eitaa logo
کانال کمیل
6هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
113 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
همه بار ♡دلتنگی‌ها ☆سختی‌ها ♡مسئولیت‌ها ☆طعنه‌ها ♡کنایه‌ها ☆و نگاه‌ها را به می‌کشد. ♦️زندگی برای این آسان نیست❌ فقط امیدوارم در ازای این همه سختی قدری از به همسران شهدا🌷 نیز برسد ♦️آرزو دارم همان‌طورکه می‌خواست دخترم را آبرومندانه بزرگ کنم و پیش همسرم💞 سرشکسته نباشم.  همسر شهید🌷
هدایت شده از کانال کمیل
جزء بیست و هفتم (@Iran_Iran).mp3
4.02M
@salambarebrahimm 💠جزء بیست و هفتم قرآن کریم به روش تندخوانی (تحدیر) با صدای استاد
کانال کمیل
#سلام_برابراهیم ❤️ دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست آن جا که باید دل به دریا زد همینجاست 🍃 @SALAMb
من هنوز دلم تنگ شماست...❤ زمینی هستم... اما شما... آسمانی ام کنید... نگاهت را مگیر که دلم خوش است به برق چشمانت...🌷 🌷خیلی محتاج نگاهتم برادر 😔
سر تا پایم را خلاصه کنند می شوم "مشتی خاک" که ممکن بود "خشتی" باشد در دیوار یک خانه یا "سنگی" در دامان یک کوه یا قدری "سنگ ریزه" در انتهای یک اقیانوس شاید "خاکی" از گلدان‌ یا حتی "غباری" بر پنجره اما مرا از این میان برگزیدند : برای" نهایت" برای" شرافت" برای" انسانیت" و پروردگارم بزرگوارانه اجازه ام داد برای : " نفس کشیدن " " دیدن " " شنیدن " " فهمیدن " و ارزنده ام کرد بابت نفسی که در من دمید من منتخب گشته ام : برای" قرب " برای" رجعت " برای" سعادت " من مشتی از خاکم که خدایم اجازه ام داده: به" انتخاب " به" تغییر " به" شوریدن " به" محبت " وای بر من اگر قدر ندانم…
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #تلنگر 💠آیا شده یه مرتبه #حضرت_مهدی (عج) یه بار به من و تو نگاه کنه لذت ببره ؟😔 🌾 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌾 🎙 استادقرائتی 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
🍃شیخ حسنعلی نخودکی میفرمود:تاآنجا که میتوانید در امر نماز اول وقت و حضورقلب در نماز و تلاوت چند آیه از قرآن با تدبر در معانی آن ، در سحرها مداومت نمایید نشان از بی نشانها ، ج1 ،ص126
@shahed_sticker۲۰۵(2).attheme
31.3K
#تم_رفیق_شهید 🌷شهید ابراهیم هادی 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
🌷 درمحضر خدا هستندودر معرض امتحان خداوندفرموده است :"سابقین را ما امتحان کردیم تا اینکه معلوم بشودکه کی مومن است و کی منافق ".همه گروه ها،همه ی مردمی که در این مملکت یا درراس هستندیا در بازار هستند...همه بدانند که در محضر خدا هستند ودر معرض امتحان ، در گفتار بسیار آسان است که انسان ادعا کندکه من چه هستم و چه هستم ،لکن همان معنایی را که ادعا میکند در همان امتحان می شود. 📙سید روح الله موسوی خمینی،صحیفه نور .ص 460 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
💠 نتیجه ی معامله با خدا ✨ یکبار با آقا مهدی صحبت می کردیم، او به من گفت: " حاج علی، من نزدیک به دویست روز روزه بدهکارم." اول حرفش را باور نکردم. آقا مهدی و این حرف ها ؟ ✨اما او توضیح داد که " شش سال تمام چون دائماً در ماموریت بودم و نشد که ده روز در یک جا بمانم، روزه هایم ماند." و درست پنج روز بعد به شهادت رسید. ✨ مدتی بعد از این، موضوع را با شهید صادقی در میان گذاشتم و ایشان تمام بچه ها را که چند هزار نفر می شدند، جمع کرد و پس از اینکه خبر شهادت "مهدی زین الدین" را به آن ها داد، گفت: " عزیزان، آقا مهدی پیش از شهادت به یکی از دوستانش گفته اند که حدود دویست روزه قضا دارند. اگر کسی مایل است، دین او را ادا کند بسم الله ." ✨یکباره تمام میدان به خروش آمد و فریاد که "ما آماده ایم". در دلم گفتم: " عجب معامله ای! چند هزار روزه در مقابل دویست روز؟ " ✅ راوی: علی ایرانی 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
🌷بعد از ظهر یكی از روزهای پاییزی، كه تازه چند ماهی از شروع اولین سال تحصیلی ابتدایی عباس می گذشت، او را به محل كارم در بهداری شهرستان قزوین برده بودم. در اتاق كارم به عباس گفتم: پسرم پشت این میز بنشین و مشق هایت را بنویس. سپس جهت تحویل دارو به انبار رفتم.... 🌷....و پس از دریافت و بسته بندی، آنها را برای جدا كردن و نوشتن شماره به اتاق كارم آوردم. روی میز به دنبال مداد می گشتم. دیدم عباس با مداد من مشغول نوشتن مشق است. پرسیدم: ـ عباس! مداد خودت كجاست؟ گفت: در خانه جا گذاشتم. 🌷به او گفتم: پسرم! این مداد از اموال اداری است و با آن باید فقط كارهای مربوط به اداره را انجام داد. اگر مشق هایت را با آن بنویسی، ممكن است در آخر سال رفوزه شوی. او چیزی نگفت. چند دقیقه بعد دیدم بی درنگ مشق خود را خط زد و مداد را به من برگرداند. راوی: مرحوم حاج اسماعیل بابایی، پدر خلبان شهيد عباس بابايى ❌ براى شهيد شدن؛ بايد شهادت گونه زندگى كرد، مثل شهدا....
«» 🌷توی راه تا برسیم به هلی کوپترها آقا مهدی یک دور تسبیح «مرگ بر آمریکا» گفت. گفت: «آقاى مشکينى گفته ثوابِ گفتن «مرگ بر آمريکا» کمتر از نماز نيست. 🌹خاطره اى به ياد سردار شهيد مهندس مهدى باكرى
به مرگِ داخل بستر نمی‌شود دل بست خداکند که #شهادت به داد ما برسد . . . شهید #حسین_معزغلامی‌ 🌹
از خاطرم_نمی رود که به خاطرم رفتی... هیچ چیز جای خالی پدر را پر نمیکند چه رویاهایی که با رفتن پدر از دست میرود...
❇️دختری از هویزه... 🔸«بهش می گفتن: «آخه تو که پسر نيستی، چه جوری می خوای بجنگی!؟ » می گفت:دفاع از وطن که زن و مرد و پير و جوان نداره . هرکس بايد هرکاری که از دستش برمياد ، بکنه. با اينکه سنّش خيلی کم بود، اصلاً از جنگ و جبهه نمی ترسيد. به کسایی هم که می ترسيدن می گفت: « وقتی دشمن اومده تو شهرتون، چرا نشستيد و هيچ کاری نمی کنيد؟! همه بايد مبارزه کنن .» خوشا به سعادت و بینش تو دختر 10 ساله که شهید شدی و نبودی ببینی بعد از تو کشور به دست شصت ساله‌هایی افتاد که بخاطر ترسشون از جنگ، حاضرن غیرت و عزّت بفروشن، ولی جنگ نشه! 🌹 (شهيده سهام خيام دختری از هویزه) 📚برگرفته از: شمیم یار
4_6023796404072220324.mp3
5.7M
@salambarebrahimm قلب رئوف ابراهیم قهرمانی که حتی دلش برای سرباز فریب خورده دشمن هم می سوزد ... شهید
amirkermanshahi-@yaa_hossein.mp3
5.58M
🍃هوامو داشته وقتی خورده گره به کارم دلم خوشه کنارم امام رضا رو دارم 🎵دلم که میگیره فقط... 🎙امیر ❤️پیشنهاددانلود 👌 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
کانال کمیل
شهید عماد مغنیه 🔴 اسلام است که میتواند قدس و فلسطین را آزاد کند اوایل جوانی عماد، سال هایی بود که
شهید عماد مغنیه 🔴 پرستاری، برای عماد اولین بار که دیدمش چهارده سالم بود. دوست نزدیک برادرم مصطفی بود و به خانه‌مان رفت و آمد داشت. کم کم علاقه‌مندش شدم. عقدمان را سید محمد حسین فضل الله خواند. نامزد بودیم که مجروح شد، خیلی هم شدید. می‌خواست مدتی به یکی از روستاهای آرام دور از مرز فلسطین برود. آن زمان خانواده‌ها به دخترها اجازه نمیدادند که همراه نامزدشان سفر بروند؛ ولی هر طور بود پدرم را راضی کردم و برای پرستاریش همراهش شدم. به خاطر مشکلات و اتفاقاتی که هر روز در لبنان می‌افتاد، حتی نتوانستیم جشنی ساده بگیریم. بعد از ازدواج رفتیم تهران. آنجا مهمان شیخ علی کورانی بودیم. هنوز جاگیر نشده بودیم که عماد رفت به بعضی کارهایش رسیدگی کند و من از همان روزهای اول فهمیدم که باید به تنهایی عادت کنم. دیگر صبرم سرآمده بود. قبلاً که خیلی کم خانه می‌آمد و بیشتر در حال کار بود؛ حالا هم بعضی وقت‌ها هفته ها همین طور می گذشت و نمیدیدمش. شکایتم را پیش خودش بردم. لبخندی زد و گفت: «پس کی برای ظهور امام زمان زمینه چینی کنه؟!» برگرفته از کتاب ابوجهاد(روایت فتح)
mehdiakbari-@yaa_hossein.mp3
5.78M
🎵یادتـــه گفتــــــم مــــنو ببر حـرم 🎙مهدی #اکبری 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
💠 در خدمت به بندگان دنبال کسب شهرت و محبوبیت مباش پسرم ! ما که عاجز از شکر او و نعمت های بی منتهای اوییم . پس ٬ چه بهتر که از خدمت به بندگان او غفلت نکنیم که به آنان ٬ خدمت به است ؛ چرا که همه از اویند . هیچ گاه در خدمت به خلق الله خود را طلبکار مدان که آنان به حق‌ منت بر ما دارند ٬ که وسیله خدمت به او - جل و علا - هستند . و در خدمت به آنان که این خود است که ما را در کام خود فرو برد . و در خدمت به بندگان خدا آنچه برای آنان پرنفع تر است انتخاب کن ٬ نه آنچه برای خود یا دوستان خود ٬ که این علامت صدق به پیشگاه مقدس او - جل و علا - است . 📚 فرازی از نامه عرفانی امام خمینی ( قدس سره ) به فرزندش ٬ سید احمد خمینی ( رحمه الله) 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
| همکار شهید از صبح می رفت تو انبار تا بعد از ظهر. یه روز گفتم برم بهش سر بزنم. (با خودم گفتم شاید حسین می ره اونجا می خوابه). خواستم برم مچشو بگیرم. رفتم داخل انبار. انتظار داشتم کولر گازی داشته باشه. وارد که شدم خفه شدم. گرما و شرجی هوا یه حالت کوره مانند درست کرده بود. واقعا یه لحظه هم تحملش سخت بود. (توی گرمای 60-70 درجه ای اهواز) واقعا باورش برام سخت بود که حسین هر روز میاد اینجا و تو این شرایط کار می کنه. نگاش کردم. با یه زیرپوش ایستاده بود. سر تا پا خیس عرق؛ داشت مداحی می خوند و مشغول مرتب کردن انبار بود. با عصبانیت بهش گفتم یه ساله اینجا مرتب نشده. بیا بریم الانه که فشارت بیفته ها. گفت داداش این وسایل مال بیت الماله و من طبق وظیفه ای که دارم مسئولم اینجا رو مرتب کنم. گفتم نمیشه، همین الان بیا بریم تا نیفتادی رو دستمون. هر چی اصرار کردم نتونستم راضیش کنم که بیاد و بریم. می دونستم هر چی بگم دیگه فایده ای نداره، از قدیم گفتن نرود میخ آهنین در سنگ. این رفیق ما مرغش یک پا داره اگه بخواد کاری رو انجام بده، حتما انجامش می ده. آخر سری هم گفت اگه می خوای بمون و کمک کن‌ اگه نمی خوای هم لطفا غر نزن بزار من کارمو انجام بدم. خواستم کمکش کنم، یکمی هم موندم و خودمو مشغول کردم ولی راسستش نفسم بالا نمی اومد. بلند داد زدم حسین! داداش من دارم می رم خونه، الان سرویس می ره و من جا می مونم. با خنده گفت از اولم می دونستم از تو آبی گرم نمی شه. خندیدم و از انبار زدم بیرون. رفتم خونه ساعت 2 عصر شده بود. خیلی خسته بودم. گرفتم خوابیدم و تا ساعت 6 خواب بودم. وقتی بیدار شدم اولین کارم این بود که به حسین زنگ بزنم و حالش رو بپرسم. گوشی رو برداشت و سریع گفت من الان سرم شلوغه بعدا زنگ می زنم. گفتم کجایی مگه؟! گفت کار انبار هنوز تموم نشده. گفتم مسلمون تو این هوای گرم و شرجی تو هنوز تو انباری؟! آخه اخلاص هم حدی داره. بیخیال بابا بخدا اگه همین الان نری آسایشگاه، زنگ می زنم به فرمانده و می گم که این پسر دیوونه شده. (راستش نقطه ضعفش همین بود نمی خواست کسی از کارایی که می کنه مطلع بشه) تا اینو شنید سریع گفت باشه. ولی من راضی نشدم تا ازش قول نگرفتم گوشی رو قطع نکردم. 🌷شهید حسین ولایتی 🌷 عزیزبرادرم 😔❤️ 🌷یادش با ذکر 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃