eitaa logo
سلام بر آل یاسین
22.5هزار دنبال‌کننده
820 عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 رمان آنلاین💫«رنج عشق»💫 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم🤗 کانال دوم : @hanakhanum
مشاهده در ایتا
دانلود
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : _ نمیخوام دخالت کنم اما اگه مشکلی هست بگید شاید تونستم کمکی باشم _ امیرحسین: نه مشکلی نیست _ هست آقا حامد اتفاقا خیلی هم بزرگه _ مریم ... _ ببخش امیر اما من هر طور که فکر میکنم میبینم دیگه تحمل این یکی رو ندارم چشماشو بستو نفسشو با فشار بیرون داد _ میشه ی طوری بگید که من بفهمم _ نیازی نیست بدونی حامد جان خودم باهاشون تماس گرفتم و کاراشو انجام دادم عصبی صدامو بردم بالا _ به همون خدایی که میپرستی اگر بخوای بری آسایشگاه دیگه اسمتو نمیارم ابروهای آقا حامد از تعجب بالا پرید _امیرحسین: اون همه برات لالایی خوندم که آخرش اینو بگی ؟ _ آقا حامد تو رو خدا بهش حالی کنید که من بیشتر ازین دیگه نمیکشم ، بهش میگم اون خونه رو براش آماده میکنم که با سرو صدای بچه ها ، ی وقت حالش بد نشه بازم حرف خودشو می‌زنه _ تقصیر تو نیست ... هنوز مونده تا بفهمی موندنم چه ارمغانی برات داره و چی به روزتون میاره _ چی میاره دیگه ازین بدتر ؟ ی دفعه صداش رفت بالا _ آره ازین صد پله بدتره ... هنوز نمیدونی زندگی با آدمی مثل من چه مصیبتیه ... اما من دیدم مریم ... دیدم آدمی رو که زن و بچش طردش کردنو الان خیلی ساله تنها زندگی میکنه _ اون حداقل به زنش فرصت داد اما تو از همین اول منو محکوم کردی به اینکه تنهات میزارم امیر شرایط ما فرق داره ... تو خودت پزشکی آروم آروم ی راهی پیدا میکنی _ راهی پیدا نمیشه ... اینقدر با من کل کل نکن ، من که بهت گفتم بزار پرس و جو کنم برای چی مدام رو اعصاب من راه میری _ به من میگی بزار پرس و جو کنم ، اونوقت به آقا حامد میگی تماس گرفتی کاراشو هم کردی ... 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : دوباره بغضم شکست و ادامه دادم : تو فردا می‌خوای بری آسایشگاه و به من میگی کل کل نکنم ؟؟؟؟ _ لا اله الا الله .. _ حامد : مریم خانم اگه اجازه بدید من با امیرحسین چند دقیقه‌ای صحبت کنم _ بله حتما ... هر چقدر دلتون می‌خواد صحبت کنید اما من همین الان میرم خونه تا اونجا رو آماده کنم با ابروهای بالا رفته نگاهم کردو ادامه دادم : _ آقای دکتر ... تو هرچی کوتاه بیام تو این مسئله کوتاه بیا نیستم فردا برمی‌گردی خونه چون من و بچه‌ها خیلی وقته که منتظرتیم و قبل از اینکه دوباره زیر گریه بزنم کیفمو از کمد برداشتم و رفتم بیرون تو ماشین که نشستم اشکامو پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم و با میثم تماس گرفتم _ سلام زن داداش _ سلام آقا میثم _ خوبین داداش خوبه؟ _ ممنون ، خوبه خدا رو شکر آقا میثم مزاحمتون شدم که بگم امیرحسین فردا مرخص میشه و می‌خوام براش خونه قدیمیمونو آماده کنم ، می‌تونید اگر کاری ندارید و مزاحم نیستم بیاید برای کمک می‌خوام یه کاناپه و فرش و یه سری وسایل از خونه ببرم اون طرف _ بله چرا که نه حتماً من تا یک ساعت دیگه کارم تموم میشه با مجتبی میام _ دستتون درد نکنه لطف می‌کنید بعد از اینکه راه افتادم با وحیدم تماس گرفتمو خواستم یه تلویزیون همراه با میزش و ی یخچال کوچیک برام بفرسته وقتی رسیدم خونه بچه ها دورمو گرفتن و نشستم روی مبل و زهرا خودشو تو بغلم جا کرد و مهدی و هادی هم دو طرفم نشستندو بزرگا هم روبه روم و خلاصه مصیبتی بود در کنار سوالات تموم نشدنی شون و توضیح دادن شرایط امیرحسین در حد فهم و درکشون ، و اینکه چرا باید اون خونه رو براش آماده کنیم تا اینکه آقا میثم و آقا مجتبی هم رسیدنو همگی رفتیم اون طرف و تا خود شب مشغول بودیم 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
سلام بر آل یاسین
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 #ࢪَنْجِ_عشـ‌ــق💞 بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهان
_ هنوز نمیدونی زندگی با آدمی مثل من چه مصیبتیه ... اما من دیدم مریم ... دیدم آدمی رو که زن و بچش طردش کردنو الان خیلی ساله تنها زندگی میکنه 😔 آقای دکتر فراموش کردی مریم ، مریمه و هیچوقت دنبا روی اون خانوما نیست 😔😢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛡در فتنه ها چجوری مراقب بقیه باشیم ؟ | انتشار حداکثری با شما ✅ 🇮🇷 اتحادیه عماریون 🔺همدلی 🔻انقلابی گری . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عزت و ذلت دست خداست 🌺 ┄┅┅┅┅❁🤍❁┅┅┅┅┄ ‎‌‌. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی! این بنده چه داند که چه می باید جُست؟ داننده تویی؛ هرآنچه دانی، آن ده ... ☺️❤️ . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو دلت بیشتر از ما تب ِهجران دارد .. الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها.. 🤲🏻 . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : فردا ساعت ۱۱ وقتی که بچه ها مدرسه بودند بالاخره عزیزم بعد از مدت ها پا گذاشت تو حیاط خونه فقط به خواهر برادراش و همسراشون گفته بودم بیان تا شلوغ نباشه و اذیت نشه حتی از ترسم سه قلوها رو پیش دریا گذاشتم و نیاوردمشون وقتی از پنجره ی پذیرایی تو حیاط دیدمش ناخودآگاه نشستمو به شکرانه ی برگشتنش به سجده افتادم راضیه با صدایی که از زور بغض می‌لرزید صدام کرد _ مریم جان چشمت روشن باشه عزیزم پاشو ... پاشو با هم بریم تو حیاط سر از سجده برداشتمو اشکامو پاک کردم ؛ با کمکش بلند شدم و همراه خاله شکوهی که اسفند به دستش بود رفتیم بیرون اون لحظه سعی کردم تموم دل خوری هامو از رضوان و راضیه گوشه ی دلم دفن کنم ... الان فقط عزیزم مهم بود و سلامتیش با همه سلام و احوالپرسی کردو از پله های ایوون اومد بالا از پشت حاله ی اشکی که نگاهمو پر کرده بود تار میدیدمش ، مدام چشمامو پاک می‌کردم اما مجالی برای دیدنش برام نمیگذاشت و دیدم دوباره تار می‌شد _ سلام ولوله بانوی من ، آخر تهدیدت جواب دادو اومدم _ خوش اومدی عزیزم بدون اینکه حضور کسی رو در نظر بگیره اومد جلوترو پیشونیمو بوسید _ بچه ها ... _ میارمشون قربونت برم ، یکمی خلوت بشه همه شونو میارم _ بریم تو هوا سرده سرما می‌خوری _ آقا حامد : تا نرفتید داخل ما هم خداحافظی کنیم ‌... کاری نداری ؟ 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : _ امیرحسین : کجا ؟؟؟ بیا تو ی چایی بخور _ خستم برم خونه یکم بخوابم و بعد راه بیفتم برم مطب ؛ مریم خانوم بعد از مطب با مجتبی میایم دوباره ، همون موقع بچه‌ها رو بیارید _ بله چشم نگاهم که بهش افتاد چشماشو هاله‌ای از غم پوشونده بود ، لبخند تلخی رو لباش نشست اما چیزی نگفت بقیه شاید برای اینکه دلشو به دست بیارن اومدن تو و چند دقیقه ای نشستن و بعد از پذیرایی مختصری بالاخره رفتنو با هم تنها شدیم انگار آقا حامد به همه شون سفارش کرده بود دورش نباید شلوغ باشه با رفتنشون تازه وقت کرد نگاهش تو پذیرایی چرخید ؛ فقط یک کاناپه و دو تا مبل تک نفره و یه فرش ۹ متری و یه تلویزیون گذاشته بودیم مطمئناً براش خیلی سخت بودو سعی میکرد چیزی به روم نیاره ؛ خونه‌ای که هر وقت میومد بچه‌ها دورشو می‌گرفتند و همیشه شلوغی و شیطنت شون توش موج میزد اونقدر که فرار می‌کردیم و به آشپزخونه پناه می‌بردیم تا با هم بتونیم حرف بزنیم حالا پر از خالی بود وقتی بلند شد و رفت دستشویی بغضم شکست و گریه م گرفت ؛ نمی‌دونم چرا ناخودآگاه با خانم حضرت زهرا شروع کردم به درد و دل کردن و زیر لب گفتم : خانم جان شما رو به دل داغ دیده ی زینبتون قسم دستشو بگیرید ... امیر من نمی‌تونه این وضعو تاب بیاره ... آدم به اون فعالی که هیچ جا بند نمی‌شد نمی‌تونه تو این چهار دیواری اسیری رو تحمل کنه دیر یا زود کم میاره می‌بره در دستشویی که باز شد ، اشکامو فوری پاک کردم ، لبخندی گوشه لبم کاشتم و گفتم : اِ وضو گرفتی ؟ الان برات جانماز میارم رفتم تو اتاق و براش جانمازی آوردم و پهن کردم دستت درد نکنه 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید 📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f ✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه. 💢💢💢💢💢💢💢💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆خدایا؛به‌یقین جز تو احدی مرا پناه نمی‌دهد... . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
بی‌قراری یعنی.mp3
9.33M
🔊 صوت_مهدوی 📌 پادکست «بی‌قراری یعنی...» 👤 استاد و استاد 🌄 به این فکر کردی که من برای برطرف کردن موانع ظهور چه نقشی دارم؟ ⭕️ ما داریم در بدترین عذاب الهی زندگی می‌کنیم. الـٰلّهُمَ ؏َجــِّلِ‌ لوَلــیِّڪَ‌ اَلْفــَرَجْ‌ . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
𓍲🌱🪷🦢 اگه امروز بتونی یک تفاوت کوچک در زندگیت ایجاد کنی، امروز تبدیل به یکی از متفاوت‌ترین روزهای عمرت میشه ... یک ذره مهربون‌تر باشی یک ذره آروم‌تر باشی یا یک ذره بیشتر به خداوند اعتماد کنی یا یک ذره بیشتر قدر خودت رو بدونی یا یک ذره شکرگزار تر باشی و یا یه ذره بیشتر برای رسیدن به هدفات تلاش کنی!! ‎‌‌‌╲\╭┓ ╭ 👩‍💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخخخخخخخخخ ❗ بعضی وقتا دقیقاااا همینه . 🥺 ‎‌‌‌╲\╭┓ ╭ 👩‍💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum ┗╯\╲
📌 حیات دوباره... 🌧 تو آمدی تا بارانِ هدایت باشی بر کویر دل‌ها و آن امانت الهی را به دستان آخرین خورشید بسپاری. خوش آمدی که آمدنت دل‌هایمان را حیات دوباره بخشید. 🌸 سالروز ولادت باسعادت پدر منجی عالم حضرت (علیه‌السلام) مبارک باد. . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸️اخلاق از نقطه ای اغاز میشود... . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
با صدا ببینید 🎼 صدای بارون🌧 حال آدم و خوب میکنه☺️ 🌤امروز مثل یک بــرگ برنده در دستان توانمند شماست،😉 🌱این به شما بستگے داره ڪه از این فرصت طلایے چه طورے استفاده ڪنین. 🌱به امروزتــون به عنوان یک پله براے رسیدن به یڪے از آرزوهاتـون نگاه ڪنین،اونوقته ڪه خوب مے بینین تلاشتون چند برابر میشه.!!! 🌱فـراموش نڪنین این شما هستین ڪه بــاید به آرزو هاے شما برسه نه هیچڪسه دیگه 🌱پس منتظر نباشین و از هر ثانیه بـراے موفقیت و رسیدن به آرزوهاتون استفاده ڪنین🌼 لبخند بزنین، امروز بــراے شماست😊 صبحتون بخیر و شادی ☕️🥧 ‎‌‌‌╲\╭┓ ╭ 👩‍💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum ┗╯\╲
قرب به اهل بیت ۱۳.mp3
10.42M
چرا ما یه موقع‌هایی از دست خدا و اهل بیت علیهم السلام شاکی میشیم؟ چکار کنیم هیچ وقت بین‌مون شکرآب نشه؟ مجموعه (علیهم‌االسلام) ۱۳ | . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
💛🌿 شیفت‌شب؛ زندگی به حلاوت خمره‌های عسل و خروشانی امواج دریا... همانقدر شیرین و دلچسب، همانقدر طوفانی و پرجوش‌وخروش😊🦋 با گرمای نگاهتون، من و داستان را همراهی کنید🌿 -آئینه✍🏻 💛🌿
سلام و عرض ادب خدمت دوستان عزیزم از امروز صبح ها با رمان جذاب شیفت شب هم در خدمتتون هستیم 🙏🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-🌿🌻- ∞﷽∞ 🌙 .ستاره‌اول. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ "علی" گوشی طبی را پایین آوردم. نوار قلب را دوباره چک کردم‌. _پدرجان! دُز داروهاتون باید بالاتر بره. مشکلتون حاد تر شده. گفته بودم که استرس و عصبانیت ممنوعه! هوفی کرد و نگاه غمگینش را به من دوخت: _ای بابا! پسرم یه چیزی میگی‌ها؛ توام اگه مثل من سرپرست سه تا خونواده بودی و دختر دم بخت و اولاد زیاد، داشتی، الان وضعیتت بدتر از من بود! استرس قسط و پولِ خورد و خوراک، جای سالم برای آدم نمیذاره. ناراحت شدم. راست می‌گفت بندهٔ خدا. دارو را تجویز کردم و به دستش دادم. باتشکری خمیده بیرون رفت. هنوز توی فکر پیرمرده بودم که یکدفعه در اتاق باز شد. آرمان با نیش باز خودش را داخل اتاق انداخت: _چطوری دُکی؟ ابرویم را بالا انداختم: _اینجا طویله‌س که سرت‌و انداختی پایین اومدی تو؟ یه در زدن انقدر کار داره؟ روی صندلی خودش را ولو کرد و لم داد. _شایدم باشه! متعجب گفتم: _چی باشه؟ راحت و صریح حرفش را زد: _طویله دیگه!! عصبی شدم‌. آمدم یک چیزی بارش کنم که گوشی‌ام زنگ خورد؛ با چشمم برایش خط و نشان کشیدم و جواب دادم. _بله؟ _الو آقای دکتر؟ یه مریض اوردن اورژانسی. دکتر نیک‌نام سفارشش‌و کردن و گفتن حتما خودتون باشید. _خود دکتر کجاست؟ _یکی از مریض‌هاشون بعد عمل عفونت کرده رفتن بالا سر اون‌. سریع از جایم بلند شدم و تند تکرار کردم: _اومدم، اومدم. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ به‌قلم‌‌ِ‌ آئینه✍🏻 .
-🌿🌻- ∞﷽∞ 🌙 .ستاره‌دوم. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ تلفن را که قطع کردم برای آرمان چشم و ابرو آمدم. بیشتر روی صندلی لم داد و دستش را تکیه‌گاه سرش کرد. _کی بود دُکی؟ روپوشم را مرتب کردم و یقه‌اش را صاف‌. گوشی طبی‌ام را از روی میز چنگ زدم. _پرستار اورژانس بود. صدایش را کشید و لحنش را شبیه لات‌های خیابانی کرد: _جووون! با تو چی کار داشت؟ از پشت میز بیرون آمدم و آن را دور زدم. قدم‌هایم را تا نزدیکی آرمان کشاندم. کنارش ایستادم و لگدی به پای رو هم انداخته‌اش زدم. صورتش درهم رفت و آخی پشت لب‌هایش ماند. _خیر سرت دکتر مملکتی! چرا جفتک می‌پرونی؟ متاسف نگاهش کردم. _تو آدم بشو نیستی‌! مریض دارم باید برم توام پاشو برو. مگه امشب شیفت نیستی؟ ابرو بالا انداخت و نوچی کرد. سی‌ و‌ دوتا دندانش را بیرون ریخت‌‌. _امشب با عیال قرار دارم! چشم ریز کردم. _از کی تا حالا با عیال قرار می‌ذارن؟ بلند شد و کنارم تمام قد ایستاد‌‌. پیراهنش را صاف کرد و دستی به موهای لختش کشید. _از همین حالا. تو چی شیفت شبِ پیمان‌و گرفتی؟ هومی کردم و از اتاق بیرون زدم. آرمان هم دنبالم راه افتاد. سالن را در عرض چند ثانیه طی کردیم و به اورژانس رسیدیم. همیشه از جوّ اورژانس بدم می‌آمد. اینجا صدای آه و ناله‌‌ی بیماران بدحال بیشتر از بخش‌های دیگر بود. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ به‌قلم‌‌ِ‌ آئینه✍🏻 .