سه وعدهی تضمینشدهی #امام_رضا علیه السلام به زائران 👇👇
🌺امام رضا علیه السلام:
«هر کس با وجود دوری مرقدم به #زیارت من بیاید #روزقیامت در سه جا به فریادش میرسم و او را از ترس نجات میدهم:
◀️وقتی نامهی اعمال را به دست راست و چپ میدهند،
◀️هنگام عبور از صراط
◀️ نزد میزان و سنجش اعمال».
📚طوسی، تهذیب الاحکام، ج۶، ص۸
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#حدیث
#زیارت
#امام_رضا علیه السلام
✨تجلی اشتیاق روح به دیار جاودانگی
📌#گریه، تجلی آن #اشتیاق بی انتهایی است که #روح را به دیار جاودانگی و لقای #خداوند پیوند می دهد و #اشک، آب رحمتی است که همه تیرگی ها را از سینه می شوید و دل را به عینِ صفا، که #فطرت توحیدی عالم باشد، اتصال می بخشد.
📚شهید سید مرتضی آوینی
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#شهید
#شهید_آوینی
#عبودیت
#گنجینه_آسمانی
#اشک
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_یک
🔻روبروی در اتاق ایستاد. مستخدم هتل، اتاق کناری را جارو و برای مسافر بعدی، آماده میکرد. داخل اتاق شد. پرده اتاق را کشید و روی صندلی راحتی، در تاریکی نشست. جسمش آنجا بود اما روحش را معلوم نبود کجا جا گذاشته. از مرکز آموزشی که بیرون آمده بود، دیگر آن فرهمندپور قبلی نبود. قلبش خُرد و هزاران تکه شده بود. تمام مدت فکر میکرد. به گذشتهای که پشت سر گذاشته و آینده ای که قرار بود زجری دائمی، قلبش را بیازارد و این آزردگی، انتخاب خودش بود:
- دفعه قبل هم گفتم. من اهل معامله ام. از الان باهات طی می کنم. ضحی رو اگه بهم ندادی، باید بهترشو بدی. من نمی دونم بهترش چیه اما شما می دونی. ناسلامتی بهتون می گن امام. پس بهم بده. البته لطفا.
🔹متوجه نگاه عاقله مردی که کنارش زیارت نامه می خواند شد اما توجهی نکرد. همان طور با لحن دلخور ادامه داد:
- من تاجرم. تاجر، معامله ای که سود نداشته باشه انجام نمی ده. ضحی رو بهت ببخشم چی بهم می دی؟ باید بهتر از ضحی باشه. چند بار تکرار کردم که ..
- ببخشید آقا، اگه ممکنه کمی یواش تر. برای امام بی صدا هم خط و نشون بکشی می شنون!
🔸فرهمندپور به چشمان عاقله مردی که ابروان خاکستریاش کمی درهم رفته بود نگاهی از سر تواضع و عذرخواهی کرد. صدایش را آرام تر کرد:
- نه که فکر کنی نمی فهمم. چرا. می فهمم که به اجبار دارم این معامله رو می کنم. اما می تونم شوهرشو به خاک سیاه بنشونم. ولی اونوقت ضحی زجر می کشه. و من اینو نمی خوام. به هر حال. به ایناش کاری ندارم. حالا از سر هر چی، اجبار، عشق، موقعیت، به هر حال بخشیدمش به خودت. بهترشو به من بده.
🔹سر جایش نشست و بی صدا، با جمله بندیهای دیگر، همان حرف ها را به امام گفت. حالا که می توانست صدایش را هم در نیاورد، درد و دل را ضمیمه حرفهایش کرد. از فرانک و مادرش گفت. از مشکلات زندگی اش در خارج و .. هر چه داشت با زبان قلبش گفت و با چشم، اشک ریخت. اینجا تنها جایی بود که می شد یک مرد هم، گریه کند. گریست و دلش زندگی آرام و بی دغدغه خواست. گریست و دلش مانند عباس و ضحی بودن را خواست. آرامش آن ها را خواست. زیبایی هایشان را. گریست و بار، سبک کرد. از جا بلند شد. به نشانه ارادت، مانند بقیه زائرین، دست روی قلب شکسته اش گذاشت و قامت منیّت را خم کرد. با نگاه به امام گفت: حرف مرد یکیه. ضحی مال تو.
🔸نفس عمیقی کشید و به خود آمد. در اتاق تاریک هتل، روی مبل چمباتمه زده بود. صورتش نم داشت. لب تاب را از گوشه میز برداشت. روشن کرد. مجدد همان پیام ویروس یاب آمد. مشکوک شده بود اما دیگر چیزی برایش مهم نبود. اوکی زد و وارد پوشه فیلم و عکس های ضحی شد. همه فیلم ها را انتخاب کرد. دکمه شیفت را گرفت. انگشتش روی دکمه دیلیت مانده بود. صدایی درونش فریاد زد: "صبر کن. فشار بدی دیگر هیچی از ضحی نداری."
🔹خواست برای بار آخر، یکی از فیلم های ضحی را ببیند و آن لبخند مهربانش را. چادر زیبا و صلابتی که هنگام راه رفتن در چادر داشت. بفرمایید گفتن هایی که با دستش به دیگران راه می داد. تعارف کردن هایی که تواضع و احترام در حرکاتش دیده می شد. ای کاش این ها همه برای او بود. به خود غرید: مَرده و قولش. اخم هایش در هم فشرده شد. انگشت روی دکمه دیلیت زد. اوکی کرد و صفحه خالی شد. لب تاب را روی میز سُر داد و شانه هایش لرزید. چند دقیقه بعد، دستش را به سمت گوشی تلفن برد و شماره صفر را گرفت. با شنیدن صدای پذیرش ناله زد:
- برای فرودگار ی ماشین می خواستم. فرهمندپور. همین الان.
🔻گوشی را گذاشت. از جا بلند شد و خرده وسایلی که روی تخت و میز رها بود به همراه لب تاب، داخل کوله چپاند. زیپش را بی هوا کشید و از اتاق خارج شد. تا ماشین بیاید، کارت اتاق را تحویل و حساب روزهایی که داشت زودتر برمی گشت را تسویه کرد. سوار تاکسی شد. گوشی را در آورد. آخرین پیامک را برای ضحی نوشت. سابقه پیام ها و شماره ضحی را پاک کرد. سیم کارت را در آورد و از پنجره ماشین، بیرون پرت کرد. وارد سالن فرودگاه شد. بلیت برگشت را پس داد و برای پرواز یک ساعت دیگر به سمت تهران، بلیط گرفت. روی صندلی های فرودگاه منتظر نشست و سعی کرد ذره ای به ضحی فکر نکند. مرد است و قولش.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
درد #فراق، لحظه #وصال را #شیرین می کند..
#خدایا، ما را به عزیز فاطمه، برسان...
کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش،بله
@salamfereshte
#اللهمعجللولیڪالفرج
#تفکر
#تلنگر
#حرف_خودمانی
🔻خفته ای؟
🌺مگر نشنیده ای که آن اسدالله الغالب، آن حیدر کرارِ صحنه های #جهاد که چون فریاد به تکبیر برمی داشت و تیغ برمی کشید، عرش از تکبیر و تهلیل ملائک پر می شد و رعد بر سپاه دشمن می غرید و دروازه خیبر فرو می افتاد، او نیز #شب که می شد... چه بگویم؟ از چاه های اطراف کوفه بپرس که هنوز طنین گریه ها و ناله های او را به خاطر دارند.
📚شهید سید مرتضی آوینی
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#شهید
#شهید_آوینی
#عبودیت
#گنجینه_آسمانی
#نماز_شب
✨بوی او را می دهی
🌼بعد از سالها، صدایش را شنیدم. چقدر دلم برایش تنگ شده بود و نمی دانستم. شیرین و گرم، احوالپرسی کرد. مثل همیشه همان اول حرفهایمان سراغ درس و کتاب رفتیم. حرفهایش برایم منفعت داشت. کمی گفتم. کمی گفت. خندید. شیرین و با لطافت. صدای دوست دیگرم در سرم پیچید. او هم همین طور می خندید. سوالی کردم و پاسخ داد. دوست دیگرم هم همین طور پاسخ می داد. چقدر جالب و عجیب بود. یک روح در دو بدن. یک لحن در دو زبان. یک خنده در دو انسان. اینقدر شباهت برایم جالب شد.
✍️من دوست مشترک هر دو بودم که این را فهمیدم و گفتم : بوی او را می دهی ها. خوشش آمد. آدم دوست دارد شبیه کسی باشد که خوب است و اهل علم و دوست داشتنی. خیلی خوشش آمد. و من بیشتر که هر دو دوستم، اینقدر خوب و عالی هستند و شبیه به هم. خداحفظشان کند
🌺رسول اللّه صلى الله عليه و آله :مَثَلُ الجَليسِ الصّالِحِ مَثَلُ العَطّارِ ؛ إن لَم يُعطِكَ مِن عِطرِهِ أصابَكَ مِن ريحِهِ ، ومَثَلُ الجَليسِ السَّوءِ مَثَلُ القَينِ ؛ إن لَم يُحرِق ثَوبَكَ أصابَكَ مِن ريحِهِ .
🍀پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : همنشين شايسته ، مانند عطرفروش است . اگر از عطرش به تو ندهد ، بوى عطرش به تو خواهد رسيد و همنشين بد ، مانند آهنگر است . اگر لباست را نسوزانَد ، از بويش به تو مى رسد .
📚كنز العمّال : ج 9 ص 22 ح 24736
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#تولیدی
#هم_نشین
#دوست
#حدیث
#سیاه_مشق
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_دو
🔹بعد از رفتن فرهمندپور، دایی جواد به هتل برگشت و خودش را آفتابی کرد. عباس و ضحی را به شام دعوت کرد و فردایش، به تهران برگشت. ضحی خیالش راحت شده بود. همان چند روزشان هم نظم خاصی به خود گرفته بود. نماز صبح را در حرم می خواندند و بعد از صبحانه، تا قبل از ظهر می خوابیدند تا بی خوابی های شبانه شان جبران شود. بعد از ظهر، ضحی سر کلاس دوره می رفت و عباس هم برای آموزش نیروها، به مرکز آموزشی. دم غروب، گوشی ضحی زنگ می خورد که: آژانس شخصی تون دمِ در منتظرن خانم دکتر. ضحی خستگی را فراموش کرده و با عباس به حرم می رفتند. نماز و زیارت مختصر و بعد هم به خانه یکی از دوستان دایی جواد می رفتند.
🌸عباس هر روز، گل رز کوچکی به ضحی هدیه می داد. گاهی هدیه را با ادکلن یا عطر و جانمازی سنگین می کرد و گاهی به کتاب و دفتری. ضحی هم کم نمی گذاشت و جفت هر چیزی که عباس خریده بود را برایش می خرید. پولی که قرار بود برای اقامت در هتل بدهند را هدیه و سوغات خریدند. آن روز بعد از نماز مغرب و عشا، از حرم خارج شدند.وارد مغازه لباس نوزاد شدند. عباس یک دست لباس نوزادی، یک جفت جوراب و یک کلاه نخی سفید خرید و دست ضحی داد. ضحی تشکر کرد اما متوجه علت خرید لباس نوزادی نشد. عباس چیزی که شنیده و کارهایی که کرده بود را تعریف کرد. غسل زیارت کرده و در حرم از حضرت فرزند و نسلی صالح و سالم و عالم خواسته بود و بعد از حرم، با یقین مستجاب شدن دعا، لباس نوزاد را خریده بود.
🔹ضحی فقط گوش داد و هیچ نگفت. مسئولیت مادری، اگر چه شیرین بود اما مسئولیتی بود که همه چیز را تحت الشعاع قرار می داد. دیگر مثل همسرداری نبود که بشود به عقل شوهر تکیه کرد و با منطق و مدارا، کارها را با هم هماهنگ کرد. بچه، کار داشت و اولویت اول زندگی می شد. مسیر حرم تا خانه را فقط به همین ها فکر کرد که آیا آمادگی پذیرشش را دارد یا خیر. بار سومی بود که عباس، از بچه حرف می زد و سکوت ضحی را می دید. به خانه که رسیدند، ضحی لباس را روی تخت گذاشت به نیت اینکه دمِ دستش باشد و فردا نماز صبح، آن را متبرک کند و در این مورد با حضرت صحبت کند.
🔸عباس خیال کرد ضحی خوشش نیامده. غمگین شد و فکر کرد شاید برای ادامه تحصیلش بچه دار شدنو مانع می بینه. خود را دلداری داد که نوعروس است و شاید به بچه دار شدن به این زودی فکر نکرده اما مگه می شه کارشناس مامایی باشی و هر روز چند بچه به دنیا بیاری و به بچه دار شدن خودت فکر نکنی؟ تازه مگه به صورت غیرمستقیم تو خواستگاری این مسئله رو خودش مطرح نکرد؟ کی بود که می گفت: وظیفه ما زیادکردن نسل شیعه هم هست و نه فقط تحصیل و درس و تولید. سعی کرد چهره اش تغییر نکند. به حمام رفت تا دوش بگیرد و عرقی که از سر تمرینات ورزشی، به تنش نشسته بود را بشورد اما بیشتر نیاز به فکری داشت که غمش را بشورد و با خود ببرد.
🔹ضحی سر و ته، روی تخت دراز کشید. تا عباس نیامده می خواست پاهایش را به دیوار تکیه دهد تا خون بیشتری به مغزش برسد. دلش نمی خواست عباس را ناراحت ببیند. با بچه دار شدن هم مشکلی نداشت اما در این موقعیت، تحصیلش باز هم عقب می افتاد. حالا که از بیمارستان آریا جدا شده و راه ادامه تحصیل به صورت جدی برایش باز شده بود، بچه دار شدن انتخاب اولش نبود و تصمیم را برایش دشوار کرده بود. به لباس نوزاد نگاه کرد. صدای خنده و گریه نوزادانی که به دنیا آورده بود در گوشش پیچید. تصور کرد نوزادی در این لباس، روی تخت خوابیده و دست و پا می زند. تمام نیازش به ضحی است و منتظر است تا شکم گرسنه اش را با شیر وجودش سیراب کند. خود را تصور کرد که بچه شیر می دهد و کتاب به دست، درس می خواند. این طور هم می شد. سخت بود اما می شد انجامش داد.
🌸 دلش آرام تر شد اما راحت نبود. به خود نهیب زد کجای زندگی راحت است که این یکی باشد. حتی همین سفر یک هفته شان هم آنقدرها راحت نبود که فکر می کرد. مطمئنا بعد از این هم راحت نخواهد بود. از اولی که خود را شناخته بود، غم و سختی با راحتی در هم آمیخته بود و هیچگاه، با خیال خوش و راحت، نشده بود که روزها از پی هم بگذرند.
🔸صدای شیر آب، قطع شد. از اینکه عباس بیاید و پاهایش را روی هوا ببیند شرم کرد. سر و ته کرد و چهارزانو نشست.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
هدایت شده از علیرضا پناهیان
🔻علیرضا پناهیان:
👈🏼 دعایی که برای روز دحوالارض(امروز) وارد شده، دعای جامع و دقیقی است. سعی کنید حتما این دعا را مطالعه کنید.
💻 برای دیدن دعای مخصوص روز #دحوالارض و سایر اعمال این روز به لینک زیر مراجعه کنید:
📎 Panahian.ir/post/5568
@Panahian_ir
🌺معرفت امام زمان، شرط خروج از جاهلیت است.
✨و تو این معنا را بگیر و تسری بده تا از ذره ذره جهالت ها، به برکت آن معرفت امام و پیشوا، خارج شوی و در بارگاه نور مهدوی، وارد ان شاالله
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#تولیدی
#تلنگر
#سیاه_مشق
🌺وسط همه شلوغی ها و مسیولیت هات، فراغتی باز کن و دعای امروز - روز دحوالارض-رو حتما بخون. زیباست. 🌸
چیزهای خوبی توش از خدا می خواهیم
حیفه نخواهی ازش🍀
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#دحوالارض
#دعا
#مناسبتی
#سیاه_مشق
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_سه
🔻ضحی یاد همه دو دلی هایی که در زندگی داشت افتاد. انتخاب هایی که نمی دانست درست است یا غلط. زمانش مناسب است یا باید دیرتر باشد. غیب نمی دانست و همین ندانستن، تصمیم گیری را برایش مشکل میکرد. فکر کرد غیب ندانستن هم خوب است اگر کار را دست کسی بسپاریم که تمام غیب دست اوست. همه کاره اوست. اگه من اینجا هستم چون او خواسته و برنامه ریزی کرده. تصمیم گرفت کار را دست همانی بسپارد که همه این سالها، دستش سپرده بود. لباس نوزاد را لوله کرد و داخل کیف دستی کوچکش چپاند. با دیدن عباس، صاف تر نشست و عافیت باشید گفت.
🔸یک هفته تبدیل به ده روز شد و بعد از ده روز، خانه خانم محمدی، زیر و رو شده بود. طهورا هر چه از دکوراسیون بلد بود با هنر دست صدیقه خانم قاتی کرد. دیوارهای خالی را با طرح اسلیمی طرح زد و طهورا، یکی شان را با گیاه رونده، زینت داد. وسط طرح دیگری، تابلویی با لوازم دورریختنی ساخت و یک بطری اسپری طلایی رنگ رویش خالی کرد. یک هفته روی دکوراسیون دیوارها و کابینت خانه کار کرد. برای روی کابینت، طرح آبشار کوچک زد و دو روزی بود مشغول سیمان کاری و کارهای جانبی اش بود. یک روز مانده به برگشت ضحی، قرار خواستگاری را مادر گذاشت. آبشار رنگ نشده، روی میزش مانده بود و به سوالاتی که ضحی برای خودش نوشته بود دستبرد زده بود:
- ملاک شما برای یک همسر خوب چیه؟ ملاکتون برای یک شوهر خوب بودن چیه؟
🔹برایش جالب آمد. تا به حال از آن طرف قضیه نگاه نکرده: ملاک خوب بودن شوهر از نظر یک مرد. و این را عباس تمام و کمال پاسخ داده بود. ضحی از پاسخ های عباس لذت برد و فهمید بیش از آنکه متوقع همسر آینده اش باشد، از خودش توقع دارد. این را فهمید و سوالات دیگر را نکرد. برگه را تا زد و دغدغه های همسر آینده اش را گوش داد. می دانست آن کس که از خود توقع خوب تر شدن دارد، متوقف و متوقف کننده نیست. حالا سر کلاسی بود که اگر عباس این ویژگی را نداشت، صندلی اش به دیگری می رسید.
🔻نگران نداشتن ملاک های همسر خوب نبود. زیرا می دانست آب اگر آلوده باشد، جاری که بشود، زلال و شفاف خواهد شد و دیگران را سیراب. ده روز سیراب شدن در کنار عباس، یک عمر آرامش برایش باقی گذاشت و به لحظه ای رو به اتمام بود. تنها حرکت کردن، راه را طولانی تر می کند. همانقدر که با همراهی پرانرژی جاری شدن، راه را کوتاه.
🔸دفتر را برداشت و اسامی همکارانی که در این چند روز با آن ها آشنا شده بود را یادداشت کرد. لابلای کلاس ها و از این بخش به آن بخش رفتن ها، شماره یکی یکی شان را به بهانه دعوت به همایش های بیمارستانشان، گرفت و نوشت اما قصدش چیز دیگری بود. دیدن سیستمی که از سیستمیک بودن، جز اسم و بخش ها چیزی نداشت برایش زجر آور بود. بیمارستان بود؛ بخش های مختلف داشت؛ پزشکان متعدد اما همه پاره پاره. تکه هایی از پازل که نه در کنار هم چیده شده بودند و آن هایی هم که خودشان در کنار هم رفته بودند، سرجایشان ننشسته بودند. باید سیستم بیمارستان بهار را هم به اینجا صادر می کرد و بیمارستان و اهالی اش را آباد. هوای ریاست در سر نداشت اما آب و هوای آبادانی را چرا. کلاس آخر، با خانم دکتر مقامی تمام شد و ضحی را خواست:
- شنیدم تنها فردی که جلسه قبل سر کلاس همسرم حاضر نشده شما بودید.
🔹ضحی چیزی نگفت. سوالی نشده بود که پاسخی بدهد. نگاه مستقیم به استاد را جایز ندانست و با همه برحقی اش، سر به زیر انداخت و کفش های مشکی واکس زده اش را نگاه کرد.
- البته که حق داشتین و خواستم ازتون تشکر کنم. غیبت اون روزتون رو حساب نمی کنم. می تونین مدرک پایان دوره رو بگیرین.
🔸خانم دکتر مقامی، لیست اسامی را دست ضحی داد و گفت: نمره شما رو بیست دادم چون بی تفاوت نبودین. و از بقیه یک نمره کم کردم چون حرفی نزدن. پزشک باید نظر درست رو ولو به ضررش باشه بگه. ضحی به احترام حرف استاد، نمره ها را نگاه کرد و دنبال نمره های بالای کلاس روز سه شنبه شان بود. استاد کلاس، خلاقیت در درمان را اصل گذاشته بود و او دنبال پزشکان خلاق می گشت. اسامی ممتازین را در ذهن ثبت و از خانم دکتر تشکر کرد.
🔹دفتر یادداشت کوچکش را از جیب روپوش سفیدرنگش در آورد و جلوی اسم سه نفر از پزشکان، علامت زد. حالا دیگر می توانست برگردد و قدم اول برای آباد کردن بیمارستان های دیگر را بردارد. اولین کار، توضیح دادن برای خانم دکتر بحرینی بود.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
6.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلم برایت تنگ شده رفیق و سردار مجاهدم 🌸
🍀دلم، دیدن تواضع و خصلت الهی چون تویی را می خواهد..
🌺من این جا، چون عاشقی سوخته دل، به غربت تنهایی بی رفیقی، گرفتار نشسته ام.
و منتظر سحر تا نفس گیرم از اکسیژن فضل خدا برای دویدن های مستمر بر خاکریز جبهه
💫 انقلاب ما به دوران نبوت خویش رسیده و باید آمادگی خود را بالا ببریم.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#سردار_دلها
#حاج_قاسم
#تواضع