کانال کمیل
شهید «فوزیه شیردل»، همان پرستار شهید فیلم «چ» ابراهیم حاتمیکیا، به گفته خواهرش این شهید سی و پنج سا
در دوم اردیبهشت 1338 در یک خانواده مذهبی در کرمانشاه به دنیا آمد و در بیست و پنجم مرداد ماه 1358 در شهر پاوهای که شهید چمران را برای دفاع از خود میدید، در لباس سفید پرستاری به شهادت رسید.
شهید چمران در توصیف شهادت این شهید میگوید: «دختر پرستاری که پهلویش هدف گلوله دشمن قرار گرفته بود خون لباس سفیدش را گلگون کرده بود، 16 ساعت مانده بود و خون از بدنش میرفت... این فرشته بیگناه ساعاتی بعد، در میان شیون و ضجهزدنها جان به جان آفرین تسلیم کرد.»
شهید فوزیه شیردل بهعنوان شهید شاخص بسیج انتخاب شده است.
#باور_نمی_کردم_كه....
🌷....جلو رفتیم. با فرو نشستن گرد و خاک انفجار، پسر نوجوانی را دیدم که روی زمین افتاده بود. از آمبولانس پیاده شدم و خودم را به او رساندم. حمید هم دنبالم دوید. شاهرگ گردن پسر ترکش خورده بود و خون با فشار از گردنش بیرون میزد. دستم را روی گلوی پسرک گذاشتم. حمید برانکارد را از آمبولانس بیرون کشید، نمی توانستم دستم را از روی گردنش بردارم. باید به حمید هم کمک میکردم مجروح را روی برانکارد بگذاریم. در همان لحظه....
🌷....در همان لحظه خواهر امدادگری از راه رسید و یک طرف برانکارد را گرفت. با کمک هم مجروح را به آمبولانس رساندیم. خواهر امدادگر قدرت زیادی داشت و گرنه بلند کردن برانکارد و تحمل وزن مجروح برای یک زن آسان نیست. حمید دستش را به جای من روی محل خونریزی گذاشت. پریدم پشت فرمان و به سمت بیمارستان طالقانی حرکت کردم. حمید و خواهر امدادگر کنار مجروح بودند.
🌷تمام وزنم را روی پای راستم انداختم و پای راستم را روی پدال گاز فشار دادم. دستم یک بند روی بوق آمبولانس بود. همیشه خودم را مسئول جان مجروحی می دانستم که داخل آمبولانسم بود. از آینه جلو، اتاقک آمبولانس و زخمی را می دیدم. نزدیکی بیمارستان وضعیت مجروح بحرانی شد. حمید و خواهر امدادگر به تقلا افتادند کاری کنند مجروح نفس بکشد و از دست نرود. فاصله در بیمارستان طالقانی تا اورژانس دویست متر بیشتر نبود. به سرعت وارد بیمارستان شدم و روبروی در اورژانس ترمز گرفتم و بیرون پریدم.
🌷درِ اتاقک آمبولانس را باز کردم که برانکارد را بیرون بکشم. خواهر امدادگر با صدای بلند مشغول خواندن شهادتین برای زخمی بود: «اشهد ان محمد رسولالله و ...» خشکم زد. یعنی چه؟!خواهر امدادگر گفت: «لازم نیست عجله کنین، تموم کرده.» در کمترین زمان مجروح را به بیمارستان رساندم. باور نمی کردم شهید شده باشد....
راوى: على عِچرِش امدادگر و راننده آمبولانس در دوران دفاع مقدس
📚 كتاب "امدادگر كجايى؟"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
زخمی شده بود.پايش را گچ گرفته بودند و توی بيمارستان مريوان بستری بود.
بچه ها لباسهايش را شسته بودند. خبردار که شد،بلند شد برود لباس های آن ها را بشويد. گفتم«برادر احمد،پاتون رو تازه گچ گرفتهن.اگه گچ خيس بشه، پاتون عفونت می کنه.»
گفت«هيچی نمی شه.»
رفت توی حمام و لباس همه بچه ها را شست. نصف روز طول کشيد. گفتيم الان تمام گچ نم برداشته و بايد عوضش کرد.
اما يک قطره آب هم روي گچ نريخته بود.
می گفت : «مال بيت المال بود،مواظب بودم خيس نشه.»
#جاویدالاثراحمدمتوسلیان
#پاسدار
یعنےڪسےڪ ڪار ڪند،
بجنگد، خسته نشود،
نخوابد
تا خود به خود خوابش ببرد...
#شهیدمهدےباڪرے
#عاشقانه_شهدا
💠 دو تا جا نماز
🌹 شهید عبدالله میثمی 🌹
🌷 بعد از مراسم عقد خواست با من حرف بزند. رفت داخل یکی از اتاق ها.
من هم رفتم.
🌹 گفت: " یک مُهر بدهید به من!"
🌷برخورد اولم بود. اما او آن قدر صمیمی رفتار کرده بود که باعث شد احساس آشنایی کنم.
باب شوخی را باز کردم. فهمیده بودم دوست دارد.
این را از شوخی هایی که با محمدعلی موقععکس گرفتن می کرد، فهمیده بودم.
🌹 گفتم: مُهر!😯 مُهر برای چه؟🤔
حاج آقا این موقع نمازشان را می خوانند؟😅
🌷اما انگار دیگر آن حال و هوا را نداشت. گونه هایش سرخ شده بود.
🌹 گفت : " حالا یک مُهر بدهید به من !"
🌷دست بردار نبودم. گفتم: تا نگویید مُهر برای چه می خواهید، نمی دهم.
🌹 گفت: " نماز شکر! از این که یک همسر خوب پیدا کرده ام."
🌷 چیزی نگفتم. با دو تا جا نماز برگشتم.
گفتم: من هم می خوانم.
📚 چهل روز دیگر، ص ۱۴
🌷 یادش با ذکر #صلوات
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
شخصے مےگفت؛
در خواب به من گفتند: به مردم بگو براے رفع گرفتارےها و نگرانےها، به #حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها ملتزم شوند...
#آیت_الله_بهجت_رحمته_الله_علیه🍃
هدایت شده از همسفرتاخدا
15547391691004mp3_89(1).mp3
1.81M
#صابر_خراسانی 🎤
به تو افتاده سر و کارم حسین...
تو بهم عاشقیو یادم دادی
خداییش خیلی دوست دارم حسین❤️
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
حالم شبیه رزمنده
جامانده از یک گردانِ
#شهید است...
دقیقا همان قدر
دل شکسته💔😓
دقیقا همان قدر تنها!