eitaa logo
کانال کمیل
6هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
113 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴تقدیم به اون مترسک کاکُل طلا که غلط زیادی کرد ... ما موشــــــک داریم موشکهای دقیـــــــقی هم داریم @salambarebrahimm
نمازهايم اگر "نماز" بود موقع سفر، ذوق نمی کردم از شکسته شدنش❗️ نمازهايم اگر نماز بود که رکعت آخرش این قدر کیف نداشت❗️ اگر نمازهایم نماز بود تبدیل نمی شد به نمایش پانتومیم برای نشان دادن آدرس شارژر گوشی❗️ نمازهایم"نماز" نیست😓 اگر نمازم نماز بود می شد پناهگاه... می شد مرهم... می شد شاه کلید...🗝 خـدایا! من از تو فقط یک چیز می خواهم. بر من منت بگذار و کاری کن نمازهایم نماز بشوند @salambarebrabimm
💠قصه ی شیرین کاری و جسارت علی در آتش زدن نخلستان های حاشیه ی شهر مندلی رسیده بود به حاج همت... ازم پرسید : اون که میگن رفته توی شهر مندلی و عکس امام رو زده در و دیوار شهر کیه ؟! گفتم : یه فرمانده گروهان از گردان کمیل به اسم علی چیت ساز گفت : براش توی تیپ 27 یه کار دارم. گفتم : حتما میدونی که همدان قرار یه تیپ مستقل داشته باشه ؛ علی رو برای مسئولیت اطلاعات و عملیات اون تیپ انتخاب کردم.. همین هم شد . علی ، جوان 19 ساله شد فرمانده ی اطلاعات عملیات تیپ انصار الحسین .... @salambarebrahimm راوی: شهید حاج حسین همدانی .. همرزم سردار شهید علی چیت سازیان
✅با ولی باش نگو راه ولایت سخت است... 🔴آنکه هم پای ولایت نرود بد بخت است... @SALAMbarEbrahimm
کانال کمیل
#درمسیرستاره 🌹شهیدابراهیم هادی 🌹 🕊فکه آخرین میعاد 🌸علی نصرالله: نیمه شب بود که آمدیم مسجد.ابرا
🌹شهید ابراهیم هادی🌹 💠فکه آخرین میعاد همه آماده حرکت به سمت فکه بودند . از دور ابراهیم را دیدم . با دیدن چهره ابراهیم دلم لرزید . جمال زیبای او ملکوتی شده بود ! صورتش سفیدتر از همیشه بود . چفیه ای عربی انداخته و اور کت زیبائی پوشیده بود . به سمت ما آمد و با همه بچه ها دست داد . کشیدمش کنار و گفتم : داش ابرام خیلی نورانی شدی ! نفس عمیقی کشید و با حسرت گفت : روزی که بهشتی شهید شد خیلی ناراحت بودم . اما با خودم گفتم : خوش به حالش که با شهادت رفت ، حیف بود با مرگ طبیعی از دنیا بره . اصغر وصالی ، علی قربانی ،قاسم تشکری و خیلی از رفقای ما هم رفتند ، طوری شده که توی بهشت زهرا (س) بیشتر از تهران رفیق داریم . مکثی کرد و ادامه داد : خرمشهر هم که آزاد شد ، من می ترسم جنگ تمام بشه و شهادت را از دست بدهم ، هرچند توکل ما به خداست . بعد نفس عمیقی کشید و گفت : خیلی دوست دارم شهید بشم . اما ، خوشگل ترین شهادت رو می خوام ! با تعجب نگاهش کردم . منتظر ادامه صحبت بودم که قطرات اشک از گوشه چشمش جاری شد . ابراهیم ادامه داد : اگه جائی بمانی که دست احدی به تو نرسه ، کسی هم تو رو نشناسه ، خودت باشی و آقا ٬ مولا هم بیاد سرت رو به دامن بگیره ، این خوشگل ترین شهادته . گفتم : داش ابرام تو رو خدا این طوری حرف نزن . بعد بحث را عوض کردم و گفتم : بیا با گروه فرماندهی بریم جلو ، این طوری خیلی بهتره . هرجا هم که احتیاج شد کمک می کنی . گفت : نه ، من می خوام با بسیجی ها باشم . بعد با هم حرکت کردیم و آمدیم سمت گردان های خط شکن ‌. آن ها مشغول آخرین آرایش نظامی بودند . گفتم : داش ابرام ، مهمات برات چی بگیرم ؟ گفت : فقط دو تا نارنجک ، اسلحه هم اگه احتیاج شد از عراقی ها می گیریم ! حاج حسین اله کرم از دور خیره شده بود به ابراهیم ! رفتیم به طرفش . حاجی محو چهره ابراهیم بود . بی اختیار ابراهیم را در آغوش گرفت .‌چند لحظه ای در این حالت بودند .‌گویی می دانستند که این آخرین دیدار است . بعد ابراهیم ساعت مچی اش را باز کرد و گفت : حسین ، این هم یادگار برای شما ! چشمان حاج حسین پر از اشک شد ، گفت : نه ابرام جون ، پیش خودت باشه ، احتیاجت میشه . ابراهیم با آرامش خاصی گفت : نه من بهش احتیاجی ندارم . حاجی هم که خیلی منقلب شده بود ، بحث را عوض کرد و گفت : ابرام جون ، برا عملیات دو تا راهکار عبوری داریم ، بچه ها از راهکار اول عبور می کنند . من با یک سری از فرمانده ها و بچه های اطلاعات از راهکار دوم میریم . تو هم با ما بیا . ابراهیم گفت : من از راهکار اول با بچه های بسیجی میرم . مشکلی که نداره !؟ حاجی هم گفت : نه ، هر طور راحتی . ابراهیم از آخرین تعلقات مادی جدا شد . بعد هم رفت پیش بچه های گردان هایی که خط شکن عملیات بودند و کنارشان نشست . ادامه دارد... @salambarebrahimm برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم ۱ ص ۲۰۱ و ۲۰۲
بهترِ شبها زود بخوابیم تانمازصبح رواول وقت وسرحال بخونیم کسیکه نمازظهرو مغرب رو سروقت بخونه هنرنکرده چون بیداربوده آدم باید نمازصبحم اول وقت بخونه. @salambarebrahimm
هیچ وقت وارد ی هیچ آدمی نشو و زیر و روش نکن ، حتی ... زیباترین باغچه را هم که بیل بزنی ، حداقل یه کرم توش پیدا میکنی...! @salambarebrahimm
1_7676957.mp3
7.01M
زمزمه_مدافعان حرم تو که رفتی ،هوای خونمون مه شد تو که رفتی،گلای آرزوم له شد @SALAMbarEbrahimm
هدایت شده از روشنگران313
barana.mp3
4.59M
دوست شهید که داشته باشی ، نیازی به عشق‌های بیخودی نداری؛ میدونی یکی حواسش بهت هست 😔 ، یکی که اومده تا وصلت کنه به خدا.🌺 شهید شهیدت میکنه؛ بذاریه شهید توزندگیت نقش داشته باشه.😉 @SALAMbarEbrahimm
شهید حاج ابراهیم همت ؛ ✅من زندگی را دوست دارم، ولی نه آن قدر که آلوده اش شوم و مرا فراموش و گم کنم، علی وار زیستن و علی وار شهید شدن حسین وار زیستن و حسین وار شهید شدن را دوست دارم. @SALAMbarEbrahimm
سنش کم بود خانواده اش راضی نمی شدند به جبهه برود سه روز اعتصاب غذا کرد تا راضی شدند به جبهه برود. بود به قدری باهوش بود که در۱۳سالگی به راحتی انگلیسی حرف می‌زد در جبهه آموزش زبان می‌داد. در عملیات والفجر ۸ به شدت شیمیایی شد و به علت عوارض گازهای شیمیایی در ۱۷ سالگی مظلومانه به رسید. @SALAMbarEbrahimm
@SALAMBAREBRAHIMM سخن بی تو مگر جای شنیدن دارد نفسم بی تو مگر نای دمیدن دارد علت کوری یعقوب نبی معلوم است شهــر بی یار مگـر ارزش دیدن دارد
@Salambarebrahimm 💠ماه رمضان سال ۷۷ مصطفی هنوز به سن تکلیف نرسیده بود برای سحری بلند شدیم اما مصطفی را بیدار نکردم. خودش موقع اذان بیدار شد، وقتي دید اذان می گویند . بغض کرد و با ناراحتی گفت: « چرا منو بیدار نکردید؟»☹️ دستی روی موهایش کشیدم و گفتم: «عزیزم شما هنوز به سن تکلیف نرسیدی »😌 ‌اخم هایش را درهم کشید😔 و با دلخوری گفت: «از این به بعد هر کسی به سن تکلیف رسیده بره نون بخره، آشغال ها رو بذاره دم در، من بچه ام و هنور به سن تکلیف نرسیدم » 🙂 ناگفته نماند که آن روز، بدون سحری روزه گرفت، برای من هم درس شد که تمام ماه رمضان برای سحر بیدارش کنم .☺️ 🌹
@Salambarebrahimm #تلنگر #شرح_درتصویر ☝️
🌹 درســت به یـاد دارم محـمود گفت: بالاخـره هـر دختری خواسته ای دارد؛خواسته ی شمـا چیست؟ ومـن جواب دادم: اگـر من راخدمت امام خمـینی ببرید که خطبه عقدمان را بخوانند حتـی مهریه هم نمیخوام🙂 عاقبت من ومحمود و مادر همـسرم در برابر امام نشسته بودیـم، امام خطبه ی عقدمان را می‌خواند😍 و ایـن به یادماندنی ترین خاطره زندگی مشترکمـان💞شـد 🌸 @salambarebrahimm
♥️«دوست شهیدت کیه...؟؟؟»♥️ تا حالا فکر کردی با یه شهید رفیق شی؟؟ از اون رفیق فابریکا؟؟ از اونا که همیشه باهمن؟؟ خیلی حال میده امتحان کردی؟؟ هرچی ازش بخوای بهت میده!! آخه خاطرش پیش خدا خیلی عزیزه میخوای باهاش رفیق شی؟؟!! گام اول: انتخاب شهید به یه گردان نگاه کن به صورت شهدا نگاه کن به عکسشون، به لبخندشون ببین کدوم رو بیشتر دوس داری با کدوم یکی بیشتر راحتی؟! گام دوم: عهد بستن با دوست شهیدت یه جایی بنویس؛ البته اگه ننوشتی هم اشکال نداره. با دوست شهیدم عهد میبندم پای رفاقت او تا لحظه ی مرگم خواهم بود و از تذکرات دوستانه ی خود به هیچ وجه روی نمیگردانم. گام سوم: شناخت شهید تا میتونی از دوست شهیدت اطلاعات جمع آوری کن. عکس، فیلم، صوت، کتاب و وصیت نامه.. گام چهارم: هدیه ثواب اعمال خود به شهید از همین الان هرکار ثوابی که انجام میدی، فقط یه جمله بگو:"خدایا! ثواب این عملم برسه به دوست شهیدم." طبق روایات نه تنها ازت چیزی کم نمیشه، بلکه با برکت تر هم میشه! بچه ها! شهید، اونقدر مقام بالایی داره که نیازی به ثواب کار ما نداشته باشه! تو با این کار خلوص نیت و علاقت رو به شهید نشون میدی! گام پنجم: درگیر کردن خود با شهید. سریع همین الان بک گراند گوشیتو عوض کن و عکس دوستتو بزار!! در طول روز باهاش درد دل کن.باهاش حرف بزن.آرزوهاتو بهش بگو.. @salambarebrahimm گام ششم: عدم گناه در حضور رفیق روح شهید تا گام پنجم بسیار از شما راضیه ولی آیا در حضور دوست معنویت میتونی گناه کنی؟ حجابمون، رابطمون با نامحرم، چت با نامحرم، غیبت، دروغ، نمازامون و ..... گام هفتم: اولین پاسخ شهید کمی صبر و استقامت در گام ششم، آنچنان شیرینی برای شما خواهد داشت که در گام بعدی گناه کردن براتون سخت میشه.. خواب دوست شهیدتو میبینی، دعایی که کرده بودی برآورده میشه، دعوت به قبور شهدا و راهیان نور و ... گام هشتم: حفظ و تقویت رابطه تا شهادت(مرگ) گام های سختی رو کشیدین!درسته؟! مطمئنا با شیرینی قلبی همراه بوده.... @salambarebrahimm
اصل موضوع بر سر این است "عاشقم ، عاشقِ همین سادگی‌هاتان " #نوجوانان_دفاع‌مقدس #لشکر۱۴_امام_حسین_اصفهان @SALAMbarEbrahimm
کانال کمیل
#در_مسیر_ستاره 🌹شهید ابراهیم هادی🌹 💠فکه آخرین میعاد همه آماده حرکت به سمت فکه بودند . از دور ابرا
🌹شهید ابراهیم هادی🌹 💠 والفجر مقدماتی گردان کمیل ، خط شکن محور جنوبی و سمت پاسگاه بود . یکی از فرماندهان لشکر آمد و برای بچه های گردان شروع به صحبت کرد : برادرها ، امشب برای عملیات والفجر به سمت منطقه فکه حرکت می کنیم ، دشمن سه کانال بزرگ به موازات خط مرزی ، جلوی راه شما زده تا مانع عبور شود . همچنین موانع مختلف را برای جلوگیری از پیشروی شما ایجاد کرده . اما ان شاا... با عبور شما از این موانع و کانال ها ، عملیات شروع خواهد شد . با استقرار شما در اطراف پاسگاه های مرزی طاووسیه و رشیدیه ، مرحله اول کار انجام خواهد شد . بعد بچه های تازه نفس لشکر سید الشهدا (ع) و بقیه رزمندگان از کنار شما عبور خواهند کرد و برای ادامه عملیات به سمت شهر العماره عراق می روند و ان شاا... در این عملیات موفق خواهید شد . ایشان در مورد نحوه کار و موانع و راه های عبور صحبتش را ادامه داد و گفت : مسیر شما یک راه باریک در میان میادین مین خواهد بود . ان شاا... همه شما که خط شکن محور جنوبی فکه هستید به اهداف از پیش تعیین شده خواهید رسید . صحبت هایش که تمام شد . بلافاصله ابراهیم شروع به مداحی کرد ، اما نه مثل همیشه ! خیلی غریبانه روضه می خواند و خودش اشک می ریخت . روضه حضرت زینب (س) را شروع کرد . بعد هم شروع به سینه زنی کرد ، اولین بار بود که این بیت زیبا را شنیدم : امان از دل زینب * چه‌خون شد دل زینب * بچه ها با سینه زنی جواب دادند . بعد هم از اسارت حضرت زینب (س) و شهدای کربلا روضه خواند . در پایان هم گفت : بچه ها ، امشب یا به دیدار یار می رسید یا باید مانند عمه سادات ، اسارت را تحمل کنید و قهرمانانه مقاوت کنید . بعد از مداحی عجیب ابراهیم ، بچه ها در حالی که صورت هایشان خیس از اشک بود بلند شدند . نماز مغرب و عشا را خواندیم . از وقتی ابراهیم برگشته سایه به سایه دنبال او هستم ! یک لحظه هم از تو جدا نمی شوم . من به همراه ابراهیم ، یکی از پل های سنگین و متحرک را روی دست گرفتیم و به همراه نیروها حرکت کردیم . حرکت روی خاک رملی فکه بسیار زجر آور بود . آن هم با تجهیزاتی به وزن بیش از بیست کیلو برای هر نفر ! ما هم که جدای از وسایل ، یک پل سنگین را مثل تابوت روی دست گرفته بودیم ! همه به یک ستون و پشت سر هم از معبری که در میان میدان های مین آماده شده بود حرکت کردیم . حدود دوازده کیلومتر پیاده روی کردیم . رسیدیم به اولین کانال در جنوب فکه . بچه ها دیگر رمقی برای حرکت نداشتند . ساعت نه و نیم شب یکشنبه هفدهم بهمن ماه بود . با گذاشتن پل های متحرک و نردبان ، از عرض کانال عبور کردیم . سکوت عجیبی در منطقه حاکم بود . عراقی ها حتی گلوله ای شلیک نمی کردند ! یک ربع بعد به کانال دوم رسیدیم . از آن هم گذشتیم . با بیسیم به فرماندهی اطلاع داده شد . چند دقیقه ای نگذشته بود که به کانال سوم رسیدیم . ابراهیم هنوز مشغول بود و در کنار کانال دوم بچه ها را کمک می کرد . خیلی مواظب نیروها بود . چون در اطراف کانال ها پر از میادین مین و موانع مختلف بود . خبر رسیدن به کانال سوم ، یعنی قرار گرفتن در کنار پاسگاه های مرزی و شروع عملیات . اما فرمانده گردان ، بچه ها را نگه داشت و گفت : طبق آنچه در نقشه است ،باید بیشتر راه می رفتیم ، اما خیلی عجیبه ، هم زود رسیدیم ، هم از پاسگاه ها خبری نیست ! تقریبا همه بچه ها از کانال دوم عبور کردند . یکدفعه آسمان فکه مثل روز روشن شد !! @salambarebrahimm ادامه دارد... 📚برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم ۱ ص ۲۰۳ و ۲۰۴ و ۲۰۵
وقتی_دلم_پر_میزنه_کرببلا_رو_میخ.mp3
1.46M
وقتی دلم پر میزنه کربُ و بلا رو میخواد... وقتی دلم پر میزنه باز شهدا رو میخواد... کجابرم ای خدای من بازهوای گریه دارم😔 @SALAMbarEbrahimm
🍃🍃🌹 سال 61 پادگان 21 حضرت حمزه؛ آقای «فخر الدین حجازی» آمده بود منطقه برای دیدار دوستان. طی سخنانی خطاب به بسیجیان و از روی ارادت و اخلاصی که داشتند، گفتند: «من بند کفش شما بسیجیان هستم.» یکی از برادران نفهمیدم. خواب بود یا عبارت را درست متوجه نشد. از آن ته مجلس با صدای بلند و رسا در تایید و پشتیبانی از این جمله تکبیر گفت. جمعیت هم با تمام توان الله اکبر گفتند و بند کفش بودن او را تایید کردند!😂😂 @SALAMbarEbrahimm
🌷﷽ ● با ابراهیم به مرخصی آمده بودیم. به ترمینال آمدیم و راهی تهران شدیم. راننده به محض خروج از شهر، صدای نوار ترانه را زیاد کرد. ابراهیم چندبار ذکر صلوات داد و مسافران بلند صلوات فرستادند. ● من یک لحظه به ابراهیم نگاه کردم. دیدم بسیار عصبانی است. مدام خودش را میخورد و ذکر میگفت. دستانش را بهم فشار میداد و چشمانش را می‌بست. ● حدس زدم بخاطر نوار ترانه است. گفتم: آقا ابراهیم چیزی شده؟! میخوای به راننده بگم ... نذاشت حرف من تموم بشه و گفت: «قربونت، برو ازش خواهش کن خاموشش کنه.» ● رفتم و به راننده گفتم: اگه امکان داره خاموشش کنید. راننده گفت: نمیشه. عادت کردم. نمیتونم خاموشش کنم وگرنه خوابم میبره! ● ابراهیم دنبال روشی بود که صدای زن خواننده به گوشش نرسد. از توی جیب خودش قرآن جیبی کوچکی بیرون آورد و با صدای زیبایی که داشت، شروع به قرائت قرآن کرد. ● همه محو صدای دلنشین و ملکوتی او شدند. راننده هم چند دقیقه بعد نوار را خاموش کرد و مشغول شنیدن آیات الهی شد. 📚سلام بر ابراهیم2 @SALAMbarEbrahimm
تا قدس راهی نیست... 🔴کلید غلبه بر دشمنان اسلام مسئله فلسطین است و مهم ترین مسئله دنیای اسلام ،امروز مسئله فلسطین است. #امام_خامنه_ای @salambarebrahimm
💠 🔰 مهریه ام یک سکه بود و یک و یک آینه، بدون شمعدان... روز با مانتو و شلوار مدرسه با یک روسری کرم رنگ و چادر سفید، نشستیم سر سفره عقد! نه از بزن و خبری بود، نه از چراغانی، نه از صندلی های مخمل تاشو، کسی هم نبود؛ فقط خواهر ها و برادر ها بودند. مصطفی هم آمد و با هم نشستیم سر سفره عقد! خطبه که خوانده شد؛ شدم خانم طالبی... به روایت شهید @salambarebrahimm 🌹امام خامنه ای: من گمان می‌کنم آن کسانی که با مجالس و محافل سنگین با ها و جهیزیه های سنگین کار را بر دیگران مشکل می‌کنند، حسابشان پیش خدا خیلی سخت است... نمی‌شود بگویند که آقا ما داریم، می‌خواهیم بکنیم، چون داریم. این از آن حرف های روزگار است...
💠 روح معمولا یک هفته قبل از شروع عملیات تمامی تیپ ها و لشکرها در محدوده منطقه عملیاتی اردو برپا می کردند . و آموزش ها در زمینه عملیات و نحوه نبرد توسط فرماندهان به نیروها آموزش داده می شد . شب ها بیشتر بچه ها سرگرم ذکر و دعا می شدند . عده ای هم به بگو و بخند مشغول بودند😅 و برای افزایش روحیه بساط شوخی راه می انداختند .😁 از قضا هر روز صبح هم پیرمردی که به حاجی صلواتی شهرت داشت با سر و صدای بلند به داخل سنگرها می رفت و بچه ها را بیدار می کرد . یک شب بچه های یکی از گردان ها ، همه را دور هم جمع کرد و نقشه اش را برای اذیت کردن حاجی صلواتی پیاده کرد .😬 القصه چند نفر ملاحفه های سفیدی مهیا کردند و لباس سفیدی که فقط جای دو چشم داشت را تهیه کردند . 👻صبح روز بعد حاجی بنده خدا طبق معمول ابتدا با بلندگو همه را دعوت به بیداری کرد ، سپس راهی سنگرها شد . بنده خدا حاجی صلواتی هنوز به داخل سنگر نیامده بود که ناگهان روح بلند قامتی زوزه کشان جلویش ظاهر شد .👻😅 فقط تصور کنید این پیرمرد بنده خدا چه حالی پیدا کرد و چقدر ترسید.😅 روح هم ول کن نبود و دست از سر حاجی بر نمی داشت و مدام تعقیبش می کرد . پشت سر روح، یک گردان بسیجی می دوید و می خندید .😂😂 @salambarebrahimm 📚 منبع : کتاب غلط انداز