eitaa logo
کانال کمیل
5.9هزار دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
2.9هزار ویدیو
112 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
تفسیر نور《سوره تحریم》.pdf
240.1K
فایل pdf تفسیر نور سوره تحریم
پاک نگهشان دار، را می‌گویم؛ این چشم ها ، فرش زیر پای است یعنی: دیگر
🔹متروی تهران ایستگاهی دارد به نام «جوانمرد قصاب». این جوانمرد، همیشه با و‌ضو بود. 🔸می‌گفتند: عبدالحسین، چه خبر از وضع کسب و کار؟ می‌گفت: الحمدلله، ما از خدا راضی هستیم، او از ما راضی باشه! 🔹هیچکس دو کفه ترازوی عبدالحسین را مساوی ندیده بود، سمت گوشت مشتری همیشه سنگین تر بود. 🔸اگر مشتری مبلغ کمی گوشت میخواست، عبدالحسین دریغ نمی‌کرد. می‌گفت: «برای هر مقدار پول، سنگ ترازو هست.» 🔹وقتی که میشناخت که مشتری فقیر است، نمی‌گذاشت بجز سلام و احوالپرسی چیزی بگوید. مقداری گوشت می‌پیچید توی کاغذ و می‌داد دستش.‌ کسی که وضع مادی خوبی نداشت یا حدس می‌زد که نیازمند باشد یا عائله زیادی داشت را دو برابر پول مشتری، گوشت می‌داد. 🔸گاهی برای این که بقیه مشتری‌ها متوجه نشوند، وانمود می‌کرد که پول گرفته است. 🔹گاهی هم پول را می گرفت و کنار گوشت، توی روزنامه، دوباره بر میگرداند به مشتری. 🔸گاهی هم پول را میگرفت و دستش را می برد سمت دخل و دوباره همان پول را می‌داد دست مشتری و می‌گفت: «بفرما ما بقی پولت.» 🔹عزت نفس مشتری نیازمند را نمی شکست! 🔸این جوانمرد با مرام، چهل و سه بهار از عمرش را گذراند و در نهایت در یکی از عملیات‌های دفاع مقدس با ۱۲ گلوله به شهادت رسید. 🔹 «شهید عبدالحسین کیانی» همان «جوانمرد قصاب» بود.
اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لیَ الذُّنُوبَ الَّتي تُحْرِمُنِیَ الْحُسَیْنْ بدون #حسین معنی دیگر نمی دهم
⭕️ در یک سخنرانی میگفت: این تجهیزات آمریکایی تا به جایی کار رو جلو میبره اما بدونید در مقابل قدرت ایمان آمریکا حقیر و شکست خورده است این موضوع را میشود در یمن دید وقتی یمنی ها با پهپاد تا عمق ۱۲۰۰ کیلومتری عربستان نفوذ میکنند و رادارهای آمریکایی هیچ غلطی نمیتوانند بکنند
🌷 شهیدان #پالیزوانی 🌷 همه برادرها دست پرورده پدری هستند که یک نماز را بدون جماعت نخواند و در تمام سال های زندگی عرق ریخت و نان زحمتش را خورد، بعید نبود از خانواده ای که همه چیز خود را در راه اسلام و انقلاب گذاشته اند، سه پسر هم فدای اسلام شود. محمد سرباز بود و در ۱۶ شهریور سال 1357 که رژیم شاه، سربازان را مسلح می کنند برای حمله به مردم، از پادگان فرار می کند و شب اول محرم در تظاهرات سر چهار راه سرچشمه با اصابت یازده گلوله به شهادت رسید مصطفی سن و سال کمی داشت و به او اجازه ورود به جبهه را نمی دادند ، آنقدر به این در و آن در زد تا راهش دادند و از ترس اینکه اگر برگردد دوباره در جبهه راهش ندهند به مرخصی نمی آمد، در عملیات بدر سال 1363 در شرق دجله به شهادت رسید و جنازه اش هم همان جا ماند و هنوز که هنوز است جنازه ایشان برنگشته. بعد از او مرتضی در سال 1365 در عملیات فکه به شهادت رسیدند تنها داماد خانواده پالیزوانی شهید محمد همایون هم در فاو ۹ ماه بعد از شهادت آقا مرتضی به شهادت رسیدند در قسمتی از وصیت‌نامه شهید دانشجو «مرتضی پالیزوانی» چنین آمده است: جز خدا به چيزهاي ديگر نينديشيد. دنيا، دار گذر است و اگر خواستيد از من تقدير كنيد از فكرم پیروی کنید ... پسرم محمد! من عاشق تو بودم و افتخار كن كه پدرت راه خميني(ره) را ادامه داده است و از تو مي خواهم راهم را ادامه دهي و از كتاب‌هايم استفاده كني و بدان پدرت فقط و فقط براي خدا و تحت حكومت مطلق امام خميني(ره) و با اطلاعات اسلامي كه از استاد مطهري گرفته بود شهيد شد . شادی روحشان #صلوات
همیشه می گفت #سرباز_امام_زمانم☺️ و زمانی که به او می گفتم بمان و ادامه تحصیل بده می گفت من صدای هل من ناصر امام حسین(ع) را الان می شنوم. حرف های عجیبی می گفت که ما را مجاب می کرد. محمدرضا می گفت چون #حضرت_آقـا فرمودند ما به سوریه کمک می کنیم و هیچ قیدی نیاوردند که چطور کمک می‌کنیم، من به عنوان پیرو حضرت آقا خودم را آماده کردم و آموزش های تکاوری و تخریب دیدم که هر موقع آقا اراده کند من آماده باشم. می‌گفت شما فکر کن #امام_زمان(عج) ظهور کند و چشمش به من بیفتد و دست روی شانه من بگذارد و من یک جوان بی فایده باشم؛ امام زمان(عج) اینطور خوشحال می شود یا یک جوان و سرباز و آمادهکه ایشان را خوشحال کند؟ شهیدمدافع حرم #محمدرضا_دهقان_امیری🌹
💠عشق و خون در خرمشهر🌹 مادر دوباره لبش را زیر دندان فشرد و مادرانه گفت : امیدت به خدا باشه دختر ، مرد آدم همه امید یه زنه ، خدا نکنه یه تار مو از سرش کم بشه ... و من دوباره غرق شدم در رویایی که دیگر احساس می‌کردم یک سراب است ، رویایی که در مدت همه آن چهار ماه نامزدی مان بارها و بارها شیرینی اش را تجربه کرده بودم و لذت برده بودم ، که بازویم را حلقه کرده‌ام در بازوی رضا و کنار و کارون قدم میزنیم و برای زندگی مان تصمیم میگیریم .. 🌸🌸🌸 رضا معلم جبر و مثلثات مدرسه مان بود . جوانی تازه فارغ التحصیل شده از دانشگاه ، پرتحرک و پرتلاش که در همان مدت اندک معلمی اش ، ولوله ای در مدرسه به راه انداخته بود و انگیزه درس خواندن را در میان همه دانش‌آموزان دوچندان کرده بود . و این نشاط و انگیزه برای ما دختر های سال آخر دبیرستان معنی دیگری داشت ، این حق طبیعی هر دختری است که در مورد مرد آینده زندگیش بیندیشد ، پس گناه نکرده بودیم ما دختر های سال آخر دبیرستان که گوشه چشمی به آقای معلم ریاضی مان داشته باشیم که هم خوش اخلاق بود و هم عاشقانه کار و تلاش می کرد و هم ... آقای معلم جوان ما یک انسان شریف بود ، یک مسلمان واقعی ، که در همان مدت اندک معلمی اش ما را با قرآن و نهج البلاغه بیش از پیش آشنا کرد و بعد هم ... رضا معلم مان بود ، همیشه هم تبسم در چهره داشت و درس سخت ریاضی اش را با لبخند تدریس می کرد اما در کنارش امتحان نهج البلاغه هم برای مان می گذاشت ، همان امتحانی که بیشترین نمره را کسب کردم و بعد هم خودم جسارت کردم و برایش نامه ای نوشتم به این مضمون ؛ « سلام ، آقای معلم ، من شما را یک پدر و یک برادر واقعی می دانم ، شما فقط معلم ریاضی من نیستید ، شما به من درس عفاف و پرهیزکاری دادیده اید ، من از وقتی دانش آموز کلاس شما شده‌ام از دین و آیین مسلمانی ام لذت بیشتری می‌برم و حالا هم غم و غصه ام این است که امسال تمام بشود و شما را از دست بدهم ، نمی‌دانم پسندیده است یا نه . به گمانم بیشتر به یک جسارت شبیه است که من از شما بخواهم در صورت امکان به خواستگاری ام بیاید و مرا برای همیشه سرپرستی کنید و ...» نامه ام مفصل بود . نامه ای که هنوز هم پس از گذشت حدود بیست و پنج سال دارمش و با هر بار خواندنش اشک شوق بر نگاهم می نشانم . لحظه ای که نامه را دادم دست رضا ، هیچ وقت از خاطرم محو نمی شود ، و تا دیدار بعدی مان برسد دلم مثل سیر و سرکه جوشید و هزار بار خودم را سرزنش کردم که چرا آن نامه را نوشتم... ادامه دارد.... پایان قسمت دوم
⬇️ ؟ ⬇️ @salambarebrahimm 💠 همه یه روزی می‌میرن! بعضی‌ها که می‌میرن آدم تا یه مدت زیادی پکره، همش خوبی‌های بنده خدا یاد آدم میفته. اما بعضی‌ها که می‌میرن آدم یه خدا رحمتش کنه می‌گه ولی هر کاری می‌کنه اون اذیت‌ها و آزارها و کلک‌ها و حقه‌های طرف یادش نمی ره. این موقع هاست که آدم دوست داره بره بالای جنازه و بگه: تو که خدایی می‌کردی، تو که خدا رو بنده نبودی، تو که خون همه رو تو شیشه کرده بودی، حالا اگه می‌تونی: 🔻فَادْرَؤُا عَنْ أَنْفُسِکُمُ الْمَوْتَ إِنْ کُنْتُمْ صادِقین 🔻َ اگر راست می‌گویید مرگ را از خودتان دور کنید 📔 بخشی از آیه ۱۶۸ آل عمران
🌷 فرازی از وصیت نامه #شهید_حجت_اصغری کسانی که ولی فقیه را نپذیرند در عصرظهور، امام زمان (عج) را نشناخته و نخواهند پذیرفت. #زیر_این_حرفها_خط_بکشید
برای نماز شب که بیدار می شد دلم طاقت نمی آورد بهش می گفتم : بسه دیگه مصطفی یکم استراحت کن از این همه عبادت خسته نمیشی ؟ بهم می گفت : تاجر اگه از سرمایه اش خرج کنه بلاخره ورشکست میشه. باید سود در بیاره که زندگیش بگذره ... ما اگه قرار باشه نماز شب نخونیم ورشکست می شیم... شهید_مصطفی_چمران 🌷 کوچه دلت رو به اسم یکی از شهدا بزن و مثل همونم زندگی کن
💠عشق و خون در خرمشهر🌹 ...دیدار بعدی مان دو روز بعد بود ،سه شنبه زنگ دوم . وضعیت روحی من به حدی درهم ریخته بود که می خواستم قید کلاس را بزنم و غیبت کنم اما نیرویی درونی وادارم میکرد بروم سر کلاس . نشستم روی صندلی ام و تا آقای معلم برسد هزار بار مردم و زنده شدم . رضا که آمد توی کلاس ، دسته ای کتاب یک شکل هم دستش بود . همه بچه ها خیره کتاب‌ها شدند و من بیشتر . رضا همین که وارد کلاس شد مستقیم آمد طرف صندلی من ، دسته کتاب ها را گذاشت روی دسته صندلی ام و در حالی که از شدت اضطراب در تب و تاب و هیجان بودم رو به نگاه خیره و کنجکاو همکلاسی هایم گفت : « اینها جایزه نفر اول مسابقه نهج البلاغه است ...» این را گفت و یکی از همان خنده های صادقانه خودش را سر داد و رفت پای تخته و تا وقت کلاس به پایان برسد اصلا نگاهم نکرد و من در میان خوف و رجاء دست و پا زدم . از یک سو به خاطر کتاب‌هایی که از جانب او نصیبم شده بود خوشحال بودم و از سوی دیگر چون در مورد نامه ام پاسخی نگرفته بودم در نگرانی به سر می بردم . لحظه هایم بدین منوال سپری می شد تا بالاخره زنگ خورد و آقای معلم در میان های و هوی بچه های کلاس به من گفت : « اگر برای بردن کتاب‌ها مشکل دارید میگم بابا تقی براتون بیاره .» و بعد پرسید : « نشانی خانه‌تان را بدید بهش ! » باباتقی بابای مدرسه مان بود ، پیرمردی با صفا و مهربان که اسمش به همه بچه‌ها نشاط می بخشید و حالا به من بیشتر . چرا که بالاخره رضا سخنی بر لب آورده بود و مرا از مخمصه وجودی ام بیرون کشیده بود آن هم با نام بابا تقی . با اشاره سر از آقا معلم مان تشکر کردم و زیر چشمی رد نگاهش را گرفتم که از پنجره های کلاس ، افق را می کاوید . آن روز با صفا گذشت . باباتقی نشانی خانه مان را گرفت و با دوچرخه اش کتاب‌ها را آورد و وقتی می‌خواست برگردد ، کنار گوشم زمزمه کرد : « دخترجان ، آقای معلم سلام رساندن ، گفتن به شما بگم درباره آن موضوع خیالتان راحت باشه ، انشالله به فکر هستن . پیغام رضا که بر زبان بابا تقی جاری شده بود اگر چه ظاهراً چیزی را روشن نمی کرد اما نمی‌دانم چرا آرامش عجیبی را به من بخشید . حس کردم تکلیفم روشن شده است و پاسخم را گرفته ام . باز هم روزها پشت سر هم گذشت . رضا همانگونه که بود ، بود ! مهربان و با اخلاق . و همین خصوصیات او باعث شده بود که کلاس هایش برای همه بچه ها به عنوان یک فرصت قشنگ جلوه کند . همه بچه ها هر چه را که می خواستند در کلاس های او به دست می آوردند و به همین خاطر همیشه برای کلاس های رضا انتظار خوبی در دل دانش آموزان موج می زد و در دل من بیشتر .... ادامه دارد... پایان قسمت سوم
⭕️ده ماه بود ازش خبرى نداشتیم. مادرش مى‌گفت: "خرازى! پاشو برو ببین چى شد این بچّه؟ زنده است؟ مرده است؟" مى‌گفتم: "کجا برم دنبالش آخه؟ کار و زندگى دارم خانم. جبهه که یه وجب دو وجب نیست. از کجا پیداش کنم؟" رفته بودم نماز جمعه. حاج آقا آخر خطبه‌ها گفت حسین خرازى رو دعا کنید. اومدم خونه. به مادرش گفتم. پرسید: "حسین ما رو مى‌گفت؟" گفتم: "چى شده که امام جمعه هم مى‌شناسدش؟" نمى‌دونستیم فرمانده لشکر اصفهان است!
بی علی اصل عبادت باطل است بی علی هرکس بمیرد جاهل است بی علی تقوا گلی بی رنگ و روست بندگی همچون نمازی بی وضوست
!! 🌷در رودخانه نزدیک مقر آب تنی مى كرديم. یکی از بچه ها که شنا بلد نبود افتاد توی آب چند بار رفت زیر آب و آمد بالا. شنا بلد نبود یا خودش را به نابلدی می زد خدا می داند. برادری پرید توی آب و او را گرفت. 🌷....وقتی داشت او را با خودش می آورد بالا می گفت: کاکا سالم هستی؟ و او نفس زنان مى گفت: نه کاکا سالم خانه است؛ من جاسم هستم!! ✅ خوش مشربيهاشون هم زيباست.... بدون گناه!! ❌ قطعاً ما هم مى تونيم!
💠عشق و خون در خرمشهر ... چرخ روزگار چرخید و چرخید و سال تحصیلی مان رو به اتمام بود . آخرین امتحان را هم دادیم و دیگر بهانه‌ای برای حضور در دبیرستان نداشتیم که رضا آمد سراغم . درست دقایقی پس از اتمام آخرین امتحان دوران دبیرستان بود . او را که دیدم مثل همیشه که من می دیدمش لبریز از هیجان شدم ، سلام کردم ، جواب سلام را با لبخند داد و گفت : « شاید اینطوری درست نباشه ، اما خوب ، شما دیگه عاقل و بالغ هستید ، میخواستم اگه زحمت نیست شماره تلفن خانه تان را بگیرم ، مادرم یه کاری با مادرتون داره ...» نفس داشت توی سینه ام می ماند . حس میکردم زمین و زمان از حرکت ایستاده است . حس می‌کردند در خواب و رویا به سر می‌برم ، انگار زبانم نمی چرخید که حرف بزنم . چند لحظه ای مکث کردم و به خودم فشار آوردم و بالاخره آب دهانم را با زحمت قورت دادم و شماره خانه مان را گفتم . رضا تشکر کرد و رفت . و من تا به خانه برسم می خواستم همه آدم ها و همه آسمان و زمین و درخت ها را با خبر کنم که از شدت خوشحالی سر به آسمان می سایم . به خانه که رسیدم حال و هوایی داشتم نگفتنی . مادر ، همین که شور و اشتیاقم را دید طعنه زد : «دختر ! عاشق شدی ؟! » حق با مادر بود ، من عاشق شده بودم ، آن هم عاشق کسی که کارش عشق ورزی و مهرورزی بود . عاشق آدم بزرگی شده بودم . نمیفهمیدم لحظه هایم چگونه می گذرد . فقط می فهمیدم که سرخوش ترین آدم روی زمین هستنم ، و لحظه‌ای که رضا و مادر و خواهرش را داخل اتاق پذیرایی مان دیدم که سینی شربت را گرفته ام جلوشان ، دلم میخواست از خوشحالی گریه کنم و فریاد بزنم و بگویم ؛ ای خدا ، از تو ممنونم که این همه خوبی ! سه روز بعد ، درست در هشتمین روز از ماه خرداد ، من « بله » را به رضا گفتم و او شد همه زندگی من . و تازه از آن به بعد بود که من ماهیت واقعی رضا را شناختم ، آنچه را که من در موقع تحصیل از رضا دیده بودم و می شناختم یک هزارم ماهیتش هم نبود ، رضا یک فرشته بود ، فرشته ای که در توصیف من نمی‌گنجد ، رضا باید با کسی زندگی می کرد و محرم او می شد تا آن کس به ارزش های وجودی اش پی ببرد . لبخند ، اصلی ترین عنصر وجودی رضا بود که هیچ وقت از او جدا نمی شد و رضا درباره این لبخند همیشگی‌اش نظر قشنگی داشت . او معتقد بود ؛ « وقتی خداوند به فرشته ها گفته آدم را سجده کنید ، حتماً آدم مقام و منزلت والایی دارد ، و در جایی که یک فرشته هیچگاه اخم نمی‌کند انسان هم که توسط فرشته ها سجده شده هیچگاه نباید اخم کند و همیشه باید تبسم بر لب داشته باشد . » این ، شخصیت رضای من بود ، مردی که انگار مهربانی بود و مهربانی ، انگار گل این مرد را فقط با مهربانی سرشته بودند . 🌸🌸🌸🌸 روزگار قشنگ من شروع شد . تابستان بود و ظاهراً ایام تعطیلی معلم ها بود اما رضا بیشتر از روزهای سال تحصیلی تلاش می‌کرد . شب‌ها هم می‌آمد سراغ من و تا پاسی از شب با هم بودیم . خبر هم داشتم که صبح علی الطلوع بعد از نماز از خانه شان می زند بیرون و می رود سراغ کارهایش ، کارهایی که دیگر می دانستم همه شان برای مردم است و برای خودش نیست . رضا سفارش کرده بود درس بخوانم برای کنکور ، اما به تدریج آنقدر کارهای گوناگون بر عهده ام گذاشت که دیگر شدم مثل خود او ، صبح تا شب ، از این روستا به آن روستا میرفتم برای این که دانش آموزان ضعیف را کمک کنم و درس های شان را با آنها کار کنم که بتوانند در امتحانات شهریورماه با نمره خوبی قبول شوند ... ادامه دارد... پایان قسمت چهارم...
🌸 مگر می شود ما را بخواهیم، و او مارا به حال خود رها کند و راهنمایی نکند...؟!؟! از ته قلب به خدا امید داشته باشیم، بزرگترین گناه ، ناامیدیه
‌ ازخدا که پنهون نیست❌ ازشما چه پنهون ﺟﻮﺍنان قدیم ﯾﻮاشکی یک کاﺭﻫﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ! مثلا : ♦️ﯾﻮﺍشکی ﺳﺎﮐﺸﺎﻥﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻦ که ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﻔﻬﻤﻨﺪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺑﯿﺮﻭﻥ میﺑﺮﺩند ﻭ به ﺑﻬﺎﻧﻪٔ ﻣﺪﺭسه، ﺟﯿﻢ ﻣﯽ ﺯﺩﻧﺪ ﻭ ﻣﯽ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﺟﺒﻬﻪ .... . ﻗﺒﻠﺶ ﯾﻮﺍشکی ﺩست ﺑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ توی ﺷﻨﺎﺳﻨﺎمه ﻭ ﺳﻦ ﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ♦️ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﯾﻮﺍشکی ﺩﺍﺭ ﻭ ﻧﺪﺍﺭﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ به ﻓﻘﺮﺍ ﯾﺎ کمک ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ♦️شب ﻫﺎ ﯾﻮﺍشکی اﺯ ﭼﺎﺩﺭ ﯾﺎ ﺍﺗﺎﻕ ﯾﺎ ﺳﻨﮕﺮ می زﺩﻧﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻭ ﻧﻤﺎﺯ شب ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺪ بله ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﻫﺎﯼ ﺷﺎﻥ ﻫﻢ ﻋﺎﻟﻤﯽ ﺩﺍﺷﺖ 😍 ! ای بهترین یواشکی های دنیا ﺷﻤﺎﮐﻪ ﺻﺪﺍﯾﺘﺎﻥ ﺑﻪ ﺧﺪا ﻣﯿﺮﺳﺪ ! ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﮕﻮﯾﯿﺪ ﺧﻠﻮتﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮑﻨﺪ 😓 "برای اینکه دیگر ﺧﯿﻠﯽ ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﻋﻮﺽ ﺷﺪﻩ ﺍست😔
⬇️ ⬇️ @salambarebrahimm 💠 تا همین چند سال پیش بود که جی پی اس نیومده بود خیلی‌ها باور نمی کردن که بشه از راه دور حرکات کسی یا چیزی رو زیر نظر داشت و ثبت کرد. الان هم که این دستگاه اومده باز خیلی‌ها باور نمی کنن خدا که خالق همه موجوداته بتونه همه کارها و حرف‌های ماها رو ثبت کنه و تو اون دنیا نشونمون بده. مثل این که یادشون رفته خدا مخترع دستگاه «جی پی اس» رو خلق کرده، پس براش کاری نداره کارها و حرف‌های مارو با همه ریزه کاری هاش بنویسه. خودش گفته: 🔻سَنَکْتُبُ ما قالُوا 🔻حرفی که می‌زنند خواهیم نوشت 📔بخشی از آیه ۱۸۱ آل عمران
🌺 #خاطرات_شهدا توی عملیات مجروح شد ، تیر به ناحیه سر اصابت کرد . شرایط درگیری به نحوی بود که راهی برای عقب کشیدن رضا نبود بجز اینکه پیکر پاکش رو روی زمین ‌بکشیم ‌و آروم‌آروم ‌بیایم ‌عقب ... رضا زنده بود و پیکرش روی سنگ و خاک کشیده می شد چاره‌ای ‌نبود . اگر این کار و نمی کردیم زبونم لال می افتاد دست تکفیریها... رضا توی عشق به حضرت رقیه (س) سوخت ، پیکرش تو مسیر شام‌ روی ‌سنگ ‌و خار کشیده ‌شد مثل کاروان اسرای اهل بیت (ع) ، رضا زنـده موند و زخم این سنگ و خار رو تحمل‌ کرد و بعد روحش پرکشید و آسمونی شد . فرمانده ‌می گفت : ‌این مسیری ‌که ‌پیکر رضا روی زمین کشیده شد همون‌ مسیر ورود اهل بیت علیهم السلام به شام‌ هست .... ✍ راوی: همرزم شهید ‌‌‌‌‌‌‌
🌺 عید بزرگ ، سیاسی ترین عید دین و روزِ حقیقتِ دین بر دیندارانِ غدیر مبارک باد.
نسبتی با ندارم... اما دلم به دلشان بند است خون سرخشان بد جوری پاگیرم کرده... میدانم لایق نیستم اما آرزویش را داشـتن که عیب نیست. فریاد میزنم تورا در لابلای نوشته هایم شاید انعکاسش جواب تو باشد اما میدانم پاسخم را میدهی وقتی شرمنده تر از همیشه بگویم 🌹 🌹