eitaa logo
سلام بر آل یاسین
22.6هزار دنبال‌کننده
822 عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 رمان آنلاین💫«رنج عشق»💫 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم🤗 کانال دوم : @hanakhanum
مشاهده در ایتا
دانلود
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : خودمو زده بودم به ندونستن و چیزی نگفتم اما الان ایستاده بودو انگار می‌خواست حرف بزنه _ دیروز تمرین های ریاضیتو که نوشته بودمو حل کردی ؟ دو هفته دیگه آزمون سمپاد داریا بدون اینکه جوابمو بده با صدای تقریباً بلندی پرسید : چرا از هم جدا شدید؟؟؟ _ هیسسسس ... آروم‌تر ... بچه‌ها بیدار میشن خواستم برم در اتاقو ببندم که تو روشنی کم سوی پذیرایی دیدم امیرعلی هم دستاشو پشت کمرش گذاشته بود تکیه داده به دیوار غمگین نگاهم می‌کنه _ نمی‌خواید بخوابید؟ _ امیرمحمد : نه _ خیله خب ... بیاید بریم تو حیاط _ هر دوشون رو تاب گوشه ی حیاط نشستند و تا صندلی آوردم و روبروشون گذاشتم امیر محمد با اون چشمای به اشک نشسته ی معصومش پرسید ؟ مگه نگفتی بابا وقتی خوب بشه برمی‌گرده پیشمون و مثل قدیما همه با هم زندگی می‌کنیم ، پس چرا جدا شدید ؟ به اطراف نگاه کردمو نفس عمیقی گرفتم ؛ خدا ازت نگذره منیژه ببین چه اضطرابی تو دل بچه‌ها انداختی _ میگم براتون ... اما قول بدید به زینب چیزی نگید _ امیرمحمد : اونم فهمیده لا اله الا الله _ باشه اما خودم باهاش حرف می‌زنم عمیق تو چشمام نگاه می‌کردند و منتظر بودند _ ببینید بچه‌ها ی زمانی آدما به جایی می‌رسن تو زندگیاشون که مجبور میشن به خاطر راحتیِ کسانی که خیلی دوستشون دارند از چیزایی که خیلی دوسشون دارند دست بکشند تیم پزشکی که قرار بود بابا رو عمل کنند گفته بودند احتمال زنده بودنش خیلی کمه ، تازه اگرم زنده بمونه حافظه و توان حرکتی شو از دست میده و معلوم نیست چقدر طول بکشه تا سلامتیشو دوباره به دست بیاره این کارش دلیل بر این نبوده که به من علاقه ای نداشته ، به فکر خودش می‌خواسته اگر این مدت خیلی طولانی شد من رنج و عذاب نکشم 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید 📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f ✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه. 💢💢💢💢💢💢💢💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با یک آب خوردن میشه بهشت رو بر خودمون واجب کنیم میگید چطوری ؟؟؟ حتما کلیپ رو ببینید ‎‌‌‌╲\╭┓ ╭ 👩‍💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆لاتیأس... ‏إن‌ماتَ‌في‌صدركَ‌غُصنٌ، غدًاسيزرع‌اللّه‌لك‌بُستان. 🔸 ناامیدنشـو ... اگرشاخه‌ای‌درسینه‌ات‌بمیرد، فرداخداوند،باغی‌برایت‌خواهدکاشت ❤️‍🩹🙂 . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 💥چقدر آقای عزیزی توکل و اعتماد به خدا رو قشنگ توضیح دادن👌 . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
-🌿🌻- ∞﷽∞ 🌙 .ستاره‌هشتاد‌و‌دوم. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ "فصل قاف" حواسش را داده بود به نخی که از گوشهٔ چادرش آویز شده بود که گرمی صدای مردانه‌ای گوشش را نوازش کرد. _خیلی ناراحتم. متعجب سر بلند کرد‌. جمع مختلط اتاق اجازه نمی‌داد بدون پرده خیره به آن نگاه حلما کش بشود، مجبور بود از زیر حریر به او خیره شود. افکار منفی به ذهنش هجوم آورد. چرا سر سفرهٔ عقد و موقع خطبه‌ خوانی علی باید پشیمان شود؟ ترسید؛‌ دلش هری ریخت! _چرا؟ با حرف بعدی علی، ضربانش به اوج رسید. این بار احساسی که هر واژه به دوش می‌کشید، آدرنالین خون حلما را به بازی می‌گرفت... یک بار ضربانش به قله می‌رسید و یک بار به دره!! _برای عقد دائم باید مدت محرمیت رو ببخشم، من دوست ندارم یه لحظه‌ام بهم نامحرم بشی!! قلبش مالامال عشق شده بود. دستش را سُر داد و روی دست علی نشاند. _می‌خوای بار اول بگم بله؟ نوچی کرد و صاف نشست. اتصال بین‌شان فقط گره محکم دستان‌شان بود. سیگنال نگاه‌‌ها قطع شده بود... با صدای عاقد، همان اتصال دستان هم قطع شد. _خب آقا داماد مدت رو می‌بخشید؟ علی قراء پاسخ داد: _بله. _مهریهٔ عروس خانم رو دادین؟ یاد خرید نهج‌البلاغه‌‌یشان افتاد. _بله. عاقد دفترش را باز کرد و شناسنامه‌هایشان را گرفت. _پس میشه خطبه خوند، به میمنت و مبارکی! حلما خم شده بود تا قرآن را بردارد که علی پیش قدم شد. صدای خطبه‌خوانی عاقد در سکوت مجلس طنین‌انداز بود. صوت قرآن گرم و بم علی در صدای ریز حلما و صدای عاقد، سنفونی ملکوتی ساخته بود... _...آیا وکیلم؟ نگاهش را از روی قرآن برداشت‌. نفس گرفت، پونه زودتر جواب داد: _عروس داره قرآن می‌خونه. _خیلی‌ هم عالی. برای بار دوم عرض می‌کنم وکیلم؟ این‌بار جای عروس غزل جواب داد: _عروس رفته گلاب بیاره. _برای بار سوم وکیلم؟ صدای طاهره‌خانم قبل از نگین آمد. نزدیک عروس و پسرش شد و جعبهٔ مخملی سرخ را دست حلما داد. دست دور گردنش انداخت و گونه‌های حلما را از روی چادر بوسید. _اللهی خوش‌بختی و عاقبت‌بخیری‌تونو ببینم! ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ به‌قلم‌‌ِ‌ آئینه✍🏻 .
-🌿🌻- ∞﷽∞ 🌙 .ستاره‌هشتاد‌و‌سوم. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ "فصل قاف" در جعبه را محتاط باز کرد. نیم ست زیبای طلایی میان مخمل‌های کرمی لم داده بود. زیر نور مهتابی برق می‌زد و خودنمایی می‌کرد. حلما به شعف آمده بود. سر انگشتانش را روی نگین‌ها و قلم‌زنی‌های ظریف گردنبند کشید. با همان ذوق از مادرشوهرش تشکر کرد. _وای ممنونم مامان‌جون! طاهره‌خانم از ذوق عروسش خندید. دلش برای علی و عروسش آرام بود ولی سوگند... علی با محبت به مادرش نگاه می‌کرد. چه پدرش بود و چه حالا که نیست، مادرش همیشه هوایش را داشت... _وکیلم دیگه؟ قرآن را با انگشتان کشیده‌اش بست‌. نرم روی جلدش را لمس کرد. برای این لحظه، لحظه شماری می‌کرد. دلش قرص بود که این کوه مردانگی؛ بعد از پدرش تکیه‌گاهی‌ست محکم و آهنی که می‌توان به آن تکیه داد و هراسی از گردباد اتفاقات نداشت! زبان بر لب‌های خشکش کشید. تارهای صوتی‌اش را به کار انداخت. یاد شیطنت علی در ماشین افتاد؛ خواست کمی اذیت کند پس با صدایی که فقط علی بشنود پچ زد. _نه! حس کرد علی تکانی خورد‌. انگار که به او برق ولتاژ قوی وصل کرده باشند‌. قلب علی در دهانش می‌زد. مات به حلما خیره شده بود. حتی نمی‌توانست آب دهانش را قورت بدهد‌. ناله‌ای از گلویش خارج شد که حلما را خواند. دل دخترک عسلی سوخت. بلند و رسا رو به چشم‌‌های منتظر حضار گفت: _با اجازهٔ مولای غایب‌مون حضرت ولی‌عصر و پدرم و بزرگان مجلس بله! صدای سوت و کف و کِل در اتاق طنین‌ انداخت. لب‌های همه با شادی باز بود و می‌خندید. علی گیج شده بود؛ شیطنت عروسش را باور می‌کرد یا این بلهٔ مطمئن و بی‌چون و چرا را؟! هر چی بیشتر حلما را کشف می‌کرد به این پی می‌برد که دیگر رنگ آرامش زندگی مجردی را نمی‌بیند... حلما یک عنصر محرک و مشوق در زندگی‌اش است و قرارش چیز‌های جدیدی را با آن تجربه کند. در بین تبریکات و دست‌زدن‌ها، عاقد از علی هم بله گرفت و آنها را تا ابد بهم محرم و همدم کرد. دفتر بزرگ ثبت ازدواج‌، مقابل علی و حلما باز شد. هر خطوط شکسته‌ای که حلما و علی روی آن برگه با خودکار حک می‌کردند؛ بر واقعیت این هم‌نفسی و همسری امضا می‌زدند... از این به بعد، حلما جان علی بود و علی هم جان حلما!! هجوم یک‌دفعه‌ای اقوام و دیده‌بوسی‌ها مهلت نداد تا علی کمی حلما را گوش‌مالی دهد. "دخترک خیره‌سر جون به سر شدم!" مجتبی مقابل علی و حلما ایستاد. نامحرم‌های حلما از اتاق بیرون رفته و تنها مرد داخل اتاق پدرش بود. چادر را از سر دخترک شوهر کرده‌اش برداشت. این حوری که در بین پیراهن عقد مقابلش ایستاده بود همان حلمایی بود که با موهای خرگوشی انگشت کوچکش را می‌گرفت و همراهش تا نانوایی می‌رفت. همانی که از دست پر‌حرفی‌های بعد از مدرسه‌اش عاصی بود ولی دلش برای دندان‌های تا‌ به تایش غنج می‌رفت... هی؛ چه زود گذشت... بیست و پنج سال برای نهالش زحمت کشید و حالا ثمره‌اش را می‌دید! دخترکش لبخند می‌زد و نگاهش مالامال عشق بود؛ یک پدر به جز این دیگر چه می‌خواست؟ تبلور اشک در چشم‌هایش،دل حلما را لرزاند. به جز شب‌های محرم این اولین بار بود که پدرش را با چشمان اشکی می‌دید. ناباور لب زد: _بابا؟ گریه می‌کنید؟ مجتبی سرش را جلو برد و عمیق و طولانی پیشانی‌ میوهٔ دلش را بوسید. پدرانه و پر بغض... نگاه به صورتش کرد. بزرگ شده بود! _آروم جونم بودی؛ چراغ خونم بودی؛ برکت زندگی‌م بودی. برای شوهرتم همین باش! همون حلمای عاقل و بالغم باش... شیشهٔ بغض در گلوی حلما شکست و حنجره‌اش را زخمی کرد. رنجور رو به پدرش کرد و خم شد و بوسه بر دستان پدرش زد. _چشم. دستان حلما را در دست گرفته و در پنجهٔ علی گذاشت. _هواش رو خیلی داشته باش! اینی که می‌بینی اینجاست همهٔ هست و نیست منه... نبینم یه وقت چشمش خیس باشه و دلش شکسته. علی دست آزادش را روی چشم گذاشت. _به چشم؛ حلما چشم و چراغ خونهٔ منه. مراقبش هستم. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ به‌قلم‌‌ِ‌ آئینه✍🏻 .
نویسنده ی این رمان خوشحال میشه اینجا نظراتتون رو در مورد حلما و علی بنویسید🙃💛👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/17295720423504
════۰⊹🌻🌿⊹۰════ در وی آی پی رمان زیبای 🌙تموم شده ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 برای خرید وی آی پی 40 تومان به شماره کارت ╭┈──☆───•──☆── 🪴 5029381014826804 ╰──☆───•──☆──➤ به نام مریم حسینه فراهانی واریز بفرمایید و بعد از ارسال شات واریزی به 👇👇👇 @hoseiny110 لینک وی آی پی را دریافت کنید. 😍😍😍😍😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 ؛ 💚 تنهاترین امام زمان، مقتدای شهر... 🔅 اللهم عجل لولیک الفرج . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
شهید سید مجتبی علمدار.. 🌱 احتیاط کن! تو ذهنت باشد یکی دارد مرا میبیند یک آقایی دارد مرا میبیند... دست از پا خطا نکنم که مهدی فاطمه (س) خجالت بکشد.. 💔:) . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
عزیزان؛ این مسیر، مسیری نیست که معجزه آسا و شاذ باشد. و یا به عده خاصی منحصر باشد، و دیگران از آن محروم باشند. _این حقیقت اسلام است؛ اسلام است که علی‌علیه‌السلام را اینگونه تربیت کرد. " اطاعت پروردگار " است که از میان مردم چنین الگویی میسازد. ما هم در این مسیر قرار داریم و میتوانیم آن را طی کنیم. این مسیر از دسترس ما دور نیست. اصلاً به همین سبب علی‌علیه‌السلام را می‌خوانیم، _زیرا ما هم باید مثل او شویم. این است معنای امام نه اینکه آن را مثل گوهری ارزشمند بدانیم و آن را مقدس بشماریم و به آن دل ببندیم، ولی اثری از او در زندگیمان دیده نشود! " این مساوی است با کُشتن امام " _امام‌موسی‌صدر
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : _ امیرعلی : یعنی الان که جدا شدید شما دیگه سختی نمی‌کشی ؟ چی بگم به اینا آخه ؟ بگم ازم خواسته خیر سرم بچه هامو ول کنم و بدم به اینو اون و برم دنبال زندگی خودم ؟؟؟؟ _ بابا می‌خواسته که ... می‌خواسته که من ... بچه ها ی سری مسائلو باید بزرگتر بشید تا بفهمید فقط تا این حد بدونید بابا دلش نمی‌خواسته که ما در نبودش سختی بکشیم برای همین ی چیزایی رو خواسته که من مخالف بودم با انجامش ... و عوض انجام اون کارا ، ما دست به دست هم میدیم و زندگی مونو حفظ می‌کنیم تا اینکه برگرده _ امیرعلی : اگر برگرده دوباره با هم عروسی میکنید ؟ _ بله صد در صد ، من به بابا گفتم همگی منتظرش میمونیم ... هنوز ما رو به یاد نیاورده اما خاله بیتا می‌گفت عکس همه مونو گذاشته زیر بالشتش مهم اینه بچه ها ... مهم باباست که داره خوب میشه ، نه حرفای مسخره ی دیگران ؛ مهم اینه که ما با هم این روزا رو پشت سر میزاریم مگه نه ؟ امیرعلی : آره وقتی بابا برگرده خودش جوابشونو میده _ امیرمحمد : من دیگه نمیرم خونه ی اونا _ نمیشه نری امیرمحمد و گرنه دوباره الم شنگه به پا میشه _ دیگه نمیخوام ببینمشون _ شما میتونی منیژه رو نبینی ولی بقیه رو نمیشه ... _ آبچی راضیه و آبجی رضوانم نمیخوام ببینم امیرعلی: منم همینطور _ چرا ؟ اونا هم چیزی گفتن ؟؟؟ سری بالا انداختنو جوابمو ندادند ، این ینی صد در صد اونا هم حرفی زده بودند ، وقتی دیدم چیزی نمی‌خوان بگن گفتم : _ هر کی هر چی بگه مهم نیست ، چون من شیر مردای خودمو دارم ، که حسابی مواظب مامان و خواهر برادرای کوچیکشون هستند اینطور نیست ؟ _ امیرعلی : منو امیرمحمد مواظب همه هستیم غصه نخوریا _ لبخندی رو لبم نشست و گفتم : مطمئن باشید تا وقتی شما رو دارم غصه تو دلم جایی نداره ، پاشیم بریم بخوابیم که دیگه چشمام داره از بی خوابی میسوزه هنوزم چهره شون غمگین بود اما بیشتر ازین کاری از دستم بر نمیومد، انگار اتفاقات اونجا براشون زیادی سنگین بود و من کاری از دستم ساخته نبود 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : _ ترنم : گوشیت خودشو کشت جواب نمیدی ؟ _ نه _ شاید کار واجب داشته باشه _ بهشون گفتم باهام تماس نگیرند ، صدای پیامک گوشیم بلند و بازش کردم ؛ آقا مجتبی بود!!! _ زن داداش لطفا تماس میگیرم جواب بدید کار واجب دارم _ ترنم : آهان دیدی گفتم کار واجب داره _ تو داری رانندگی می‌کنی یا سرت تو گوشیه منه ؟ _ هر دوش ، تماس گرفت جواب بده _ حواستو به رانندگی بده ، من ۶ تا بچه تو خونه دارم نزنی به فنامون بدی گوشی رو با حرص قاپیدو تماس وصل کرد و گذاشت تو دستم _ الو سلام زن داداش چشم غره ای بهش رفتمو سلام کردم _ نه راهمون می‌دید نه دیگه تماس میگیریم جواب می‌دید ، باشه زنداداش اشکال نداره اما شما تو هر شرایطی بازم خواهر منید _ بزرگوارید آقا مجتبی ، باور کنید برای منم شما برادرید من محبت هاتونو فراموش نمیکنم اما اینطوری برای همه بهتره _ راهش این نیست باید با هم جمع بشیم سر فرصت صحبت کنیم _ جمع شدنمون فقط باعث میشه اون یکم احترامی هم که بینمون مونده از بین بره ، اگر برای این تماس گرفتید که .... _ قطع نکنید زن داداش کارم چیز دیگه ایه ... دایی مرتضی اومده شرکت ما ، شما وقت دارید امروز ی سر بیایید اینجا _ برای چی ؟ _ در رابطه با ی موضوع کاری می‌خواستیم مشورت کنیم _ باشه ، چه ساعتی ؟ _ هر چه زودتر بهتر _ سعی میکنم تا یک ساعت دیگه اونجا باشم _ باشه پس منتظریم _ ترنم : وایییییییی چه شود ؟ قرار گذاشتی شرکت ، با جمیع قوم شوهر چشم منیژه جونت روشن _ چرت نگو ... اگه حرفی از موضوع کاری نمی‌زد نمی‌رفتم اما فکر کنم براشون مشکلی به وجود اومده _ آره خب ... _ ترنممممم خیله خب بابا بشین ، این مدارکو تحویل بدم میرسونمت تا ایستاد پیاده شدمو خداحافظی کردم و گفتم برو خونه دیگه مزاحمت نمیشم فدا می‌بینمت _ مریممممم صبر کن _ برو من با مترو میرم که زود برسم وقتی رسیدم خودمو به منشی معرفی کردمو راهنمایی شدم به سمت اتاق انتهای سالن 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ بی آنکه بخواهم تمام شدی ! همان طور که بی آنکه بخواهم ؛ تمام من شده بودی .. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ لینک نظرات در مورد رنج عشق 🌱 https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید 📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f ✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه. 💢💢💢💢💢💢💢💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماشاءالله استاد شجاعی به شجاعتت انتقاد بدون تعارف و کاملا رُک استاد شجاعی از دولت پزشکیان که براندازها را روی کار آورده و زمینه سازی برای اغتشاش داخلی را فراهم کرده است. . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃💦🍃💦یَا رَبَّ اَلعَالَمین🍃💦🍃 خدایا توشنیدنی هستی، با هر طنین، با هر صدا! و صدای آب . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرفهای پروفسور جفری یانگ استاد ریاضیات دانشگاه کانزاس آمریکا درباره ایشون از آتئیسم خارج شدن و مسلمان شدن... . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
-🌿🌻- ∞﷽∞ 🌙 .ستاره‌هشتاد‌و‌چهارم. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ "فصل‌عشق" تیله‌های شیرین و عسلی‌ام را روی تک‌تک چهره‌ها گرداندم. شادی پیچک‌وار از پا تا به سرم، دورم پیچ می‌خورد و قلبم را پر از شعف می‌کرد. لبخند جزء لاینفک صورتم بود. دستانم در دستان علی گیر بود و من از این اتفاق احساس غرور می‌کردم. علی چیزی بود که برای داشتنش به خودم می‌بالیدم... _خب دیگه وقت حلقه و عسلِ. به یاد حلقه‌های سرخ‌مان افتادم. حلقه‌های گردی که اثبات می‌کرد من و علی متعلق به هم هستیم. دایره‌های تعلق را دوست داشتم!! کنار هم روی صندلی نشستیم و نگین سریع حلقه‌ها را برایمان آورد. علی زودتر از من حلقهٔ زنانه را برداشت. تبسم لب‌هایش واقعی بود و عمیق. دستم را در دستانش گرفت. این لحظه برای من بود‌. زمان به خاطرم ایستاده بود، در لبخند علی؛ در نگاهِ دریایی آرامش؛ در گرمی دستانش و وجودش در زندگی‌ام! حلقه را ظریف در انگشتم انداخت. صدای دست زدن جمع آمد ولی من نمی‌شنیدم. نوبت من که شد دستم لرزید. حلقه می‌لرزید و به انگشتان پهن علی نزدیک می‌شد. از اسم حک شده روی انگشترش مدد خواستم و انگشتر را در دستان مذکرِ محرم رو به رویم انداختم. هنوز فاصله نگرفته بودم که علی جسارت به خرج داد و جلوی جمع پیشانی‌ام را مهر زد. گرم شدم از نفسی که پوستم را لمس می‌کرد.‌.‌. پونه و نگین یک‌صدا با هم "او" گفتن. علی فاصله گرفت و بی پروا گفت: _چیه؟ خانمم خب. خندهٔ جمع در فضا پیچید. آب شدم. علیِ...لا اله الا الله!! پونه با شیطنت جام عسل را مقابل‌مان گذاشت. _بفرمایید عسل، هم رنگ چشم‌های خانم‌تونه!! چشم غره‌ای به او رفتم. علی ولی بیخیال تشکر کرد و انگشتش را در ظرف عسل زد. جلوی لب‌هایم گرفت. _بگو آ... خندیدم و دل به دل این پسرک شیطون دادم. دهانم را باز کردم. _آ... همین انگشتش را داخل دهانم گذاشت تلافی حرف ماشین و آب شدنم جلوی جمع را سرش درآوردم. دندان‌هایم را روی انگشتش فشار دادم که صورت جمع شدهٔ علی کیفورم کرد. _آخ، بی‌وجدان! دستش را از بین دندان‌هایم رها کردم. سریع انگشتش را در مشت گرفت و آخی گفت. برایش چشمک زدم و گفتم: _که حیف شدی ها؟ چشم‌ نیم‌بازش را به من داد. _حیف برای پشیمون شدن دیره! دست به کمر زدم. لبخند دندان‌نمایی زد. _نوبت تو خانم‌خانما! سرم را کج کردم و خودم را ملوس. _علی... جلوی جمع نمی‌توانست به حرکتم بخندد. _من مثل تو نیستم. با خیال جمع انگشتم را عسلی کردم و دهان علی گذاشتم. کام‌مان را اول زندگی شیرین کردیم. دست کسی روی شانه‌ام خورد و صدای پونه در گوشم پیچید. _خب خداروشکر از شر گریه و زاری‌هات برای رسیدن به آقای دکترت راحت شدیم!! با حرص برگشتم و علی را نشانش دادم‌. راحت خندید و صریح گفت: _انقد ضایعی آقای دکتر هم میدونه! پونه دختر خوبی بود فقط وقتی نابجا حرف می‌زد... _آخ. حلما پام شکست. لبخند عریضی زدم و صندل‌های سفیدم را از روی انگشتان پایش برداشتم. _چی می‌گفتی عشقم؟ رو به علی کرد گفت: _دست بزن داره!! علی لب گزید و دستش را بلند کرد. شاهکارم را نشان پونه داد. پونه دست به سر گرفت و ناله زد: _خدا بهتون رحم کنه از دستش جون سالم به در ببرید... ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ به‌قلم‌‌ِ‌ آئینه✍🏻 .
-🌿🌻- ∞﷽∞ 🌙 .ستاره‌هشتاد‌و‌پنجم. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ "فصل عشق؛ مهمان‌ناخوانده!" گام‌هایم را بلند برمی‌داشتم. دنبال علی کشیده می‌شدم. از دست مهمان‌ها فرار کرده و به خلوتی برای زدن حرف‌ها‌یمان پناه آورده بودیم. حیاط بزرگ و دلبازی داشت خانهٔ پدری علی؛ درختان قدعلم کرده و بلند، تا آسمان رفته بودند... انار‌های سنگینی که کمر شاخه‌ها را خم کرده بودند و خودشان با لب‌هایی خندان و ترکیده رهگذر‌ها را نگاه می‌کردند! علی دستم را رها کرد. چرخی زد و مقابلم ایستاد. چشم‌هایش تشنه بود. تشنهٔ جرعه‌ای محبت و لمس محبوب. دستش را از مچم کشید و سمت بازو و بعد روی گردنم کشید، پشت سرم نشاند و شاهرگم را با شصت نوازش کرد‌... موهای بی‌حجابم در نسیم ملایم خزانی می‌رقصید و از بین پنجه‌های علی رد می‌شد. ساختمان برای خلوت ما سپر شده بود و جایی دنج برایمان ساخته بود. بین درختانی که ناظر بودند و سیاهی شب که شرم و حیا را می‌پوشاند. علی سرش را جلو آورد و به پیشانی‌ام تکیه داد. _از بالای مژه‌هات چشمات خوشگل‌تره. غرق لذت شده بودم. چی برای من از این بهتر بود که همسرم؛ محرمم؛ از من و زیبایی‌هایم تعریف کند... پلک زدم که مژگان‌مان بهم برخورد کرد. قلقلکم آمد. لبخند روی لبم مُهر شد و ل.ب‌های علی روی خرمن خرمایی‌ام. می‌ب.وسید و عطر موهایم را نفس می‌کشید. این نزدیکی و این حرارت علی باعث شده بود در درونم انقلابی رخ دهد تابستانی!! گونه‌هایم داغ شده بود و پلک‌هایم نبض می‌زد... ناگهان صدای خش‌خشی، پابرهنه میان خلوت‌مان دوید‌. علی فاصله گرفت و تصویر پشت سرش برای من نمایان شد. چشم‌هایم گرد شد و هین کشیدم. دختری با حال پریشان و موهای مشکی جعد‌دار و چاقویی که در مشتش داشت. جیغ زدم که علی ترسیده برگشته و دست رو دهانم گذاشت. قلب تند و بی‌امان می‌زد. حس می‌کردم خواب است، یک کابوس! چشمان علی دو دو می‌زد. نگران‌ بود، دلتنگ... دلتنگ برای چی؟ برای کی؟ دست و پایم سست شده بود. هر آن ممکن بود روی سنگ فرش حیاط پهن شوم. چشمان جسور و وحشی دخترک میان ما مانده بود. بیشتر روی دست علی روی ل.ب‌های من. نفسم به شماره افتاده بود. التماس‌وار به علی خیره شدم. دستش را عقب راندم و نفس حبس شده‌ام را آزاد کردم. صدای خش‌دار و پر از کینهٔ دخترک بلند شد: _عوضی! پس اون کسی که علی رو از من گرفته تویی! به خاطر توئه که علی حتی نگاهمم نمی‌کنه! آشغ.... علی برگشت و رو به دخترک غرید: _بسه!! من مات مانده وسط مجهولاتی که هر لحظه پررنگ می‌شد؛ توان نداشتم. زانو‌هایم خالی کرده بود. دوست داشتم دروغ باشد؛ دوست داشتم این اتفاق و این حرف‌ها و افکاری که در سرم زنگ می‌خورد، دروغ باشد... به دست علی چنگ زدم که دخترک وحشیانه چاقویش را بالا برد و... جیغ زدم: _علی!!!!!!! ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ به‌قلم‌‌ِ‌ آئینه✍🏻 . پارت اول شیفت شب 👇👇 https://eitaa.com/salambaraleyasin1401/34703 ..
════۰⊹🌻🌿⊹۰════ در وی آی پی رمان زیبای 🌙تموم شده ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 برای خرید وی آی پی 40 تومان به شماره کارت ╭┈──☆───•──☆── 🪴 5029381014826804 ╰──☆───•──☆──➤ به نام مریم حسینه فراهانی واریز بفرمایید و بعد از ارسال شات واریزی به 👇👇👇 @hoseiny110 لینک وی آی پی را دریافت کنید. 😍😍😍😍😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه شود . . 😍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به زندگیامون روشنایی ببخش🌱 ‌ . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این یک چالش عالی برای تقویت مغز و حافظست.. ببین میتونی انجام بدی !! ‌ ‎‌‌‌╲\╭┓ ╭ 👩‍💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum ┗╯\╲