eitaa logo
سلام فرشته
175 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
9 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹محسن از در وارد می‌شود. شلوار فاق کوتاه و چاکِ کتِ مجید، از پشت، حالت مضحکی به او داده و این از نگاه محسن، مخفی نمی‌ماند "باز خوبه زیرش ی زیرپوشی پوشیده. دمش گرم.. " لرزش دست و بازو‌های داماد را هنگام گذاشتن ظرف میوه می‌بیند. لرزشی که نشان از ضعف عضلات مچ و پشت بازو و جلو بازویی است که محسن، با آن‌ها، تا وزنه‌ی صد کیلو را هم رفته است. 🔸سلام بلند و بسیار مودبانه‌ای می‌دهد و با دستش به یک ضرب، در سالن را می‌بندد. داماد که انتظار نداشت در این چند ثانیه گذاشتن ظرف میوه، کسی از پشت او وارد اتاق شود، از جا می جهد و به یک چرخش نود درجه‌ای، روبروی محسن قرار می‌گیرد." ماشاالله عجب قدی دارد این داماد. "محسن در دلش این را می‌گوید و دست راستش را جلو مجید دراز می‌‌کند. هم زمان، مجید رو به پدر و مادر داماد کرده و می‌گوید: " بفرمایید بلند نشین. خواهش می کنم. بفرمایین. شرمنده می شم. بفرمایین خواهش می‌کنم. " 🔹مجید، محو عضلات کول و شانه پهن برادر زن آینده‌اش شده است و با احتیاط، انگشت‌های کشیده و استخوانی اش را به دست محسن می‌سپارد. گُم می‌شود. دستش در دست محسن محو می‌شود. محسن به یک فشار دوستانه، انگشتان مجید را می چلاند. درد تا نوک شصت پای مجید، می‌رود و برمی‌گردد و مانند برق سه فازی، مغزش از جا می‌جهد که "بله مجید خان. پس فردا روزی باید با این برادر زن سر کنی. فاتحه ات خوانده‌است اگر زنت به برادرش پناه ببرد." محسن که به چروک صورت مجید، می فهمد حدسش در مورد زور دستان داماد، درست از آب در آمده، فشار را شل می‌کند: "خوش اومدین. بفرمایین بفرمایین. " و رو به پدر و مادر داماد کرده به آن ها هم مجدد عرض ادب و خوش‌آمد گویی می‌کند. 🔸نیازی به معرفی محسن نیست. صورت تیغ زده‌ای که سر و صورتش را یکدست کرده، مانند صورت پدر است. محاسن سفید و خاکستری رنگ پدر، چانه استخوانی‌اش را پوشانده اما چانه بی ریش محسن، نشان می‌دهد که چه صورت گرد و خوش فرمی دارند. پسر کو ندارد نشان از پدر. عضلات حجیم کول و گردنش داد می‌زند که بدنسازی کار می‌کند. ظرف میوه را چون پر کاهی، به چند انگشت می‌گیرد و جلوی مهمانان، تعارف می‌کند. حس رقابت در چشم مجید، پیدا شده. فعلا که آقا محسن، برادر زن آینده‌اش، با این هیبت و قدرت، میدان‌دار است. 🔹 آقای مقدادی، سیب قرمز بزرگی را بر‌می‌دارد. محسن مجدد تعارف می‌زند، آقای مقدادی، خیاری نزدیک به اندازه یک وجب و نیم را از وسط ظرف میوه، انتخاب می‌کند. محسن به سختی سعی می‌کند عضله تا بناگوش منقبض شده اش را شُل کند و لب هایش را روی هم نگه‌دار: "احسنت به این حسن چینش میوه‌ها و تناسب رنگ و قد و قواره‌ها. هر چه دست انسیه بیافتد، نتیجه‌اش همین می شود. "دلش به قهقه‌ای درونی، می‌لرزد اما لرزشی که پشت عضلات شش تکه شکمش، راه خروجی ندارد. 🔸به محض دست زدن پدر داماد به نوک خیار، اهرم نگهدارنده‌ی میوه های نوکِ قله سمتِ دیگر ظرف، تکان خورده و بهمنِ سیب و پرتقال‌هاست که از میوه‌های روی‌ هم سوار کرده انسیه، سرازیر می‌شوند. محسن از دست انسیه خنده‌اش می‌گیرد. آقای مقدادی عذرخواهی‌ای می‌کند و اخم‌هایش در هم می‌رود که چرا محسن به او خندیده است. آقای شفیعی، همان طور که دو زانو نشسته اشکالی نداردی می‌گوید. ظرف میوه را از انگشتان پرقدرت محسن می‌گیرد و راحت و رها، فارغ از هر فکر و خیالی، به محسن که در حال جمع کردن میوه هاست، نگاه می‌کند. 🔹 محسن به لبخند، میوه‌های ریخته شده را به آشپزخانه می برد. میوه‌های بغل گرفته را در دامن انسیه که روی صندلی مادر، غمزده نشسته می‌ریزد:" ماشاالله به این میوه چیدنت دختر جان، بنده خدا اومد خیاربرداره نصف ظرف خالی شد. " مردمک چشمان انسیه به تعجب، گِرد شده و ابروهایش بالا رفته: "واقعا؟ بد شد که. "محسن که اهل رها کردن سوژه‌های خنده نیست، همان طور که با تصور خالی شدن نصف ظرف، می‌خندد، خیار بیست سانتی نشان شده‌ی آقای مقدادی را زیر آب می‌گیرد و گاز می‌زند: - نه بابا چه بدی‌ای. خیلی هم خوشگل ریخت. حالا تو چرا اینجا نشستی؟ - چی کار کنم خب. کجا بشینم. نشستم چایی دم بکشه ولی نمی‌دونم چرا رنگ نمی‌گیره. 🔸محسن که چهارمین گاز را به خیار شیرین قلمی دست‌چین آقای مقدادی می زند، در قوری را با احتیاط برمی‌دارد. لحظه‌ای مکث می‌کند و به رها شدن انفجار خنده، بُرِشِ خیار داخل دهانش، به بیرون پرت می‌شود. در قوری را می‌گذارد و دنبال تکه خیار پرت شده‌اش می‌رود:" ماشاالله به مامان با این دستِ گلش." خنده‌ی موزیانه‌ای می کند و آشپزخانه را به قصد اتاق پذیرایی، ترک می‌کند. انسیه، به خنده‌ی موزیانه برادر مشکوک می‌شود و یک بار دیگر، داخل قوری را نگاه می‌کند. @salamfereshte
🔹صحبت‌های اولیه شروع شده است. پدر، میوه‌ها را به مادرداماد و مجید خان، تعارف کرده و آقای مقدادی هم، مشغول بریدن سر و ته پرتقالی است که لابد، پدر مجدد به او تعارف کرده است. انگار که اناری درشت را دارد سر می‌بُرد. رعنا خانم، به دست چپش، چاقوی دسته شیشه‌ای سفیدرنگی گرفته و خیار قلمی کوتاه قدی را دُرشت دُرشت، پوست می‌گیرد. مجید هم برشی از سیب چهارقاچ شده‌اش را با دست، برمی دارد. بدون اینکه وسط سیب را خالی کند، آن را با دندان‌هایی که مشخص است روکش شده، نصف می‌کند و می خورد. شاید هم می بلعد. محسن که محو این سبک میوه خوردن متفاوت و عجیب خانواده مقدادی شده، کمی عقب‌تر از پدر، رو به داماد ، دو زانو می‌نشیند. 🔸 آقای مقدادی از کارِ نداشته‌ی مجید و نسیه حقوق ماهانه دو میلیون تومانش می‌گوید و وقتی پدر، شغل آینده آقای داماد را می‌پرسند، مجید با دهانی، نیمه پر از سیب قرمز بلعیده نشده، می‌گوید: دو تا درخواست داده‌ام. هم باغبانی و هم دربانی . پدر چنان آفرینی نثار مجید خان می‌کند که اگر غریبه‌ی دیگری آنجا بود فکر می‌کرد مهندسی بین المللی راه ساخته نشده‌ی اهواز تا کربلا، محصولی مشترک از ایران و عراق، دستش را بوسه زده و منتظر نزول اجلالش است! 🔹رعنا خانم شروع می‌کند از وجنات گل پسرش می‌گوید آنچنان داغ و آب‌دار که محسن، دهانش آب می‌افتد و به یاد جوجه‌های آب‌داری که اشکان در دورهمی‌هایشان می‌پزد و بازارگرمی می‌کند می‌افتد. ناخوداگاه به سمت در پذیرایی برمی‌گردد ببیند عروس خانم مشغول شنیدن این همه کمالات آقا داماد هست یا نه. در بسته است و انسیه، در راهرویی که منتهی به درب خروجی منزل است، زانوی غمِ بی‌مادری‌ بغل گرفته. با بلندتر شدن صدای مکالمه های داخل اتاق پذیرایی، انسیه سرش را از زانوانش برمی دارد. محسن، با خنده و صدایی بی جوهر، می‌گوید: - عروس خانم، ی چایی برای این آقا داماد با وجناتمان بیار خواهر. 🔸انسیه هر چه محتویات قوری را داخل لیوان می‌ریزد و لیوان شیشه‌ای را بالا می‌گیرد و دقیق روی آن چشم نازک می‌کند، می بیند هیچ، رنگِ چایی های مادر را ندارد. کم‌رنگ کم‌رنگ است. حرفهای مادر را مرور می‌کند: - دو پَر چایی از چایی‌های داخل کمد بالای سماور بریز تو چایی صاف کن. زیر شیر آب کمی بشورش. نگه‌دار، آبش که رفت، بریز تو قوری طرح برگی که کنار همان بسته‌ی چایی هاست. آب که جوش آمد، آب جوش تو قوری بریز و بزار روی سماور؛ یکی از حوله‌های گلدار را از کشوی داخل کابینت، همان جا زیر سماور، بردار و بزار روی در قوری. بعد از ده دقیقه تقریبا دم می‌کشه و رنگ می‌ده. خیلی چایی نریزی‌ها، تلخ می شه. همون دو پَر کافیه. 🔹با خودش فکر می‌کند، تمام دستورات مادر را انجام داده است. اما چایی رنگی ندارد. نمی داند چه کار باید بکند. پدر صدایش می‌زد و هر چه زودتر باید چایی را ببرد. فکری به سرش می زند. 🔸چادر سبز کمرنگ با طرح شکوفه‌های سفید و صورتی بهاری را روی سرش مرتب می‌کند. روسری سفید یکدست، چهره رنگ پریده اش را رنگ پریده‌تر نشان می‌دهد. النگوهای زیر ساق دست سفیدرنگش، موقع مرتب کردن چادر، به هم می‌خورد و صدای ضعیفش، گوش راستش را نوازش می‌دهد. با خود می‌گوید :کجایی مادر.. پدر باز هم صدایش کرده. سینی را روی دست بلند می‌کند. با صدای کلیدانداختن داخل قفل، انسیه در راهرو متوقف می‌شود. 🔹محمد در را هُل می‌دهد و مادر به سنگینی، پا بلند می‌کند وصندل مشکی رنگش را در می‌آورد. بسم الله می‌گوید و قدم به درون خانه می‌گذارد. چند دقیقه‌ای به سلام و پرسیدن حال مادر می‌گذرد. مادر کمی حالش بهتر و تپش قلبش تنظیم شده اما به گفته‌ی دکتر، باید استراحت کند. نگاهش به ترکیب انسیه با چادر شکوفه باران و سینی چای افتاده و دلش قنج می‌رود. چه سالها که این لحظات شیرین را متصور می‌شده و برای عاقبت به خیری‌اش، چه نمازها که نخوانده. خدا را عمیقا شکر می‌کند و چشمانش بلوری می‌شود. لبش به لبخند گشاده شده و ماشااللهی می‌خواند و به تک دخترش، فوت می‌کند. 🔸زن داداش، زیر بغل مادر را گرفته و او را در راه رفتن، کمک می‌کند. مادر جلو می‌آید. صورت یخ زده‌ی انسیه را به نرمی، نوازش می‌کند. بوسه ای بر پیشانی‌اش می‌زند. جوهر صدایش را در گلو خفه می‌کند و می‌گوید: - سینی رو ببر، منم چادر عوض می‌کنم و می‌یام. قربون دختر قشنگم برم.. محمد در گوش انسیه می‌گوید: - مبارک باشه. مواظب باش پات گیر نکنه بیافتی تو بغل... بابا. و به خنده ای برادرانه، به صورت رنگ پریده خواهرش نگاه می‌کند: - اگه سختته من ببرم؟ در باز می‌شود: - آوردی؟ زود بیار تعارف کن منتظرنتن. @salamfereshte
🌸الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّکِینَ بِوِلاَیَهِ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْأَئِمَّهِ المعصومین عَلَیْهِمُ السَّلاَمُ🌸 سلام آقاجان😍 عیدتان مباارک💐 🌺سالروز عید الله الاکبر، عید مباااارک.. پر از توفیقات و رحمت باشید الهی🌺 @salamfereshte
🌺[وقتی میگوییم‌] «اَلحَمدُ للهِ‌ِ الَّذی جَعَلَنا مِنَ المُتَمَسِّکینَ بِوِلایَةِ اَمیرِالمُؤمِنینَ وَ اَولادِهِ المَعصومین»، این تمسّک به ولایت چه‌جوری است؟ 🌸بله، یک بخشی از این تمسّک به ولایت، قلبی است یعنی شما قبول دارید ولایت را؛ خیلی هم خوب است، خیلی هم لازم است، بلاشک مؤثّر هم هست امّا همه‌ی تمسّک، این نیست؛ 🍀 تمسّک این است که ما نگاه کنیم و این صفاتی که برای ما قابل دنبال‌گیری است -آن ایثار و آن معنویّت و آن معرفت و آن خداشناسی و آن عبادت و آن ناله‌ها و آن توجّه به خدا و مانند اینها که از ماها برنمی‌آید و در این زمینه‌ها که ما خیلی خیلی خیلی عقبیم- در زمینه‌ی صفات بشری، در زمینه‌ی صفات مربوط به اداره‌ی جامعه و حکومت و غیره، و اینها از ما برمی‌آید، [البتّه] در حدّ آن بزرگوار و کمتر از او نمیرسیم امّا میتوانیم در این جهت حرکت بکنیم؛ 👈این کارها را باید بکنیم؛ آن‌وقت این شد تمسّک به ولایت امیرالمؤمنین. 📚بیانات در دیدار اقشار مختلف مردم به مناسبت عید غدیر در تاریخ ۱۳۹۵/۰۶/۳۰ @salamfereshte
بدون عنوان😂 *مورد داشتیــــــــــــــــــــم... طرف ﻗﺼﺎﺏ ﻣﻴﺎﺭﻩ ﻳﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﺮﺍﺵ ﺳﺮ ﺑﺒﺮﻩ🐏🕺🕺🕺 ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻪ : ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺮﺍﻡ ﺗﯿﮑﻪ ﺗﯿﮑِﺶ ﻛﻨﻰ ﺑﺮﺍ کباﺏ، ﻗﻮﺭﻣﻪ ﻭ ﺩﻳﺰﻯ ﻛﻠﻪ ﭘﺎﭼﻪ ﺷﻢ ﺗﻤﻴﺰ ﻛﻦ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺩﻭﺱ ﺩﺍﺭﻥ ﺭﻭﺩﻩ ﻭ ﻣﻌﺪﺷﻢ ﺑﺬﺍر ﻛﻨﺎﺭ ﺑﺮﺍی ﺳﯿﺮﺍﺑﯽ ﭘﻮﺳﺘﺸﻮ ﺑﺎﺧﻮﺩﺕ ﻧﺒﺮﻳﺎ 😳! ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ پادَری ﺩﺭﺳﺖ ﮐﻨﻢ ﭘﺸﻜﻼﺷﻢ ﺑﺮﺍ ﺑﺎﻏﭽﻪ،😝 ﺁﺷﻐﺎﻻﺷﻢ ﺑﺮﺍ ﮔﺮﺑﻪ، 🐈 ﺑﺎ ﺍﺳﺘﺨﻮﻧﺎﺷﻢ ﺳﻮﭖ میپزیم + ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﻩ ﻳﻪ ﻧﮕﺎﻫﻰ ﺑﻪ طرف میندازﻩ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ:🐑🐏 داداش ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺻﺪﺍﻣﻢ ﺿﺒﻂ ﮐﻦ ﺑﺬﺍﺭ ﺑﺮﺍ ﺯﻧﮓ ﻣﻮﺑﺎﯾل خودت و خانمت 😂 @salamfereshte
🔹عروس خانم پشت سر پدر داخل می‌شود. تا زمانی که پدر مسیر حرکتش را به سمت راست کج نکرد تا برود روبروی پدر داماد بنشیند، چهره‌ی عروس، مشخص نمی‌شود. همه‌ی نگاه‌ها، خریدارانه، روی انسیه است. طول و عرضش متر می‌شود. ترکیب اعضای صورتش، سنجیده می‌شود. ظرافت و لطافتش، بررسی می‌شود که آیا خدا، نعوذبالله، کارش را درست انجام داده است یا خیر. 🔸انسیه به وسط اتاق رسیده است و محسن، از لای در، رد شدن سایه ای را در راهرو می بیند. دلش به تپش می‌افتد. پدر که هم نگران مادر است و هم نمی تواند عروس را با مهمان ها تنها بگذارد، نگاه معنادارش را حواله‌ی محسن می‌کند که برود و از مادر خبر بگیرد. خود را به صبوری می‌زند و لبخند تلخی روی لب هایش شکل می بندد: تعارف کن دخترم. محسن در حالی که سعی می‌کند خونسردی خود را حفظ کند، ببخشیدی می‌گوید و خیلی معمولی و عادی، از اتاق خارج می شود. به محض رد شدن از چارچوب و بستن آرام در، تمام سرعت خفه شده‌اش را به پاهایش می‌اندازد و به سمت اتاق مادر می‌دود. 🔹محمد اصرار دارد مادر استراحت کند اما مادر تمام حواسش پیش انسیه است و نمی‌تواند اینطور استراحت کند. مقنعه را در می‌آورد و روسری‌ زیر مقنعه را روی سرش، مرتب می‌کند. با خود فکر می کند" مگر می‌شود مجلس خواستگاری، بدون مادر برگزار شود؟ چه کسی است که به جای عروس، حرف بزند اگر مادر نباشد. چه کسی است که دفع کننده نگاه‌ و حرف‌های از بین برنده لطافتِ گل‌اش بشود اگر او نباشد؟ نه. حتما باید برود. دلش طاقت نمی‌آورد. دخترنازدانه‌اش، غریب، آنجا باشد و او، روی تخت گرم و نرم، دراز کشیده باشد؟ نه نمی شود. 🔸چادر طرح‌دار خاکستری رنگ ضخیمش را روی همان مانتو شلواری که به درمانگاه رفته، سر می‌کند. محمد و محسن، دو طرف مادر، زیر بغل‌هایش را گرفته‌ و وزن مادر را از روی پاهایش برمی‌دارند. موقع رد شدن، مادر نگاهی به آشپزخانه می‌کند. قوری، روی سماور است. بطری بلوری تا نیمه خالی شده‌ی روی کابینت، چهره‌ی مادر را نگران می‌کند. به پاهایش شتاب می‌دهد و در دل می‌گوید" انسیه چی کار کردی؟!" 🔹در باز می شود. مادر به همراه پسرها وارد اتاق می شوند. سعی می‌کند خودش قدم بردارد اما توان ایستادن روی پاهایش را ندارد. انسیه همان طور که بدنش را از وسط شکانده، چادر را به دهان گرفته و در حال تعارف کردن سینی به داماد است؛ سرکج می‌کند و مادر را که می‌بیند گل از گلش می‌شکفد. نگاهی به دست‌های داماد می‌کند که دارد فنجان را برمی‌دارد. داماد، داخل سینی را نگاه می‌کند. متعجب که چرا قندان نیست. با خود می‌گوید" لابد بعدا می‌آورد و یک دور هم با چرخاندن قند قرار است دلبری کند." 🔸 تمام حواس انسیه پیش مادر می رود. چند ثانیه به خواستگار فرصت می‌دهد که فنجانش را بردارد. کمر راست می‌کند تا سینی را روی میز کنار اتاق بگذارد. لبه‌ی طرح دار سینی به ته فنجانی که روی دست خواستگار بلند شده گیر می‌کند و نصف فنجان روی پای داماد خالی می‌شود. از جا بلند می شود : - سوختم.. سوختم.. 🔻مادر داماد نیم خیز شده و می گوید: - خاک بر سرم. مجید.. چی شد؟ 🔹مجید، پاچه‌های شلوارش را تکان تکان می‌دهد و به یکباره، از حرکت بازمی‌ماند. چهره اش قرمزش شده. همان طور که ایستاده، نگاهی پرسشگر به عروس می‌کند. انسیه که چادر از لبانش رها شده، خشکش زده است. لب گزه‌ای می رود و لب ها را به گفتن ببخشید، رها می‌کند. بغض کرده است. پدر بلند می‌شود تا به داماد کمک کند و دلداری دهد. پدر خواستگار، تکیه اش را از پشتی رها می‌کند. همان طور که لبه‌ی فنجان را از لب‌هایش برمی‌دارد، نگاهی می‌اندازد و می‌خندد: - چیزی نشده که. ی شربت آلبالو که این همه سوختم سوختم نداره. 🔸مجید هم از همین جهش و سوختن های الکی ای که گفته خجالت زده شده است. در دلش غر می‌زند "آخر کدام عروسی، به جای چایی، شربت آلبالو می‌آورد آن هم در فنجان. " 🔹محمد دست مادر را رها کرده و سینی را از انسیه گرفته است. مادر همان طور که می‌نشیند و چادرش را مرتب می‌کند، خوش آمدگویی و احوال پرسی می‌کند تا جوّ عوض شود: - خیلی خوش آمدید. عذرخواهی می‌کنم نتونستم زودتر خدمت برسم. کمی ناخوش شدم. * الان بهتر هستید؟ اختیار دارید آقای شفیعی فرمودند. نگرانتون بودیم. الان خوب هستید؟ 🔸رعنا خانم خیلی خوب، با آن هفت قلم آرایشی که کرده، می‌تواند چهره ای نگران به خودش بگیرد. دست به جلوی روسری ساتن با حاشیه های خط های رنگین کمانی می‌برد و روسری‌اش را کمی جلوتر می‌کشد. مادر قدردان از نگرانی خانم مقدادی می‌گوید: - بهترم خداروشکر. @salamfereshte
🔹آقای مقدادی کتش را از روی زمین برمی‌دارد و می گوید: - حاج خانم باید استراحت کنن. با اجازه تون ما رفع زحمت می‌کنیم و یک شب دیگر خدمت می‌رسیم. 🔸بدون اینکه منتظر شود، از جا بلند شده و کتش را روی دست می‌اندازد. پدر هم بلند می شود. رعنا خانم سمت مادر می‌رود. دست روی شانه‌های مادر می گذارد که بلند نشود. روی پنجه های پایش می نشیند، با مادر دست‌وروبوسی می‌کند. درِ گوشِ مادر چیزی می‌گوید و بلند می‌شود. تعارفات معمول همه‌ی خانواده‌های ایرانی، اینجا هم جریان دارد و خداحافظی ها، از همان اتاق شروع شده، به راهرو، مزه‌دار می‌شود. نزدیک در خروجی، داغ داغ می‌شود و سرعت می‌گیرد و به پله‌ها با صدای آرام کشانده می‌شود. در خیابان، توان‌های آخر گذاشته شده و به ایما اشاره ها تا بعد از سوار شدن و روشن کردن ماشین و حرکت، ادامه پیدا می‌کند. شاید اگر چرتکه‌ای می انداختیم، جمعا دویصت، سیصد باری تعارفات خداحافظی، صورت گرفته و ده دقیقه یک ربعی، صرف این مقوله‌ی بسیار مهم و حیاتی در انتخاب آینده این دو جوان، شده باشد. 🔹محسن، حوصله اش سر رفته و زودتر از پدر، مراسم خداحافظی‌اش را تمام کرده است. کنجکاوی، دست از سرش بر‌نمی دارد. از مادر می پرسد: - خانم مقدادی چی در گوشِت گفت مامان؟ و لبخند می‌زند. حدس می زند تیکه‌ای پرانده و منتظر است ببیند درست حدس زده یا نه. مادر نگاه معناداری به محسن می‌کند و پاهایش را دراز می‌کند. چینی به صورت مهربان و دوست داشتنی‌اش می‌افتد. محمد هم که تا به حال، منتظر پایان جلسه بوده، کیسه زباله به دست، از آشپزخانه بیرون می‎آید. با شنیدن حرف محسن، دم در اتاق می‌ایستد و منتظر است ببیند مادر چه می‌گوید. 🔸انسیه، چادر و روسری‎اش را در آورده و با موهای تا کمر بافته شده، از کنار محمد، راه باز می‌کند و وارد اتاق می‌شود: - زن داداش کجاست؟ محمد نگاهی به ساعت می‌کند و می‌گوید: - حسنی تو خونه تنها بود، رفت پیشش. منم دارم می‌رم کم کم. 🔻 محسن با یک حرکت لانژ، خودش را به پشت مادر رسانده و شانه‌های مادر را نرم، ماساژ می‌دهد. شیطنتش گُل کرده، رو به انسیه می‌گوید: - لابد گفته دست شما درد نکنه با این دختر بزرگ کردنتون. 🔸محمد کیسه زباله را نگاه می‌کند تا مطمئن شود با معطل کردن زباله‌ها، اشک‌شان، راه به زمین باز نمی‌کنند. گره‌ای که مادر به انتهای کیسه زده، خیالش را راحت می‌کند. کیسه را بین دستانش جابه‌جا کرده و می‌گوید: - شاید هم گفته تا حالا ندیده بودیم به اسم چایی تو فنجون، شربت آلبالو به خوردمون بدن. 🔹محسن که دندان های ارتدونسی شده اش به خنده نمایان شده می‌گوید: - شاید هم گفته متشکریم که به پسر ما رحم کردین و چاییِ داغ نیاورده بودین. 🔸پدر، در خانه را می‌بندد. در فکر است و چهره‌ی جدی‌اش، ابهتش را دوچندان کرده. محمد که یک وری، به چارچوب اتاق پذیرایی لَم داده بود، با دیدن پدر، راست می‌ایستد. پدر از کنار محمد رد می‌شود. دستی به نوازش، بر پشتش می‌کشد و تشکری پر مهر، از زحمت‌هایی که کشیده می‌کند. محمد شرمنده از مهرپدری، به "انجام وظیفه بود" گفتن، اکتفا می‌کند. 🔹نگاه پدر، روی مادر قفل شده. دل لرزانش، تپشی نامنظم دارد. هیچکس دیگر را نمی بیند و برعکس بچه‌ها که منتظر جواب مادر هستند، کنار همسرش نیم‌خیز می‌شود. چادر را از سرش به مهربانی برمی‌دارد. و با بوسه‌ای بی صدا، سَرِ همسرش را نوازش می‌کند. روسری‌اش را باز کرده و دَمِ گوشش می‌گوید: خیلی نگرانت بودم عزیزم. خیلی. بغض می‌کند و برای اینکه بچه‌ها، متوجه تغییر حالتش نشوند، سرش را پایین می‌اندازد و به سمت سرانگشتان مادر، زانو می‌زند. جوراب‌های زنانه همسرش را در می‌آورد. کف دستش را روی ترک‌های پای مادر، می‌گذارد و با تمام وجود، "خدا حفظت کند" ی می‌گوید. 🔸صورت مادر از این همه مهربانی و دل‌نگرانی مَردش، باز و گُلگون می‌شود. دستش را روی شانه مَردش می‌گذارد و تشکر می‌کند. پدر سر بلند می‌کند و لب‌های بغض‌دارش را به شکر باز می‌کند: خداروشکرکه حالت بهتره.. خدایا شکرت. الحمدلله. دست همسر دلبندش را می‌گیرد تا برخیزد. انسیه عاشق این رفتارهای پرمهرِ پدر است. دلش برای دل پدر، چنان به تپش افتاده که وجود یخ زده‌اش راگرم می‌کند. 🔻مادر به سختی و با کمک پدر و محسن از جایش بلند می‌شود. محمد می رود که زباله ها را دم در بگذارد. انسیه پیش‌دستی و فنجان ها و ظرف میوه را جمع می‌کند تا آن ها را به آشپزخانه ببرد. مادر سرش را می چرخاند و با لحنی پر مهر، رو به انسیه می‌گوید: رعنا خانم گفت: "دختر زیبا و با حیایی دارین. خدا بهتون ببخشه." و به سمت اتاق، حرکت می‌کند. حرف رعنا خانم و لحن دل نشین مادر، دل انسیه را آرام می کند. دیگر از آن اضطراب خبری نیست. به آشپزخانه می رود و هنگام شستن ظرف ها، به کتاب تست روی میزش، فکر می کند. @salamfereshte
🌹میلاد با سعادت باب الحوائج، امام موسی کاظم علیه السلام مبارک باد🌹 🌺امام کاظم علیه السلام : اِجتَهِدوا في أن يَكونَ زَمانُكُم أربَعَ ساعاتٍ : ساعَةً لِمُناجاةِ اللّهِ ، وساعَةً لِأَمرِ المَعاشِ ، وساعَةً لِمُعاشَرَةِ الإِخوانِ وَالثِّقاتِ الَّذينَ يُعَرِّفونَكُم عُيوبَكُم ويَخلُصونَ لَكُم فِي الباطِنِ ، وساعَةً تَخلونَ فيها لِلَذّاتِكُم في غَيرِ مُحَرَّمٍ . 🍀 بكوشيد كه اوقاتتان ، چهار بخش باشد : 📌بخشى براى راز و نياز با خداوند ؛ 📌بخشى براى كار معاش ؛ 📌بخشى براى معاشرت با برادران و دوستان مورد اعتماد ، آنان كه عيب هايتان را به شما گوشزد مى كنند و با شما خالص و يكرنگ اند ؛ 📌 و بخشى براى بهره بردارى از لذّت هاى حلالتان. 📚تحف العقول : ص 409 🌸🌸الهی که روزی پر از خیر و برکت و عافیت و سلامتی و مهر و عطوفت و پر از توفیقات داشته باشید @salamfereshte علیه السلام
🌐📝🌐📝🌐 ✅پرسش: چرا بین معصومین علیهم السلام، به امام موسی کاظم علیه السلام ،باب الحوائج می گویند؟ 🌺پاسخ: 👈برآورنده حاجت‏ها خداوند است ‌‌ 📌پیامبران و ائمه و صلحا و شهدا باب الحوایج اند. 🔹این بزرگواران به جهت قربی که نزد خدا دارند، اگر ما خدا را به حق اینان بخوانیم و یا از روح بلند این بزرگواران بخواهیم که برای ما دعا کنند ، ممکن است به نتیجه برسیم و این عمل اشکالی ندارد ‌ ‌🌼این مطلب اختصاص به برخی از اولیای خدا ندارد. زیرا همه این بزرگواران ، باب الحوائج و وسيله تقرّب به خداوند و موجب گشايش گره هاي زندگي هستند ‌ ‌ 🍃اگر امامان معصوم ، هر كدام به اسم خاص شهرت پيدا كرده اند ، به لحاظ مناسبت هايي بوده كه آن اسامي مبارك در آن تجلّي كرده است .چنانكه از حكمت دعاي توسل اين چنين استفاده مي شود كه هر حاجتي را بايد به يكي از ائمه متوسل شد 🌸همانگونه كه درباره خداوند نيز چنين است كه انسان مريض به اسم شافي و انسان بدهكار به اسم غني و انسان گناهكار به اسم غفور به خداوند توسل جوید ؛ 🌱 به همین جهت در راه توفيق طاعت الهي مستحب است به اسم مبارك رسول اكرم(صلی الله علیه و آله) ، فاطمه زهرا سلام الله علیها و امام حسن علیه السلام و امام حسين (علیه السلام) توسل جست . انسان گرفتار ، دردمند و مريض به اسم مبارك امام كاظم (ع) توسل يابد.(ملكي تبريزي، آقاجواد، المراقبات في اعمال السنّة، ص ۳۰) ‌ ‌ ☘️پس آنچه كه امام كاظم (علیه السلام) به آن شهرت يافته ، از اين باب بوده كه بسياري كه به مشكلات مبتلا بوده اند ، به آن امام متوسل شده و آن حضرت نيز از آنان شفاعت كرده و مقبول واقع شده است و آن حضرت به باب الحوائج شهرت يافته است ✨همه امامان معصوم باب رحمت الهي اند و به همان دليل كه مي توان به امام كاظم (ع)باب الحوائج گفت براي سائر ائمه(ع) نيز مي توان اين لقب را بكار برد.( اشتهاردي، محمد، سوگنامه آل محمد (ص) ، ص۴۹۷) ‌ 🔵ارسال سوالات از طریق "اپلیکیشن پاسخگو " cafebazaar.ir/app/ir.pasokhgoo.app 🔴ارسال سوالات از طریق "وب پاسخگو" User.pasokhgoo.ir 🌎 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی 🔹 @pasokhgoo1 👈 علیه السلام
💎هدایت و رحمت الهی ✨وإِنَّهُ ✨ 🍀لهُدًى وَرَحْمَةٌ🍀 🌺للْمُؤْمِنِينَ 🌺 ✨ﻭ ﻳﻘﻴﻨﺎً ﻗﺮﺁﻥ✨ 🌺ﺑﺮﺍﻱ ﻣﺆﻣﻨﺎﻥ،🌺 🍀ﺳﺮﺍﺳﺮ ﻫﺪﺍﻳﺖ ﻭ ﺭﺣﻤﺖ ﺍﺳﺖ .🍀 📚سوره نمل، آیه 77 @salamfereshte
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸جذابیت های کار اطلاعاتی، مایۀ لغزش است🔸 نیروهای اطلاعاتی باید در خبر گرفتن، خواندن نامۀ دیگران، و تفحص و تجسس، مواظب باشند. خطر در این است که از سویی وظیفه دارید و باید بررسی کنید، نفس هم ، ولی از سوی دیگر باید را رعایت کنید. قدیمی‌ها که می‌خواستند برای نوروز در خانه‌ها شیرینی «لوز» درست کنند، بادام را خُرد و با شکر مخلوط می‌کردند؛ برای درست کردن لوز به بچه‌ها می‌گفتند: «بنشینید بادام‌ها را تلخ و شیرین کنید؛ سر آنها را بجوید، و هرکدامش تلخ بود کنار بگذارید.» بچه‌ها نیز کمی از سر بادام‌ها را می‌خوردند. گاهی نفسشان غلبه پیدا می‌کرد و تا نصف مغز بادام را می‌خوردند و بقیه‌اش را داخل ظرف می‌ریختند! همان اول فهمیده بودند که شیرین است، اما قانع نبودند! گاهی بعضی از تحقیقات و به‌دست آوردن برخی از اطلاعات است. اگر چیزی را که به‌راستی بدمزه باشد یا نتوان آن را خورد به شما بدهند، مثلاً به شما بگویند که ببینید از بین اینها کدامش «جوهرلیمو» و کدامش «نمک» است، دیگر برای خوردن وسوسه نمی‌شوید و به یک سرِ زبان زدن بسنده می‌کنید؛ اما چیزی که خوردنی و خوشمزه باشد، و انسان مجبور باشد که آن را فقط بچشد، در اینجا هم چشیدن است، هم هوس. وقتی فرمان می‌دهید یا می‌خواهید مجازات کنید، این همان جریان بادام تلخ و شیرین است؛ این اتفاق برای نفس انسان خوراک است. فرماندهی، پیروزی، تحقیقات، بررسی، اطلاع پیدا کردن، دستور دادن، جریمه کردن، همۀ اینها خوراکی است؛ نفس برای این امور اشتها دارد. مواظب باشید در کار نیاید. @haerishirazi
💎مسلمانان‌‌ها چقدر غافلند که دنیای خود را هم نمی‌خواهند! ☘️مسلمانان‌‌ها چقدر غافلند که دنیای خود را هم نمی‌خواهند. کفار به آن‌ها رشوه می‌دهند و صدها برابر آن را از آنها پس می‌گیرند. 🌸البته به هر کس رشوه نمی‌دهند، بلکه به رؤسا و شخصیت‌های سیاسی و ملی رشوه می‌دهند تا آسان بتوانند بر اوضاع ملت و مملکت مسلط شوند، بدین ترتیب برای رشوه‌خواری حتی دنیای خود را می‌بازیم! 📚در محضر بهجت ، ج 2، ص 73، نکتۀ 700 @salamfereshte