eitaa logo
سلام بر ابراهیم
8.3هزار دنبال‌کننده
63.3هزار عکس
21.5هزار ویدیو
34 فایل
"خداحافظ رفیق "واژه ای است که شهدابه ما می‌گویند،نه مابه شهدا خداحافظ رفیق،یعنی خدا،ما راخرید وبرد وخدا، شمارا دربلیات دنیاحفظ کند😔💔 میزبان شما هستیم با خاطرات زندگی #شهدا،پست های ناب #سیاسی ، #توییت های داغ، #شاه_بیت و ... به ما بپیوندید. یا علی
مشاهده در ایتا
دانلود
گران قيمت ترين تختخواب جهان کدام است؟ بستر بيماری … شما می توانيد کسی را استخدام کنيد که به جای شما اتومبيل تان را براند، يا برای شما پول در بياورد. اما نمی توانيد کسی را استخدام کنيد تا رنج بيماری را به جای شما تحمل کند. ماديات را می توان به دست آورد. اما يک چيز هست که اگر از دست برود ديگر نمی توان آن را بدست آورد و آن سلامتی است. ❣ حداقل یک لحظه برای بزرگترین نعمت که همیشه نادیده اش می گیریم شکر گوییم... 🌷سلام بر ابراهیم https://eitaa.com/salambarebraHem
1532190773413.mp3
2.62M
🎙 و من آهسته زیر لب،برای خویش می‌گویم/خدایا بازکن برعاشقان،قفل همه درها 🔹نواهنگی زیبا در وصف ارادت به امام رضا(علیه‌السلام) https://eitaa.com/salambarebraHem
با موافقت تولیت آستان قدس رضوی، آرزوی دختران شین‌آباد برآورده شد @salambarebraHem
امير المؤمنين علیه السلام: ‌ 🔷 از گناهان پنهانى بپرهيزيد كه آنكه شاهد است، همو داور است. ‌ غررالحکم ،ح ۲۵۲۴ @salambarebraHem
#سلام_امام_زمانم دَردم بہ جــــان رسیـد و طبیبم پدید نیست دارو فروشِ خَستہ دلان را دُڪان ڪجاست؟ سلام درمان تمـــام دردهای دلم ✋ سلام صبح بخیر التماس دعا ••●❥💛✧ https://eitaa.com/salambarebraHem
لباس آرامش به تن کن دستهایت را باز کن چشمهایت راببند، و رو به آسمان، صد بغل حسِ‌نابِ‌زنده بودن را، نفس بکش... و به زندگی سلام کن. 😍سلام اولین روز از مرداد ماه تون به خیر و شادی 🌹💞🌹💞🌹💞🌹💞🌹💞 https://eitaa.com/salambarebraHem
ازپیرےپرسیدم خوشبختےچیست گفت 🌼اگه می خواےسلامت باشے موقع بیماری پدرومادرت بهشون برس 🌺اگرمی خواهےثروتمندشوی به پدرمادرت کمک مالے کن 🌼اگه می خواےخوشبخت باشی باپدرومادرت مهربان باش 🌺فهمیدم همه چیز من به پدر و مادرم وابسته است 🌷سلام بر ابراهیم https://eitaa.com/salambarebraHem
1532285712528.mp3
721.3K
🎙 امام رضا(علیه‌السلام) پاسخ سلام تمامی زائرانش را می‌دهد. https://eitaa.com/salambarebraHem
یازده نفر!یک تیم!به نمایندگی از مردم .دور از چشم ها مقابل دشمنان سرزمین ایران،جانانه مقاومت کردند وشهید شدند تادر آرامش باشیم. این۱۱نفر مثل تیم ملی درجام جهانی ازایران دفاع کردند،این بار بارنگ خونشان وسهمشان فقط سکوت بود. راستی سلبریتی هایی که برای همه چیز هشتک می زنند کجاهستند؟ ظاهرا جان دادن وظیفه بسیجی است... یادشان را باذکرصلوات زنده نگه داریم. 🌷شهدا،اجرتان باسیدالشهدا @salambarebraHem
🕊 – قسمت ۱۰۱ ✅ 💥 اسفند ماه بود. صمد که رفته بود، دو سه روزه برگردد؛ بعد از گذشت بیست روز هنوز برنگشته بود. از طرفی پدرشوهرم هم نیامده بود. عصر دلگیری بود. بچه‌ها داشتند برنامه کودک نگاه می‌کردند. بیرون هوا کمی گرم شده بود. برف‌ها کم‌کم داشت آب می‌شد. خیلی‌ها در تدارک خانه‌تکانی عید بودند اما هرکاری می‌کردم دست‌ودلم به کار نمی‌رفت. با خودم می‌گفتم: « همین امروز و فردا صمد می‌آید، او که بیاید حوصله‌ام سر جایش می‌آید آن وقت دوتایی خانه‌تکانی می‌کنیم و می‌رویم برای بچه‌ها رخت و لباس عید می‌خریم. » 💥 یاد دامنی افتادم که دیروز با برادرم خریدم. باز دلم شور و افتاد. چرا این کار را کردم؟ چرا سر سال تازه، دامن مشکی خریدم؟ بیچاره برادرم دیروز صبح آمد، من و بچه‌ها را ببرد بازار و لباس عید برایمان بخرد. قبول نکردم. گفتم: « صمد خودش می‌آید و برای بچه‌ها خرید می‌کند. » خیلی اصرار کرد. دست‌آخر گفت: « پس اقلاً خودت بیا برویم یک چیزی بردار. ناسلامتی من برادر بزرگترت هستم. » 💥 هنوز هم توی روستا رسم است نزدیک عید برادرها برای خواهرهایشان عیدی می‌خرند. نخواستم دلش را بشکنم اما نمی‌دانم چه‌طور شد از بین آن همه لباس رنگارنگ و قشنگ یک دامن مشکی برداشتم. انگار برادرم هم خوشم نیامد گفت: « خواهرجان! میل خودت است؛ اما پیراهنی، بلوزی، چیز دیگری بردار، یک رنگ شاد. » گفتم: « نه، همین خوب است. » همین که به خانه آمدم، پشیمان شدم و فکر کردم کاش به حرفش گوش داده بودم و سر سال تازه، دامن مشکی نمی‌خریدم. دوباره به خودم دلداری دادم و گفتم عیب ندارد. صمد که آمد با هم می رویم عوضش می‌کنیم. به جایش یک دامن یا پیراهن خوش‌آب‌ورنگ می‌خرم. 🔰لینک دعوت به کانال شهید و رفقایش...🔰 🌷سلام بر ابراهیم https://eitaa.com/salambarebraHem
🕊 – قسمت ۱۰۲ ✅ 💥 💥 بچه ها داشتند تلویزیون نگاه میکردند. خدیجه مشغول خواندن درس‌هایش بود، گفت: « مامان! راستی ظهر که رفته بودی نان بخری، عمو شمس‌الله آمد. آلبوممان را از توی کمد برداشت. یکی از عکس‌های بابا را با خودش برد. » 💥 ناراحت شدم. پرسیدم: « چرا زودتر نگفتی؟!... » خدیجه سرش را پایین انداخت و گفت: « یادم رفت. » اوقاتم تلخ شد. یعنی چرا آقا شمس‌الله آمده بود خانه‌ی ما و بدون اینکه به من بگوید، رفته بود سراغ کمد و عکس صمد را برداشته بود. توی این فکرها بودم که صدای در آمد. 💥 بچه‌ها با شادی بلند شدند و دویدند طرف در. مهدی با خوشحالی فریاد زد: « بابا!... بابا آمد... » نفهمیدم چطور خودم را رساندم توی راه‌پله. از چیزی که می‌دیدم، تعجب کرده بودم. پدرشوهرم در را باز کرده بود و آمده بود تو. برادرم امین، هم با او بود. بهت‌زده پرسیدم: « با صمد آمدید؟! صمد هم آمده؟! » پدرشوهرم پیرتر شده بود. خاک‌آلوده بود. با اوقاتی تلخ گفت: « نه... خودمان آمدیم. صمد ماند منطقه. » پرسیدم: « چه‌طور در را باز کردید؟! شما که کلید ندارید! » پدرشوهرم دستپاچه شد. گفت: «...کلید...! آره کلید نداریم، اما در باز بود. » گفتم: « نه. در باز نبود. من مطمئنم. عصر که برای خرید رفتم بیرون، خودم در را بستم. مطمئنم در را بستم. » پدرشوهرم کلافه بود. گفت: « حتماً حواست نبوده؛ بچه‌ها رفتنه‌اند بیرون در را باز گذاشته‌اند. » هر چند مطمئن بودم؛ اما نخواستم توی رویش بایستم. پرسیدم: « پس صمد کجاست؟! » با بی‌حوصلگی گفت: « جبهه! » گفتم: « مگر قرار نبود با شما برگردد؛ آن هم دو سه روزه. » گفت: «منطقه که رسیدیم، از هم جدا شدیم. صمد رفت دنبال کارهای خودش. از او خبر ندارم. من دنبال ستار بودم. پیدایش نکردم.» 🔰لینک دعوت به کانال شهید و رفقا...🔰 🌷سلام بر ابراهیم https://eitaa.com/salambarebraHem
#نکته 💫 تربیت فرزند از همه شغل ها بالاتر است. https://eitaa.com/salambarebraHem