4_5868555395273851152.mp3
5.28M
#مولودی
@salambarebrahimm
#میلاد_امام_هادی (ع)🌸
#میرداماد
تقدیم به همراهان عزیزم در کانال کمیل
آرزوی بهترین ها برای شما دوستان را دارم...
#مخاطبان_خاص
کانال کمیل
#دختران_خرمشهر دل هست به یاد نرگست مست هنوز🌹 ...عراقی ها که سه نفر بودند افتادند توی جیپ شان، کنت
#دختران_خرمشهر
عشق و خون در خرمشهر🌹
با گریه و فریاد گفتم:
پس من چی رضا !؟ مگه من زن نیستم؟!
رضا خندید، و با همین جنس خنده دلم را هم برده بود که شده بودم زنش.
گریه ام کم شد. حس کردم توانسته ام دلش را به دست آورم خواستم لب باز کنم برای حرف زدن. رضا مثل بچه ای که به مادرش التماس می کند زمزمه کرد؛
راضیه جان، جون دوتامون پابندم نکن مگه صدای توپ و گلوله رو نمیشنوی؟
نامردا آمدن پشت گمرک، اگه ما نریم سراغشون همین امشب و فردا شب میان تو خونه ها سر وقت تو و بقیه زنها.. میدونی که..
دندان هایم را به هم فشردم و گفتم:
تو هم فکر می کنی ما زن ها و دخترها ضعیفه هستیم ؟ جرات دارند به طرف من دست درازی کنن... با همین دستام خفه شون می کنم...
رضا باز هم خندید و عقب عقب رفت و با لحنی شوخی گفت:
حالا ما رو خفه نکنی ...ما هنوز آرزو داریم... میخوایم عروس ببریم به خانه یه عروس خوشگل به اسم راضیه...
بعد هم آمد جلو. سرش را گذاشت روی شانه ام و مثل یک کودک خوب نجوا کرد:
قول میدم کارشون رو که ساختیم یه آلونکی دست و پا کنم و دیگه ببرمت خانه خودم دیگه بسه تو خانه بابات بمونی، تو باید بیای خانه خودم باید برام بچه های خوشگل بیاری مثل خودت!
دلم اگر سنگ هم بود آب میشد با این حرف های قشنگ رضا. من که دلم سنگ نبود. به قول رضا:
تو یه دل داری مثل دریا...
گفتم: برو... خدا پشت و پناهت ...
اشک روی چشم هایم بود هنوز .رضا داشت دور می شد که فریاد زد:
آهای دختر پشت سر مسافر گریه نکن! دویدم دنبالش رسیدم به او گفتم :
تو که مسافر نیستی تو توی قلبمی،پیکرت میره سفر من با روحت کار دارم...
این بار من شانه اش را بوسیدم و دیگر نماندم که نگاهم بیفتد توی نگاهش.
برگشتم توی خانه رضا هم رفت تا به قول خودش جلوی بعثی های نامرد بایستند که هجوم آورده بودند به مرزهای کشورمان.
مادر تمام لحظه های آن روز، مضطربانه به اتاقی که جهیزیه ام داخلش بود رفت و آمد میکرد و به افسوس سر تکان میداد آمدم کنارش زمزمه کردم:
اینقدر فکرش رو نکن ننه ،مردی که باید این جهیزیه بره تو خونه ش ،فعلاً رفت. معلومم نیست برگرده!
مادر لبش را گزید و نالید:
نفوس بد نزن دختر! بر میگرده...
و انگار خودش هم به اضطراب افتاده باشد زنجموره کرد:
اگه برنگرده... نه... برمیگرده ...
خیالش را آسوده کردم گفتم:
ننه من بی رضا نمی خوام زنده باشم ،چه برسه به این چیزها...
ادامه دارد...
پایان قسمت اول
کانال کمیل
⬇️#خشمت_رو_قورت_بده ⬇️ @salambarebrahimm 💠 این دنیای ماشینی خیلی بدبختی و مشکل برای مردم آورده، یک
⬇️#مشورت ⬇️
@salambarebrahimm
💠 همه شدن منبع اطلاعات! هر کس واسه خودش تصمیم میگیره، مشورت قدیمی شده.
طرف زن میگیره، به دو ماه نمی کشه طلاق میده، شوهر میکنه، یه ماه نمی شه طلاق میگیره، ماشین میخره، هنوز صد کیلومتر راه نرفته، دلشو میزنه!
اینترنت شده مرکز مشاوره اش، آدمهای مجازی بهش اطلاعات میدن، اونم قبول میکنه.
آدمهای حقیقی رو قبول نداره، اونایی که چند تا پیرهن بیشتر پاره کردنو قبول نداره. با تجربهها رو قبول نداره.
ابتدا مشورت و سپس توكّل، راه چاره ى كارهاست، خواه به نتیجه برسیم یا نرسیم
پس لااقل حرف خدا به پیغمبرشو که باید قبول داشته باشه:
🔻وَ شاوِرْهُمْ فِی الاَْمْرِ فَإِذَا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ
🔻در کارها ( با مردم )مشورت کن پس هنگامى كه تصمیم گرفتى (قاطع باش) و بر خداوند توكّل كن
📔بخشی از آیه ۱۵۹ آل عمران
#خودمونی_های_قرآنی
#روایتی_از_اسارت
📚 "پایی که جاماند.."
🌺توی اسارت،دیدم یکی از فرمانده هان عراقی،به نام ماهر عبدالرشید،
داره بشدت یکی از رزمنده هایی که اسیر بود رو میزد به طور خیلی شدید...
یکی گفت بابا اینکه اسیر شماست چرا میزنیدش...
گفت بهش میگم به خمینی فحش بده نمیده...
گفتن خب اینکه دیگه اینقدر حرص خوردن نداره که...
گفت حرصم ازینه که این "ارمنیه" و به خمینی فحش نمیده...
روای:آزاده ی جانباز
سید ناصر حسینی پور
#قبل_از_اسارت_شهيد_شده_بودم!!
🌷در شوش ١٥ نفر به سختی زنده مانده بودیم که عراقی ها بعضی ها را تیر خلاصی می زدند و بعضی را اسیر می گرفتند. آن لحظه ای که داشتند بلندم می کردند که همراهشان بروم، لباسم را درآوردم انداختم کنار، وقتی ما را از آنجا بردند همان شب ایران می آید و آنجا را پس می گیرد.
🌷در این چند ساعت رزمنده ای لباس من را می پوشد و در درگیری با عراقی ها بر اثر برخورد تیر به پیشانی اش شهید می شود. گویا این رزمنده شبیه من هم بوده و کسی که می آید پیکر او را به عقب ببرد، وقتی به چهره اش نگاه می کند از شباهت او با من فکر می کند که من هستم و با چیزهایی که در جیب لباسم پیدا می کند، مطمئن می شود!!
🌷من چهارم فروردین اسیر شدم و ٨ روز بعد در شهریار برایم مراسم تشییع جنازه و ختم برگزار کردند در صورتی که زنده بودم. هنوز هم من نمی دانم چه کسی لباسم را پوشیده و هنوز به درجه شهادتی که او گرفت و من نگرفتم غبطه می خورم....
راوى: آزاده سرافراز جانباز محسن فلاح
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
4_5960905743417738547.mp3
1.62M
@salambarebrahimm
حاج حسین یکتا
جوانی، وقت عاشقی
پاک نگهشان دار،
#چشمهایت را میگویم؛
این چشم ها ،
فرش زیر پای #مهدی است
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
یعنی: دیگر #گناه_نکنیم
🔹متروی تهران ایستگاهی دارد به نام «جوانمرد قصاب». این جوانمرد، همیشه با وضو بود.
🔸میگفتند: عبدالحسین، چه خبر از وضع کسب و کار؟ میگفت: الحمدلله، ما از خدا راضی هستیم، او از ما راضی باشه!
🔹هیچکس دو کفه ترازوی عبدالحسین را مساوی ندیده بود، سمت گوشت مشتری همیشه سنگین تر بود.
🔸اگر مشتری مبلغ کمی گوشت میخواست، عبدالحسین دریغ نمیکرد. میگفت: «برای هر مقدار پول، سنگ ترازو هست.»
🔹وقتی که میشناخت که مشتری فقیر است، نمیگذاشت بجز سلام و احوالپرسی چیزی بگوید. مقداری گوشت میپیچید توی کاغذ و میداد دستش. کسی که وضع مادی خوبی نداشت یا حدس میزد که نیازمند باشد یا عائله زیادی داشت را دو برابر پول مشتری، گوشت میداد.
🔸گاهی برای این که بقیه مشتریها متوجه نشوند، وانمود میکرد که پول گرفته است.
🔹گاهی هم پول را می گرفت و کنار گوشت، توی روزنامه، دوباره بر میگرداند به مشتری.
🔸گاهی هم پول را میگرفت و دستش را می برد سمت دخل و دوباره همان پول را میداد دست مشتری و میگفت: «بفرما ما بقی پولت.»
🔹عزت نفس مشتری نیازمند را نمی شکست!
🔸این جوانمرد با مرام، چهل و سه بهار از عمرش را گذراند و در نهایت در یکی از عملیاتهای دفاع مقدس با ۱۲ گلوله به شهادت رسید.
🔹 «شهید عبدالحسین کیانی» همان «جوانمرد قصاب» بود.
⭕️ #شهید_کاظمی در یک سخنرانی میگفت: این تجهیزات آمریکایی تا به جایی کار رو جلو میبره اما بدونید در مقابل قدرت ایمان آمریکا حقیر و شکست خورده است
این موضوع را میشود در یمن دید
وقتی یمنی ها با پهپاد تا عمق ۱۲۰۰ کیلومتری عربستان نفوذ میکنند و رادارهای آمریکایی هیچ غلطی نمیتوانند بکنند
🌷 شهیدان #پالیزوانی 🌷
همه برادرها دست پرورده پدری هستند که یک نماز را بدون جماعت نخواند و در تمام سال های زندگی عرق ریخت و نان زحمتش را خورد، بعید نبود از خانواده ای که همه چیز خود را در راه اسلام و انقلاب گذاشته اند، سه پسر هم فدای اسلام شود.
محمد سرباز بود و در ۱۶ شهریور سال 1357 که رژیم شاه، سربازان را مسلح می کنند برای حمله به مردم، از پادگان فرار می کند و شب اول محرم در تظاهرات سر چهار راه سرچشمه با اصابت یازده گلوله به شهادت رسید
مصطفی سن و سال کمی داشت و به او اجازه ورود به جبهه را نمی دادند ، آنقدر به این در و آن در زد تا راهش دادند و از ترس اینکه اگر برگردد دوباره در جبهه راهش ندهند به مرخصی نمی آمد، در عملیات بدر سال 1363 در شرق دجله به شهادت رسید و جنازه اش هم همان جا ماند و هنوز که هنوز است جنازه ایشان برنگشته. بعد از او مرتضی در سال 1365 در عملیات فکه به شهادت رسیدند
تنها داماد خانواده پالیزوانی شهید محمد همایون هم در فاو ۹ ماه بعد از شهادت آقا مرتضی به شهادت رسیدند
در قسمتی از وصیتنامه شهید دانشجو «مرتضی پالیزوانی» چنین آمده است:
جز خدا به چيزهاي ديگر نينديشيد. دنيا، دار گذر است و اگر خواستيد از من تقدير كنيد از فكرم پیروی کنید ...
پسرم محمد! من عاشق تو بودم و افتخار كن كه پدرت راه خميني(ره) را ادامه داده است و از تو مي خواهم راهم را ادامه دهي و از كتابهايم استفاده كني و بدان پدرت فقط و فقط براي خدا و تحت حكومت مطلق امام خميني(ره) و با اطلاعات اسلامي كه از استاد مطهري گرفته بود شهيد شد .
شادی روحشان #صلوات