eitaa logo
سلام بر آل یاسین
22.6هزار دنبال‌کننده
824 عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 رمان آنلاین💫«رنج عشق»💫 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم🤗 کانال دوم : @hanakhanum
مشاهده در ایتا
دانلود
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَ اللّٰهِ فِي ظُلُماتِ الْأَرْضِ سالروز آغاز امامت حضرت ولی عصر ارواحنا فداه بر منتظران ظهورش مبارک باد. صبحتون بخیر 🍃❤️ . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انتظار فرج ینی همه ی سختی‌ها قابل برداشته شدن و بر طرف شدنه نه اینکه بشینی انتظار بکشی... 💔🍃 . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸 ✨﷽✨ ♥ بہ قلم ✍ : خیلی خنده دار بود ی طرف خانواده ی امیرحسین بودند که همه تو سکوت نگاه میکردند ، ی طرف خانواده ی من که کِل و سوت و دستو ... و البته خانواده ی اونا هم با سوتای آقا میثم راه افتادند - دستمو کشیدو گفت : مریم جان نمیشه حریف اینا شد مردم خوابند ، سریع بریم تو با ورودمون اولین کسی رو که دیدم علی بود که ایستاده بود وسط پذیرایی و با محبت نگام میکرد دسته گلم از دستم افتاد و ایستادمو بدون پلک بر هم زدنی فقط نگاش کردم - علی : عِهههه ... من دلمو صابون زده بودم آبجی جغلمو تو لباس عروس ببینم ، پس چرا شبیه عروسا نیستی ؟؟!! وقتی دید خشکم زده اومد جلوتر - ی سلام خشک و خالی که دیگه حق دارم بشنوم نه ؟ میدونی چقدر چشم به راهتون بودم ، میدونی تموم وقت عروسی مدام میومدم پشت پرده که ببینم اومدید یانه چونم لرزیدو اشکی از گوشه چشمم چکید - واقعا دستتون درد نکنه آفرین ... سنگ تموم گذاشتید ... معرفتتون برای ی دونه خواهرتون تا همين قدر بود ؟؟؟ کاملا شیر فهم شدم که تا چه حد میتونم رو هر دوتون حساب کنم - امیرحسین : مریم جان زشته ، بعضی از مهمونا اومدن تو ... لبامو بهم فشار دادمو به امیرحسین نگاه کردم نفسمو با فشار دادم بیرون و ادامه دادم : مگه نیومدیم برای تشکر و خداحافظی ؟ دارم ازین همه معرفت برادرای عزیزم تشکر میکنم دیگه اومد سمتمو دستاشو دورم حلقه کرد مشتی آروم رو سینش زدمو گفتم : حق نداشتی نیای علی ، حق نداشتی ... عمو احمد اومد جلو و آروم کنار گوشمون گفت : زشته بچه ها جلوی مهمونا ، الان جاش نیست تمومش کن مریم جان تمومش کنم ؟؟؟ ولی برای من تازه شروعِ اشکام بود ازم جدا شدو همونطور که گریه میکردم دستمو کشیدو برد تو اتاق و درو بست - قربون شکل ماه آبجیِ یکی ی دونم بشم من ، به خدا وحید حالش خیلی بد بود داشتیم میومدیم که زنش تماس گرفت باهام وقتی رفتم خونشون ، دیدم شیشه های کل پذیرایی رو آورده پایین ، آخه من چطور ولش میکردم میومدم عروسیت ؟ تو تنها نبودی مریم همه پیشت بودند اما وحید خیلی تنها بود ، زنو بچش چه گناهی کردن آخه ، هیچ کس نبود آرومش کنه بنده خدا فریده هم نمی‌خواسته برادراش متوجه بشن زنگ زده بود به من با بدبختی آرومش کردیمو ی آرامبخش بهش خوروندیمو خوابش که برد زدم بیرون مات زده نگاش کردم - ی ...ینی ... حال وحید بده ؟؟!! باید منو ببری پیشش رفتم طرف درو دستمو گذاشتم رو دستگیره تا درو باز کنم که اجازه نداد - ای بابا ... مریمممم حالش بد نبود فقط خیلی عصبانی بود اونم دیگه آروم شد ، کجا بری آخه خواهر من ؟ حالشو بدتر میکنی اینطوری در اتاق با ضربه ای به صدا در اومد و علی درو باز کرد - بابابزرگ : الان وقت حرفای خصوصیه ؟ مردم منتظرند بابا جان - علی : به خدا حالش خوبه ، اگه خوب نبود که الان منو هما اینجا نبودیم که عمو محمدم اومد تو و گفت : خوبیت نداره مردم منتظرند ، میدونم که برات سخته عمو جون ولی هر حرفی دارید بزارید برای فردا 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴 ارتباط با ما https://eitaa.com/hoseiny110
. طفلک امیرحسین ... اون سه نقطه رو خودتون ادامه بدید دیگه 😅😂 عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱 https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیعت میکنم همین ساعت همین لحظه 🤝♥️ . 👑 🌱 «🍃یا صاحب الزمان ادرکنی 🍃»
از من چی میخوای ؟.mp3
7.91M
※ ویژه ۴ | دقیقاً نقش هرکدام از ما در ظهور حضرت مهدی علیه‌السلام، کاملاً مشخصه! ✘ امـــــا چرا بعضی‌ها نقش‌شون رو می‌فهمن و پیداش می‌کنن، و بعضیا اونقدر نمی‌فهمند تا می‌میرند؟ . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکم تامل کن واسه چی برای ظهور حضرت دعا میکنی؟؟؟ استاد عالی . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸 ✨﷽✨ ♥ بہ قلم ✍ : بیایید عمو ، بیایید بیرون رفتیم بیرونو عمه یک لیوان شربت برام آوردو بعد از خوردنش امیرحسین اومد پیشم - دیگه رضایت میدی که ان شاءلله بریم خانوم خانوما ؟ نگاهش کردم ، اصلا حواسم نبود که چی پرسید فقط اون چیزی که تو سرم بودو به زبون آوردم - میگه اگه برم ببینمش حالش بدتر میشه - علی : مریم جان باید بهش زمان بدی ، قول بهت میدم ی تنه اونقدر رو مخش رژه برم که سر ماه نشده خودش بیاد پیشت حالا هم بیا که ی خداحافظی مشت راه بندازیم - اشکامو پاک کردمو گفتم : من جایی نمیرم که خداحافظی کنم ، هر روز اینجام امیرحسین و بابابزرگ به هم نگاه کردنو خندیدند - بابابزرگ : اینجا همیشه خونت میمونه دختر بابا ، منتها تنها فرقی که کرده از این به بعد باید همراه خانوادت بیای نه تنها - چشم - باریکلا بابا جان و بعد دستامونو تو دست هم گذاشتو گفت : من مطمئنم به برکت وجود این سه بچه ، اهل بیت علیهم‌السلام بهتون عنایتی ویژه می‌کنند قدر همو بدونید و همیشه تو غم و شادی سختی و آسایش پشت همدیگه باشید سرمو که بلند کردم ، خاله و عمه حتی زن عمو هام و هما هم گریه می‌کردند علی هم کنار در ایستاده بودو اشک تو چشماش جمع شده بود و منم که دیگه بد تر از همگی بالاخره از همگی خداحافظی کردیمو سوار ماشین شدیم و راه افتادیم مهمونا تا دم در خونه همراهیمون کردند و خاله کلی برامون تو حیاط اسفند دود کردو خداحافظی کردیم مهمونا که رفتند با هم وارد خونه شدیم ، رفتم دستشویی و آبی به صورتم زدم وقتی اومدم بیرون ، صداشو از تو آشپزخونه شنیدم - مریم میوه میخوری ؟ - الان ؟؟!! ساعت یکه - خب باشه ، یک نمیشه میوه خورد ؟ - چرا ... ولی من معدم اذیت میشه نمی‌خورم با ی بشقاب میوه اومد بیرونو نشست رو مبل - ببینم اینقدر که به فکر معدتی چرا به فکر چشمات نیستی ؟ نگاش کردمو گوشه ی لبم بالا رفت - راستش دیگه خونه ی بابابزرگت واقعا عذاب وجدان گرفته بودم اونقدر اشک ریختی - اغلب دخترا اینطورین دیگه - پس چرا من ندیده بودم ؟ - نمیدونم ، فکر کنم چشم بصیرت میخواسته که شما نداشتی آقای دکتر - بله ملتفت شدم - ببخشید اگه اذیتت کردم نه این حرفا رو نزن عزیز من ... صدای زنگ خونه بلند شد - کیه ؟؟؟!!! - نمیدونم 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴 ارتباط با ما https://eitaa.com/hoseiny110
این عکس کاملا واقعی هست،این ۵نفر آخرین نفراتی هستند که دارن اونطرف پل خرمشهر میرن تا نیروهای عراقی را معطل کنند که مردم فرصت بیشتری داشته باشند شهرراخالی کنند،۵نفری که هرگز برنگشتند و ما نه نامشان رافهمیدیم نه تصویرشان را داریم! بغض عجیبی پشت این عکس هست… 😔💔💔 هفته ی دفاع مقدس گرامی باد
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸 ✨﷽✨ ♥ بہ قلم ✍ : - شاید چیزی تو حیاط جا گذاشتن نه ؟ - شاید ... حالا شما چرا انقدر دلواپسی؟ - نه دلواپس نیستم ولی واقعاً بودم و نمی‌دونم چرا آیفونو برداشت و بعد از چند لحظه گفت به به خوش اومدید بفرمایید - کی بود ؟ همینطور که داشت می‌رفت تو حیاط گفت اگه خسته نیستی ی چایی بزار پرده رو زدم کنار تا ببینم کیه که بعد از چند لحظه علی و هما همراه کریری که هلیا توش خوابیده بود وارد شدند - یعنی چی ؟ ما که الان همو دیدیم!!! رفتم تو ایوون به استقبالشون و از پله ها که میومدند بالا علی گفت : سلام مجدد خدمت آبجی کوچیکه عروسی که نشد بیایم ولی گفتیم تا عرقتون خشک نشده به عنوان اولین مهمونتون خدمت برسیم 😁 چشمام گرد شد الان آخه ؟؟!! - راهمون میدی یا برگردیم ؟ به هما و امیرحسین نگاه کردم که لبخندی روی لبشون بود ، پس سه تایی شون هماهنگ بودن - بفرمایید خوش اومدید وارد شدنو نشستند روی مبل ، هلیا آروم تو کریر خوابیده بود ، نشستم کنار کریرشو صورت قشنگشو تماشا می‌کردم امیرحسین براشون پیش دستی گذاشت و بعد میوه آورد و ازشون پذیرایی کرد علی بی رودرواسی دوسه تا میوه برداشت و گفت : میگم ... مریم راحتی ؟؟؟ اینجوری که نشستی و امیرحسین همش داره پذیرایی می‌کنه که دو روز نشده پشیمون میشه و برت می‌گردونه خونه بابا علی که - من : چی ؟ - علی : چی چیه ؟؟ پاشو یه خودی نشون بده مثلاً داداشت اینا اومدنا ، این امیرحسین که دو تا دونه میوه آورده فکر کرده کوه کنده ؛ بلند شو هرچی تو یخچالتونه وردار بیار تا یاد بگیره برادر زن که اومد باید سنگ تموم بزاره ، بعد به خودش اشاره کردو ادامه داد دامادم دامادای قدیم امیرحسین با این حرفش بلند زد زیر خنده مشکوک نگاهشون می‌کردم که دوباره گفت : بابا هما از اینا آب گرم نمی‌شه پاشو بریم خونه ی خودمون اینا گشنه سیر کن نیستند - هما : علی جان زشته ، این بنده خدا ها که آمادگی نداشتند ، هنوز زندگیشونو شروع نکردند که شاید چیزی تو یخچال نداشته باشند - زشت چیه خونه ی خواهرمه‌ها - من : مگه شام نخوردی علی ؟ - نه امشب عوض شام تا تونستم ی دل سیر از وحید کتک خوردم ، بعدشم که گرفت خوابید بلند شدم رفتم خونه ی خودمون دنبال هما و اومدم خونه ی باباعلی اونجا هم که از تو چند تا مشت جانانه نوش جون کردم ، دستتم که سنگیییین جونِ تو قفسه ی سینم داره از جا کنده میشه - اصلا ضرب داشت دست من ؟ با مشت آروم من قفسه ی سینت داره کنده میشه ؟ - یا حسین آرومت این بود محکمت چیه ؟! امیرحسین خواهر من از این هنرا نداشتا ... تو یادش دادی حتماً - هما : علیییییی زشته - من : میشه بفرمایید شما سه نفر چتونه امشب ؟ - ای بابا مریم گشنمونه امیرحسین بلند شد و گفت : اتفاقاً منم گشنمه علی املت یا نیمرو ؟ - ایول داماد عزیییز ، املت با گوجه فراووووون ی وقت سرمونو گول نمالی رب بزنی توشا - امیرحسین : پاشو ، پاشو بیا بریم آشپزخونه خودت ناظر باش ، اصلا ببینیم تخم مرغش هست که به رب یا گوجه برسه - وا امیرحسین ، خواهرمو آوردی گشنگی بدی ؟ ینی تو یخچالتون تخم مرغم ممکنه پیدا نمیشه ؟ سوء تغذیه نگیره خواهرم تو خونت ، ببین ما سالم تحویل دادیمشا دست گذاشتم رو دهنمو با تعجب به کارای علی نگاه میکردم ، اینقدر پر رو نبود این ، این حرفا چیه میزنه ؟ - پاشو بیا ببینم بالاخره با ی نون و پنیری چیزی سیرت میکنم - نه آخه میدونی داماد جان ... نون و پنیر بهم نمیسازه ، ی وقت دل درد میگیرم و همگی با این حرفش منفجر شدیم - امیرحسین که سعی میکرد خندشو کنترل کنه دستشو گرفتو گفت : بیا فوقش نبود سیب زمینی بهت میدم بالاخره راضی شدو بلند شد بره آشپزخونه که رو کرد به من - عروس خانوم تا همسر گرامی تون ی چیزی درست میکنه برای برادرزن جانش شما هم پاشو برو لباس عروستو بپوش و بیا که یه وقت داداشتو حسرت به دل نزاری که خواهرشو تو لباس عروس ندیده دلم میخواد چند تا عکس مَشت با هم داشته باشیم - امیرحسین : لباسش تو ماشینه علی ، سویچش آویزونه رو جا کلیدی برو براش بیار من برم آشپز خونه - علی : پذیرایی تون که داغونه هیچ ، کارم به آدم میدید ؟ مریم بعدا گله نکنی چرا دیر به دیر میاییم خونتونا این داماد مدام داره ازم کار میکشه 😂😂😂 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴 ارتباط با ما https://eitaa.com/hoseiny110
. اینم ی پارت بلند برای دوستان گلم به جبران دیشب که فرصت نکردم بیشتر تایپ کنم خدا وکیلی امیرحسین با این برادر زناش چه طور میخواد زندگی کنه اون از وحید ، اینم از علی 😂😂😂 عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱 https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
48.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠مشکلات و‌ درسی 🔮قسمت اول ✅ دکتر سعید عزیزی . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸 ✨﷽✨ ♥ بہ قلم ✍ : علی رفت حیاطو لباس و وسایلو برام آورد - بفرمایید این هم لباستون عروس خانم امیرحسین از آشپزخونه اومد بیرون و گفت : دستت درد نکنه علی جان و بعد وسایلو ازش گرفت و برد بالا - علی : برو بپوشش دیگه - واقعاً می‌خوای با هم عکس بندازیم؟! - علی : بله اگه افتخار بدید ؟ - چرا که نه ، خیلی هم دوست دارم و بعد با هما رفتیم بالا ، با وجود خستگی زیادی که داشتم لباسمو پوشیدم و دستی هم به صورتم کشیدم هما هم تاج و تورمو برا وصل کرد - ببخشید هما جان مزاحم تو هم شدم - نه عزیزم این حرفا چیه میزنی اونقدر دلم می‌خواست بیام عروسی ، که متاسفانه نشد ، اگه تهران بود مراسمتون حتماً خودم میومدم ولی واقعاً می‌ترسیدم بیام دماوند - میدونم ، اشکال نداره در واقع مقصر من بودم ، وحید به خاطر منه که الان حالش اینطوره - ولی به نظرم بهترین کارو کردی آقا امیرحسین مرد خیلی خوبیه واقعاً دوستت داره مریم - منم دوستش دارم - اوووووو ... پس خدا را شکر که دو طرفه ست ، اینکه با کسی زندگی کنی که برات خیلی عزیزه ی نعمت بزرگه به خاطر این و اون این خوشبختی رو خراب نکن ، آقا وحیدم دیر یا زود میاد به سمتت مطمئن باش - امیدوارم چون واقعا دوریش سخته بشقاب املتو گذاشتم روی میزو گفتم : بفرمایید اینم املت قاشقو دستش گرفتو همینطور خیره به بشقاب نگاه میکرد بشقاب خودمم گذاشتم رو میزو نشستم روبه روش - بخور دیگه علی جان - دستت درد نکنه زحمت کشیدی - زحمتو شما کشیدی که خواهشمو قبول کردید و اومدید - این که وظیفه بود ، راستش خودمم چند بار اومدم بهت بگم ولی پشیمون شدم گفتم شاید بد باشه - دیگه ی خانواده شدیم روم نشدو این حرفا رو بزار کنار که حداقل اگر بازم به کمکت احتیاج داشتم بتونم بگم بهت - همیشه بگو ، هر کاری از دستم بر بیاد انجام میدم - ممنونتم - امیرحسین ! - جانم ؟ - نمیزاری دیگه اذیت بشه ، مگه نه قاشقو گذاشتم تو بشقاب و نگاش کردم - امیرحسین دلواپسیای وحیدو منم دارم ، نمیدونی چقدر برام سخت بود خودمو قانع کنم که با مریم همراه بشم اما با تموم دو دلیهام سعی کردم ازش حمایت کنم چون باور پیدا کردم که دلش باهاته باتو خوشحاله ، با تو خود واقعی شو دوباره پیدا کرده ، با تو انگیزه پیدا کرده نزار که دوباره یکی از راه برسه و زندگیتونو زیرو رو کنه - علی جان ی چیزی میگم بهت تا آخرشو بگیر ، ببخش برادرشی شاید درست نباشه گفتنش ولی میگم که خیالتو راحت کنم - بگو - مریم برای من حکم هوا رو داره ، اگه نباشه دیگه این نفس بالا نمیاد دلم میخواد تموم زندگیمو به پاش بریزم 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴 ارتباط با ما https://eitaa.com/hoseiny110
♥   ‌          ꪶⅈ𝕜ꫀ 🌱عاشقی را چه نیاز است به توجیه و دلیل که تو ای عشق همان پرسش بی زیرایی ♥ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱 https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 چی شد که دیگه حرفِ دین، توی گوش بچه‌هامون نمیره؟ ▫️چی شد که میل به رعایت آداب و ظواهر دینداری در فرزندان‌مون روز به روز ضعیف‌تر شد؟ ▫️چی شد کار نوجوان‌هامون رسید به کف خیابون؟ ▫️کجا رو اشتباه رفتیم؟ . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
سخنرانی عید بیعت استاد شجاعی.mp3
13.64M
دنیا در حال غربال‌های آخر است برای تشکیل حکومت صالحان سخنرانی در اجتماع بزرگ ۱۴۰۲ در «صوتی کوتاه با بی‌نهایت نکته مهم» . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸 ✨﷽✨ ♥ بہ قلم ✍ : علی جان مریم تو این چند وقتیکه برای من جزءِ بد ترین روزای زندگیم بود خودشو بهم ثابت کردو باورم کرد و با اینکه واقعا می‌ترسید از شروع همچین زندگیی بهم اعتماد کرد این اعتمادش برام خیلی ارزش داشت ، تموم تلاشمو میکنم برای اینکه بتونم این لطف و محبتشو جبران کنم - علی : منو وحیدم فقط دلمون میخواد شاد زندگی کنه همین ، اینم به نظر من تنها کسیکه میتونه این حسو بهش بده فقط تویی ... - هما : آقایون نمیایید بیرون ما اومدیم - لبخندی زدو بدون اینکه لب به غذاش بزنه بلند شد و با هم رفتیم بیرون مریم دامنشو ی کمی بالا گرفته بود و با احتیاط از پله ها میومد پایین عزیزِ با حیای من ، نیم تنه ای که براش سفارش داده بودمم روی لباسش پوشیده بود وقتی رسید پایین نفس راحتی کشیدو گفت : آخيش تموم شد بالاخره و تازه سرشو بالا آورد و به علی نگاه کرد - نظرت چیه خوشگل شدم ؟ اشک تو چشمای علی جمع شده بود و مشخص بود خیلی داره خودشو کنترل میکنه - جلو رفتو آروم پیشونیشو بوسید و دستاشو دورش حلقه کرد و دیگه نتونست خودشو کنترل کنه رفتم تو حیاط تا راحت باشند ، روی تاب نشستمو سرمو تکیه دادم به پشت صندلیش و چشمامو بستم خدا رو شکر که علی پیشنهادمو قبول کردو اومد ، مریم واقعا حالش بد بود به این شرایط احتیاج داشت متوجه نشدم که چقدر گذشت تا علی اومد دنبالم - کجا رفتی امیرحسین؟ چشمامو باز کردمو بلند شدم - اینجام اومدم بیرون که راحت باشید - ممنون داداش ، واقعا لطف کردی - خواهش میکنم وظیفم بود ، بریم عکس بگیریم - بریم رفتیم داخلو سه پایه ی دوربینو تنظیم کردم و کلی با هم عکس انداختیم اونقدر علی و من شوخی کردیم و خندیدیم تا اینکه مریمم فاز شیطنتش گل کرد و چه عکسایی اونشب برامون شد با انواع و اقسام اداهای مریمو علی و هما خانوم خنده های از ته دلش بعد از اون همه اذیت شدن برام خیلی ارزش داشت چقدر دلتنگ شیطنتاش بودم و چقدر دلم میخواست بشینمو خنده هاشو تماشا کنم اون شب گذر زمان از دستمون در رفته بود ، اونقدر از دست علیو امیرحسین خندیدیم که از زور خنده مدام اشکای چشممو پاک میکردم تا اینکه از صدای خنده هامون هلیا کوچولو بیدار شدو تازه یادمون انداخت که نصفه شبه علی با بیدار شدنش گفت : اوه اوه هما جمع کن بریم تا بد خواب نشده که شب بیداریمونو تا صبح میکشونه و هلیا رو بغلش کردو آهسته ادامه داد : امیرحسین انصافا خیلی خوش گذشت ، بابت دعوتت ممنون ازین دعوتا تو برنامه ی کاریت زیاد داشته باش داداش - امیرحسین با لبخندی جواب داد : بله حتما ، خیلی خوشحال میشیم که تشریف بیارید - ولی یادم نمیره که املتو نزاشتی بخورم - من : عه چرا امیرحسین ؟ و بعد بلند زد زیر خنده - گفتم زیاد خندیدیم بعدش ی دعوا به پا کنم که بی مزه نشه فندق عمه از صدای علی سرشو از روی شونه ی علی بلند کردو مات زده به باباش نگاه کرد و علی زد رو پیشونیش - وای کارمون دراومد ما رفتیم که تا صبح بیدار باشیم 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴 ارتباط با ما https://eitaa.com/hoseiny110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هفته_دفاع_مقدس🌷 کی گفته که شهید فقط تو میدون جنگه شهید فقط یه واژه نیست شهید فرهنگه شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات🌷 الـٰلّهُمَ ؏َجــِّلِ‌ لوَلــیِّڪَ‌ اَلْفــَرَجْ‌
Shab24Ramazan93.4.3002Azizi.MP3
11.98M
📣آی کسی که داری حرف منو خوب گوش کن... 💠حضرت محمد (ص) ،حضرت زهرا (س) رو همیشه با صدا میزدن 👧🏻سیستم ذهن دختر به واکنش نشون میده 👦🏻 با کلام کاری نداره...😄 🔮 رو میتونید معنی کنید؟؟؟؟ ✅ دکتر سعید عزیزی . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
انسان شناسی ۳۱۹.mp3
11.72M
۳۱۹ | من یه عالمه آرزو دارم. می‌خوام در رشته خودم بهترین باشم! می‌خوام زندگی خوب و مرفهی برای خودم و خانواده‌ام بسازم! نمی‌خوام بچه‌هام توی حسرت خیلی چیزا بزرگ بشن؟ آیا این آرزوهای من، مانع رسیدن من به کمال انسانی و رشد روحی ام میشن؟ اگر اینطوره، پس زندگیم رو چجوری تأمین کنم؟ . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401