کانال کمیل
#پست_ویژه 👣 بسم رب الشهدا والصدیقین ◀آن موقع ها همه چیز انقدر امن نبود.... انقدر آرام نبود.... غی
🔺 #تلنـــــگر
💠اینجا فضا #مجازی است!!!
بله مجازیست...
امـا...
اما خداوند #حقیقی است!
و #گناه هم همان گناه است...
پس بیاید گناه نکنیم و دل خدا و امام زمانمان را از خودمان نرنجانیم
کانال کمیل
#عملیات_شناسی 📎نام عملیات: بدر 📎تاریخ عملیات: ۱۳۶۳/۱۲/۲۰ 📎ساعت عملیات: ۲۳:۰۰ 📎مدت عملیات: ۸ روز
#عملیات_شناسی
📎نام عملیات: ظفر۶(نامنظم)
📎تاریخ عملیات: ۱۳۶۶/۱۲/۰۵
📎اهداف عملیات: آزاد سازی بلندی های منطقه عمومی "سنگاو" در شرق استان "کرکوک" کردستان عراق_عمق جبهه شمالی دشمن
📎نتایج بدست آمده عملیات: در این عملیات غافلگیرانه تعدادی از بلندی های مهم و کاربردی از دست دشمن ازاد شد
📎ارگان های عمل کننده: قرارگاه رمضان،از نیروی زمینی سپاه پاسداران
📎تلفات دشمن: ۵۷۰ کشته،زخمی و اسیر/پادگان گردان مستقل پیاده مکانیزه از سپاه یکم،پادگان محل استقرار گردان ۱۳۵و۲۵ خفیه و ۱۴ پایگاه دشمن منهدم شد
@salambarebrahimm
#یادشهداباصلوات
قسمت هشتم
کانال کمیل
#شهید_ابراهیم_هادی🌹 #ابراهیم همیشه در مقابل بدی دیگران گذشت داشت. بارها به من می گفت: "طوری #زندگ
💠چه حال عجیبی داره! حال عجیب یک باور که توش معتقدی یکی رو داری که مراقبته؛ پا به پات میاد! همیشه هواتو داره، هوای خودت و تنهاییهات رو داره! هوای حال خوب و بدت رو داره...
میدونی حواسش به تموم کارهایی که میکنی هست؛ چه خوب چه بد هست!
توی اون حال عجیبت ناخوداگاه حس میکنی بعد از باور بودنش دیگه حواست به تک تک کارهایی که میکنی هست..
🌹نمیدونم شاید چون فکر میکنی دیگه فقط به خودت تعلق نداری و رضایت اون بیشتر از رضایت خودت واست مهمه! نه اینکه دلت به کارهایی که میکنی راضی نباشه ها نه! اتفاقا رضایت دلت زمانیه که میفهمی ازت راضیه و از اینکه دوست آسمونیت شده خوشحاله!
🌺 ابراهیم جانم!! قول میدم همیشه حواسم به دوستیمون باشه!
@salambarebrahimm
کانال کمیل
#ارسالی_اعضاءکانال_کمیل🌹
#ادامه
و در پایان با هق هق هاشون ابراز داشتن که: گمنامی خاص ابراهیم بود🌹
کانال کمیل
#در_مسیر_ستاره 🌷شهید ابراهیم هادی🌷 💠عملیات زین العابدین (ع) ...ما از داخل یک شیار باریک با شیب
#در_مسیر_ستاره
🌷شهید ابراهیم هادی🌷
💠 روزهای آخر
آخر آذر ماه بود. با ابراهیم برگشتیم تهران . در عین خستگی خیلی خوشحال بود .
می گفت : هیچ شهید یا مجروحی در منطقه دشمن نبود ، هرچه بود آوردیم .
بعد گفت : امشب چقدر چشم های منتظر را خوشحال کردیم ، مادر هر کدام از این شهدا سر قبر فرزندش برود ، ثوابش برای ما هم هست .
من بلافاصله از موقعیت استفاده کردم و گفتم : آقا ابرام پس چرا خودت دعا می کنی که گمنام باشی !؟
منتظر این سوال نبود . لحظه ای سکوت کرد و گفت : من مادرم رو آماده کردم ، گفتم منتظر من نباشه ، حتی گفتم دعا کنه که گمنام شهید بشم ! ولی باز جوابی را که می خواستم نگفت .
چند هفته ای با ابراهیم در تهران ماندیم . بعد از عملیات و مریضی ابراهیم ، هر شب بچه ها پیش ابراهیم هستند . هر جا ابراهیم باشد آنجا پر از بچه های هیئتی و رزمنده است .
❇️❇️❇️
دی ماه بود . حال و هوای ابراهیم خیلی با قبل فرق کرده . دیگر از آن حرف های عوامانه و شوخی ها کمتر دیده می شد !
اکثر بچه ها او را شیخ ابراهیم صدا می زنند .
ابراهیم محاسنش را کوتاه کرده . اما با این حال ، نورانیت چهره اش مثل قبل است . آرزوی شهادت که آرزوی همه بچه ها بود ، برای ابراهیم حالت دیگری داشت .
در تاریکی شب با هم قدم می زدیم . پرسیدم : آرزوی شما شهادته ، درسته ؟!
خندید . بعد از چند لحظه سکوت گفت : شهادت ذره ای از آرزوی من است ٬ من می خواهم چیزی از من نماند . مثل ارباب بی کفن حسین (ع) قطعه قطعه شوم . اصلا دوست ندارم جنازه ام برگردد . دلم می خواهد گمنام بمانم .
دلیل این حرفش را قبلا شنیده بودم . می گفت : چون مادر سادات قبر ندارد ، نمی خواهم مزار داشته باشم .
بعد رفتیم زورخانه ، همه بچه ها را برای ناهار فردا دعوت کرد . فردا ظهر رفتیم منزلشان . قبل از ناهار نماز جماعت برگزار شد . ابراهیم را فرستادیم جلو ، در نماز حالت عجیبی داشت . انگار که در این دنیا نبود ! تمام وجودش در ملکوت سیر می کرد !
بعد از نماز با صدای زیبا دعای فرج را زمزمه کرد . یکی از رفقا برگشت به من گفت : ابراهیم خیلی عجیب شده ٬ تا حالا ندیده بودم اینطور در نماز اشک بریزه !
در هیئت ، توسل ابراهیم به حضرت صدیق (س) بود . در ادامه می گفت : به یاد همه شهدای گمنام که مثل مادر سادات قبر و نشانی ندارند ، همیشه در هیئت از جبهه ها و رزمنده ها یاد می کرد .
❇️❇️❇️
اواسط بهمن بود . ساعت نه شب ، یکی تو کوچه داد زد : حاج علی خونه ای !؟
آمدم لب پنجره . ابراهیم و علی نصر الله با موتور داخل کوچه بودند ، خوشحال شدم و آمدم دم در .
ابراهیم و بعد هم علی را بغل کردم و بوسیدم . داخل خانه آمدیم .
هوا خیلی سرد بود . من تنها بودم . گفتم : شام خوردید ؟ ابراهیم گفت : نه ، زحمت نکش .
گفتم : تعارف نکن ، تخم مرغ درست می کنم . بعد هم شام مختصری را آماده کردم . گفتم : امشب بچه هام نیستند ، اگر کاری ندارید همین جا بمانید ٬ کرسی هم به راهه .
ابراهیم هم قبول کرد . بعد با خنده گفتم : داش ابرام توی این سرما با شلوار کردی راه میری !؟ سردت نمیشه !؟
او هم خندید و گفت : نه ، آخه چهار تا شلوار پام کردم !
بعد سه تا از شلوار ها را در آورد و رفت زیر کرسی ! من هم با علی شروع به صحبت کردم .
نفهمیدم ابراهیم خوابش برد یا نه ، اما یکدفعه از جا پرید و به صورتم نگاه کرد و بی مقدمه گفت : حاج علی ٬ جان من راست بگو ! تو چهره من شهادت می بینی ؟!
توقع این سوال را نداشتم . چند لحظه ای به صورت ابراهیم نگاه کردم و با آرامش گفتم : بعضی از بچه ها موقع شهادت حالت عجیبی دارند ، اما ابرام جون ، تو همیشه این حالت رو داری !
سکوت فضای اتاق را گرفت . ابراهیم بلند شد و به علی گفت : پاشو ، باید سریع حرکت کنیم . با تعجب گفتم ، آقا ابرام کجا !؟
گفت : باید سریع بریم مسجد . بعد شلوارهایش را پوشید و با علی راه افتادند .
@salambarebrahimm
ادامه دارد...
📚برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم ۱ ص ۱۹۶ ٬ ۱۹۷ ٬ ۱۹۸