eitaa logo
کانال کمیل
6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
3.1هزار ویدیو
113 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
کی فکرش رو میکرد؟؟؟ چهار روز بعد از تشیع جنازه ی شهید گمنامی که رو دست خودت رفت تو حسینیه.... خودت شهید بشی و بگیرنت روی دست و ببرنت تو همون حسینیه.... چی گفتی تو گوش شهید گمنام که انقدر زود واسطه ات شد پیش امام زمان؟ چقدر دلت صاف بود حسین جان.... شفیع ما باش تو اون دنیا.... "فاصله دو عکس از ۸ تا ۱۲ محرم۱۴۴۰" #سردار_هیئت #شهید_حسین_ولایتی_فر🌹 #اللهم_الرزقنا_شہادة❤️ @SALAMbarEbrahimm
هدایت شده از ﷽
1_28192682.mp3
9.18M
+دلم گرفته اقا... اربعینمو امضا کن امام رضا کمک کن💔 ++شنیدی.. دعام کن!
🌷ابراهیم را دیدم؛ خیلی ناراحت بود. پرسیدم چیزی شده؟ گفت: دیشب با بچه ها رفته بودیم شناسایی؛ هنگام برگشت درست مقابل مواضع دشمن ماشاالله عزیزی رفت روی مین و شهید شد. عراقی ها تیراندازى کردند ما مجبور شدیم؛ برگردیم. تازه فهمیدم ابراهیم نگران بازگرداندن همرزمش بوده…. 🌷....هوا که تاریک شد؛ ابراهیم حرکت کرد و نیمه های شب برگشت؛ آن هم خوشحال و سرحال!! مرتب داد می زد: امدادگر، امدادگر، سریع بیا، ماشاالله زنده است! بچه ها خوشحال شدند. مجروح را سوار آمبولانس کردیم و فرستادیم عقب. ولی ابراهیم گوشه ای نشست و رفت توی فكر....! 🌷رفتم پیش ابراهیم گفتم: چرا توی فکری؟! با مکث گفت: ماشالله وسط میدان مین افتاد؛ آن هم نزدیک سنگر عراقی ها. اما وقتی رفتم آنجا نبود! کمی عقب تر پیدایش کردم و در مکانی امن!!! 🌷....بعدها ماشاالله ماجرا را اینگونه توضیح داد: خون زیادی از من رفته بود و بی حس بودم. عراقی ها هم مطمئن بودند؛ زنده نیستم. حال عجیبی داشتم. زیر لب فقط می گفتم: یا صاحب الزمان (عج) ادرکنی. هوا تاریک شده بود؛ جوانی خوش سیما و نورانی بالای سرم آمد. چشمانم را به سختی باز کردم. 🌷....مرا به آرامی بلند و از میدان مین خارج کرد و مرا به نقطه ای امن رساند. من دردی احساس نمى كردم. آن آقا کلی با من صحبت کرد. بعد فرمودند: کسی مى آيد و شما را نجات می دهد. او دوست ماست! لحظاتی بعد ابراهیم آمد. با همان صلابت همیشگی مرا به دوش گرفت و حرکت کردیم. 🌷....آن جمال نورانی، ابراهیم را دوست خودش معرفی کرد. خوشا به حالش…. 📚 کتاب سلام بر ابراهیم، صفحه ١١٧ و ١١٨
🌹 مناسبت سالروز شهادت «حبیب سپاه» تكليف كه باشد زمين سوريه با كربلای ۵ فرقی ندارد همرزمان شهيد همداني جمله‌اي از او نقل مي‌كنند با اين مضمون كه «بازنشستگي براي يك پاسدار معني ندارد. ما كه اين لباس را تنمان كرده‌ايم آنقدر آن را حفظ مي‌كنيم كه كفنمان شود.» اين جمله از مردي شصت و چند ساله نقل مي‌شود كه حداقل 35 سال از عمرش را در مسير پاسداري از ارزش‌هاي نظامي اسلامي صرف كرده بود. 
🌷برای تهیه مهمات باید حاج احمد متوسلیان رو می دیدم. به طرف اتاق فرماندهی رفتم. در باز بود، اما حاج احمد نبود! یکی از دوستان گفت: مطمئن نیستم، اما شاید بدونم کجاست! به طرف دستشویی ها راه افتادیم.... 🌷درست حدس زده بود. حاج احمد در حالی که سطل آب به دست داشت؛ مشغول نظافت دستشویی ها بود. داغ شدم. رفیقمون رفت تا سطل رو از دستش بگیره. حاج احمد یک قدم عقب کشید و به نظافت مشغول شد.... 🌷نگاهی کرد و گفت: یادت باشه! فرمانده هنگام جنگ برادر بزرگتر همه است و در بقیه مواقع کوچکتر از همه.... 🌹خاطره اى از جاويدالاثر حاج احمد متوسلیان ❌ مسئولينى اين چُنينم آرزوست....
آقـا بِخر این دربدرِ کرب وبلا را تا باز ببیند سحر کرب وبلا را ارباب بیا و اربعین قسمت ما کن با پایِ پیاده حَرمِ کرب و بلا را
طرحی زیبا به مناسبت روز کودک با مفهوم "جنگ دشمن کودکیست "
کانال کمیل
🌷#افلاکیان_خاکی🌷 🌹شهید محمود کاوه🌹 💠 آزمون الهی پدر بزرگوار شهید دو سه ماهی از شروع جنگ می گذشت
🌷🌷 🌹شهید محمود کاوه🌹 💠حتی در منطقه مادر بزرگوار شهید برای مراسم شب هفت «شهید قمی » از مشهد رفتیم ورامین ، یکی دو روز آنجا ماندیم . برگزاری مراسم و جلسات مختلف که تمام شد ، حجه الاسلام قمی - پدر شهید - و چند تا دیگر از بزرگان و مسئولین شهر تصمیم گرفتند بروند تیپ ویژه شهدا ٬ تا هم دیداری با رزمنده ها داشته باشند و هم محل شهادت علی را ببینند . آن ها از ما هم دعوت کردند که همراهشان برویم . برای من بهتر از این نمی شد ، هم تسلای دل خانواده شهید قمی می شدیم و هم اینکه فرصت خوبی بود تا پس از مدت ها دوری ، محمود را دوباره ببینیم . به حاج آقا گفتم : « حالا که این ها می خواهند بروند تیپ ، بهتره ما هم همراهشان برویم . دلم برای محمود تنگ شده .» حاج آقا بدون تامل گفت :« چی از این بهتر ، حتما میریم .» کمی بعد گفت : « ولی بد نیست که با خود محمود هم یک هماهنگی بکنیم و بهش بگیم که داریم می آییم اونجا .» پس همانجا بهش تلفن زد . محمود با خوشحالی گفت : « حتما بیایید . هم‌ما را خوشحال می کنید ،هم بچه های دیگر رو .» همان روز با خانواده شهید قمی و گروهی از مردم‌ پیشوا و ورامین حرکت کردیم سمت تیپ . صبح روز بعد رسیدیم پادگان شهید محمد بروجردی که پادگان ( تیپ ویژه شهدا ) بود و نزدیک مهاباد . جلوی پادگان عده زیادی از بچه های رزمنده جمع شده بودند برای استقبال از ما . با شور و شوق وصف ناپذیر ، بین آن ها دنبال محمود می گشتم . با اینکه رسم بود ، فرمانده جلوتر از همه باشد ، ولی با خودم گفتم شاید بین رزمنده ها مانده است اما هر چه بیشتر گشتم ، کمتر محمود را پیدا کردم . همان گروه تا جلو ساختمان فرماندهی همراهان آمدند . من هنوز انتظار داشتم محمود را ببینم . وقتی دیدم خبری نیست آنجا که سراغش را از آن ها گرفتم ، گفتند :« دیروز رفته عملیات » اتفاقا همان روز نزدیک غروب رسید . تمام سر تا پایش ،غرق خاک و گرد و غبار بود . از نگاهش معلوم می شد که حسابی خسته است . حدود نیم ساعت کنار ما و مهمان های دیگر نشست . بعد در کمال تعجب دیدم از جا بلند شد . عذرخواهی کرد و رفت تو ساختمان کناری . حدس زدم شاید چون خسته است رفته آسایشگاه استراحت کند . از یکی از دوستانش پرسیدم : « اون ساختمون مال چیه ؟» لبخندی زد‌و گفت :« بهش میگن اتاق نقشه » پرسیدم :« محمود برای چی رفت اونجا ؟» ادامه دارد... 📚برگرفته از کتاب کاوه معجزه انقلاب @salambarebrahimm
!! 🌷پیش از عملیات خیبر، با شهید زین الدین و چند تا از دوستان دیگر رفتیم برای بازدید از منطقه ای در فکه. موقع برگشتن به اهواز، از شوش که رد می شدیم، آقا مهدی گفت: «خوب، حالا به کدام میهمانخانه برویم؟!» گفتیم: «مهمانخانه ای هست بغل سپاه شوش که بچه ها خیلی تعریفش را می کنند.» 🌷....رفتیم. وضو که گرفتیم، آقا مهدی گفت: «هر کس هر غذایی دوست داشت؛ سفارش بدهد.» بچه ها هم هر چی دوست داشتند؛ سفارش دادند. بعد رفتیم بالا، نماز جماعتی خواندیم و آمدیم نشستیم روی میز. 🌷آقا مهدی همین طوری روی سجاده نشسته بود، مشغول تعقیبات. بعضی از مردم و راننده ها هم در حال غذا خوردن و گپ زدن بودند. موی بدنمان سیخ شد. این مردم هم با ناباوری چشمهاشان متوجه بالکن بود که چه اتفاقی افتاده است! 🌷شاید کسانی که درک نمی کردند، توی دلشان می گفتند: مردم چه بچه بازیهایی در می آورند! خدا شاهد است که من از ذهنم نمی رود. آن اشکها و گریه ها و «الهی العفو» گفتن های عاشقانه آقا مهدی که دل آدم را می لرزاند. 🌷شهید زین الدین توی حال خودش داشت می آمد پایین. شبنم اشکها بر نورانیت چهره اش افزوده بود با تبسمی شیرین آمد نشست کنارمان. در دلم گفتم: «خدایا! این چه ارتباطی است که وقتی برقرار شد، دیگر خانه و مسجد و مهمانخانه نمی شناسد!» 🌷غذا که رسید، منتظر بودم ببینم آقا مهدی چی سفارش داده است. خوب نگاه می کردم. یک بشقاب سوپ ساده جلویش گذاشتند. خیال کردم سوپ چاشنی پیش از غذای اصلی است! دیدم نه؛ نانها را خرد کرد، ریخت تویش، شروع کرد به خوردن.... 🌷....از غذاخوری که زدیم بیرون، آقا مهدی گفت: «بچه ها طوری رانندگی کنید که بتوانم از آنجا تا اهواز را بخوابم.» بهترین فرصت استراحتش توی ماشین و در مأموريت هاى طولانی بود....!
6.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥ماجراي خواب “ام عماد” پس از شهادت شهيد جهاد مغنيه 🔹انتشار بمناسبت درگذشت ام‌عماد؛ مادر شهدای مقاومت @salambarebrahimm
🌷 خـدایا ... 🍃چمران نیستم که برایت زیبا بنویسم 🍃همت نیستم که برایت زیبا شهید شوم 🍃آوینی نیستم که برایت زیبا تصویرگری کنم 🍃متوسلیان نیستم که برایت زیبا جاوید شوم 🍃بابایی نیستم که برایت زیبا پرواز کنم پرنده پر شکسته ای هستم که نیاز به مرهم دارم پس پروردگارا خودت مرهم زخم هایم باش ما حجت توست 🌤اَللّٰهـُمَ عَجِّـلْ لِوَلِیـِّکَ اٌلْفـَرَج🌤
ترنم باران پاییزی این روزها... یادی کنیم از آنانکه زیر باران نماز خواندند، چون نمیدانستند صاحب منزل از نماز در منزل آنان راضی هست یانه... شادی ارواح طیبیه شهدای مدافع حرم صلوات @salambarebrahimm