فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
#سلام_بر_ابراهیم
شهادت آمدنی نیست!...
🆔 @salambarebraHem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
𖣔‿︵‿𖣔💖𖣔‿︵‿𖣔
🌱 عاشق اگر باشـــی...
#سلام_بر_ابراهیم
🆔 @salambarebraHem
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄
#سلام_بر_ابراهیم
صحبت های نازلی مارگاریان تازه مسلمان ارمنستانی در مورد مسلمان شدنش و الگو گرفتنش از شهید ابراهیمهادی و محکمتر شدن دینش با کمک ایشان نقل گردیده است:
«لطف خدا بود که شامل من شد تا سراغ هر دین و مذهب دیگری نروم. از ۱۲سالگی چون به زبان فارسی علاقه داشتم، با ایران آشنا شدم و کمکم فهمیدم دین ایرانیان اسلام است. دوست داشتم درباره دین آنها بدانم برای همین شروع به مطالعه کردم و متوجه شدم ایران مرکز تشیع است و مسلمان شیعه شدم.
در ۱۶ سالگی برای اولینبار پایم به کتابخانه مسجد کبود (مسجدی که تحت نظر سفارت ایران در ایروان اداره میشود) باز شد. آن جا کتابهایی در مورد اسلام مطالعه کردم و بعد که در ۱۷ سالگی به ایران آمدم، از قبل خودم را مسلمان میدانستم و تصمیم قطعی گرفته بودم که دین اسلام را انتخاب کنم. در ایران بهطور رسمی به اسلام مشرف شدم.
دنبال کتابی با موضوع دفاع مقدس بودم. چهره ی شهید ابراهیمهادی را هم در اینستاگرام دیده بودم و این شهید را میشناختم. به محض دیدن کتاب با عکس و اسم ایشان، آن را خریدم و خواندم. علاقه زیادی به این شهید پیدا کردم و آقا ابراهیم برای من یک الگو شدند.
برای شهید ابراهیم هادی صلوات میفرستم. با کمک ایشان دینم محکمتر شد و خیلی چیزها را رعایت کردم واِلا ابتدا فقط مسلمان شده بودم. میدانم راهی که انتخاب کردم و شهدایی که دوستشان دارم، طرفدار حق بودند و بهخاطر همین، حرف مردم ناراحتم نمیکند. وقتی خدا هست، حرف مردم مهم نیست.»
📙 یاران ابراهیم
🆔 @salambarebraHem
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄
#سلام_بر_ابراهیم
🔸اواخر مجروحیت ابراهیم بود که یک روز ظهر زنگ زد و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: سید، ماشینت رو امروز استفاده میکنی؟
گفتم: نه، همین طور جلوی خونه افتاده، بعد هم اومد و ماشین رو گرفت و گفت: تا عصر بر میگردونم.
🚙 عصر بود که ماشین رو آورد. پرسیدم: کجا میخواستی بری؟ گفت: هیچی، مسافرکشی میکردم.
با خنده گفتم: شوخی میکنی ؟
گفت: نه ،حالا هم اگه کاری نداری پاشو بریم یکی دو جا کار داریم.
🏡میخواستم برم داخل خونه که آماده بشم، گفت: اگر چیزی هم تو خونه داری که استفاده نمیکنی مثل برنج و روغن بیار که برای چند نفر احتیاج داریم.
رفتم مقداری برنج و روغن آوردم، بعد هم رفتیم جلوی یک فروشگاه، ابراهیم مقداری گوشت و مرغ و… خرید و آمد سوار شد. از پول خُردهائی که به فروشنده میداد فهمیدم همان پولهای مسافرکشی باید باشد. بعد با هم رفتیم جنوب شهر و به خانه چند نفر سر زدیم. من اون ها را نمیشناختم. وقتی درِ خونهای میرفت و وسائل رو تحویل میداد میگفت: ما از جبهه اومدیم و این ها هم سهمیه شماست! ابراهیم طوری حرف میزد که طرف مقابل اصلاً احساس شرمندگی نکنه و اصلاً خودش رو هم مطرح نمیکرد.
🔸بعدها فهمیدم خانههائی که رفتیم منزل چند تا از بچههای رزمنده بود که مرد خانواده در جبهه حضور داشته و برای همین به آن ها رسیدگی میکرد.
🆔 @salambarebraHem
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄
#سلام_بر_ابراهیم
جنگ که شروع شد یک معلم ساده بود. یک جوان معمولی. کشتی را هم به خاطر کمردرد ترک کرده بود.
یک باره توی جنگ رشد کرد. پله پله بالا رفت و اوج گرفت. در اخلاق و معنویات الگوی همه شد. اخلاص عجیب او زبانزد شده بود. خیلی ها از او درس زندگی آموختند و ابراهیم را الگوی خود قرار دادند.
به قول پیر و مراد انقلاب: «او یک آدم معمولی بود که به یک ولی الهی تبدیل شد.»
🆔 @salambarebraHem
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄
#سلام_بر_ابراهیم
🌹میگفت: اگر انسان سرش را به سمت آسمان بالا بیاورد و کارهایش را فقط برای رضای خدا، انجام دهد، مطمئن باشید زندگیاش عوض میشود و تازه معنای زندگی کردن را میفهمد.
🆔 @salambarebraHem
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄
#سلام_بر_ابراهیم
یک روز خبر رسید ابراهیم و جواد و رضا گودینی بعد چند روز ماموریت در حال برگشت هستند. از این که سالم بودند خیلی خوشحال شدیم. جلوی مقر شهید اندرزگو جمع شدیم تا ماشینشان رسید. ابراهیم و رضا پیاده شدند و با همه روبوسی کردند.
یکی پرسید: داش ابرام؟! پس جواد کو؟
یک لحظه همه ساکت شدند. ابراهیم مکثی کرد و با بغض گفت: جواد...و بعد آرام به عقب ماشین نگاه کرد.
یک نفر آنجا دراز کشیده بود و روی بدنش هم پتو کشیده بودند. سکوت همه را گرفت! ابراهیم ادامه داد: جواد...جواد! و بعد هم اشکش جاری شد.
همه زدند زیر گریه و به سمت ماشین رفتند. همین طور که گریه می کردند و جواد جواد می گفتند یک دفعه آقا جواد از خواب پرید:
چیه؟ چی شده؟!
جواد هاج و واج اطرافش را نگاه می کرد. بچه ها با چهره هایی اشک آلود و عصبانی به دنبال ابراهیم می گشتند اما ابراهیم سریع تر به داخل ساختمان رفته بود! ☺️
🆔 @salambarebraHem
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄
#سلام_بر_ابراهیم
💨 اوايل بهمن بود. با هماهنگی انجام شده، مسئوليت يکی از تيم های حفاظت حضرت امام (ره ) به ما سپرده شد. گروه ما در روز دوازده بهمن در انتهای خيابان آزادی منتهی به فرودگاه به صورت مسلحانه مستقر شد. صحنه ی ورود خودرو حضرت امام را فراموش نمی کنم.
🦋 ابراهيم پروانه وار به دور شمع وجودی حضرت امام می چرخيد. بالافاصلــه پس از عبور اتومبيل امام، بچه ها را جمع کرديم. همراه ابراهيم به سمت بهشت زهرا رفتيم.
🚧 امنيت درب اصلی بهشــت زهرا از ســمت جاده قم به ما ســپرده شد. ابراهيم در کنار در ايســتاد. اما دل و جانش در بهشت زهرا بود. آن جا که حضرت امام مشغول سخنرانی بودند. ابراهيم می گفت: «صاحب اين انقلاب آمد، ما مطيع ايشانيم. از امروز هر چه امام بگويد همان اجرا می شود.»
💢 از آن روز به بعد ابراهيم خواب و خوراک نداشــت. در ايام #دهه_فجر چند روزی بود كه هيچ كس از ابراهيم خبری نداشت. تا اين كه روز بيستم بهمن دوباره او را ديدم. بالافاصله پرسيدم: كجائی ابرام جون!؟ مادرت خيلی نگرانه.
🌷مكثــی كرد و گفت: توی اين چند روز، من و دوســتم تلاش می كرديم تا مشخصات شهدائی كه گمنام بودند را پيدا كنيم. چون كسی نبود به وضعيت شهدا، تو پزشكی قانونی رسيدگی كنه.
🆔 @salambarebraHem
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄
#سلام_بر_ابراهیم
یک روز خبر رسید ابراهیم و جواد و رضا گودینی بعد چند روز ماموریت در حال برگشت هستند. از این که سالم بودند خیلی خوشحال شدیم. جلوی مقر شهید اندرزگو جمع شدیم تا ماشینشان رسید. ابراهیم و رضا پیاده شدند و با همه روبوسی کردند.
یکی پرسید: داش ابرام؟! پس جواد کو؟
یک لحظه همه ساکت شدند. ابراهیم مکثی کرد و با بغض گفت: جواد...و بعد آرام به عقب ماشین نگاه کرد.
یک نفر آنجا دراز کشیده بود و روی بدنش هم پتو کشیده بودند. سکوت همه را گرفت! ابراهیم ادامه داد: جواد...جواد! و بعد هم اشکش جاری شد.
همه زدند زیر گریه و به سمت ماشین رفتند. همین طور که گریه می کردند و جواد جواد می گفتند یک دفعه آقا جواد از خواب پرید:
چیه؟ چی شده؟!
جواد هاج و واج اطرافش را نگاه می کرد. بچه ها با چهره هایی اشک آلود و عصبانی به دنبال ابراهیم می گشتند اما ابراهیم سریع تر به داخل ساختمان رفته بود! ☺️
🆔 @salambarebraHem