فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه حالی خواهیم داشت؟..
#امام_زمان
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رَبّ إنَّی لِما أنزَلتَ إلَی مِنَ خَیرِ فَقیر
پروردگارا؛ من به هر خیری که برایم میفرستی ،سخت نیازمندم... 🌱
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌عزیز من همه ی پیغمبرا آرزو
کردند یار امام زمان(عج) ما باشند!!!
#امام_زمان❤
#استاد_رائفی_پور🌱
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها.. 🤲🏻
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فرزند_پروری
عمه با بقیه فرق داره؟
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
-🌿🌻-
∞﷽∞
#شیفتِشب🌙
.ستارهسوم.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
چشمی در اورژانس گرداندم. دور یکی از تختها ازدحام جمعیت بود. کنجکاو شده بودم و حدسم این بود که بیمار مورد نظرم هست. سرپرستار گردن کشید و من را دید.
با گامهای بلند، جلو رفتم.
_چه خبره اینجا؟
نگاهها چرخیدند و رویم نشستند. آقای مردانی با دستگاه فشار، عصبی بالای سر بیمار ایستاده بود.
_دکتر نمیذارن کارمون رو انجام بدیم.
متعجب به دختری محجبه که با رنگ پریده روی تخت افتاده بود، نگاه کردم. خانمی هم کنار تختش ایستاده و مشغول صحبت و توجیهش بود.
روی صحبتم را با دختره کردم.
_سلام. مشکلتون چیه؟
دخترک لبهایش را تر کرد. انگار که دهانش خشک شده باشد. بیجان دلیلش را بیان کرد.
_من نمیخوام...یه آقا فشارم رو بگیره و بهم سُرم بزنه!
احساس خاصی داشتم. حال دلم عوض شد. چشمانم برقی زدند. در دلم مورد تحسین و تمجید قرارش دادم. صورتم را سمت آقای مردانی چرخاندم.
_چرا ندادین خانم محبی بزنه؟
عضلات پیشانیاش را سفت کرد و چروک انداخت.
_خانم محبی و بقیهی پرستارها رفتن پیش دکتر جلالی؛ یه مریض تصادفی اوردن.
با سر به سرپرستار اشاره زدم.
_خوب ایشون که بودن.
نیم نگاهی به سرپرستار انداخت. کلافهتر از سری قبل، دلیل آورد.
_تازه اومدن. امروز خیلی شلوغیم!
خانمِ همراه، میان صحبت من و مردانی، سعی کرد دخترش را راضی کند.
_مامان جان الان حالت خوب نیس این حرفا چیه! دکتر محرمه بذار کارشون رو بکنن...
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
بهقلمِ آئینه✍🏻
#کپیبههرنحویغیرقانونیوحراماست.
پارت اول شیفت شب 👇👇
https://eitaa.com/salambaraleyasin1401/34703
..
-🌿🌻-
∞﷽∞
#شیفتِشب🌙
.ستارهچهارم.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
نگاه تبدار و بیحالش را روی مادرش انداخت.
_وقتی پرستار خانم هست...چرا آقا؟
کاسهی صبر مردانی لبریز شد و جوش آورد. _خانم شورش رو دراوردین چه وضعشه!
تو این هاگیر و واگیر فکر حرام حلاله.
من گردن میگیرم اون دنیا شما گناه نکردین، بذار کارمو بکنم دیگه...
عسلیهای دخترک ترسید و از حدقهاش بیرون زد. رنگ پریدگیاش بیشتر شد. دندان بهم ساییدم و به مردانی تشر زدم. بازویش را در چنگالهای مردانهام گیر انداختهام و از تخت دورش کردم.
_آقای مردانی ما اینجا باید یه فضای آروم برای مریض ایجاد کنیم نه اینکه خودمون باعث تشنج بشیم!
برایش گران تمام شد. جلوی جمع بهش تذکر داده بودم. دست خودم نبود؛ حق نداشت سر یک کسی ضعیفتر از خودش آن هم بیمار، اینطور داد بزند.
برگشتم پای تخت. پیشانی مادرش را اخمی چروکیده کرده بود اما خودش آرام بود. البته تظاهر میکرد که آرام است. چند لحظه یکبار گوشهٔ چشمش جمع میشد از درد.
نفس عمیقی کشیدم و مختصر لب زدم.
_عذرمیخوام!
اخمهای مادرش باز شد و کوتاه نگاهم کرد.
_نه چرا شما آخه.
حرفی نزدم، آرامش رفتهام را جمع کردم. به سرپرستار اشاره کردم جلو بیاید. آرام پرسیدم:
_اون مریضی که دکتر نیکنام گفته بودن کدومه؟
با دست دخترک را نشانه رفت.
_ایشون هستن. دکتر سفارش کرده بودن بیاین بالا سرشون. ظاهراً ناراحتی قلبی دارن و حمله بهشون دست داده.
زیر چشمی نگاهش کردم.
_نوار قلب گرفتین؟
سرم و فشار هم خودتون زحمتش رو بکشید.
چشمی گفت و طرف دخترک رفت. سرپرستار سُرم را آورد.
_عزیزم آستینت رو بزن بالا.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
بهقلمِ آئینه✍🏻
#کپیبههرنحویغیرقانونیوحراماست.
-🌿🌻-
∞﷽∞
#شیفتِشب🌙
.ستارهپنجم.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
صورتش را سمت مادرش چرخاند. فکر کردم شاید از سوزن میترسد اما؛ با چشم و ابرو من را نشانه رفت. آیه را خواندم. با لبخند ریزی که سعی در پنهان کردنش داشتم، از تخت فاصله گرفتم. من نامحرم بودم!!
_کولاک میکنی دُکی!
سر بلند کردم و با تعجب به آرمان نگاه.
_تو نرفتی هنوز؟
با دست به تخته سینهام زد.
_زِکی...صحنهی گرد و خاک دُکی جون رو از دست بدم؟
متأسف سرم را تکان دادم.
_تو آدم نمیشی نه؟ این چه وضع حرف زدنه؟ خیر سرت تحصیل کردهای، دکتری!
دستش را در هوا پرت کرد و موهای بازیگوشش را صاف.
_بذار در کوزه آبشو بخور! بذار راحت باشم توام. مامانم میخواست با مدرکم پُز بده که داره میده...
بعد با نگاهی ریز، مچم را گرفت.
_راستی تو چرا نیشت بازه؟
گردن کشید و تخت را دید زد.
_حوری موری دیدی، انقد سر کیفی؟
کتفش را گرفتم و او را پایین کشیدم. چشمهای کجرویش را سمت خودم، راست کردم.
_بیا پایین بچه! اون لقمه اندازهی دهن تو نیست.
ابرو بالا انداخت و یکوری خندید.
_جووون بابا غیرت! داشتیم دُکی؟
ما رو اینطوری شناختی؟ ما از این بقچه پیچها نمیخوایم. رنگارنگش بیرون هست.
داشت با حرفهایش روی اعصابم رژه میرفت. گاهی زیادی رو مخ میشد...
_آرمان دستم داره هرز میشه!
زودتر برو تا دکور صورتت پایین نیومده...
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
بهقلمِ آئینه✍🏻
#کپیبههرنحویغیرقانونیوحراماست.
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/salambaraleyasin1401/34703
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ کس مثل خدا نقد حساب نمیکنه!
آخه خودش با کلام نورانی میگه:
👌بخوانید تا اجابت کنم شما را
🍁 این یعنی من و تو اگه چیزی نخوایم خودمون در حق خودمون جفا کردیم❤️
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت969
جوابی ندادم که ادامه داد
_ مریم جان ... اون حال من کاملاً غیرارادیه باور کن نمیتونم روش تسلطی داشته باشم ، حتی نمیبینمت خدای نکرده ممکنه اتفاق بدی برات بیفته و یک عمر پشیمونی بار بیاد
_ پس چرا الان ...
_ چراشو نمیدونم فقط اینو میدونم که اگر بفهمم دفعه دیگه این کارو کردی مطمئن باش بی برو برگرد رفتم آسایشگاه ، پس قول بده ازم دور میشی
اشکی از گوشه ی چشمم چکید که عصبی و با صدای بلندی گفت
_ گریه نکن جواب منو بده
سرمو به معنای تایید تکون دادم
دو اینکه شبا اون خونه پیش بچهها میخوابی
سکوت
_ اگر گذاشتم بیمارستان کنارم بمونی به خاطر این بود که خیالم راحت بود پرسنل بیمارستان اونجا حضور دارند اگر حالم بد میشد کسی بود به دادت برسه اما اینجا هیچکس نیست ، پس دیگه حق موندن نداری
و سه اینکه بچه ها نباید به پای من بسوزند پدرشون که اینطوری مادرم نداشته باشند معلوم نیست بعدها چی به سرشون میاد پس مدام چپ و راست بلند نمیشی بیای اینجا
ناباور دودوی چشمام تو نگاه بی انصافش چرخید ، اما ناجوانمردانه ازم رو گرفت و دست کرد تو جیبش و ی کارت بانکی گرفت به سمتم
_ اینو بگیر ...
با شمام ...
وقتی دید عکس العملی نشون نمیدم کارتو گذاشت کف دستم
_ این باشه پیشت تا وقتی که حقوق بیمم درست بشه ... درست که شد اونم میدم دست خودت باشه
آروم آروم اشک تو چشمام نشست ... ذره ذره واقعیتو داشت رو سرم آوار میکرد
_ میدونم مخارج ۸ نفر واقعاً سخته حقوق بیمه هم که خیلی ناچیزه
با چند تا نشر کتب پزشکی دیروز که نبودی صحبت کردم اونا به مترجمی که خودش متخصص باشه خیلی احتیاج دارند مسلماً درآمدش به اندازه ی کار قبلیم نیست اما هم بیرون نمیرم که حالم بد بشه هم اینکه ی گوشهای از مخارجو پر میکنه ، اینطوری دیگه به ی دردی میخورم
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت970
اگر حالم روبه راه بشه با پروفسور والتر صحبت میکنم اگه اجازه داد نتایج تحقیقاتمونو تو ایران به چاپ برسونم
حواسش به کجاها که نبود ... با این حالش میخواست کار کنه برای منو بچه ها
نگرانی هاش دلمو آتیش میزد ... هر لحظه که میگذشت تازه درک میکردم پشت این نگاه به ظاهر آرومش چه ترسای بزرگی وجودشو در برگرفته
همینطور که حرف میزد بی اختیار سرمو گذاشتم روی سینش و خودمو تو آغوشش جا کردم
چند لحظهای مکث کردو روی موهامو بوسید ، دستاشو آهسته بالا آورد و دور شونه هام حلقه کرد
_ فقط ... مریم جان ... ازین به بعد باید .... حواست خیلی به مخارج خونه باشه
به اینجا که رسید دیگه صداش به وضوح میلرزید و اشکای من تو صورتم غلت میخورد و بلوزشو خیس میکرد
_ فعلا که بچه ها کوچیکند نمیشه به دریا خانوم بگیم نیان ... برای اینکه مخارجشو تامین کنیم زمینی که تو دماوند خریدمو میفروشم اونو میزاریم برای حقوق خاله شکوه و دریا خانوم ....
همینطور ادامه میداد و نمیدونست با حرفاش چه آتیشی به جونم میندازه
دیگه تاب حرفاشو نداشتم
سرمو بلند کردمو دستای لرزونمو گذاشتم رو لباش تا دیگه ادامه نده و گودی گردنشو بوسیدم
***
بچه ها دیگه سفارش نکنما رفتیم پیش بابا ی وقت صداتون بالا نره ها
چشمتونم به من باشه که هر وقت اشاره کردم همه تون میرید بیرون کوچولوها رو هم میبرید باشه
_ باشه
جای توپ بازیو دنبال بازیو اینجور چیزا هم نیست
_ زهرا : پس شیکال کنیم ( چیکار کنیم )
_ داریم میریم بابا رو ببینید
اگه بخواید اونجا شیطونی کنید زود برمیگردیم خونه
_ زینب : من قول میدم ساکت باشم اگه اینا شیطونی کردن برشون گردون من پیشش بمونم
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
_ تو دست و بالم به هیچ وجه نمیمونی خب ؟
_ فقط ... مریم جان ... ازین به بعد باید .... حواست خیلی به مخارج خونه باشه
مرد باشی و نتونی برای نگرانی هات کاری بکنی ...!!!😞
لینک نظرات در مورد رنج عشق 🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید
📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید
https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f
✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه.
💢💢💢💢💢💢💢💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گرچه دوریم زتو، با تو نفس میکشیم...❤️
👤 #کلیپ «با تو» تقدیم نگاهتان
▫️ #امام_زمان
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا
ای مهربان پروردگارم
روزم را با نام و حضور تو آغاز میکنم
حضوری که آشکار است
در درختان و در برگهایشان
در انوار نورانی خورشید
در نوای زیبـای پرندگان
در هوای دلنواز صبحگاهی
در نعمت های بیکرانت
خـدایا شکرت 🙏
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum
┗╯\╲
-🌿🌻-
∞﷽∞
#شیفتِشب🌙
.ستارهششم.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
خندهاش را آزادانه رها کرد. دستی به شانهام زد و گفت:
_بزن بزنم بلدی؟
باشه خب آروم باش تیریپ دکتریت بهم نخوره، ما که رفتیم. عیال و خانم والده منتظرن...
دستم را پشت کمرش گذاشتم و کمی هلش دادم.
_خیر پیش. آرمان...
نیمرخش را برگرداند و با خندهٔ یکور نگاهم کرد.
_چیه دلت برام تنگ شد؟
چینی به بینیام دادم و نگاهم را مشمئز کردم.
_این همه اعتماد به نفس رو از کجا میاری، رو دل نکنی!
خواستم بگم رنگ سبزلجنی به آبی آسمانی نمیاد؛ دختر کش نیست!
شصتش را به نشانهی تایید حرفم بلند کرد و بلند گفت:
_میخوام ردش کنم...
کِیس جدید دارم!
قبل از اینکه چیز دندان گیری در جوابش بگویم، سرپرستار صدایم زد.
_دکتر سعیدی...
متأسف سرم را تکان دادم. پا کج کردم و سمت تختِ بیمار رفتم. سرپرستار، با سِرم وصلنشده ایستاده بود و من را نگاه میکرد.
متعجب نگاهی به او کردم.
_چیشده خانم فلاح؟
سِرم را نشانم داد و نالید:
_رگ نداره اصلا.
گام دیگری برداشتم و جلوتر رفتم. دخترک سریع چادرش را روی دست برهنهاش انداخت. چرا با هر حرکتش دلم میلرزید؟
حس غریب و آشنایی داشتم!
سرم را تکان دادم تا این افکار از سرم بپرد. با حیرت پرسیدم:
_شما سرپرستارید رگ نمیتونید پیدا کنید؟
چهرهاش درهم رفت و یکجوری شد.
_دکتر پیدا نمیشه؛ اصلا بیاین خودتون امتحان کنید.
انگار به دخترک برق سه فاز وصل کرده باشند. سریع به سمت مادرش برگشت و لب زد "نه مامان".
مادرش هم کلافه بود وهم نگران. سوالی نگاه میانمان دواند.
_کس دیگهای نیست؟
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
بهقلمِ آئینه✍🏻
#کپیبههرنحویغیرقانونیوحراماست.
-🌿🌻-
∞﷽∞
#شیفتِشب🌙
.ستارههفتم.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
خانم فلاح، نگاهی به مادرش انداخت.
_نه، مریض اورژانسی داشتیم بیشتر پرستارا رفتن.
مخاطبش را عوض کرد و من را خطاب کرد.
_دکتر بیاین امتحان کنید دیگه!
برای این کار کراهت داشتم، رو به دخترک کردم و اجازه خواستم.
_اجازه میدین من انجام بدم؟
اخم ریزی از نارضایتی روی پیشانیاش نشست. قبل از اینکه اعتراض کند، گفتم:
_فقط یه قسمت کوچیک رو باز بذارید.
خانم فلاح دستکش بدین که دستم به دست خانم نخوره.
حس کردم نفس آسودهای کشید. خانم فلاح رفت و برایم دستکش آورد. سِرم را از دستش گرفتم. کش را بالای دستش بستم.
_مشت کنید لطفاً.
دستش را سفت مشت کرد. روی دستش ضربه زدم. چه بد رگ بود!! سوزن را آرام فرو کردم کنار همان سوراخهایی که خانم فلاح ایجاد کرده بود.
یک لحظه از بالای چشم فشرده شدن پلکهایش را دیدم. حالم بد شد...
چرا از درد کشیدنش رنج بردم؟
رگ دوباره در رفت. ناراحت از اینکه دوباره باید سوزن را در بیاورم، به او نگاه کردم.
لب پایینش را به دندان گرفته بود. لب گزیدم و مردد گفتم:
_متاسفم اون یکی دستتون رو میدید؟
این انقد سوزن خورده دیگه جا نداره.
مادرش سریع آستین دست دیگرش را بالا داد. قبل از اینکه چیزی معلوم شود، دخترک سریع رویش چادرش را انداخت.
خندهام تا پشت لبهایم آمد. اما اجازهی رونمایی بهش ندادم. تخت را دور زدم و کنارش ایستادم. مادرش کمی عقبتر رفت.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
بهقلمِ آئینه✍🏻
#کپیبههرنحویغیرقانونیوحراماست.
صعود به پارت اول شیفت شب 👇👇
https://eitaa.com/salambaraleyasin1401/34703
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکی اومد اِصرار اِصرار...
منو طلسمم کردن، سحرم کردن...
#شیخ_عباس_صراف
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت971
_ زینب قبلاً با هم در این مورد حرفامونو زدیم مگه نه ؟
_ آره اما دلم براش خیلی تنگ شده
_ همیشه که اینطوری نمیمونه عزیزم انشالله خوب میشه و دیگه مثل قدیما همه با هم زندگی میکنیم ....
الان باید به هر چی که عمو حامد میگه گوش کنیم تا حالش خوب بشه
... زهرا جان چه کار میکنی گل سرتو برندار
_ نیخوام ، خگوسی مُخوام
_ خرگوشی کدومه ؟
_ زینب : اون تل خرگوشیه رو میگه مامان ، بزار الان براش میارم
تلو که گذاشتم رو سرش هادی گفت منم اَژینا مُخوام
همه شون دلبرانه زدن زیر خنده
_ امیرعلی : مردا که از این چیزا نمیزنن ببین منو امیر محمد و امیرمهدی هم نزدیم
_ نه فکر کنم آقا هادی منظورش بیسکوییت بوده مگه نه
پسرکم سرشو بالا پایین کرد و مغرور کنار برادراش ایستاد
دست گذاشتم روی دهنم که خنده مو کنترل کنم
_امیرمحمد : بیا اینم بیسکوییت
_ بچه ها عمو اینا منتظر نشستن بریم دیگه
وقتی وارد خونه ی قدیمی مون شدیم بچه ها نگاهشون تو پذیرایی چرخیدو با دیدنش به سمتش پرواز کردن و بماند که چقدر بچه ها رو بوسیدو تو بغلش گریه کردند
زینب چسبیده بود بهشو چنان با سوز حرف میزد و میبوسیدش که اشک هممونو درآورد
خاله شکوه و رضوان کنار در آشپزخونه بودنو صورتشون خیس از اشک بود
آقا حامد و آقا مجتبی هم تقریباً نزدیک به امیرحسین ایستاده بودند اشک تو چشماشون جمع شده بود
و البته همه مون نگران بودیم با این هیجانی که الان داشت حالش بد نشه اما در عین حال توان اینکه جلوشونو بگیریم نداشتیم ، بچهها حق داشتند بعد از این همه دوری خودشونو تو بغلش جا کنن و از دلتنگیهاشون بگن
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت972
تو همین افکار بودم که امیرحسین گفت : عزیزای دل بابا نمیخوان بیان بغلم ؟؟؟
رد نگاهشو گرفتمو به پایین پام رسیدم ... هادی به پام چسبیده بود و زهرا هم رفته بود زیر چادرم و مهدی هم پشتم قایم شده بود
فندقای دوست داشتنی من هنوز حافظه بلند مدتشون اونقدری تکامل پیدا نکرده بود که بتونند پدرشونو به یاد بیارند ، حتی زهرا که تا چند وقت بعد از رفتنش اون همه بیتابی میکرد عکس العملی نشون نداد
همیشه موقع دیدن غریبهها اینطور بهم میچسبیدند و این یعنی امیرحسین کاملاً براشون غریبه بود
_ من : بچه ها بابا امیرحسینه همونی که این چند وقت تصویری باهاش حرف میزدید
خودشونو بیشتر بهم چسبوندن که
امیرحسین گفت : رضوان جان اون بستنیها رو از تو یخچال میاری بی زحمت
رضوان بستنی ها رو آوردو داد دستش
_ به به ببینید اینا مال کیه ؟
زینب : آخ جون یادت بود من بستنی عروسکی دوست دارم بابایی
_ بله ، مگه میشه یادم بره عزیز دل بابا چی دوست داره
بعد به امیرمحمد و امیرعلی هم بستنی هاشونو داد
و اولین نفر ، قلقلی کوچولوم (مهدی ) از کنار چادرم سرک کشید و به دست امیر حسین نگاه کرد
_ اگه گفتین این یکی مال کیه ؟
آقا مجتبی : فکر کنم مال منه داداش
امیرمهدی از پشت چادرم گفت : نه مال منه
صدای خنده ی همه مون بلند شد
_ هرکی بستنی میخواد باید بیاد ی بوس به بابا بده
زینب که دوباره امیرحسینو بوسید دیگه شکمو کوچولوم طاقتشو از دست داد ... دم گوش هادی چیزی گفت و شروع کردند به مشورت
آقا حامد : انگار میخوان اورانیوم غنی کنند ، ی بستنیه و بغلشم ی بوس ناقابله دیگه
بعد از مدتها از ته دل خندیدو برق چشمای مشکیشو به وضوح میشد دید وقتیکه امیرمهدی و امیرهادی به سمتش قدم برداشتند
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
.
اون قلقلی تونو بدید من ی گاز ازون لپش بگیرم که اون امیرهادیو هم راه انداخت و بابا شو خوشحال کرد 😊
لینک نظرات در مورد رنج عشق 🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید
📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید
https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f
✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه.
💢💢💢💢💢💢💢💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌زندگی توی آخرالزمان خیلی سخته..
#امام_زمان❤
#استاد_رائفی_پور🌱
🇵🇸قدس رمز ظهور است🇵🇸
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401