کانال کمیل
#عملیات_شناسی 📎نام عملیات: عملیات حضرت مهدی(عج) 📎تاریخ عملیات: ۱۳۵۹/۱۲/۲۲ 📎ساعت عملیات: ۷:۳۵ 📎ط
#عملیات_شناسی
📎نام عملیات: بدر
📎تاریخ عملیات: ۱۳۶۳/۱۲/۲۰
📎ساعت عملیات: ۲۳:۰۰
📎مدت عملیات: ۸ روز
📎رمز عملیات: یا فاطمه الزهرا(س)
📎اهداف عملیات: دستیابی و تسلط بر جاده بصره_ و راهیابی به مرکز اصلی هورهای غرب دجله
📎نتایج بدست آمده: پاکسازی پد خندق و روستای ترابه،لحوک،نهروان،فجره و تصرف زمین های زیاد
📎ارگان های عمل کننده: ارتش جمهوری اسلامی(شامل سه لشکر و یک تیپ) و سپاه پاسداران جمهوری اسلامی(شامل نه لشکر و هفت تیپ)
📎تلفات دشمن: انهدام ۷ تیپ و ۵لشکر دشمن، از صد تا بیست درصد زحمی،۱۸۲۰۰ اسیر، و تعداد انبوهی سلاح سبک و سنگین
@salambarebrahimm
#یادشهداباذکرصلوات
قسمت هفتم
کاش تعجیلی شود
یک جمعه بین جمعه ها
یک ملاقات خصوصی
جمکران،وقت دعا
گوشه ای خلوت
نگاه بی قرار
می شود یعنی؟
من و تصویرچشمان شما😔
اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلِیکَ الْفَرَج
کانال کمیل
با یاد تـو دلِ سنگم، #نرم چشمانـم #اشڪ بار و اعتقادم #محکم مے شود در آرزوی آن روزے ڪہ مثل تو #پـ
اے شهید🕊
همسایہ ات نیستم
امـا
مهمان خانہ ے مجازی ات
ڪہ هستم،
خودت دستم راگرفتہ اے
وآورده اے
اینجاڪمڪے ڪن من هم یڪم
شبیہ توُ شوم
#رفیق_شهیدم_ابراهیم_هادی
گفتم: در دلم امید نیست ؟
گفت: هرگز از رحمتم نا امید نباش (زمر ۵۳ )
گفتم: احساس تنهایی میکنم ؟
گفت: از رگ گردن به تو نزدیک ترم (قاف ۱۶ )
گفتم: انگار مرا از یاد برده ای ؟
گفت: مرا یاد کن (بقره ۱۵۲ )
گفتم: در دلم شادی نیست ؟
گفت: باید به فضل رحمتم شادمان گردی (یونس ۵۸ )
گفتم: تا کی باید صبر کنم ؟
گفت: همانا یاریم نزدیک است (بقره ۲۱۴ )
و …
چه کسی از او راستگو تر …
🍃🌹🌹🍃
@SALAMbarEbrahimm
کانال کمیل
#در_مسیر_ستاره 🌷شهید ابراهیم هادی🌷 💠عملیات زین العابدین "علیه السلام" آذر ماه 1361 بود. معمولا ه
#در_مسیر_ستاره
🌷شهید ابراهیم هادی🌷
💠عملیات زین العابدین (ع)
...ما از داخل یک شیار باریک با شیب کم به سمت نوک تپه حرکت کردیم.در بالای تپه سنگرهای عراقی کاملا مشخص بود.من وظیفه داشتم به محض رسیدن آن ها را بزنم .
یک لحظه به اطراف نگاه کردم.در دامنه تپه در هر دو طرف سنگرهایی به سمت نوک تپه کشیده شده بود.عراقی ها کاملا می دانستند ما از این شیار عبور می کنیم! آب دهانم رو فرو دادم،طوری راه میرفتم که هیچ صدایی بلند نشود.بقیه هم مثل من بودند.نفس ها در سینه ها حبس شده بود!
هنوز به نوک تپه نرسیده بودیم که یکدفعه منوری شلیک شد.بالای سر ما روشن شد! بعد هم از سه طرف آتش و گلوله روی ما ریختند.همه چسبیده بودیم زمین.درست در تیررس دشمن بودیم.هر لحظه نارنجک،یا گلوله ای به سمت ما می آمد.صدای ناله بچه های مجروح بلند شد و ....
در آن تاریکی هیچ کاری نمی توانستیم انجام دهیم.دوست داشتم زمین باز میشد و مرا در خودش مخفی میکرد.مرگ را به چشم خودم می دیدم .در همین حال شخصی سینه خیز جلو می آمد و پای مرا گرفت !
سرم را کمی از روی زمین بلند کردم و به عقب نگاه کردم .باورم نمیشد.چهره ای که می دیدم ،صورت نورانی ابراهیم بود.
یکدفعه گفت:تویی؟!بعد آرپی جی را از من گرفت و جلو رفت.بعد با فریاد الله اکبر آر پی جی را شلیک کرد.
سنگر مقابل که بیشترین تیر اندازی را میکرد منهدم شد.ابراهیم از جا بلند شد و فریاد زد:شیعه های امیر المومنین بلند شید،دست مولا پشت سر ماست.بچه ها همه روحیه گرفتند.
من هم داد زدم؛الله اکبر،بقیه هم از جا بلند شدند.همه شلیک میکردند.تقریبا همه عراقی ها فرار کردند. چند لحظه بعد دیدم ابراهیم نوک تپه ایستاده!
کار تصرف تپه مهم عراقی ها خیلی سریع انجام شد.
تعدادی از نیروهای دشمن اسیر شدند .بقیه بچه ها به حرکت خودشان ادامه دادند.
من هم با فرمانده جلو رفتیم.دربین راه به من گفت:بی خود نیست که همه دوست دارند در عملیات با ابراهیم باشند.عجب شجاعتی داره!
نیمه های شب دوباره ابراهیم را دیدم.گفت:عنایت مولا رو دیدی؟!فقط به الله اکبر احتیاج بود تا دشمن فرار کنه!
✳️✳️✳️
عملیات در محور ما تمام شد.بچه های همه گردان ها به عقب برگشتند.اما بعضی از گردان ها،مجروحین و شهدای خودشان را جا گذاشتند!
ابراهیم وقتی با فرمانده یکی از گردانها صحبت میکرد،داد میزد!
خیلی عصبانی بود.تا حالا عصبانیت او را ندیده بودم.
میگفت:شما که می خواستید برگردید،نیرو و امکانات هم داشتید،چرا به فکر بچه های گردانتان نبودید!؟چرا مجروح ها رو جا گذاشتید،چرا.....
با مسئول محور که از رفقایش بود هماهنگ کرد.به همراه جواد افراسیابی و چند نفر از رفقا به عمق مواضع دشمن نفوذ کردند.
آنها تعدادی از مجروحین و شهدای بجا مانده را طی چند شب به عقب انتقال دادند.دشمن به واسطه حساسیت منطقه نتوانسته بود پاکسازی لازم را انجام دهد.
ابراهیم و جواد توانستند تا شب ۲۱ آذر ماه ۶۱ حدود هجده مجروح و نه نفر از شهدا را از منطقه نفوذ دشمن خارج کنند.
حتی پیکر یک شهید را درست از فاصله ده متری سنگر عراقی ها با شگردی خاص به عقب منتقل کردند!
ابراهیم بعداز این عملیات کمی کسالت پیدا کرد.با هم به تهران آمدیم.
چند هفته ای تهران بود.او فعالیت های مذهبی و فرهنگی را ادامه داد.
@salambarebrahimm
ادامه دارد...
📚برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم ۱ ص ۱۹۴ و ۱۹۵
4_701316387901014022(1).mp3
4.81M
اهنگ ترکی برای امام زمان (عج)
التماس دعای فراوان
فوق العاده زیبا 👌
@salambarebrahimm
اللهم عجل الولیک الفرج
#پست_ویژه
👣
بسم رب الشهدا والصدیقین
◀آن موقع ها همه چیز انقدر امن نبود....
انقدر آرام نبود....
غیرت ها انقدر بی رمق نشده بود....
مرد بود و غیرتش....مرد بود و ناموسش....
.
◀جسد بی جان و عریان دختر ایرانی را از تیر چراغ برق بالا بردند....دشمن را میگویم...
جلوی چشم رزمنده های ایرانی گذاشتند!!!!😔
.
◀خواستند غیرت و مردانگی بچه های خمینی را به سخره بگیرند..خواستند بگویند...
این ناموس شماست که به تاراج رفته!!
ببینیتش!!
به قول امروزی ها آن را به اشتراک گذاشتند...
جلوی چشم بسیجی ها...🙁
.
◀سه نفر از بهترین جوانان این وطن پر پر شدند...
تا بالاخره
توانستند آن جنازه را پایین بیاورند...
مگر شوخی بود..
ناموس بود!
یک گردان هم قربانی میگرفت بالاخره ناموسشان را پایین می آوردند..
حتما که نباید زن و بچه خودشان باشد...
مرد با غیرت ناموس دیگران را هم ناموس خودش میبیند...☝️
.
◀دختر شیعه جلوی چشم دشمن عریان باشد و مردهای شیعه نفس بکشند؟؟؟
مگر سربازان خمینی مرده باشند...
.
◀عکس ناموسش را به اشتراک میگذارد...
و با بی غیرتی زیرش مینویسد:
⚫من و عشقم!!
⚫من و مادر خوشگلم!!
⚫من و خواهر گلم!!
.
◀زن عکس سرلخت و برهنه اش را منتشر میکند و برادرش و شوهرش آن را لایک میکنند!!در حالی که چند هزار نفر دیگر هم ناموسشان را با لایک پسند کرده اند...😥😔
.
◀همان مرد چند پست آن طرف تر هم عکس یک شهید را به اشتراک گذاشته و زیرش نوشته ما مدیون شهداییم!!!!😞
.
◀عکس همان بچه شیعه با غیرت...
همان سرباز خمینی...
همان کسی که دارد از بی غیرتی اش زجر میکشد...
همان کسی که نگذاشت جنازه دختر ایرانی جلوی چشم ها باشد....چه رسد به....😔
همان کسی که توی وصیت نامه اش این همه تاکید کرده بود که ««اگر با ریخته شدن خونم حقی به گردن دیگران داشته باشم به خدا قسم از مردان بی غیرت و زنان بی حجاب و بی حیا نمیگذرم!!»»✋
.
◀مرد با غیرت این روزها..
تو را به خدا قسم بگو...😭
بگو آن شهید چه کار کند تا حاضر شوی عکس ناموست....زن شیعه را از جلوی چشم های هرزه برداری؟😔
چه کار کند تا ناموست را به اشتراک نگذاری؟؟؟
ناموست را بیت المال کرده ای؟حاشا به غیرتت!!😒
مگر نمیبینی...
نمیبینی دشمن چطور دارد به ناموس شیعه...
به ناموس ایرانی میخندد؟؟😔
#التماس_تفکر
@SALAMbarEbrahimm
#شهید_ابراهیم_هادی🌹
#ابراهیم همیشه در مقابل بدی دیگران گذشت داشت.
بارها به من می گفت:
"طوری #زندگی و #رفاقت کن که احترامت را داشته باشند.
می گفت:
"این دعواها و مشکلات خانوادگی را ببین بیشتر به خاطر اینه که کسی گذشت نداره.
بابا #دنیا ارزش این همه اهمیت دادن نداره. آدم اگه بتونه توی این دنیا برای خدا کاری کنه ارزش داره."
#سیره_ابراهیم
#گذشت
@SALAMbarEbrahimm
#خاطرات_شهدا
انقلاب که پیروز شد در سبزه میدان زنجان دکه ای فراهم آورد و کتاب فروشی تاسیس کرد . مهم نبود که ضرر می کند . مهم این بود که کتاب های مذهبی به دست مردم برسد . عاشق جبهه بود ، می گفت : « فقط برای شخص امام است که به جبهه می رویم . این دستور امام است و دستور امام بر ما حجت است . »
به شوخی به مادرش می گفت : « من بالاخره خواهم آمد یا عمودی یا افقی !»
عملیات والفجر ۴ بود و عبدالحسین هم مسئول گردان ویژه لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب (ع) . نیروها عقب نشینی کرده بودند اما عبدالحسین مانده بود تا همیشه برای ما زنده بماند .
🌹 سردار شهید عبدالحسین صدر محمدی 🌹
⚜ شهادت : پنجوین عراق
📚 برگرفته از کتاب با بهشتیان
@salambarebrahimm
کانال کمیل
#شهید_ابراهیم_هادی🌹 #ابراهیم همیشه در مقابل بدی دیگران گذشت داشت. بارها به من می گفت: "طوری #زندگ
ابراهیم یعنی فکه ، یعنی کانال ، یعنی کمیل ، یعنی رمل ، رمل یعنی یک قدم جلو سه قدم عقب !
یعنی غربت
یعنی کربلا که کل ارض کربلا
ابراهیم یعنی .....
متحیرم چه نامم تو را !!
@salambarebrahimm
کانال کمیل
#پست_ویژه 👣 بسم رب الشهدا والصدیقین ◀آن موقع ها همه چیز انقدر امن نبود.... انقدر آرام نبود.... غی
👆سفارش برادر شهیدم👆
@Salambarebrahimm
خواهر من!
برادر من!
کجا میروی
حواست هست؟ ❌❌
#بار_گرانی_بر_دوش_ماست
کانال کمیل
#پست_ویژه 👣 بسم رب الشهدا والصدیقین ◀آن موقع ها همه چیز انقدر امن نبود.... انقدر آرام نبود.... غی
🔺 #تلنـــــگر
💠اینجا فضا #مجازی است!!!
بله مجازیست...
امـا...
اما خداوند #حقیقی است!
و #گناه هم همان گناه است...
پس بیاید گناه نکنیم و دل خدا و امام زمانمان را از خودمان نرنجانیم
کانال کمیل
#عملیات_شناسی 📎نام عملیات: بدر 📎تاریخ عملیات: ۱۳۶۳/۱۲/۲۰ 📎ساعت عملیات: ۲۳:۰۰ 📎مدت عملیات: ۸ روز
#عملیات_شناسی
📎نام عملیات: ظفر۶(نامنظم)
📎تاریخ عملیات: ۱۳۶۶/۱۲/۰۵
📎اهداف عملیات: آزاد سازی بلندی های منطقه عمومی "سنگاو" در شرق استان "کرکوک" کردستان عراق_عمق جبهه شمالی دشمن
📎نتایج بدست آمده عملیات: در این عملیات غافلگیرانه تعدادی از بلندی های مهم و کاربردی از دست دشمن ازاد شد
📎ارگان های عمل کننده: قرارگاه رمضان،از نیروی زمینی سپاه پاسداران
📎تلفات دشمن: ۵۷۰ کشته،زخمی و اسیر/پادگان گردان مستقل پیاده مکانیزه از سپاه یکم،پادگان محل استقرار گردان ۱۳۵و۲۵ خفیه و ۱۴ پایگاه دشمن منهدم شد
@salambarebrahimm
#یادشهداباصلوات
قسمت هشتم
کانال کمیل
#شهید_ابراهیم_هادی🌹 #ابراهیم همیشه در مقابل بدی دیگران گذشت داشت. بارها به من می گفت: "طوری #زندگ
💠چه حال عجیبی داره! حال عجیب یک باور که توش معتقدی یکی رو داری که مراقبته؛ پا به پات میاد! همیشه هواتو داره، هوای خودت و تنهاییهات رو داره! هوای حال خوب و بدت رو داره...
میدونی حواسش به تموم کارهایی که میکنی هست؛ چه خوب چه بد هست!
توی اون حال عجیبت ناخوداگاه حس میکنی بعد از باور بودنش دیگه حواست به تک تک کارهایی که میکنی هست..
🌹نمیدونم شاید چون فکر میکنی دیگه فقط به خودت تعلق نداری و رضایت اون بیشتر از رضایت خودت واست مهمه! نه اینکه دلت به کارهایی که میکنی راضی نباشه ها نه! اتفاقا رضایت دلت زمانیه که میفهمی ازت راضیه و از اینکه دوست آسمونیت شده خوشحاله!
🌺 ابراهیم جانم!! قول میدم همیشه حواسم به دوستیمون باشه!
@salambarebrahimm
کانال کمیل
#ارسالی_اعضاءکانال_کمیل🌹
#ادامه
و در پایان با هق هق هاشون ابراز داشتن که: گمنامی خاص ابراهیم بود🌹
کانال کمیل
#در_مسیر_ستاره 🌷شهید ابراهیم هادی🌷 💠عملیات زین العابدین (ع) ...ما از داخل یک شیار باریک با شیب
#در_مسیر_ستاره
🌷شهید ابراهیم هادی🌷
💠 روزهای آخر
آخر آذر ماه بود. با ابراهیم برگشتیم تهران . در عین خستگی خیلی خوشحال بود .
می گفت : هیچ شهید یا مجروحی در منطقه دشمن نبود ، هرچه بود آوردیم .
بعد گفت : امشب چقدر چشم های منتظر را خوشحال کردیم ، مادر هر کدام از این شهدا سر قبر فرزندش برود ، ثوابش برای ما هم هست .
من بلافاصله از موقعیت استفاده کردم و گفتم : آقا ابرام پس چرا خودت دعا می کنی که گمنام باشی !؟
منتظر این سوال نبود . لحظه ای سکوت کرد و گفت : من مادرم رو آماده کردم ، گفتم منتظر من نباشه ، حتی گفتم دعا کنه که گمنام شهید بشم ! ولی باز جوابی را که می خواستم نگفت .
چند هفته ای با ابراهیم در تهران ماندیم . بعد از عملیات و مریضی ابراهیم ، هر شب بچه ها پیش ابراهیم هستند . هر جا ابراهیم باشد آنجا پر از بچه های هیئتی و رزمنده است .
❇️❇️❇️
دی ماه بود . حال و هوای ابراهیم خیلی با قبل فرق کرده . دیگر از آن حرف های عوامانه و شوخی ها کمتر دیده می شد !
اکثر بچه ها او را شیخ ابراهیم صدا می زنند .
ابراهیم محاسنش را کوتاه کرده . اما با این حال ، نورانیت چهره اش مثل قبل است . آرزوی شهادت که آرزوی همه بچه ها بود ، برای ابراهیم حالت دیگری داشت .
در تاریکی شب با هم قدم می زدیم . پرسیدم : آرزوی شما شهادته ، درسته ؟!
خندید . بعد از چند لحظه سکوت گفت : شهادت ذره ای از آرزوی من است ٬ من می خواهم چیزی از من نماند . مثل ارباب بی کفن حسین (ع) قطعه قطعه شوم . اصلا دوست ندارم جنازه ام برگردد . دلم می خواهد گمنام بمانم .
دلیل این حرفش را قبلا شنیده بودم . می گفت : چون مادر سادات قبر ندارد ، نمی خواهم مزار داشته باشم .
بعد رفتیم زورخانه ، همه بچه ها را برای ناهار فردا دعوت کرد . فردا ظهر رفتیم منزلشان . قبل از ناهار نماز جماعت برگزار شد . ابراهیم را فرستادیم جلو ، در نماز حالت عجیبی داشت . انگار که در این دنیا نبود ! تمام وجودش در ملکوت سیر می کرد !
بعد از نماز با صدای زیبا دعای فرج را زمزمه کرد . یکی از رفقا برگشت به من گفت : ابراهیم خیلی عجیب شده ٬ تا حالا ندیده بودم اینطور در نماز اشک بریزه !
در هیئت ، توسل ابراهیم به حضرت صدیق (س) بود . در ادامه می گفت : به یاد همه شهدای گمنام که مثل مادر سادات قبر و نشانی ندارند ، همیشه در هیئت از جبهه ها و رزمنده ها یاد می کرد .
❇️❇️❇️
اواسط بهمن بود . ساعت نه شب ، یکی تو کوچه داد زد : حاج علی خونه ای !؟
آمدم لب پنجره . ابراهیم و علی نصر الله با موتور داخل کوچه بودند ، خوشحال شدم و آمدم دم در .
ابراهیم و بعد هم علی را بغل کردم و بوسیدم . داخل خانه آمدیم .
هوا خیلی سرد بود . من تنها بودم . گفتم : شام خوردید ؟ ابراهیم گفت : نه ، زحمت نکش .
گفتم : تعارف نکن ، تخم مرغ درست می کنم . بعد هم شام مختصری را آماده کردم . گفتم : امشب بچه هام نیستند ، اگر کاری ندارید همین جا بمانید ٬ کرسی هم به راهه .
ابراهیم هم قبول کرد . بعد با خنده گفتم : داش ابرام توی این سرما با شلوار کردی راه میری !؟ سردت نمیشه !؟
او هم خندید و گفت : نه ، آخه چهار تا شلوار پام کردم !
بعد سه تا از شلوار ها را در آورد و رفت زیر کرسی ! من هم با علی شروع به صحبت کردم .
نفهمیدم ابراهیم خوابش برد یا نه ، اما یکدفعه از جا پرید و به صورتم نگاه کرد و بی مقدمه گفت : حاج علی ٬ جان من راست بگو ! تو چهره من شهادت می بینی ؟!
توقع این سوال را نداشتم . چند لحظه ای به صورت ابراهیم نگاه کردم و با آرامش گفتم : بعضی از بچه ها موقع شهادت حالت عجیبی دارند ، اما ابرام جون ، تو همیشه این حالت رو داری !
سکوت فضای اتاق را گرفت . ابراهیم بلند شد و به علی گفت : پاشو ، باید سریع حرکت کنیم . با تعجب گفتم ، آقا ابرام کجا !؟
گفت : باید سریع بریم مسجد . بعد شلوارهایش را پوشید و با علی راه افتادند .
@salambarebrahimm
ادامه دارد...
📚برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم ۱ ص ۱۹۶ ٬ ۱۹۷ ٬ ۱۹۸