✨شیخ رجبعلی خیاط میفرمود✨
بطری وقتی پر است و میخواهی
خالی اش کنی ، خمش میکنی ...
هر چه خم شود خالی تر میشود ؛
اگر کاملا رو به زمین گرفته شود
سریع تر خالی میشود ...
دل آدم هم همین طور است ؛
گاهی وقتها پر میشود از غم ، غصه ،
از حرفها و طعنههای دیگران ...
قرآن میگوید :
"هر گاه دلت پر شد از غم و غصه ها ؛
خم شو و به خاک بیفت ؛
" این نسخهای است که خداوند برای
پیامبرش پیچیده است :
"ما قطعا میدانیم و اطلاع داریم، دلت میگیرد،
به خاطر حرفهایی که میزنند."
"سر به سجده بگذار و خدا را تسبیح کن"
" سوره حجر آیه ۹۸ "
#پايان_انتظار_پس_از_١٣_سال....!!
🌷سه روز مانده به چهلم على، وصيت نامه اش به دستم رسيد. وصيت نامه را باز كردم. على نوشته بود: «پدر جان من دوست دارم كه در وادى رحمت در كنار ساير دوستانم به خاك سپرده شوم....» اما وصيت نامه دير به دست ما رسيد و ما على را در قبرستان ستارخان دفن كرديم. احساس ملامت مى كرديم. به هر كجا سر زدم تا اجازه ى انتقال جنازه اش را بگيرم، موفق نشدم.
🌷 از امام اجازه ى نبش قبر خواستيم، اما اجازه ندادند، ناچار گذاشتيم جنازه در همان قبرستان ستارخان بماند، اما هر وقت على را در خواب مى ديدم، مى گفت: «هر چه احسان داريد، به وادى رحمت بياوريد. من در آنجا كنار دوستانم هستم و فقط به خاطر شما به قبرستان ستارخان مى آيم.»
🌷....اين شد كه پنج شنبه ها به وادى رحمت مى رفتم و بعد از ظهرها به ستارخان. تا اين كه ١٣ سال بعد از طرف شهردارى خبر آوردند كه گورستان جاده كشى مى شود، بايد اجساد و اموات انتقال پيدا كنند. درست در سالگرد شهادت على براى انتقال جنازه ى او به قبرستان ستارخان رفتيم. بر سر مزار حاضر شديم و خاك آن را برداشتيم. به سنگ ها كه رسيديم، خودم خواستم كه روى سنگ ها را جارو كنم تا خاك به استخوان ها و روى جنازه نريزد.
🌷....سنگ اول را كه برداشتم، بوى عطر شهيد بيرون زد كه بچه ها به من گفتند: «حاجى گلاب ريختى؟» گفتم: «نه، مثل اين كه اين بو از قبر مى آيد،» عطر جنازه همه جا را گرفت. سنگ ها را كه برداشتم نايلون را بلند كردم، ديدم سنگين است. آن را بغل كردم، ديدم كه سالم است. صورتش را داخل قبر زيارت كردم. مثل اين بود كه خوابيده است و همين شامگاه او را دفن كرده ايم. با ديدن اين صحنه يك حالت عجيبي به من دست داد.
🌷قسمت سبيل هايش عرق كرده و سالم بوده و در همان حال مانده بود. موهاى صورتش و سبيل هايش هنوز تازه بود. موها و پلك ها همه سالم بودند. مثل اين بود كه در عالم خواب است. دستم را كه انداختم به نايلون پايينى، چند تا از انگشت هايم خونى شد، مادر على هم اصرار كرد كه او را زيارت كند.
🌷....وقتى خواستيم پيكر شهيد را لاى پارچه اى بپيچيم، مادر على گفت: «بگذاريد صورتش را ببوسم، من هنوز صورتش را نديده ام.» يعقوب پسرم گفت: «كمى آرام باش مادر!» خواستم كه نايلون روى صورتش را باز كنم كه در وادى رحمت مانده بود، دستم خونى شد. پسرم سال ها در انتظار ملحق شدن به دوستانش در وادى رحمت مانده بود....
راوي : پدر شهيد معزز على ذاكرى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فدای معرفت این پسر شهید مدافع حرم.
4_607315432285670308.mp3
10.06M
@salambarebrahimm
💠 زهرا مرو تو را به جان حیدر....
💠 واحد بسیار زیبا
حسین سیب سرخی
#السلام... #علیـ... #كم... #و... #رحمة....
🌷هوا هنوز گرگ و میش بود؛ پس از سپری کردن یک شب سخت عملیاتی، تازه از اول صبح آتش شدید دشمن حکایت از پاتک سنگینی داشت. رزمنده عارف و دلاور ورزشکار، #حسن_توکلی کنار من آمده، تیربارش را به من داد و گفت: «با این سر عراقی ها را گرم کن تا من نمازم را بخوانم» شروع به تیراندازی کردم و با گوشه ی چشم مراقب احوال و خضوع و خشوع او بودم.
🌷....بر روی خاکریز تیمم کرد و در حالت نشسته به نماز عشق پرداخت. کمی تیراندازی کردم و باز متوجه توکلی شدم. رکعت دوم بود دست هایش را بالا آورده قنوت می خواند، شانه هایش را که از شدت گریه می لرزید به خوبی می دیدم، تیراندازی را قطع کردم ببینم چه دعایی میخواند: «اللهم ارزقنی شهادة فی سبیلک، اللهم ارزقنی شهادة فی سبیلک...»
🌷به حال خوشش افسوس خوردم، دوباره به دشمن پرداختم. باز نگاهی به توکلی کردم، جلوی لباسس خونی بود! به آرامی خون از زیر لباسش روی زمین جاری و او در حال خواندن تشهد و سلام بود. دلم نیامد دو رکعت نماز عشق او را بشکنم.
🌷مترصد شدم سلام بدهد به کمکش بروم. در حالی که میگفت: «السلام.... علیـ....کم و رحمة ....الله و...بر....کا...ته» به حالت سجده به زمین افتاد. پیکر آغشته به خون این شهید عاشق را کناری خواباندم در حالی که از این دعای سریع الاجابه متحیر بودم.
📚 کتاب "کرامات شهدا"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
4_5818983372369690704.mp3
7.77M
@salambarebrahimm
حاج #محمود_کریمی
ببین میتوانی بمانی بمان
عزیزم تو خیلی جوانی
#هيس! #مسئولين_مسئول_به_بهشت_مى_روند!!
🌷یک کامیون بار برای تدارکات لشکر ۳۱ عاشورا آمده بود. حاج امرالله که مسئول تدارکات بود به همراه بسیجیان مشغول خالی کردن گونی ها شدند. گونی ها سنگین بود و خالى کردن آنها مشکل و در این بین، حاج امرالله دائم به بسیجی ها می گفت: ماشاءالله، شل بازی در نیارید، بجنبید تا زود بارها رو خالی کنیم.
🌷....کمی آن طرف تر یک بسیجی بی کار ایستاده بود. حاج امرالله با دیدن او، صدایش زد و از او خواست که در خالی کردن گونی ها کمک کند. بسیجی هم با جان و دل قبول کرد و مشغول شد. او از همه قبراق تر و سر حال تر بود و با انگیزه بیشتری گونی ها را خالی می کرد، طوری که حاج امرالله چشمش او را گرفت و با خودش گفت: هر طور شده باید این را بیاورم پيش خودم، عجب نیروی پر کار و سر زنده ایه.
🌷تا اینکه نزدیکی های ظهر طیب که یکی از مسئولین لشکر بود برای انجام کاری نزد حاج امرالله آمد. حاج امرالله پس از حال و احوال پرسی با طیب به او گفت: یه بسیجی پر کار و زبر و زرنگ امروز اومده بود اینجا، من گرفتمش به کار، عجب جوون لایق و پر کاریه. می خوام درخواست بدم که اونو بفرستنش همین جا پیش خودمون باشه.
🌷....طیب گفت: کجاست این بسیجی پر کار که می گی؟ حاج امرالله با دست آقا مهدی را که نمی شناختش نشان داد و گفت: اوناهاش، داره گونی ها رو خالی می کنه. تا چشم طیب به آقا مهدی افتاد، برق از کله اش پرید و به حاج امرالله گفت: می دونی این بسیجی کیه که این طور گرفتیش به کار؟ حاج امرالله گفت: نه، مگه کیه؟ طیب گفت: این آقا مهدیه! (شهید مهدی باکری) فرمانده لشکر عزیزمون! حاج امرالله همین طور مانده بود و پس از سکوت چند ثانیه ای، بغضش ترکید و زد زیر گریه.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات