eitaa logo
سلام بر آل یاسین
22.5هزار دنبال‌کننده
820 عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 رمان آنلاین💫«رنج عشق»💫 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم🤗 کانال دوم : @hanakhanum
مشاهده در ایتا
دانلود
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : _ امیرعلی : یعنی الان که جدا شدید شما دیگه سختی نمی‌کشی ؟ چی بگم به اینا آخه ؟ بگم ازم خواسته خیر سرم بچه هامو ول کنم و بدم به اینو اون و برم دنبال زندگی خودم ؟؟؟؟ _ بابا می‌خواسته که ... می‌خواسته که من ... بچه ها ی سری مسائلو باید بزرگتر بشید تا بفهمید فقط تا این حد بدونید بابا دلش نمی‌خواسته که ما در نبودش سختی بکشیم برای همین ی چیزایی رو خواسته که من مخالف بودم با انجامش ... و عوض انجام اون کارا ، ما دست به دست هم میدیم و زندگی مونو حفظ می‌کنیم تا اینکه برگرده _ امیرعلی : اگر برگرده دوباره با هم عروسی میکنید ؟ _ بله صد در صد ، من به بابا گفتم همگی منتظرش میمونیم ... هنوز ما رو به یاد نیاورده اما خاله بیتا می‌گفت عکس همه مونو گذاشته زیر بالشتش مهم اینه بچه ها ... مهم باباست که داره خوب میشه ، نه حرفای مسخره ی دیگران ؛ مهم اینه که ما با هم این روزا رو پشت سر میزاریم مگه نه ؟ امیرعلی : آره وقتی بابا برگرده خودش جوابشونو میده _ امیرمحمد : من دیگه نمیرم خونه ی اونا _ نمیشه نری امیرمحمد و گرنه دوباره الم شنگه به پا میشه _ دیگه نمیخوام ببینمشون _ شما میتونی منیژه رو نبینی ولی بقیه رو نمیشه ... _ آبچی راضیه و آبجی رضوانم نمیخوام ببینم امیرعلی: منم همینطور _ چرا ؟ اونا هم چیزی گفتن ؟؟؟ سری بالا انداختنو جوابمو ندادند ، این ینی صد در صد اونا هم حرفی زده بودند ، وقتی دیدم چیزی نمی‌خوان بگن گفتم : _ هر کی هر چی بگه مهم نیست ، چون من شیر مردای خودمو دارم ، که حسابی مواظب مامان و خواهر برادرای کوچیکشون هستند اینطور نیست ؟ _ امیرعلی : منو امیرمحمد مواظب همه هستیم غصه نخوریا _ لبخندی رو لبم نشست و گفتم : مطمئن باشید تا وقتی شما رو دارم غصه تو دلم جایی نداره ، پاشیم بریم بخوابیم که دیگه چشمام داره از بی خوابی میسوزه هنوزم چهره شون غمگین بود اما بیشتر ازین کاری از دستم بر نمیومد، انگار اتفاقات اونجا براشون زیادی سنگین بود و من کاری از دستم ساخته نبود 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : _ ترنم : گوشیت خودشو کشت جواب نمیدی ؟ _ نه _ شاید کار واجب داشته باشه _ بهشون گفتم باهام تماس نگیرند ، صدای پیامک گوشیم بلند و بازش کردم ؛ آقا مجتبی بود!!! _ زن داداش لطفا تماس میگیرم جواب بدید کار واجب دارم _ ترنم : آهان دیدی گفتم کار واجب داره _ تو داری رانندگی می‌کنی یا سرت تو گوشیه منه ؟ _ هر دوش ، تماس گرفت جواب بده _ حواستو به رانندگی بده ، من ۶ تا بچه تو خونه دارم نزنی به فنامون بدی گوشی رو با حرص قاپیدو تماس وصل کرد و گذاشت تو دستم _ الو سلام زن داداش چشم غره ای بهش رفتمو سلام کردم _ نه راهمون می‌دید نه دیگه تماس میگیریم جواب می‌دید ، باشه زنداداش اشکال نداره اما شما تو هر شرایطی بازم خواهر منید _ بزرگوارید آقا مجتبی ، باور کنید برای منم شما برادرید من محبت هاتونو فراموش نمیکنم اما اینطوری برای همه بهتره _ راهش این نیست باید با هم جمع بشیم سر فرصت صحبت کنیم _ جمع شدنمون فقط باعث میشه اون یکم احترامی هم که بینمون مونده از بین بره ، اگر برای این تماس گرفتید که .... _ قطع نکنید زن داداش کارم چیز دیگه ایه ... دایی مرتضی اومده شرکت ما ، شما وقت دارید امروز ی سر بیایید اینجا _ برای چی ؟ _ در رابطه با ی موضوع کاری می‌خواستیم مشورت کنیم _ باشه ، چه ساعتی ؟ _ هر چه زودتر بهتر _ سعی میکنم تا یک ساعت دیگه اونجا باشم _ باشه پس منتظریم _ ترنم : وایییییییی چه شود ؟ قرار گذاشتی شرکت ، با جمیع قوم شوهر چشم منیژه جونت روشن _ چرت نگو ... اگه حرفی از موضوع کاری نمی‌زد نمی‌رفتم اما فکر کنم براشون مشکلی به وجود اومده _ آره خب ... _ ترنممممم خیله خب بابا بشین ، این مدارکو تحویل بدم میرسونمت تا ایستاد پیاده شدمو خداحافظی کردم و گفتم برو خونه دیگه مزاحمت نمیشم فدا می‌بینمت _ مریممممم صبر کن _ برو من با مترو میرم که زود برسم وقتی رسیدم خودمو به منشی معرفی کردمو راهنمایی شدم به سمت اتاق انتهای سالن 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ بی آنکه بخواهم تمام شدی ! همان طور که بی آنکه بخواهم ؛ تمام من شده بودی .. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ لینک نظرات در مورد رنج عشق 🌱 https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید 📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f ✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه. 💢💢💢💢💢💢💢💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماشاءالله استاد شجاعی به شجاعتت انتقاد بدون تعارف و کاملا رُک استاد شجاعی از دولت پزشکیان که براندازها را روی کار آورده و زمینه سازی برای اغتشاش داخلی را فراهم کرده است. . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃💦🍃💦یَا رَبَّ اَلعَالَمین🍃💦🍃 خدایا توشنیدنی هستی، با هر طنین، با هر صدا! و صدای آب . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرفهای پروفسور جفری یانگ استاد ریاضیات دانشگاه کانزاس آمریکا درباره ایشون از آتئیسم خارج شدن و مسلمان شدن... . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
-🌿🌻- ∞﷽∞ 🌙 .ستاره‌هشتاد‌و‌چهارم. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ "فصل‌عشق" تیله‌های شیرین و عسلی‌ام را روی تک‌تک چهره‌ها گرداندم. شادی پیچک‌وار از پا تا به سرم، دورم پیچ می‌خورد و قلبم را پر از شعف می‌کرد. لبخند جزء لاینفک صورتم بود. دستانم در دستان علی گیر بود و من از این اتفاق احساس غرور می‌کردم. علی چیزی بود که برای داشتنش به خودم می‌بالیدم... _خب دیگه وقت حلقه و عسلِ. به یاد حلقه‌های سرخ‌مان افتادم. حلقه‌های گردی که اثبات می‌کرد من و علی متعلق به هم هستیم. دایره‌های تعلق را دوست داشتم!! کنار هم روی صندلی نشستیم و نگین سریع حلقه‌ها را برایمان آورد. علی زودتر از من حلقهٔ زنانه را برداشت. تبسم لب‌هایش واقعی بود و عمیق. دستم را در دستانش گرفت. این لحظه برای من بود‌. زمان به خاطرم ایستاده بود، در لبخند علی؛ در نگاهِ دریایی آرامش؛ در گرمی دستانش و وجودش در زندگی‌ام! حلقه را ظریف در انگشتم انداخت. صدای دست زدن جمع آمد ولی من نمی‌شنیدم. نوبت من که شد دستم لرزید. حلقه می‌لرزید و به انگشتان پهن علی نزدیک می‌شد. از اسم حک شده روی انگشترش مدد خواستم و انگشتر را در دستان مذکرِ محرم رو به رویم انداختم. هنوز فاصله نگرفته بودم که علی جسارت به خرج داد و جلوی جمع پیشانی‌ام را مهر زد. گرم شدم از نفسی که پوستم را لمس می‌کرد.‌.‌. پونه و نگین یک‌صدا با هم "او" گفتن. علی فاصله گرفت و بی پروا گفت: _چیه؟ خانمم خب. خندهٔ جمع در فضا پیچید. آب شدم. علیِ...لا اله الا الله!! پونه با شیطنت جام عسل را مقابل‌مان گذاشت. _بفرمایید عسل، هم رنگ چشم‌های خانم‌تونه!! چشم غره‌ای به او رفتم. علی ولی بیخیال تشکر کرد و انگشتش را در ظرف عسل زد. جلوی لب‌هایم گرفت. _بگو آ... خندیدم و دل به دل این پسرک شیطون دادم. دهانم را باز کردم. _آ... همین انگشتش را داخل دهانم گذاشت تلافی حرف ماشین و آب شدنم جلوی جمع را سرش درآوردم. دندان‌هایم را روی انگشتش فشار دادم که صورت جمع شدهٔ علی کیفورم کرد. _آخ، بی‌وجدان! دستش را از بین دندان‌هایم رها کردم. سریع انگشتش را در مشت گرفت و آخی گفت. برایش چشمک زدم و گفتم: _که حیف شدی ها؟ چشم‌ نیم‌بازش را به من داد. _حیف برای پشیمون شدن دیره! دست به کمر زدم. لبخند دندان‌نمایی زد. _نوبت تو خانم‌خانما! سرم را کج کردم و خودم را ملوس. _علی... جلوی جمع نمی‌توانست به حرکتم بخندد. _من مثل تو نیستم. با خیال جمع انگشتم را عسلی کردم و دهان علی گذاشتم. کام‌مان را اول زندگی شیرین کردیم. دست کسی روی شانه‌ام خورد و صدای پونه در گوشم پیچید. _خب خداروشکر از شر گریه و زاری‌هات برای رسیدن به آقای دکترت راحت شدیم!! با حرص برگشتم و علی را نشانش دادم‌. راحت خندید و صریح گفت: _انقد ضایعی آقای دکتر هم میدونه! پونه دختر خوبی بود فقط وقتی نابجا حرف می‌زد... _آخ. حلما پام شکست. لبخند عریضی زدم و صندل‌های سفیدم را از روی انگشتان پایش برداشتم. _چی می‌گفتی عشقم؟ رو به علی کرد گفت: _دست بزن داره!! علی لب گزید و دستش را بلند کرد. شاهکارم را نشان پونه داد. پونه دست به سر گرفت و ناله زد: _خدا بهتون رحم کنه از دستش جون سالم به در ببرید... ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ به‌قلم‌‌ِ‌ آئینه✍🏻 .
-🌿🌻- ∞﷽∞ 🌙 .ستاره‌هشتاد‌و‌پنجم. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ "فصل عشق؛ مهمان‌ناخوانده!" گام‌هایم را بلند برمی‌داشتم. دنبال علی کشیده می‌شدم. از دست مهمان‌ها فرار کرده و به خلوتی برای زدن حرف‌ها‌یمان پناه آورده بودیم. حیاط بزرگ و دلبازی داشت خانهٔ پدری علی؛ درختان قدعلم کرده و بلند، تا آسمان رفته بودند... انار‌های سنگینی که کمر شاخه‌ها را خم کرده بودند و خودشان با لب‌هایی خندان و ترکیده رهگذر‌ها را نگاه می‌کردند! علی دستم را رها کرد. چرخی زد و مقابلم ایستاد. چشم‌هایش تشنه بود. تشنهٔ جرعه‌ای محبت و لمس محبوب. دستش را از مچم کشید و سمت بازو و بعد روی گردنم کشید، پشت سرم نشاند و شاهرگم را با شصت نوازش کرد‌... موهای بی‌حجابم در نسیم ملایم خزانی می‌رقصید و از بین پنجه‌های علی رد می‌شد. ساختمان برای خلوت ما سپر شده بود و جایی دنج برایمان ساخته بود. بین درختانی که ناظر بودند و سیاهی شب که شرم و حیا را می‌پوشاند. علی سرش را جلو آورد و به پیشانی‌ام تکیه داد. _از بالای مژه‌هات چشمات خوشگل‌تره. غرق لذت شده بودم. چی برای من از این بهتر بود که همسرم؛ محرمم؛ از من و زیبایی‌هایم تعریف کند... پلک زدم که مژگان‌مان بهم برخورد کرد. قلقلکم آمد. لبخند روی لبم مُهر شد و ل.ب‌های علی روی خرمن خرمایی‌ام. می‌ب.وسید و عطر موهایم را نفس می‌کشید. این نزدیکی و این حرارت علی باعث شده بود در درونم انقلابی رخ دهد تابستانی!! گونه‌هایم داغ شده بود و پلک‌هایم نبض می‌زد... ناگهان صدای خش‌خشی، پابرهنه میان خلوت‌مان دوید‌. علی فاصله گرفت و تصویر پشت سرش برای من نمایان شد. چشم‌هایم گرد شد و هین کشیدم. دختری با حال پریشان و موهای مشکی جعد‌دار و چاقویی که در مشتش داشت. جیغ زدم که علی ترسیده برگشته و دست رو دهانم گذاشت. قلب تند و بی‌امان می‌زد. حس می‌کردم خواب است، یک کابوس! چشمان علی دو دو می‌زد. نگران‌ بود، دلتنگ... دلتنگ برای چی؟ برای کی؟ دست و پایم سست شده بود. هر آن ممکن بود روی سنگ فرش حیاط پهن شوم. چشمان جسور و وحشی دخترک میان ما مانده بود. بیشتر روی دست علی روی ل.ب‌های من. نفسم به شماره افتاده بود. التماس‌وار به علی خیره شدم. دستش را عقب راندم و نفس حبس شده‌ام را آزاد کردم. صدای خش‌دار و پر از کینهٔ دخترک بلند شد: _عوضی! پس اون کسی که علی رو از من گرفته تویی! به خاطر توئه که علی حتی نگاهمم نمی‌کنه! آشغ.... علی برگشت و رو به دخترک غرید: _بسه!! من مات مانده وسط مجهولاتی که هر لحظه پررنگ می‌شد؛ توان نداشتم. زانو‌هایم خالی کرده بود. دوست داشتم دروغ باشد؛ دوست داشتم این اتفاق و این حرف‌ها و افکاری که در سرم زنگ می‌خورد، دروغ باشد... به دست علی چنگ زدم که دخترک وحشیانه چاقویش را بالا برد و... جیغ زدم: _علی!!!!!!! ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ به‌قلم‌‌ِ‌ آئینه✍🏻 . پارت اول شیفت شب 👇👇 https://eitaa.com/salambaraleyasin1401/34703 ..
════۰⊹🌻🌿⊹۰════ در وی آی پی رمان زیبای 🌙تموم شده ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 برای خرید وی آی پی 40 تومان به شماره کارت ╭┈──☆───•──☆── 🪴 5029381014826804 ╰──☆───•──☆──➤ به نام مریم حسینه فراهانی واریز بفرمایید و بعد از ارسال شات واریزی به 👇👇👇 @hoseiny110 لینک وی آی پی را دریافت کنید. 😍😍😍😍😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه شود . . 😍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به زندگیامون روشنایی ببخش🌱 ‌ . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این یک چالش عالی برای تقویت مغز و حافظست.. ببین میتونی انجام بدی !! ‌ ‎‌‌‌╲\╭┓ ╭ 👩‍💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum ┗╯\╲
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : وارد اتاق که شدم آقا مجتبی و آقا میثم و دایی مرتضی به همراه آقای مهرآذر دور یک میز نشسته بودند با دیدنم بلند شدن و بعد از سلام و احوالپرسی همگی نشستیم _ مجتبی : زن داداش چایی میل دارید یا نسکافه یا قهوه _ چایی لطفاً دستتون درد نکنه تو گوشیش چیزی تایپ کرد و سرشو که بلند کرد گفتم : گویا با من کار داشتید _ دایی مرتضی : بله دایی جون ... راستش ما تو ی پروژه ۵۰۰ واحدی که ۶ ماهیه شروع کردیم به مشکل اساسی برخوردیم و کلش با حکم قضایی خوابیده ، و هر روزی که کار به تعلیق میفته کلی ضرر هست برامون _ چرا مشکل چیه ؟ دایی شروع کرد به توضیح دادن و تو این بین متوجه شدم حدود ۵۰ درصد پروژه برای شرکت مهر آذره ، صبر کردم تا همه ی حرفاشون تموم بشه و در نهایت گفتم _ مشکلی نیست من ی وکیل عالی میشناسم که معرفی میکنم بهتون _ مهرآذر : ببین دخترم برای ما حتی یک روز جلو افتادن تو کار هم مهمه سرمایه ی همه مون خوابیده و نمیخوایم ریسک کنیم که خدای نکرده رایی بگیریم که دعوا رو به مرحله تجدیدنظر برسونه ، و بعد دوباره همه چی تعلیق بشه تا صدور رای داداگاه تجدید نظر برای این خواستیم شما تشریف بیارید تا این پرونده رو خود شما قبول کنی چون اون زمانیکه وکیل شرکت ما بودید اگر یادتون باشه دقیقا همچین مشکلی پیش اومده بود روی پروژه نگین و شما تو همون مرحله نخستین کارو تموم کردی ، الانم من همینو می‌خوام _ آقای مهر آذر این کار دوندگیش خیلی زیاده ، و چون محل وقوع این پروژه اصفهانه بنابراین دادگاه اونجا صالح به رسیدگیه ، من باید مدام با اداره ی ثبت اسناد و املاک اونجا ، شهرداری ، مهندسین ناظر ، مالکین قبلی زمین خلاصه هزار چیز دیگه در ارتباط باشم و این ینی من کلا باید کار و زندگیمو ول کنم و فقط در رفت و آمد بین تهران و اصفهان باشم 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : هم پروسه ی زمانبری هست هم این رفت و آمد موجب میشه که پرونده هایی که اینجا دارم عملا رو زمین بمونه ، نمیتونم قبول کنم اما مطمئن باشید وکیلی که معرفی میکنم ... _ مهر آذر : ما نمیتونیم ریسک کنیم به کسی که هیچ سابقه ی ذهنی ازش نداریم کارو بدیم _ وکلای شرکت خودتون یا دایی مرتضی ... _ همچین پرونده ای رو ندیدیم زیر دستشون باشه اما من شما رو دیدم ... ببین دخترم اولا که حق الوکاله تو من خودم شخصا سه برابر پرونده های دیگه پرداخت میکنم اونم بخاطر اینه که از جانب شما مطمئنم که وقتی کاریو قبول می‌کنی بابتش متعهدی بعد اینکه نگران مواردی که گفتی هم نباش پسرم در جریان تمام روندِ کاریِ زمین اون پروژه هست تموم کارای اصفهانو میدیم اون انجام بده فقط شما بگو به چی احتیاج هست ، ما تو شهرداری و ثبت و جاهای دیگه ی اصفهان آشنا زیاد داریم ، مدارکی که لازم داریو برات جور میکنیم نیاز به دوندگی خودت نیست گوشیش زنگ خوردو رد تماس داد _ عذرخواهی میکنم من ی قرار کاری داشتم به کل یادم رفته بود ، مرتضی جان شما خودت قراردادو تنظیم کن ، هر مبلغی که خانوم صبوری پیشنهاد دادند رو سه برابرش کن و بی زحمت بهم بگو تا چکشو همین اول بفرستم خدمتشون ، اینم بگم دورادور متوجه شدم که حق الوکاله تون حسابی بالا رفته اونم مسئله نیست من قول میدم خیلی بیشتر ساپورت کنم ، فقط ما رو ازین مخمصه ای که توش گیر افتادیم نجات بده بلند شدو به احترامش بلند شدیم ، با همه دست داد و گفت : ببینم چکار می‌کنی دخترم خواستم چیزی بگم که متوجه شدو گفت : خیلی دیرم شده اگر حرفی هست ساعت ۷ آزادم باهام تماس بگیر با همه دست دادو آقا میثم درو براش باز کرد _ ممنونم میثم جان 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید 📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f ✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه. 💢💢💢💢💢💢💢💢💢
زورِ خدا از همه بیشتره ! همه برات نخوان ، خدا برات بخواد کافیه..‌. ! ✨حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ خدا بَراے مَن کافیٖست..‌. ببین خدا برای بعضیا چی میخواد شهادت🥹 سنشون خیلی کم بودن شهید شدن، ۱۴ ساله ،۱۸ ساله،۱۹ ساله ،۲۰ ساله،۲۱ ساله.... 🇮🇷 ‎‌‌‌╲\╭┓ ╭ 👩‍💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| آیه ۳ سوره طلاق بجای آزمودن هزار راه نرفته برای کسب روزی؛ « توکل » را تمرین کن، که همین برای دریافت سهم روزیِ تمام دنیا و آخرت تو کافی‌ست! ‎‌‌‌. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
«گفتم: «محسن جان! دیر میای بچه‌ها نگرانتن». لبخندی زد و گفت: «هرچی من بیشتر کار کنم، نتانیاهو کمتر خواب راحت به چشمش میاد؛ پس اجازه بده بیشتر کار کنم».  معنای این حرفش را زمانی فهمیدم که شهید شد؛ وقتی که نتانیاهو توئیت زد و برای یهودی‌ها شنبه خوبی را آرزو کرد. از شنبه آرام در اسرائیل گفت؛ از شنبه بعد از محسن فخری‌زاده». ... (خاطرات همسر شهید) 🌹۷ آذر سالگرد شهادت دانشمند هسته ای شهید محسن فخری زاده
🔹 می‌دونستید دانشمند شهید محسن فخری زاده، کربلا نرفته بود؟! ایشون خیلی دوست داشتن کربلا برن، ولی بخاطر محدودیت‌های امنیتی که داشت نمی‌تونست از کشور خارج بشه و کربلا و مکه نرفته بود. یک بار به حاج قاسم گفته بود امکانش هست، اینقدر تو عراق نفوذ داری، من تا حالا حرم امام حسین (علیه السلام) نرفتم یه بار برم و بیام.. حاج قاسم بهش گفته بود: محال نیست، اما من موافق نیستم. چون اگر من شهيد بشم جایگزین دارم، ولی تو معادل نداری، هیچ کسی نیست که جاتو پر کنه !!!!! (روایت حاج حسین کاجی از شهید گرانقدر فخری زاده)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. دو چیز هیچوقت نرم نمیشه، یکی دست پینه دار یکی دل کینه دار...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اومدن هیچکس تو زندگیت بی حکمت نیست؛ یا میشه فرد زندگیت، یا میشه درس زندگیت. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╭☆°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ علت اکثر سکته ها؟ ✅ عادت بد غذاییمان چیست؟ 🔶 پاسخ دکتر حسین خیراندیش ‎‌‌‌╲\╭┓ ╭ 👩‍💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟣روش های جدید آقای دکتر عزیزی برای تحقیق قبل ازدواج... ‌ ‎‌‌‌╲\╭┓ ╭ 👩‍💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صدا رو زیاد کن چشمات ببند فقط گوش کن:)🍂🌧️ تو لیاقت اینو داری که: •اول خودتو انتخاب کنی •چیزای جدید یادبگیری و رشد کنی •جوری که دلت میخواد زندگی کنی •تجربه های جدید داشته باشی •چیزی که اذیتت میکنه رو رها کنی •خودتو ببخشی ‎‌‌‌╲\╭┓ ╭ 👩‍💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum ┗╯\╲