eitaa logo
کانال کمیل
6هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
3.1هزار ویدیو
113 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
إِلَهِي وَ أَلْحِقْنِي بِنُورِ عِزِّكَ الْأَبْهَجِ فَأَكُونَ لَكَ عَارِفا وَ عَنْ سِوَاكَ مُنْحَرِفا وَ مِنْكَ خَائِفا مُرَاقِبا ... . معبودا، به گرانقدر خویش رسان تا را شناسم و از رخ برتابم و از ترسم و فرمانت برم ... " مناجات شعبانیه " خدایا مرا به حسین(ع) خودت برسان که چراغ هدایت تو جز او نیست ! خنده و خنداندن را دوست دارم و انجامش هم می دهم ... اما در بحبوحه تمامی این ها راحتی و شادی واقعی آن قطره اشکی ست که برای خدا ریخته می شود!
آنچنان رفته اید که انگار مُرده ایم آخر خوش انصاف ها ... مُرده ها را هم یاد می کنند گاهی با... شاخه گلی... اشکی ... فاتحه ای ....
دلم شده ست... برای آوینی! برای چمران! برای علم الهدی! برای خرازی! برای هاشمی! برای ابراهیم هادی! دلم تنگ شده ست برای باقری... برای کاوه و همت! برای ! برای کاظمی! دلم تنگ شده ست برای برونسی... میگویم!! اصلا دلم برای تنگ شده... تمام نداشته هایم را؛ میبینم در آنهایی‌که داشتند... شجاعت مصطفوی... غیرت ، بصیرت ... اخلاص، پشتکار، صفا، محبت... ، ایثار و ایمان... در این بین... و را بیشتر عاشقم... امام نیز آوینی پسند است! و را استاد خود می‌داند! رفقا! کجایید؟! که ببینید ما، اینجا... هر روز و هر ساعت... تیر خلاصیِ ؛ نصیبمان می‌شود... و ما در ماندگانِ مسیرِ خداییم... : راه کاروان از میان تاریخ می گذرد؛ و هر کس در هر زمره که می‌خواهد ما را بشناسد! داستان را بخواند؛ اگر چه خواندن داستان را سودی نیست! اگر کربلایی نباشد... پی نوشت: خدایا! این دلِ من با خانه تکانی هم رو به راه نمی شود... بساز بفروش کسی سراغ ندارد!؟
4_299597183194235633.mp3
2.72M
@salambarebrahimm برای آنهایی که دلشان گرفته است ... همچون خودم ... #روایت_شهدا آرام می کند حال دل را هم صفا می دهد...
🌷وقتى سوسنگرد آزاد شد، اسراى عراقى را به طرف اتاق فرماندهى مى برديم. به آنها دستور داديم براى ورود به اتاق فرماندهى كفش هايشان را از پا در آورند. در بين آن همه پوتين يك جفت پوتين تعجب مرا برا نگيخت. روى لبه ى داخلى پوتين ها نوشته شده بود: «قربان اكبرى» 🌷خيلـى سريع موضوع را با برادران پاسدار در ميان گذاشتم و آنها صاحب پوتين را صدا زدند. وقتى از اسير عراقى پرسيديم: چرا روى كفش هايت نام ايرانى نوشته اى؟ در جواب گفت: اين كفش هاى يكى از بسيجى هاى شماست و من آن را از پاى او در آورده ام! 🌷....وقتى اين حرف را زد به رگ غيرت ما بر خورد و خواستيم يقه اش را بچسبيم ولى او ادامه داد: او فرد شجاعى بود و موقعى اسير شد كه هيچ گلوله اى در اسلحه اش نداشت و مرتب فرياد مي زد: «اللّه اكبر» وقتى او را گرفتيم افسر بعثى با كتك به جانش افتاد و او در حاليكه همچنان كتك مى خورد به عكس صدام كه روى خودروى جيپ بود آب دهان انداخت. 🌷....بعثى ها در دادگاهى صحرايى او را همراه نه نفر ديگر تير باران كردند و فقط به پيكر قربان اكبرى حدود سى تير شليك نمودند و من كه از آن همه شجاعت متحير شده بودم، پوتين هايش را به يادگار از پايش در آوردم و پاى خودم كردم. ما بر اساس آدرسى كه اسير عراقى داده بود، پيكر مطهرش را كشف نموديم. ❌ الله اكبر به اين همـه مظلوميت، چطور مى شه به خون اينان خيانت كرد؟! از چه دايره اى بايد خارج بشيم....؟؟!!
هنگامه عملیات بود و آتش خمپاره. تدارکات لشکر، برای انتقال مهمات‌ و آذوقه نیروها، تعدادی «قاطر» به خدمت گرفته بود. هنگامی که درارتفاعات، در کنار ستون نیروها بالا می‌رفتیم، تا سوت خمپاره می‌آمد قاطرها زودتر از ما خیز می‌رفتند روی زمین تا ترکش نخورند! چند بار که شاهد خیزرفتن قاطرها بودیم، بچه‌ها متعجب از یکدیگر علت این را که چرا آنها زودتراز ما خیز می‌روند، سؤال می‌کردند. دقایقی گذشت و ما به راه خود ادامه دادیم. ناگهان سوت خمپاره آمد وقاطری که در کنارم بود سریع خیز رفت. من هم که روی جاده دراز کشیدم، نگاهم افتاد به شکم و ران قاطر. خوب که توجه کردم، دیدم جای چند زخم ‌بزرگ که خوب شده بود، روی بدنش وجود دارد. دیگر نتوانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم. بچه‌ها پرسیدند که چرا می‌خندم،گفتم: ـ شماها می‌دونین چرا قاطرها زودتر از شما خیز میرن؟ جواب همه منفی بود. با خنده گفتم: ـ خب معلومه. این بیچاره‌ها توی عملیات قبلی ترکش خوردن و اعزام ‌مجددی هستن و دیگه می‌دونن با سوت خمپاره باید خیز برن که دوباره‌ زخمی نشن حاج آقا بخشی
🌷شهید احمد کاظمی🌷 اگه توی پادگانت ، دو تا سرباز رو نماز خون و قرآن خون کردی، این برات می مونه، از این پست ها و درجه ها چیزی در نمیاد... #سلام_بر_شهیدان
💢 چیزی حدود سیصد میلیون اسلحه گرم دست امریکایی هاست و کسی عین خیالش نیست ✅اما این چادر مشکی چه سلاحیه که اینقدر غرب ازش میترسه ؟!
اگر در جست و جوی امام زمان (عج) هستی ،او را در میان سربازانش بجوی. از نشانه های خاص آنان این است که همچون نور ،دیگران را ظاهر می کنند و خود را نمی بینند. 🌷شهید سید مرتضی آوینی🌷
✨شیخ رجبعلی خیاط میفرمود✨ بطری وقتی پر است و می‌خواهی خالی اش کنی ، خمش می‌کنی ... هر چه خم شود خالی تر می‌شود ؛ اگر کاملا رو به زمین گرفته شود سریع تر خالی می‌شود ... دل آدم هم همین طور است ؛ گاهی وقت‌ها پر می‌شود از غم ، غصه ، از حرف‌ها و طعنه‌های دیگران ... قرآن می‌گوید : "هر گاه دلت پر شد از غم و غصه ها ؛ خم شو و به خاک بیفت ؛ " این نسخه‌ای است که خداوند برای پیامبرش پیچیده است : "ما قطعا می‌دانیم و اطلاع داریم، دلت می‌گیرد، به خاطر حرف‌هایی که می‌زنند." "سر به سجده بگذار و خدا را تسبیح کن" " سوره حجر آیه ۹۸ "
١٣_سال....!! 🌷سه روز مانده به چهلم على، وصيت نامه اش به دستم رسيد. وصيت نامه را باز كردم. على نوشته بود: «پدر جان من دوست دارم كه در وادى رحمت در كنار ساير دوستانم به خاك سپرده شوم....» اما وصيت نامه دير به دست ما رسيد و ما على را در قبرستان ستارخان دفن كرديم. احساس ملامت مى كرديم. به هر كجا سر زدم تا اجازه ى انتقال جنازه اش را بگيرم، موفق نشدم. 🌷 از امام اجازه ى نبش قبر خواستيم، اما اجازه ندادند، ناچار گذاشتيم جنازه در همان قبرستان ستارخان بماند، اما هر وقت على را در خواب مى ديدم، مى گفت: «هر چه احسان داريد، به وادى رحمت بياوريد. من در آنجا كنار دوستانم هستم و فقط به خاطر شما به قبرستان ستارخان مى آيم.» 🌷....اين شد كه پنج شنبه ها به وادى رحمت مى رفتم و بعد از ظهرها به ستارخان. تا اين كه ١٣ سال بعد از طرف شهردارى خبر آوردند كه گورستان جاده كشى مى شود، بايد اجساد و اموات انتقال پيدا كنند. درست در سالگرد شهادت على براى انتقال جنازه ى او به قبرستان ستارخان رفتيم. بر سر مزار حاضر شديم و خاك آن را برداشتيم. به سنگ ها كه رسيديم، خودم خواستم كه روى سنگ ها را جارو كنم تا خاك به استخوان ها و روى جنازه نريزد. 🌷....سنگ اول را كه برداشتم، بوى عطر شهيد بيرون زد كه بچه ها به من گفتند: «حاجى گلاب ريختى؟» گفتم: «نه، مثل اين كه اين بو از قبر مى آيد،» عطر جنازه همه جا را گرفت. سنگ ها را كه برداشتم نايلون را بلند كردم، ديدم سنگين است. آن را بغل كردم، ديدم كه سالم است. صورتش را داخل قبر زيارت كردم. مثل اين بود كه خوابيده است و همين شامگاه او را دفن كرده ايم. با ديدن اين صحنه يك حالت عجيبي به من دست داد. 🌷قسمت سبيل هايش عرق كرده و سالم بوده و در همان حال مانده بود. موهاى صورتش و سبيل هايش هنوز تازه بود. موها و پلك ها همه سالم بودند. مثل اين بود كه در عالم خواب است. دستم را كه انداختم به نايلون پايينى، چند تا از انگشت هايم خونى شد، مادر على هم اصرار كرد كه او را زيارت كند. 🌷....وقتى خواستيم پيكر شهيد را لاى پارچه اى بپيچيم، مادر على گفت: «بگذاريد صورتش را ببوسم، من هنوز صورتش را نديده ام.» يعقوب پسرم گفت: «كمى آرام باش مادر!» خواستم كه نايلون روى صورتش را باز كنم كه در وادى رحمت مانده بود، دستم خونى شد. پسرم سال ها در انتظار ملحق شدن به دوستانش در وادى رحمت مانده بود.... راوي : پدر شهيد معزز على ذاكرى