.
•| #شهید_محمد_هادی_ذوالفقاری
شهیدذوالفقاری هم مثل من و شما دلداده شهید گمنام ابراهیم هادی بود...
#دوستی_باشهدا
@SALAMbarEbrahimm
#کلام_شهید
ڪسانے بہ امامِ
زمانشان خواهند رسید،
ڪہ اهل سرعت باشند... !!
و اِلّا تاریخ ڪربلا
نشان داده، ڪہ قافلہ
حسینےمعطل ڪسے نمے ماند.
@salambarebrahimm
#شهیدسیدمرتضیآوینی
سرباز قديمي جنگ
ﺷﯿﺮﺯﻥ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎﯼ ﺟﻨﮓ
دختر تکاور دیروز
جانباز فراموش شده امروز .... ..
خانم آمنه وهاب زاده🌺
@salambarebrahimm
کانال کمیل
سرباز قديمي جنگ ﺷﯿﺮﺯﻥ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎﯼ ﺟﻨﮓ دختر تکاور دیروز جانباز فراموش شده امروز .... .. خانم آمنه وها
سرباز قديمي جنگ
ﺷﯿﺮﺯﻥ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎﯼ ﺟﻨﮓ
دختر تکاور دیروز
جانباز فراموش شده امروز
ﮐﻪ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﯼ ﺍﻣﺪﺍﺩﮔﺮ، ﺗﮏ ﺗﯿﺮﺍﻧﺪﺍﺯ، ﺁﺭﭘﯽ جی ﺯﻥ ﻭ ﻫﻤﺮﺯﻡ شهيدان همت،چمران و صياد شيرازي ﺑﻮﺩ،
در میان این زنان،
شیرزنانی هم بودند که پا را از این فراتر نهاده و در جبهه های نبرد حق علیه باطل همراه با دیگر رزمندگان بر علیه دشمن غاصب می 4جنگیدند. شاید آنان را نشناسید یا اصلا ندیده باشید ،
ولی زنان آزاده و جانباز که گمنام و بی ریا در کنارمان زندگی می کنند
و اما.....
آمنه وهاب زاده یکی از این شیرزنان دوران دفاع مقدس است.
جانباز 70 درصد شیمیایی .
آن دختر جوان، ورزشکار، تکاور و آرپی جی زن خط مقدم دیروز، امروز به اتکای دستگاه اکسیژن ساز و عصای فلزی اش می تواند در اتاق 12 متری خانه اش قدم بزند.
خانه اش با وجود یک لامپ مهتابی تاریک بود و از پنجره هایی که از بیرون غبار آلودگی هوای تهران را در آغوش گرفته بود نوری متصاعد نمی شد.
عصایش را به دیوار تکیه داد و روی مبل های راحتی خانه اش که بسیار فرسوده و شکننده شده بودند، نشست.
جانباز شیمیایی آمنه وهاب زاده گلدانهای خانه اش را آب می داد گفت:
این گلدانها مرا یاد آن پنج شهیدی می اندازد که بعد از عملیات آنها را در سنگری منفجر شده پیدا کردم.
همگی زنده بودند ولی وقتی به هریک آب تعارف می کردم می گفتند اول به دوستم بده تا اینکه وقتی نوبت به پنجمین نفر رسید همگی شهید شدند در حالی که سرهایشان روی شانه یکدیگر بود.
@salambarebrahimm
#طنز_جبهه
☺️ لبخند بزن رزمنده ☺️
#خـــــر_روشــــــــــــــن_شــــــــد
سال ۱۳۵۹ دسته ای از سپاه زرین شهر به فرماندهی شهید محمدعلی شاهمرادی در گروه ضربت سنندج خدمت می ڪردیم.
روزی برای انجام ماموریت با یڪ ماشین سیمرغ عازم اطراف سنندج بودیم. حین عبور از رودخانه آب سر شمع ماشین رفت و خاموش شد.
شهید شاهمراد به بیسیمچی ڪه تازه ڪار بود گفت به فرمانده اطلاع بده که یواش تر بروند تا ما برسیم اما با رمز بگو!
بیسیمچی گفت: نمیدانم چه بگویم!! شهید شاهمراد بیسیم را گرفت و گفت: حسین حسین شاهمراد.... آب تو گوش خر رفته ڪمی یواش تر...😐 ڪمی بعد ماشین روشن شد و شاهمراد به بیسیمچی گفت حالا تو اطلاع بده!
بیسیمچی تماس گرفت و گفت الو الو..... خر روشن شد...... 😂😂😂
#یادشــــان_گـرامــــــی
🌷🌷🌷 شهید محمد علی شاهمرادی
@salambarebrahimm