eitaa logo
کانال کمیل
6هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
3هزار ویدیو
113 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
خدایا... در جستجوی آنچه برایم مقدر نکرده ای ، خسته ام مکن... ♥️الهی و ربی من لی غیرک♥️
در طول دلم♥️ مى‌خواست كه كسى را پيدا كنم و دلم را با او بگويم تا اينكه خدارا پيدا كردم و او مرا طلبيد 😍و دستم را گرفت و مرا به سر مقصود هدايت كرد. در اين مواقع هدف بايد الهى باشد. از طرف اينجانب حقير 😊به برادران گرامى بگوييد كه سعى كنند معنويت را از دست ندهند ❌و معنويت شما در حال از دست رفتن است. بخوانيد. خداوند مى‌گويد كافران👹 از قرآن همان كتاب الهى ترس دارند و هميشه به قرآن باشيد. وصيت مى‌كنم كه اگر پيكرم ⚰به شيراز آمد به هنگام به خاك سپردنم را باز بگذاريد تا منافقين و كفار بفهمند كه شـ🌷ـهيدان به اين راه نرفته‌اند و مقلد امام بوده‌اند ☝️و امام را مى‌شناسند. برادران من سعى كنيد را از ياد نبريد...🚫 🌷 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
کانال کمیل
#دختران_خرمشهر دل هست به یاد نرگست مست هنوز🌹 ... با صدای بلند گفتم: برادر! شما فرمانده من نیستی ،
دل هست به یاد نرگست مست هنوز🌹 ...این دشمنی که ما توی این دو هفته دیدیم روی حیوان ها رو هم سفید کرده چه برسه به دشمنی، اجر شما هم با خدا ولی اگه شما اینجا بمونی، توی این هیرو ویر کمبود نیرو و کمبود ادوات، باید دو نفر از این برادرها فقط محافظ شما باشن، معنی اش اینه که یعنی شهرمون چند ساعت زودتر سقوط می کنه، حالا... خدا وکیلی همه حرف هایش حق بود، این من بودم که بی‌جهت مقاومت می کردم، خواستم ضربه‌ای به او وارد کرده باشم، منتظر ادامه سخنرانی اش نماندم و رفتم به طرف گوشه خانه ویرانه ای که مقرشان بود و با وسایلم که توی یک ساک دستی بود مشغول شدم، باندها و بتادین ها را جابجا کردم . هدفم این بود که به شاهرخ بی اعتنایی کرده باشم، زیر چشمی هم حواسم بود که ببینم چه می کند. دیدم وقتی بی اعتنایی مرا دید کنار گوش یکی از نیروهایش زمزمه ای کرد و از خانه زد بیرون، دلم می‌خواست بدانم کجا رفته و چه گفته است. به هر بهانه ای که بود ردش را گرفتم ،و همان برادری که حرف او را شنیده بود دورادور مواظبم بود، احتمال دادم برایم محافظ گذاشته باشد، می دانستم چه کنم. توی دبیرستان معروف بودم به "مژده جرقه"، حیف که صدام لعنتی با حمله وحشیانه خود نگذاشت دیپلمم را بگیرم و گرنه با داشتن دیپلم اجازه نمی‌دادم کسی نطق کند ، باز خدا را شکر که همین دوره کمکهای اولیه را دیده بودم و می توانستم موثر باشم. در یک لحظه که دیدم همان برادر محافظ حواسش نیست از راه پله های خانه ویرانه بالا رفتم و خودم را به بام رساندم و گوشه دیوار مخروبه ای پناه گرفتم، آفتاب کم رمق عصر مهر ماه اگرچه گزندی نداشت اما سایه دیوار هم دلچسب بود ،خصوصاً سایه ای که در پناه یک دیوار زخم خورده از عدو باشد و شیرین تر این که بخواهی چند جوان مسلح را به همراه فرمانده سخت گیر شان سر بگردانی ! چند لحظه ای که نشستم حس کردم از توی حیاط و طبقه همکف خانه صدای هیاهو می آید. گوش تیز کردم دلم خوشحال شد ،حربه ام گرفته بود داشتند دنبال من می گشتند. ناگهان صدای پا آمد، کسی داشت از پله ها می آمد بالا، دل توی دلم نماند... ادامه دارد... پایان قسمت سوم
کانال کمیل
#دختران_خرمشهر دل هست به یاد نرگست مست هنوز🌹 ...این دشمنی که ما توی این دو هفته دیدیم روی حیوان ها
دل هست به یاد نرگست مست هنوز🌹 ... یک لحظه فکر کردم اگر عراقی‌ها باشند چه کار می‌توانم بکنم . خودم را زدم به خواب، حس کردم کسی بالای سرم ایستاده ، تند تند نفس می زد، هنوز مضطرب بودم و فکر اینکه اگر عراقی ها سر وقتم برسند عذابم می داد. کسی که بالای سرم ایستاده بود آرام گفت: پیداش کردم اینجاس! صدایش را شناختم شاهرخ بود، نفسی به راحتی کشیدم .احساس آرامش کردم، حس کردم از من دور شد، صدای گام هایش را می‌شنیدم که از پله ها پایین می رفت. خورشید داشت می رفت پشت نخلستان‌ها، از لابه لای نخل ها دودی به هوا بر می خاست. روز اولی بود که خرمشهر بدون خانواده‌ام را تجربه می‌کردم آن هم در حالی که عراقی ها در چند صد متری مان بودند و می خواستند شهرمان را تصرف کنند روز قبل که خواسته بودم خانواده‌ام را ترک کنم اصرار می کردند که نروم، پدرم که اصلاً مأموریت بود و نبود ، به مادرم هم گفتم چون برادری ندارم که از شهر دفاع کند پس من باید بروم کمک. از آبادان آمده بودم خرمشهر ،مادرم و سه بچه کوچک مان هم سرگردان رفته بودند طرف اهواز خانه دایی هام. شانس آورده بودیم که خانه دایی ام اهواز بود و گرنه مثل خیلی‌های دیگر آواره می شدیم. (حالا که به یاد آن روزها می افتم بیشتر وحشت می کنم، عجیب وضعیتی داشتیم که آوارگی بهترین وضعیتش بود. بی خانمانی و گم شدن بسیاری از مردم، جا ماندن خیلی ها ،شهادت مظلومانه بسیاری از اهالی شهر و بقیه شهرهای مرزی، بی حرمتی سربازان وحشی بعثی به دختران و زنان، قصه های تلخی که درباره مهاجمین بی شرم شنیدیم و هزار و یک درد بی‌درمان دیگر فقط گوشه‌ای از سیاه بختی های ما بود در تجاوز رژیم بعثی حاکم بر عراق به سرکردگی صدام لعنتی.) فلاکت هایی که در تجاوز ددمنشانه صدامیان بر ما تحمیل شد و یادآوری آن خاطرات سیاه باعث شد از قصه زندگی خودم به عنوان یک دختر دبیرستانی اهل خرمشهر دور بیفتم، کجا بودم؟... شاهرخ که مرا روی بام خانه ای که مقر شان بود پیدا کرد، برگشت پایین و تنهایم گذاشت، هوا می خواست تاریک بشود، ترس و وحشتم دو چندان شده بود، از یک سو با بی اعتنایی برادرانی روبرو شده بودم که می‌خواستم در صورت زخمی شدن پرستاری شان را بکنم ،و درمان‌های اولیه را برای شان انجام بدهم، از سوی دیگر برای اولین مرتبه تنهایی در شب را، آن هم در خرمشهر مان آن هم در حال ویرانی تجربه می‌کردم. سوسوی چند چراغ از لابه لای خانه‌های نیمه خراب خرمشهر دیده می‌شد. چمباتمه زده بودم گوشه بام مقر. از پایین صدای سرفه و یا الله آمد خودم را جمع و جور کردم، سیاهی شب هنوز کامل نشده بود، یکی از برادران را دیدم که تکه ای نان و ظرفی غذا در دست دارد به نزدیکی ام که رسید آنها را گذاشت روی زمین، قمقمه آبش را هم از کمرش باز کرد و گذاشت کنار نان و غذا و با لحن مظلومانه گفت : شرمنده که بیشتر از این توی بساطمان نیست! ... ادامه دارد... پایان قسمت چهارم
کانال کمیل
⬇️#مال_دنیا ⬇️ @salambarebrahimm 💠راستش صحبت از مال دنیا که می‌شه آب از لب و لوچه هممون راه میفته.
⬇️⬇️ @salambarebrahimm 💠 وقتی غذا می‌خواد رو گاز سر بره اول یه مدتی آروم جیز جیز می‌کنه و بعد سر میره. وقتی با بعضی‌ها صحبت می‌کنی هم، یه صدای جیز جیزی می‌شنونی، این آدم‌ها کینه به دل گرفتن اما بروز نمی دن. از رفتارشون و حرکاتشون می‌شه فهمید که کینه دارن، این همون جیز جیزه. اگه از دلشون خبر بگیری، کینه غوغا می‌کنه و هر لحظه ممکنه سرریز بشه. قرآن برای این آدم‌ها می‌گه: 🔻وَ ما تُخْفی صُدُورُهُمْ أَکْبَر ُ 🔻کینه ای که در دل پنهان می‌کنند خیلی بزرگ تر است 📔بخشی از آیه ۱۱۸ آل عمران
🔹قبل از ماموریت اخرش به سوریه پایش در فوتبال شکسته بود! برای اینکه زودتر برود سوریه، زودتر از موعد گچ پایش را در آورد🙂. کمی می لنگید. اصرار می کردم برود عصا بگیرد. قبول نمی کرد. ته دلم فکرش را هم نمی کردم با این پا برود مأموریت! ‌☹️ 🔹خوشحال بودم که به مأموریت نمی رود. اما محمود می گفت: «خانم، تو دعا کن هرچه خیر هست خدا همان را انجام دهد☺️». گفتم: «آخرتو چطوری می خواهی توی درگیری با این پایت فرار کنی؟»‌‌ ‌‌ 🔹خندید و گفت: «مگر من می خواهم فرار کنم؟ آن قدر می جنگم تا با دست پر برگردم! من و فرار؟!» ‌ 📒منبع : کتاب_شهید_عزیز "مجموعه خاطرات شهید رادمهر" راوی:همسرشهید♥️ ‌‌ پ.ن : ساده زیستی شهید رو در وسایل منزلشون مشاهده کنید.🌹 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
🌸🍃رهبرا من با مريدهای شما می پرم خوشم با دوست های مومن دور و برم خوشم غمگين نبينمت كه دلم شور ميزند با خنده هاي روی لب رهبرم خوشم با خطبه های سيد علی عشق می كنم با لحن انقلابی ات ای دلبرم، خوشم فرمانده ی تمام قوا، امر، امر توست فرمانده ام تو هستی و فرمان برم...خوشم خورشيد پر فروغي و نور تو مستدام از اينكه هست سايه ی تو بر سرم خوشم سلمان تبار و عاشق اولاد حيدرم من عاشق سلاله ی پيغمبرم، خوشم من بر مدافعان حرم غبطه می خورم سر می دهم برای حرم... بی سرم خوشم 🍃تو نايب به حقِ امام زمانمی(عج) 🍃مردم همين كه هست، به اين #باورم خوشم❤️ #اللهم_احفظ_قائدنا 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
اموراتمان را ، بسپاریم به ... آنها شاگرد مکتب اهل بیت اند ...
#عکس_بازشود "نه نه! عقب نشینی تو کار نیست، سنگر رو حفظ کن! سنگر رو حفظ کن!"
کانال کمیل
🍃آمده ام ، آمدم ای شاه پناهم بده 🍃خط امانی ز گناهم بده ❤️ #پیشنهاددانلود 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
پای هرکس چو بر آن خاک خراسان برسد عطر گل‌های بهشتی به دل و جان برسد چون که از دور نمایان بشود نقش حرم پای دل زودتر از جسم، شتابان برسد ✨اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَی✨ 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
کجا و ما کجا...؟!⁉️ گاهی دلم برای ازدواج هایی به سبک شهدا تنگ می شود... ❤️ ازدواجی به سبک .... که بجای اینکه به فکرِ برگزاری مراسم تجملاتی باشد به فکر رساندن کارت به حرم بود... مراقب بود در مجلسش نشود... آخر مهمان ویژه ی مجلسش بود... ❤️ ازدواجی مثل ... که شبِ عقد از همسرش مُهر در خواست کرد تا نماز شُکر بجا آورد‌... میتوانست مثل خیلی های دیگر شب عقد مشغول و بی بند و باری باشد اما فهمید که همسر نعمت خداست و در قبال نعمت باید شکر کرد نه عصیان... ❤️ یا مثلا ازدواجی شبیه به ... که همسرش گفت نمیخواهم ام بیشتر از یک جلد قرآن و شاخه نبات باشد... او هم میتوانست هزار جور بهانه بیاورد و بگوید مهریه پشتوانه است و حق زن است و ... ❤️ یا دلم برای ازدواجی به سبک تنگ شده... که خرید عقد همسرش یک و یک جفت کیف و کفش بود و مراسم عقدش را خیلی ساده با سی_چهل نفر مهمون برگزار کرد... ❤️ یا شهید که زندگی شان را در اتاق کوچکی روی پشت بام شروع کردند! دریغ از یک چراغ خوراک پزی در اوایل زندگی... ❤️یا شهید که اهل سادگی و از تجملات بیزار؛ که زندگی را در دو اتاق خانه ی پدری شروع کردند! همراه با وسایل ضروری زندگی که آن قدر کم بود در یک پیکان استیشن جا می شد... ✅✅✅آن روز ها مراسم را ساده میگرفتند در انتخاب همسر به تقوا و دیانت توجه میکردند نه پول و ظواهر... عمل میکردند و زندگی میکردند... ⛔️⛔️⛔️این روزها سخت درگیر تجملات و ظواهر شدیم و معترض هم هستیم که چرا اینقدر و بدبختی زیاد است... ⚠️ما بجای توجه به "شعائر" الهی به "ظواهر" دنیوی توجه میکنیم.... ‼️‼️به راستی که همه ی ما میدانیم راه و شهدا چیست ... و وای به حال ما که میدانیم و اینگونه عمل می کنیم....
🚨جوری زندگی کنید که لحظه مرگ به غلط کردن نیفتید! حاج حسین یکتا: وقتی سنگی رو میندازی داخل دریا مثل دلبستن به دنیاست، ولی وقتی میخوای سنگ رو از ته دریا در بیاری مثل دل کندن از دنیاست؛ بچه‌ها یه جوری زندگی کنید که دم آخری به غلط کردن نیفتید! من توی جبهه وقتی شب عملیات تیر خوردم و لحظات آخرم رو داشتم می‌دیدم چنان دست و پا می‌زدم که زمین از جون کندن من مثل چاله شده بود و اونجا فقط یه چیزی به خدا میگفتم، از ته دلم فریاد میدم که خدایا غلط کردم که گناه کردم! 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
✍شب شد منطقه خیلی خطرناک واطرافمون داعش بود و آزادسازی هنوز انجام نشده بود ❤️✨حسین نظری لوح پستی نوشت ساعت پست من هم 2- 3 شب بود، پست قبل منم بابک بود، من خوابم برد بیدارشدم دیدم نماز_صبحه ❤️✨به بابک گفتم چرا منو بیدار نکردی پست بدم؟ گفت لزومی نداشت بیدار بشی من خودم جای شماهم پست دادم، گفتم آخه این چه کاری بود ❤️✨گفت من خودم داشتم با خدای خودم درد دل میکردم و راز و نیاز میکردم و حرف میزدم و زمان هم گذشت با این که حواسمم به اطراف بود😊 ❤️✨بنده خدا از خودگذشتگی نشون داد و تو اون هوای سرد حمص و بوکمال که هواش وحشتناک سرد بود منو شرمنده خودش کرد... 🌷 🌷یادش با ذکر 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
Raefipoor-27.mp3
3.5M
🌷استاد 🌹دست پنهان امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
در فصلِ خطر، امیر را گم نڪنیم آن وسعتِ بی نظیر را گم نڪنیم تنهـا رَہِ جنت از علی می گذرد ای هـمسفران غدیر را گم نڪنیم 💢اگر از سرهایمان کوه ها بسازند ، هرگز نخواهیم گذاشت در تاریخ بنویسند باز علی تنها ماند 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
شهـید دڪتر بهشـــــتۍ: 🌼در زندگی ڪسانی حرڪت ڪنید ڪه هرچــه به جنـــــبه های خصوصی ترِ زندگیِ شان نزدیڪتر شوید تجـلی را بیشتــر می بینیــد.
Hamed_Zamani_Shahre_Baran_1396-10-29-13-30.mp3
3.85M
🍃نبودی و هزار دفعه زمین خوردم 🍃نبودی و کم آوردم 🍃ولی همه اش به داد من رسیدی❤️ #اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🎤 حامد زمانی 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
بزرگی میگفت ؛ زنده بودن حرکتی است افقی ، از گهواره تا گور ...... اما زندگی کردن حرکتی است عمودی ، از فرش تا عرش ...... زندگی یک تداوم بی نهایت اکنون هاست ... ماموریت ما در زندگی " بی مشکل زیستن " نیست ، " با انگیزه زیستن " است ... " سلطان دلها " باش اما دل نشکن ... پله بساز ، اما از کسی بالا نرو ... دورت را شلوغ کن ، اما در شلوغی ها خودت را گم نکن ..... " طلا " باش ، اما خاکی . عجب مناجات قشنگیه ؛از خواجه عبدالله انصاری بارالها… از كوی تو بيرون نشود پای خيالم نكند فرق به حالم .... چه برانی، چه بخوانی… چه به اوجم برسانی چه به خاكم بكشانی… نه من آنم كه برنجم نه تو آنی كه برانی.. نه من آنم كه ز فيض نگهت چشم بپوشم نه تو آنی كه گدا را ننوازی به نگاهی در اگر باز نگردد… نروم باز به جایی پشت ديوار نشينم چو گدا بر سر راهی كس به غير از تو نخواهم چه بخواهی چه نخواهی باز كن در كه جز اين خانه مرا نيست پناهی ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌
کانال کمیل
پای هرکس چو بر آن خاک خراسان برسد عطر گل‌های بهشتی به دل و جان برسد چون که از دور نمایان بشود نقش
🍃شوق نسیم بامدادت بی نظیر است 🍃حال زیارت با عبادت بی نظیر است 🍃دلتنگ قدری آبِ سقّاخانه هستم ❤️یادم کن آقا جان که یادت بی نظیر است... 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
تو مملڪتی ڪه یه روزی پسر بچه‌ای توش بود به نام 🌱غلامعلی پیچڪ🌱 . مامانش از بقالی سر ڪوچه واسش بستنی خرید . پسربچه بستنیشو تو آستینش قایم ڪرد آورد خونه ؛ مامانش می‌گفت : وقتی رسیدیم خونه رو ڪرد بهم و گفت : مامان بستنیم آب شد ولی دل بچه‌های تو ڪوچه آب نشد . حالا آدمای همین مملڪت بعضیامون به جایی رسیدیم ڪه عڪس غذاها و نوشیدنی‌ها و لحظه به لحظه‌ سفر و مهمانی و سفره یلدا و میوه ی نوبرمون رو می‌فرستیم توی اینستا و ...برامون هم فرقی نمیڪنه مخاطبمون داراست یا نداره ، گرسنه‌ست یا سیره😔 ... همه فقط به فکر به نمایش گذاشتن زندگیشون شدن و پز داشته و نداشته ها رو دادن! سیره شهدا کجا و زندگی بعضی ها کجا..! 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
کانال کمیل
#دختران_خرمشهر دل هست به یاد نرگست مست هنوز🌹 ... یک لحظه فکر کردم اگر عراقی‌ها باشند چه کار می‌توا
دل هست به یاد نرگست مست هنوز🌹 ... نیم نگاهی به او داشتم و نیم نگاهی به آب و غذا. تند برگشت پایین، نگاهم هنوز به آب و غذا بود، یادم آمد که خیلی گرسنه ام توی کاسه ای زهوار در رفته یک مشت برنج بود شبیه کوفته که پیش تر ها خیلی بهتر از آنش را هم نمی خوردم اما... گرسنگی برایم رمقی بر جا نگذاشته بود، با ولع بسیار نان و برنج و آب را خوردم و تکیه دادم به دیوار به مادرم و بچه‌ها فکر می‌کردم، پلکهایم داشت سنگین می شد، دوباره صدای سرفه و یا الله آمد، به خودم آمدم صدای همان برادری که برایم آب و غذا آورده بود شناختم ،سلام کرد و گفت: یکی از اتاق ها رو آماده کردن برای شما بفرمایید پایین روی بام امنیت نداره! همین را کم داشتم و با شنیدن خبرش خیلی خوشحال شدم . یکدندگی ام اگرچه کم شده بود اما غرورم اجازه نداد دنبالش بروم، با بی اعتنایی گفتم : باشه هر وقت خواستم می آم! دستش را دراز کرد و چیزی را به طرفم گرفت و گفت : پس این چراغ قوه رو بگیرید ،هر وقت خواستی بیایید پایین از نور اون استفاده کنید. چراغ قوه را گرفتم. او رفت. چند دقیقه ای ماندم خستگی امانم را بریده بود خواب سنگینی پشت پلک هایم خیمه زده بود .چاره ای نداشتم پله ها را آمدم پایین نور چراغ قوه را که انداختم توی پله‌ها همان صدای آشنا گفت :بفرمایید. رسیدم پایین همو ،حمام و دستشویی و شیر آب و حمام و آشپزخانه را نشانم داد و راهنمایی ام کرد طرف اتاقم، وضو گرفتم و نمازم را خواندم. از توی یکی از اتاق ها صدای گفت و گو می آمد چند نفر با هم حرف میزدند. نور چراغی هم از شیشه های آن اتاق پیدا بود . جایی را که می شد استراحت کرد پیدا کردم و دیگر چیزی نفهمیدم. احساس گرما می کردم سر و صدا می آمد چشم باز کردم از شیشه پنجره دیدم که هوا تاریک و روشن است، درب اتاق را می‌کوبیدند ، وحشت کردم اگر عراقی‌ها بودند؟!.. صدایی هم شنیده می‌شد که می‌گفت: خانم پرستار... خانم پرستار... تند از جا بلند شدم همه بدنم درد خستگی داشت، کلید را در قفل چرخاندم و در را باز کردم ،یکی از برادران بود با ناراحتی گفت : شرمنده که بیدارتون کردم برادر شاهرخ دستور دادند بیدارتون کنم، برادرها از حمله شبانه برگشتن یکی از برادر ها بدجور زخمی شده و به کمک شما نیاز داریم. چشم گرداندم و کیفم را پیدا کردم با عجله دویدم به دنبال همان برادری که خبر را آورده بود ، رفتیم طرف حیاط خانه برادری با قامت سرو گونه آرمیده بود وسط آن جا ، یکی دو نفر هم بالای سرش بودند، داشت خرخر می کرد یک طرف گردنش فجیعانه زخمی شده بود و خونریزی داشت . از دیدن زخم گردنش چندشم شد، کسی که کنارش بود گفت: اگه کمک می خواهید ما هستیم... ادامه دارد... پایان قسمت پنجم
کانال کمیل
⬇️#جیز_جیز_دل⬇️ @salambarebrahimm 💠 وقتی غذا می‌خواد رو گاز سر بره اول یه مدتی آروم جیز جیز می‌کن
⬇️ ⬇️ @salambarebrahimm 💠 یه وقت‌هایی آدم حسابی دلش می‌گیره، یه مشکلی، یه چیزی هست و آدم فکر می‌کنه باید حرف دلشو به یکی بگه. این جور وقت‌ها معمولاً آدم‌ها دنبال یه بهونه هستن تا سر دلشونو باز کنن. و یه وقت می‌بینی اصلاً حواسشون نیست دارن برای کی درد دل می‌کنن، برای یه آدم غریبه، یا برای آدمی که ممکنه بدی مارو بخواد. اگه خیلی لازم بود با کسی درد دل کنیم باید به دوست واقعی بگیم، نه به غریبه و دشمن. 🔻لا تَتَّخِذُوا بِطانَةً مِنْ دُونِکُمْ 🔻محرم اسرار از غیر خودتان انتخاب نکنید 📔بخشی از آیه ۱۱۸ آل عمران
!! 🌷بذله گویی و شوخی های علی رضا کوهستانی نظیر نداشت، طوری بود که آن شوخی ها هیچ وقت از ذهن من پاک نمی شود. یک روز در فاو نشسته بودیم. در همان اورژانس خط اول، با علی رضا چای می خوردیم. 🌷....یک لحظه هر دویمان متوجه شدیم که یک مگس روی لبه ی لیوان چای علی رضا نشسته. همین طور خیره به مگس بودیم. مگس روی لبه ی لیوان راه رفت و راه رفت تا این که یک دفعه مثل این که سر خورده باشد، افتاد توی لیوان علی رضا. 🌷علی رضا هم برگشت گفت: نگاه کن! می رود روی جنازه ی عراقی ها می نشیند و غسل میت اش را می آید توی چایی ما انجام می دهد. راوى: رزمنده نوجوان دوران دفاع مقدس جواد صحرايى 📚"خاطرات پرتقالى"
کانال کمیل
#دختران_خرمشهر دل هست به یاد نرگست مست هنوز🌹 ... نیم نگاهی به او داشتم و نیم نگاهی به آب و غذا. تن
دل هست به یاد نرگست مست هنوز🌹 ...به خود آمدم گفتم : یقه لباسش را قیچی کنند و آب جوش هم بیاورند، وسایلم را از کیفم آوردم بیرون و زخمش را تمیز کردم و بعد هم پانسمان. آمپول آرام بخشی هم به او تزریق کردم و گفتم استراحت کند، کارم نزدیک یک ساعت طول کشید و در همان مدت از زبان اطرافیان برادر زخمی شنیدم که به جز دو برادری که دیشب داخل خانه مانده اند و به مواظبت از من مشغول بوده‌اند بقیه به حمله شبانه رفته اند و داخل نخلستان ها به دشمن صدمات فراوانی وارد آورده و برگشتند فقط با یک زخمی. کارم که تمام شد برگشتم داخل همان اتاقی که شب قبل خوابیده بودم. تازه داشتم می‌دیدم که خوابگاه شبانه ام چگونه بوده است ، خدا خیرشان بدهد که برایم جای خواب درست کرده بودند، چرا که وضعیت آن اتاق وحشتناک بود . چند لحظه ای که گذشت دوباره دیدم به درب اتاق تلنگر می‌زنند. گفتم: کیه؟! صدای برادری آمد: اگه می شه لطفاً چند دقیقه تشریف بیارید توی حیاط . روسری ام را سر کردم و رفتم گوشه حیاط دیدم شاهرخ ایستاده و سر به زیر دارد. آرام و آهسته رفتم کنارش پرسیدم: شما با من کاری داشتید؟ " خسته نباشید "گفت و ادامه داد: می خواستم تشکر کنم بابت زحمتی که کشیدید ! داشتم به خودم می بالیدم ، همین که حالی اش شده بود من و کارم خیلی هم بی فایده نیستیم خوب بود اما ... ادامه داد: با این همه باید به عرضتون برسونم که موندن شما اصلاً صلاح نیست اگه... از تاج و تخت پادشاهی فروش افتادم فکر کردم می‌خواهد بیشتر تشکر کند اما باز هم داشت روی حرف خودش اصرار می‌کرد که من باید بروم . دیگر نماندم که حرفش تمام بشود، برگشتم طرف اتاقم و بلند بلند گفتم: ماندن یا نماندن من به خودم مربوط است ! و رفتم توی اتاق این بار دوباره در زدن و خبر دادند که بفرمایم صبحانه. سینی صبحانه را از پشت در برداشتم و بعد هم با کتابی که توی ساک وسایل پزشکی ام بود مشغول شدم. تا ظهر مشغول بودم ناهار و نماز و عصر و شب هم به همان صورت گذشت و باز هم شب هنگام حس کردم که برادر ها رفته اند عملیات شبانه. اما این بار اصلا خوابم نبرد صدای تیراندازی انگار از پشت دیوار اتاقم بود حسابی ترسیده بودم، تا صبح پلک نزدم، دیگر باورم شده بود درگیری نیروهای ما با عراقی ها به داخل کوچه ها رسیده است . صبح در حالی که بی خوابی حسابی آزارم می‌داد هیاهویی به پا شد، برادرها در رفت و آمد دائم بودند یکی شان هشدار داد که وسایلم را برداشته و برنداشته بدوم بیرون از خانه. کیفم را برداشتم و دویدم. از نوع راهی که انتخاب شده بود فهمیدم از شهر خارج می شویم، دلم می خواست گریه کنم، چه بر سر ما می آمد؟ دشمن با خانه هایمان چه کار داشت؟ صدای تیراندازی توی گوشم بود و اندکی دور شد، ماشین قراضه ای ایستاده بود کنار خیابان ، گفتند: سوارش شویم سوار شدیم، ماشین راه افتاد از گوشه و کنار شهر صدای انفجار می آمد داشتیم میچرخیدیم طرف آبادان... ناگهان یک جیپ زیتونی با چند آدم تنومند جلو ما سبز شدند و همین که رخ به رخ شدیم ... باورم نمیشد، اولین مرتبه بود که می دیدم چند نفر جلوی چشمانم کشته می شوند... ادامه دارد... پایان قسمت ششم
#جامانده دلم #تنگ است برای یک #دلتنگی از جنس جا ماندن... که درمانش"رسیدن"باشد؛ رسیدن به قافله یارانی سفرکرده" منِ جامانده باید حسرت رفتن بکشم... #آخر_با_کدام_لیاقتم