فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا❤️
کبوترم هوایی شدم 🌷
🌷ببین عجب گدایی شدم
دعای مادرم بوده که 🌷
🌷 منم #امام_رضایی شدم
#منورهام_نکن...
🎤 کربلایی حمید علیمی
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
MohammadAli KarimKhani - Amadam Ey Shah Panaham Bede.mp3
10.73M
🍃آمده ام ، آمدم ای شاه پناهم بده
🍃خط امانی ز گناهم بده
❤️ #پیشنهاددانلود
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
کانال کمیل
🍃آمده ام ، آمدم ای شاه پناهم بده 🍃خط امانی ز گناهم بده ❤️ #پیشنهاددانلود 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
🍃گِرد حرم امن تو پرواز قشنگ است
پَرپَر زدن و خواندنِ آواز قشنگ است
🍃بگذار که من کفتر چاهی تو باشم
در صحن گوهر شاد تو پرواز قشنگ است
🍃فرمانده دلهای پریشان جهانی
دور حرمت اینهمه سرباز قشنگ است
🍃عیسی نفسان جمله غلامان تو هستند
با گردش چشمان تو اعجاز قشنگ است
🍃گرباز شود روبروی گنبد زردت
یک پنجره ی کوچک و دلباز قشنگ است
🍃دیدم که شدم زائرت از خواب پریدم
هر چند که رویاست ولی باز قشنگ است
🍃در باورمن دیدن آن صحنه که لالی
کرده ست بنام تو زبان باز، قشنگ است
🍃پرواز دل اینهمه دلداده ی عاشق
مابین قم و مشهد و شیراز قشنگ است
🍃نقــاره بزن خادم سلطان خراســان
ناکوکم و آوای خوشِ ساز قشنگ است
🍃با اینکه شده حرص و طمع نهی در اسلام
در بوسه به دستان شما آز قشنگ است
🍃بین صف زوار تو دیدار گروهی
از روسیه و سوئد و قفقاز قشنگ است
🍃با اشک وضو ساخته ام تا که بگویم
برپا شدن نافله با ناز قشنگ است
🍃میگفت در حرمت تازه عروسی
اینجا بشود زندگی آغاز قشنگ است
🍃در وصف مقامات رفیع تو رضاجان
بی تابی هر قافیه پرداز قشنگ است
🍃مرغ دلم از سینه به شوق تو پریده
در راه رسیدن به تو پرواز قشنگ است
#تلنگر
ازدنیا که بگذریم....
ازهمان دلبستگی هایمان...
همان خود خودمان!
ازهمه ی اینها که گذشتیم...
تازه می شویم لایق...
لایق شهادت.
شهید کسی ست...
که جز خدا...دیگرکسی رانمی بیند.
وما کسانی هستیم، که جزخود کسی رانمی بینیم...
همه ی اینها حرف های تکراری ست...
بارها نوشته ایم...
بارها درجاهای مختلف خوانده ایم...
چقدر در گوشمان اینها را گفته اند...
خسته شده ام از این همه تکرار...
تکرار حرف هایی که باید عمل شوند، ولی جایشان می شود؛همان پشت گوش...
من_چقدر_محتاجم...
محتاج یک نگاه...
محتاج یک تلنگر ناب...
محتاج یک عشق واقعی...
عشق به حضرت عشق...
خدایا....
از این تکرارها به تو پناه می برم...
پست هایم را که مرور میکنم...
آنجاست که می فهمم...
چقدرعقب هستم...
خودم از حرف هایم...
خدایا ما را به کاروان عشق ملحق کن...
آمین
اللهم ارزقنا شهادت فی سبیل الله
جوانی ، وقت عاشقی!(1).mp3
1.62M
🔊 جوانی، وقت عاشقی!
🎙 حاج حسین یکتا
🌷 #پیشنهاددانلود👌
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
#روایٺــ_عِـشق ✒️
در سال 1376 در دانشکده🏢 افسری امام حسین (علیهالسلام) خدمت مقام معظم #رهبری رسیدیم.همه نیروها 👥در میدان صبحگاه در گروهان های خود #مستقر شدند. بعد از قرار گرفتن حضرت آقا 💞در جایگاه، به دستور ایشان همه نیروها جلوی جایگاه آمدند. 💂همه هجوم آوردیم که به حضرت آقا #نزدیکتر باشیم؛ رهبری شروع به سخنرانی 🎤کرد. شهید مجیری بلند شد و گفت: آقا من میخواهم دو تا #مطلب خدمتتون بگم‼️ حضرت آقا گفتند: بگو #عزیزم؛ چه چیزی میخوایی بگی؟☺️ عبدالرضا گفت: آقا دو تا #درخواست دارم؛ اوّل اینکه دوست داریم تشریف بیارید دانشکده🏢 ما در #اصفهان و دوّم اینکه دعا کنید من شــ🌷ـهید بشوم!با این صحبت بین همه نیروها #ولوله افتاد و همه میگفتند آقا برای ما دعــا 📿کن. رهبری گفتند: یعنی همتون می خوایید #شهید بشوید؟ همه نیروها گفتند؛ بله 😇؛ حضرت آقا گفتند همتون شهید بشوید سپاه چیکار کنه پس؟! #سپاه نیرو می خواد! و بعد گفتند دستان✋ تون را بلند کنید و #دعا کردند:
پروردگار❣ مرگ ما را #شهادت درراه خودت قرار بده.🕊
✍ به روایت همرزم شهید
#شهید_عبدالرضا_مجیری🌷
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
هدایت شده از همسفرتاخدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ رابطه زیبای #اربعین و #غدیر
اربعینیا گوش بدید🌹
غدیریا کلیپو از دست ندید❤️
حجم: تقریبا ۷ مگابایت
🎤 #استاد_پناهيان
✔️نشـر دهید
🍃🌸الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌸🍃
💕 @hamsafar_TA_khoda 💕
#روایٺــ_عِـشق ✒️
هر وقت #قرار بود مأموریت برود
اگر من راضی نبودم😰 تمام تلاشش را می کرد ،یا #مأموریت را نرود و یا به هر نحوی مرا راضی می کرد.💯اما این بار فرق داشت...مدام #گریه می کردم تا منصرفش کنم،⚠️اما نه به گریه هایم توجه کرد تا #سست شود و نه از رفتن منصرف شد🚫... صبح با اشک و #قرآن بدرقه اش کردم.دستی به صورتم کشید و خیسی #اشکم را به سر و صورتش زد و گفت: 😇 "بیا بیمه شدم. صحیح و #سالم بر میگردم"
✍به روایت همسر بزرگوار شهید
#شهید_شجاعت_علمداری🌷
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
هدایت شده از همسفرتاخدا
4_5915866014817453458.mp3
11.98M
🔊بسیار مهم👆گوش کنیم👆
✔️غربت و مظلومیت بزرگ ترین عید خدا..!!!😔
.
👈 #نشر_دهید..
👈 #تبلیغ_غدیر_واجب_است
💕 @hamsafar_TA_khoda 💕
#لالههای_آسمونے
🍃اگر نیرویش زخمی می شد، حتما می کشیدش عقب، یک تنه.
وقتی عقب نشینی شود، کسی زخمی را با خود نمی آورد . طرف می ماند با سلاح و خستگی اش.
🍃ولی عمار برای هر کدام وقت می گذاشت. برای تک به تکشان حوصله به خرج می داد.
🍃روز به روز روی خودش کار می کرد تا روی نیرو بیشتر تاثیر بگذارد. نیرو قبول می کرد که عمار پایش می ایستد.
🍃به جای اینکه بگوید برویید، می گفت بیایید.
خیلی هوای نیرویش را داشت . مسئول گروهان بود.
برای همین اداره کردن نیرو را خوب می دانست.
او را با عنوان فدایینیروها می شناختند.
#شهید_محمدحسین_محمدخانی🌷
📚عمارحلب
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
کانال کمیل
#دختران_خرمشهر دل هست به یاد نرگست مست هنوز...🌹 مرا که دید انگار یخ کرد. وصفش را شنیده بودم ،اما ح
#دختران_خرمشهر
دل هست به یاد نرگست مست هنوز🌹
... با صدای بلند گفتم:
برادر! شما فرمانده من نیستی ، من قسم خورده ام که در همه حال جان بیماران را نجات بدهم ،میفهمی ...
همان طوری که ایستاده بود چرخید و پشتش را کرد به من . حس کردم ضربه ام را پاسخ داد. آب در دهانم ماسید و کلامم قطع شد. یخ کردم ، دوباره سکوت جانکاه سایه اش را گستراند، داشتم محو می شدم که ناگهان بانک صدایش به هوا برخاست :
خرمشهر داره سقوط میکنه ، ما هم اگه خیلی مقاومت کنیم فقط چند ساعت دیگه س ، جون ما قابلی نداره کف دستمونه. اما ...
تند چرخید به طرفم ، صدایش تندتر شد و شنیدم :
داریم جون میدیم که ناموسمون محفوظ بمونه شیرفهم شد!
سهمگینی کلامش آنقدر بود که دو قدم به عقب بردارم. همه حرفهایش درست بود اما من نیامده بودم که حرفهای او را بشنوم ، من آمده بودم به برادرانم کمک کنم و...
لعنت بر شیطان نمی دانم چرا دلم می خواست ابهت این فرمانده سخت گیر را هم بشکنم ، که طی همان دو هفتهای که از حمله بعثی ها می گذشت نامش دهان به دهان میگشت و از رشادتش سخن ها می رفت. یک "شاهرخ" می شنیدی صد "شاهرخ" به یادت می آمد.
اگرچه اندکی ترسیدم اما از رو نرفتم خودم را که پیدا کردم تند جواب دادم:
اشتباه به گوشتون خوندن که زنها ضعیفن ، نخیر اینطور نیست شما غصه من رو نخورید ، من بلدم چگونه از خودم دفاع کنم . در ضمن کار من پرستاریه و در جنگ تامین جانی دارم!
شاهرخ که میدید با دختر کله شق روبروست صاف ایستاد و گفت...
ادامه دارد ...
پایان قسمت دوم
#سیره_شهدا
وقت ناهار رفتم پشت یه تپه و با تعجب دیدم کاظم روی خاک نشسته و لبه های نان رو از روی زمین بر میداره ، تمیز میکنه و میخوره.
اونقدر ناراحت شدم که به جای سلام گفتم ، داداش! ، تو فرمانده تیپ هستی ، این کارها چیه؟! ، مگه غذا نیست؟! ، خودم دیدم دارن غذا پخش میکنند.
کاظم گفت ، اون غذا مال بسیجی هاست ، این نان ها رو مردم با زحمت از خرج زندگیشون زدند و فرستادند . درست نیست اسراف کنیم....
#شهیدکاظم_نجفی_رستگار
📚ستارگان خاکی
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
🍃یاد شهید همت بخیر که می گفت:
💢ما در قبال تمام ڪسانی که راه را کج میروند #مسئولیم...
🔰حق نداریم❌ با آنها برخورد تند کنیم. از ڪجامعلوم ڪه #ما در انحراف اینها نقش نداشته باشیم!؟
🌷یادش با ذکر #صلوات
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤وداع برادرانه❤
داداشش میخواد بره سوریه گریه میکنه ببینید برادرش چی بهش میگه😔
👈اگه دلت شکست اللهم عجل لولیک الفرج رو یادت نره👉
🍃راستی ، نکنه یروزی شرمنده خون شهید و اشک های داداشش بشی!
#راه_شهدا👈 #ولایت #انتظارفرج #خودسازی و...
شهید علی اصغر الیاسی🌹
🌷 یادش با ذکر #صلوات
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 وقتی پدر پای پسرش را میبوسد
بوسه پدر شهید عباس بابایی بر پای فرزند شهیدش🌹
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
خدایا...
در جستجوی آنچه
برایم مقدر نکرده ای ،
خسته ام مکن...
♥️الهی و ربی من لی غیرک♥️
✍ #ڪلام_شـهید
در طول #زندگىام دلم♥️ مىخواست كه كسى را پيدا كنم و #حرف دلم را با او بگويم تا اينكه خدارا پيدا كردم و او مرا طلبيد 😍و دستم را گرفت و مرا به سر #منزل مقصود هدايت كرد. در اين مواقع هدف بايد الهى باشد. از طرف اينجانب حقير 😊به برادران گرامى #مسجد بگوييد كه سعى كنند معنويت را از دست ندهند ❌و معنويت شما در حال از دست رفتن است. #قرآن بخوانيد. خداوند مىگويد كافران👹 از قرآن همان كتاب الهى ترس دارند و هميشه به قرآن #مسلح باشيد. وصيت مىكنم كه اگر پيكرم ⚰به شيراز آمد به هنگام به خاك سپردنم #چشمانم را باز بگذاريد تا منافقين و كفار بفهمند كه شـ🌷ـهيدان #كوركورانه به اين راه نرفتهاند و مقلد امام بودهاند ☝️و امام را مىشناسند. برادران من سعى كنيد #شهدا را از ياد نبريد...🚫
#شهید_مهدی_نظیری🌷
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
کانال کمیل
#دختران_خرمشهر دل هست به یاد نرگست مست هنوز🌹 ... با صدای بلند گفتم: برادر! شما فرمانده من نیستی ،
#دختران_خرمشهر
دل هست به یاد نرگست مست هنوز🌹
...این دشمنی که ما توی این دو هفته دیدیم روی حیوان ها رو هم سفید کرده چه برسه به دشمنی، اجر شما هم با خدا ولی اگه شما اینجا بمونی، توی این هیرو ویر کمبود نیرو و کمبود ادوات، باید دو نفر از این برادرها فقط محافظ شما باشن، معنی اش اینه که یعنی شهرمون چند ساعت زودتر سقوط می کنه، حالا...
خدا وکیلی همه حرف هایش حق بود، این من بودم که بیجهت مقاومت می کردم، خواستم ضربهای به او وارد کرده باشم، منتظر ادامه سخنرانی اش نماندم و رفتم به طرف گوشه خانه ویرانه ای که مقرشان بود و با وسایلم که توی یک ساک دستی بود مشغول شدم، باندها و بتادین ها را جابجا کردم .
هدفم این بود که به شاهرخ بی اعتنایی کرده باشم، زیر چشمی هم حواسم بود که ببینم چه می کند. دیدم وقتی بی اعتنایی مرا دید کنار گوش یکی از نیروهایش زمزمه ای کرد و از خانه زد بیرون، دلم میخواست بدانم کجا رفته و چه گفته است.
به هر بهانه ای که بود ردش را گرفتم ،و همان برادری که حرف او را شنیده بود دورادور مواظبم بود، احتمال دادم برایم محافظ گذاشته باشد، می دانستم چه کنم. توی دبیرستان معروف بودم به "مژده جرقه"، حیف که صدام لعنتی با حمله وحشیانه خود نگذاشت دیپلمم را بگیرم و گرنه با داشتن دیپلم اجازه نمیدادم کسی نطق کند ،
باز خدا را شکر که همین دوره کمکهای اولیه را دیده بودم و می توانستم موثر باشم.
در یک لحظه که دیدم همان برادر محافظ حواسش نیست از راه پله های خانه ویرانه بالا رفتم و خودم را به بام رساندم و گوشه دیوار مخروبه ای پناه گرفتم،
آفتاب کم رمق عصر مهر ماه اگرچه گزندی نداشت اما سایه دیوار هم دلچسب بود ،خصوصاً سایه ای که در پناه یک دیوار زخم خورده از عدو باشد و شیرین تر این که بخواهی چند جوان مسلح را به همراه فرمانده سخت گیر شان سر بگردانی !
چند لحظه ای که نشستم حس کردم از توی حیاط و طبقه همکف خانه صدای هیاهو می آید. گوش تیز کردم دلم خوشحال شد ،حربه ام گرفته بود داشتند دنبال من می گشتند. ناگهان صدای پا آمد، کسی داشت از پله ها می آمد بالا، دل توی دلم نماند...
ادامه دارد...
پایان قسمت سوم
کانال کمیل
#دختران_خرمشهر دل هست به یاد نرگست مست هنوز🌹 ...این دشمنی که ما توی این دو هفته دیدیم روی حیوان ها
#دختران_خرمشهر
دل هست به یاد نرگست مست هنوز🌹
... یک لحظه فکر کردم اگر عراقیها باشند چه کار میتوانم بکنم .
خودم را زدم به خواب، حس کردم کسی بالای سرم ایستاده ، تند تند نفس می زد، هنوز مضطرب بودم و فکر اینکه اگر عراقی ها سر وقتم برسند عذابم می داد.
کسی که بالای سرم ایستاده بود آرام گفت: پیداش کردم اینجاس!
صدایش را شناختم شاهرخ بود، نفسی به راحتی کشیدم .احساس آرامش کردم، حس کردم از من دور شد، صدای گام هایش را میشنیدم که از پله ها پایین می رفت.
خورشید داشت می رفت پشت نخلستانها، از لابه لای نخل ها دودی به هوا بر می خاست.
روز اولی بود که خرمشهر بدون خانوادهام را تجربه میکردم آن هم در حالی که عراقی ها در چند صد متری مان بودند و می خواستند شهرمان را تصرف کنند روز قبل که خواسته بودم خانوادهام را ترک کنم اصرار می کردند که نروم، پدرم که اصلاً مأموریت بود و نبود ، به مادرم هم گفتم چون برادری ندارم که از شهر دفاع کند پس من باید بروم کمک.
از آبادان آمده بودم خرمشهر ،مادرم و سه بچه کوچک مان هم سرگردان رفته بودند طرف اهواز خانه دایی هام.
شانس آورده بودیم که خانه دایی ام اهواز بود و گرنه مثل خیلیهای دیگر آواره می شدیم.
(حالا که به یاد آن روزها می افتم بیشتر وحشت می کنم، عجیب وضعیتی داشتیم که آوارگی بهترین وضعیتش بود. بی خانمانی و گم شدن بسیاری از مردم، جا ماندن خیلی ها ،شهادت مظلومانه بسیاری از اهالی شهر و بقیه شهرهای مرزی، بی حرمتی سربازان وحشی بعثی به دختران و زنان، قصه های تلخی که درباره مهاجمین بی شرم شنیدیم
و هزار و یک درد بیدرمان دیگر فقط گوشهای از سیاه بختی های ما بود در تجاوز رژیم بعثی حاکم بر عراق به سرکردگی صدام لعنتی.)
فلاکت هایی که در تجاوز ددمنشانه صدامیان بر ما تحمیل شد و یادآوری آن خاطرات سیاه باعث شد از قصه زندگی خودم به عنوان یک دختر دبیرستانی اهل خرمشهر دور بیفتم، کجا بودم؟...
شاهرخ که مرا روی بام خانه ای که مقر شان بود پیدا کرد، برگشت پایین و تنهایم گذاشت، هوا می خواست تاریک بشود، ترس و وحشتم دو چندان شده بود، از یک سو با بی اعتنایی برادرانی روبرو شده بودم که میخواستم در صورت زخمی شدن پرستاری شان را بکنم ،و درمانهای اولیه را برای شان انجام بدهم، از سوی دیگر برای اولین مرتبه تنهایی در شب را، آن هم در خرمشهر مان آن هم در حال ویرانی تجربه میکردم.
سوسوی چند چراغ از لابه لای خانههای نیمه خراب خرمشهر دیده میشد. چمباتمه زده بودم گوشه بام مقر. از پایین صدای سرفه و یا الله آمد خودم را جمع و جور کردم، سیاهی شب هنوز کامل نشده بود، یکی از برادران را دیدم که تکه ای نان و ظرفی غذا در دست دارد به نزدیکی ام که رسید آنها را گذاشت روی زمین، قمقمه آبش را هم از کمرش باز کرد و گذاشت کنار نان و غذا و با لحن مظلومانه گفت :
شرمنده که بیشتر از این توی بساطمان نیست! ...
ادامه دارد...
پایان قسمت چهارم
کانال کمیل
⬇️#مال_دنیا ⬇️ @salambarebrahimm 💠راستش صحبت از مال دنیا که میشه آب از لب و لوچه هممون راه میفته.
⬇️#جیز_جیز_دل⬇️
@salambarebrahimm
💠 وقتی غذا میخواد رو گاز سر بره اول یه مدتی آروم جیز جیز میکنه و بعد سر میره. وقتی با بعضیها صحبت میکنی هم، یه صدای جیز جیزی میشنونی، این آدمها کینه به دل گرفتن اما بروز نمی دن.
از رفتارشون و حرکاتشون میشه فهمید که کینه دارن، این همون جیز جیزه. اگه از دلشون خبر بگیری، کینه غوغا میکنه و هر لحظه ممکنه سرریز بشه.
قرآن برای این آدمها میگه:
🔻وَ ما تُخْفی صُدُورُهُمْ أَکْبَر
ُ 🔻کینه ای که در دل پنهان میکنند خیلی بزرگ تر است
📔بخشی از آیه ۱۱۸ آل عمران
#خودمونی_های_قرآنی
🔹قبل از ماموریت اخرش به سوریه پایش در فوتبال شکسته بود! برای اینکه زودتر برود
سوریه، زودتر از موعد گچ پایش را در آورد🙂. کمی می لنگید. اصرار می کردم برود عصا بگیرد. قبول نمی کرد. ته دلم فکرش را هم نمی کردم با این پا برود مأموریت! ☹️
🔹خوشحال بودم که به مأموریت نمی رود. اما محمود می گفت: «خانم، تو دعا کن هرچه خیر هست خدا همان را انجام دهد☺️». گفتم: «آخرتو چطوری می خواهی توی درگیری با این پایت فرار کنی؟»
🔹خندید و گفت: «مگر من می خواهم فرار کنم؟ آن قدر می جنگم تا با دست پر برگردم! من و فرار؟!»
📒منبع : کتاب_شهید_عزیز "مجموعه خاطرات شهید رادمهر"
راوی:همسرشهید♥️
پ.ن : ساده زیستی شهید رو در وسایل منزلشون مشاهده کنید.🌹
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃