eitaa logo
سلام فرشته
165 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
11 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹سید در مسجد را باز کرد و پشت سرش بست. به دنبال آن چند نفر رفت که پشت دیواری ایستاده بودند و با هم صحبت می‌کردند. حواسشان به سید نبود. سید سلام کرد. همه جا خوردند و کمی عقب رفتند. سید، نادر را بین آنان شناخت. به تک تک شان دست داد و حال و احوال کرد و پرسید:"می خواستید به مسجد بیایید؟ بفرمایید. در خانه خدا همیشه باز است بفرمایید."نادر و دو دوستش به همدیگر نگاه کردند. یکی شان که سرزبان بهتری داشت گفت:"متشکریم. آمده بودیم پیاده روی کنیم افطارمان هضم شود. فکر کنم دیگر بس است مگه نه بچه ها؟" نادر حرفش را تایید کرد و گفت:"بله. داشتیم برمی‌گشتیم." و دست دوستش را گرفت و به سمت وانتی که کمی آن طرف تر، پشت شکاف مسجد پارک شده بود کشاند. همانی که سروزبان داشت گفت:"ببخشید حاجی دیگه امشب شما در مسجد تنها پیش خدا هستید" سید خندید و گفت:"نه همچین هم تنها نیستم. برید به سلامت. خلاصه اگر کاری هست بگویید ما در خدمتیم ها."نادر گفت:"ممنون حاجی. خدانگهدار. شب خوبی داشته باشید" 🔸به مسجد برگشت. زهرا جارو کردن را شروع کرده بود. جلو رفت:"ای بابا زهرا جانم شما چرا تا من هستم؟ شما برای ما دعا کن عزیزم. فدای این همه فداکاری و ایثارت." سعی کرد جارو را از زهرا بگیرد اما زهرا دسته جارو را محکم گرفته بود و از دست سید فرار کرد:"ئه . جواد. بزار جارو کنم دیگه. آقا ول کن دیگه.. ای بابا سید..." هر چه جایش را عوض می کرد سید به دسته جارو می‌رسید تا آن را از دست زهرا بقاپد. آخرش زهرا جارو را روی زمین گذاشت و همان طور که میخندید نشست روی جارو. سید خنده‌اش گرفته بود:"باشه من تسلیم. ولی همین یک فرش را. قبول؟ اگر به ثواب باشد من همه ثواب امشب و دیشب و فردا شب و همه شب هایم را هدیه ات می کنم. قبول؟" زهرا از این دست و دل بازی همسرش سر کیف شد و با شیطنت و مزاح زنانه‌ای گفت:"قبول. ولی اگر فکر کردی بقیه شب را نماز می‌خوانم و به تو هدیه می‌دهم سخت در اشتباهی. من یک آدم خودخواهی هستم که نگو"سید خندید. جاروی دیگر را برداشت و از قسمت خواهران، شروع به جارو کردن شد. جارو کردن با جاروهای دستی، آن هم در نور گلدسته ها که از پنجره ها و شکاف به داخل می‌تابید کار آسانی نبود. سید، زیر لب ذکر می‌گفت و با آرامش و قدرت، جارو می‌کشید. آنقدر ریتم جارو زدنش آرام بود که زهرا، ایستاد و به او نگاه کرد. نفس عمیق کشید و زیر لب گفت:"خدایا، کمی از آرامش این بنده خوبت را به من هم بده. نگاه کن چطور جارو می‌کند. انگار خانه کعبه را جارو می‌کشد." سید اشک می‌ریخت. زیر لب چیزی می گفت و گریه می‌کرد. زهرا به بهانه جارو کشیدن کمی خود را به او نزدیک کرد:"یا اباعبدالله. شب عاشورا شما خارها را با دستانتان از بیابان برمی‌داشتید.." زهرا جارویش را روی فرش کشید که یعنی در حال جارو کردن است تا سید حالش را کتمان نکند. مجدد دست نگه داشت. سید می‌گفت:"یا رسول الله. کی برسد روزی که مسجد شما را آب و جارو کنیم برای تشریف فرمایی مولایمان صاحب الامر.." زهرا جارویش را کشید و دیگر صدای سید را نشنید. سید تمام قد رو به قبله ایستاد. دست راستش را روی سر گذاشت. و مجدد خم شد و به جارو کشیدنش ادامه داد. زهرا با خود گفت:"کاش من هم کمی مثل سید بودم" با همین افکار، فرشی که قرار بود جارو بزند را جارو کشید. 🔹 طبق قولی که داده بود، جارو را کنار بقیه وسایل، به دیوار تکیه داد. نزدیک زینب رفت. نگاهی به صورتش کرد. انگار قرمز بود. دست روی لپ های نرمش گذاشت. داغ داغ بود. مقنعه اش را درآورد. روی گردنش دانه‌های ریز قرمز بیرون زده بود. عرق زیادی کرده بود. صدایش زد. بیدار نشد. مضطرب فریاد زد:"جواد بیا زینب حالش بد است." برای سید یک نگاه کافی بود بفهمد که تب بالایی دارد. جوراب های زینب را در آورد و با آب بطری‌ای که آورده بودند؛ آن‌ها را خیس کرد و به مچ پاهایش بست. زهرا مجدد زینب را صدا کرد. ناله ضعیفی از حنجره‌اش شنید. سید، دست و صورت زینب را با آب بطری، خیس کرد. روزنامه‌ای به دست زهرا داد که بادش بزند. ساعتش را نگاه کرد. دو نیمه شب بود. به جوان تاکسیران زنگ زد. سید گفت تا چند دقیقه دیگر، تاکسی می‌آید. زهرا چهره نگران سید را که دید گفت:"شما بمان مسجد کار را تمام کن. من زینب را می‌برم دکتر." سید گفت:"آخه تنهایی بروی درمانگاه؟" زهرا همان طور که مقنعه و چادر زینب را سر کرد و پاچه هایش را پایین داد گفت:"نگران نباش." زینب به محض نشستن ،حالت تهوع گرفت و بالا آورد. @salamfereshte
🔹شب از نیمه گذشته است. بسته بندی شکلات ها رو به اتمام است. بیشتر از سه گونی ای که آورده بودیم جمع شد. پنج کیسه زباله بزرگ، پر از بسته های شکلات شده است. همه را عقب و جلوی ماشین ریحانه می گذاریم تا فردا به مسجدهای مختلف و ایستگاه های صلواتی ببریم و پخش کنیم. نصف بیشتر کتابمان را خواندیم. فقط جواب چند سوال مانده است. حال و هوای دخترخاله ها عوض شده است. قرار شده یک گونی را به هیئت ببریم. مادر که همیشه حواسش به همه چیز است، زودتر از من متوجه نگاه های پرسشگر خاله پری و دخترخاله ها شد و برایشان توضیح داد. دخترخاله ها از مادرشان اجازه می خواستند که فردا با ما به هیئت بیایند. خاله پری هم اجازه داد و قرار شد خودش هم ما را همراهی کند. چشمانم خسته از خواب است. ریحانه موقع رفتن به خانه شان آرام به من می گوید: + اگه دخترها هیئت بیان، دیگه بیمه شدن. خدا برکت بهت بده . نمی دونی چه کار بزرگی تو این مدت کردی. خدا خیرت بده. فعلا تا فردا. سحر بخیر. 🔸ریحانه که می رود، رختخواب ها را در پذیرایی پهن می کنیم. همان طور خوابیده، خوشی های امشب مان را مرور می کنیم و یکی یکی، خوابمان می برد. صدای اذان مسجد بلند می شود. مادر که بیدار مانده است، همه را بیدار می کند تا نماز بخوانیم و اجر کارمان ضایع نشود. بعد از خواندن نمازصبح، صدا از کسی نمی آید. همه بیهوش می شویم. من هم کنار مادرم، دراز می کشم. به الطاف خدا نسبت به خودم، خاله و دخترخاله هایم، فکر می کنم و از ته قلب، او را شکر می گویم. 🔹 بعد از خوردن صبحانه، مشغول حرف زدن و تنظیم برنامه رفتن به هیئت و جلسات مختلف مدح خوانی می شویم. روز قبل از نیمه شعبان است و حسابی کار داریم. دخترخاله ها لباس های پرزرق و برقشان را کنار گذاشته اند و مانند ما همان لباسهای ساده قبلشان را پوشیده اند. 🔸ریحانه زنگ در را می زند و همه مان برای پخش شکلات های صلواتی می رویم. من و فرزانه و دخترخاله ها جمعا پنج نفر می شویم. مانده ایم چطور سوار ماشین پر از شکلات بشویم. قرار می گذاریم سهم هیئت را بعد از ناهار ببریم. صندوق عقب را از شکلات ها پر می کنیم و روی پایمان هم، کیسه شکلات بسته بندی شده می گذاریم. نمی دانیم به این وضعیت بخندیم یا گریه کنیم. زیر آن هم شکلات له شدن هم عالمی دارد. همان اول کار، از گونی ها را که شکلات بیشتری داشت به مسجد می دهیم و یکی از کیسه شکلات های روی پایمان را صندوق عقب می گذاریم. 🔹دو خیابان آن طرف تر، عده ای از بسیجی ها ایستگاه صلواتی برپا کرده اند. ما که شکلات زیاد داریم می پرسیم پذیرایی شان چیست؟ جواب که می شنویم فقط شربت آبلیمو" یکی دیگر از گونی های صندوق عقب را در می آوریم و به آن ها می دهیم. چقدر همه شان خوشحال می شوند. مسئول گروهشان تشکر می کند و خدا قبولی می گوید. دخترخاله ها شاد و سرحال هستند و احساس افتخار می کنند. هیچکدامشان آرایش نکرده اند و شنل های تک بندیشان را نپوشیده اند. من و ریحانه شاد و مسروریم از اینکه آن ها در حال بازیابی هویت خود شده اند. همه مان موقعیتی را تجربه و حس می کردیم که مطمئنا بعدها دوست داشتیم همواره در همان موقعیت بمانیم و همان احساس ها را داشته باشیم. تمام تلاش ریحانه در تجربه کردن این معنویت و چشاندن این حس به دخترخاله ها و فرزانه است. 🔸فرزانه دیگر آن فرزانه چندماه قبل و نتی نیست. از وقتی با ریحانه چت می کند و خودش را با برنامه هایش تنظیم کرده، عوض شده. بزرگ و فهمیده تر حرف می زند و کارهایش را هدف مند و با برنامه انجام می دهد. چقدر از این تغییرات مثبت لذت می برم و وقتی به بچه ها نگاه می کنم، فقط شکر الهی است که بر زبانم می آید. یادم هست که همین حال را مادرم در مورد من داشت. هر وقت مرا می دید، شکر می کرد. آن موقع علتش را نمی فهمیدم ولی الان خودم همان حال را دارم و مادرم را درک می کنم. بسیجی ها برایمان شربت می ریزند. مدت ماندنمان به سه دقیقه هم نمی کشد. سوار ماشین می شده و راهی مقصد بعدی می شویم. 🔹مسیر حرکت را نمی دانیم و ریحانه هم به ما نمی گوید. کم کم دستگیرمان می شود که در محله خاله پری هستیم. دخترها تعجب کرده اند اما من قصد و نیت ریحانه را فهمیدم. به مسجد محل می رویم و با مستخدم مسجد صحبت می کنیم. آن جا هم قرار است برنامه باشد اما مدل برنامه هایشان متفاوت است. پایگاه بسیج را پیدا کرده و در می زنیم. نوجوانی در را باز می کند. نورانیت از صورتش می بارد. یاد خاطرات شهدای نوجوان می افتم و انگار یکی از همان ها را می بینم. از مسئول پایگاه می پرسیم. او می رود و با جوانی به نورانیت خودش می آید. @salamfereshte
🔹حرفهای خانم وفایی برای ضحی تازگی داشت. دلش می خواست باز هم بشنود. به خانم وفایی زل زده بود و مشتاقانه گوش می داد. خانم وفایی که اشتیاق و تعجب توأمان ضحی را دید ادامه داد: - خانم دکتر بحرینی معقتدن پزشک و پرستار هم باید دائما اهل مطالعه باشن. چه تخصصی چه عمومی. برای همین داخل سایت، طوری طراحی شده که هر نفر یک فضای نوشتاری داره. هر روز نکته ای رو که خونده می نویسه. نظرش رو می نویسه. خود خانم دکتر هم این فضا رو دارن و همه مطالب رو هم می خونن. - خیلی جالبه. این شیوه از کی داره اجرا می شه؟ زمانی که ما دانشجو بودیم نگفتند که اینجا این طوریه. - از همون اول که تاسیس شد همین سیستمه. حتی برای پزشک های شهرهای دیگه هم برنامه هایی تعریف شده. طبیعیه که به گوش شما نرسیده باشه یا حتی برعکسش رسیده باشه. این حرف رو خیلی ها می زنن. اگه این سیستم در کل کشور تعریف بشه، خیلی از مشکلات حل می شه. - بله به ما برعکسش رو گفتن. هیچ کدوم از اساتید حتی تشویق هم نکردن که به این بیمارستان سری بزنیم. برعکس می گفتن که خیلی قدیمی هست و مطالبشون به روز نیست! - اتفاقا به خاطر همین سیستم مطالعاتی و نوشتن نکته علمی هر روز، خیلی به روز هستیم. همین ابزار سی سیف که امروز جلسه اش رو داشتیم، یکی از پزشک ها پیدا کرده بود و بلافاصله خانم دکتر سفارشش رو دادن. البته خارجی بود ولی.. حالا حرف از این دست زیاده. من بخوام کل سیستم و کارهای خانم دکتر رو براتون بگم خیلی زمان بره. به مرور آشنا می شین. همبرگر که دوست دارین؟ 🍀به محض پرسیدن این سوال، خدمتکار سینی همبرگر و سُس های رب گوجه ای و مخلفاتش را روی میز گذاشت. وفایی تشکر کرد و بشقاب نارنجی رنگ حاوی همبرگر را جلوی ضحی گذاشت و بفرما گفت. خدمتکار رفته بود و وفایی مشغول ریختن سس فرانسوی داخل همبرگر بود. - اینجا همبرگرهاش فوق العادس. گوشت گوسفندی خالصه. نوناشم می بینین متفاوته. خودشون درست می کنن که دور ریز کمتر داره. نرم و تُرده. حالا بخورین دیگه مشتری دائمی اش می شین. بفرمایین. 🔹ضحی، لیوان لیموناد را جابه جا کرد. سس گوجه را برداشت. همبرگر را از زرورق بیرون آورد. لای نان را باز کرد. سس گوجه را روی کاهوهای داخل همبرگر ریخت. همبرگر را دست گرفت و گاز زد. طعم لذیذی داشت. بوی گوشت و ادویه داخلش، در فضای بینی اش پیچید. به آرامی لقمه را جوید. همبرگر را داخل بشقاب نارنجی گذاشت. آن را نصف کرد تا راحت تر بتواند بخورد. لقمه را که قورت داد گفت: - راست می گین. خیلی خوشمزه است. نرم و تُرد. وفایی مقداری لیموناد نوشید و گفت: - همین طوره. برای همین اینجا همیشه شلوغه. 🍀دقایق بعدی به خوردن همبرگر گذشت. هر دو سکوت کرده بودند و هر ازگاهی به لبخندی با هم تعامل می کردند. ضحی به حرفهای وفایی فکر می کرد. اگر همان چند سال پیش به این بیمارستان آمده بود شاید .. صدای وفایی، قاتی فکرهایش شد: - حتی بورسیه هم می کنن. - چی؟ - دانشجو ها رو بورسیه می کنن. منتهی نه خارج از کشور. بورسیه به خود بیمارستان و دانشکده اش. 🔹این حرف وفایی، نقطه امیدی که ضحی به ادامه تحصیلش داشت را روشن کرد. لقمه اش را قورت داد و پرسید: - شرایطش مثل دانشگاه های دیگه است؟ - تقریبا. از لحاظ علمی شبیه هست شاید حتی راحت تر . منتهی اون دو شرط اصلی هم هست. - کودوم دو شرط؟ - تاهل و عملکرد انقلابی. - جدا؟ - بله. البته شرط سختی هم نیست. خانم دکتر فکر اینجاهاش رو هم کردن. به دانشجوها هم مورد معرفی می کننن و هم فرصت می دن که تغییر رویه بدن. اینم بگم که خودشون اینقدر دقیق موارد رو رصد می کنن که کسی نمی تونه ظاهرسازی کنه که انقلابیه. اینو به شمایی می گم که مطمئنیم آدم انقلابی ای هستین. داشتیم موردهای اینچنینی. خانم دکتر هم بهشون فرصت دادن منتهی متاسفانه عوض نشدن و خب، پذیرششون رو از دست دادن. - شاید برای همینه که دشمن هم کم ندارین! 🍀وفایی لبخندی زد و گفت شاید. تکه های آخر همبرگر را هم در سکوت خوردند. خدمتکار برای بردن سینی آمد. بطری لیمونادی وسط میز گذاشت و رفت. وفایی کمی لیموناد داخل لیوانش ریخت. لیموناد را به سمت ضحی تعارف کرد. ضحی برای اینکه دستشان را رد نکند، گرفت و ته لیوان کمی ریخت. درش را بست. نی را از داخل لیوان در آورد و لیوان را سرکشید. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
👇امروز، در اختیار توست حفظه الله: 🌸 ببینید این تسویف، هم در زندگی دنیایی ما دارد به ما صدمه می زند و هم در مسائل علمی و هم در مسائل عبادی و معنوی. در همه عرصه ها و ابعاد زندگی دارد به ما صدمه می زند. و همان جوری که عرض کردم، آسیب فراگیر هم هست. 📌 اولا در خودمان نگاه کنیم آیا گرفتار تسویف و اهمال کاری هستیم یا نیستیم. در ثانی دقت کنیم می بینیم در اطرافمان اکثر افراد، گرفتارند. گرفتار تسویف هستند. این به عنوان یک آسیب. فکر نکنم خیلی بیشتر از این احتیاج به توضیح داشته باشد. همه با آن آشناهستیم. اما چه کار کنیم؟ درمان. راهکاری که رسول گرامی اسلام ارائه می فرمایند، راهکار فکری است. چندتا توجه است. ☄️باید از تسویف فاصله بگیریم و خودمان را درمان کنیم. اما چه جوری؟ فَإِنَّکَ بِیَوْمِکَ وَ لَسْتَ بِمَا بَعْدَهُ توجه بکنیم که امروز در اختیار ماست. ما اصلا خبر نداریم که فردا روزی ما می شود یا نه. زمان فردا آیا در اختیار ما قرار می گیرد یا نه. ⚡️ این توجه اگر جدی باشد تاثیر عملی به دنبال دارد. چون انسان آن جوری عمل می کند که فکر می کند. توجهات، تفکرهای اینچنینی، تاثیرات عملی ارزشمندی را به دنبال می آورد. نگاه کنم ببینم شاید این آخرین فرصت باشد. فرصت دیگری در اختیار من قرار نگیرد. لذا حضرت می فرمایند فَإِنَّکَ بِیَوْمِکَ وَ لَسْتَ بِمَا بَعْدَهُ تو امروز را در اختیار داری. فَإِنَّکَ بِیَوْمِکَ وَ لَسْتَ بِمَا بَعْدَهُ اما معلوم نیست در مابعد، تو باشی. و فردا و روز بعد از امروز در اختیارت قرار بگیرد. فَإِنْ یَکُنْ غَدٌ لَکَ فَکُنْ فِی الْغَدِ کَمَا کُنْتَ فِی الْیَوْمِ حالا اگر فردا هم آمد، فردا هم به مانند امروز، تلاش کن.کوشش کن. استفاده کن. 🍀 و إِنْ لَمْ یَکُنْ غَدٌ لَکَ لَمْ تَنْدَمْ عَلَی مَا فَرَّطْتَ فِی الْیَوْمِ، اما اگر فردایی نیامد، حالا یا اصلا انسان از دنیا برود، یا فردا مشغله ای پیش آمد که نمی تواند از آن فرصت در جهتی که مدنظرش است استفاده کند، پشیمان نمی شود از جهت اینکه دیروز استفاده کرده و کار دیروز را انجام داده و آن کاری که اهمیت داشته است را دیروز به سر و سامان رسانده است. پس اگر فردایی در کار باشد، فردا هم می تواند به مانند امروزی که سعی کردی و تلاش کردی استفاده کنی اما اگر فردایی در کار نباشد، دیگر حسرت و پشیمانی به دنبال نمی آید. 🔹ببینید این روحیه و فکر که به دنبال خودش یک روحیه خوبی را در انسان ایجاد می کند می تواند آن بیماری تسویف ما را درمان کند. و باز در ادامه حضرت همین طور توجهاتی به انسان می دهد که این توجهات در زمینه درمان این آسیب و مشکل تسویف که یک مشکل اساسی است، خیلی می تواند موثر باشد 📚برگرفته از سلسله جلسات ، در تاریخ دوشنبه 1400/08/24 ادامه دارد... 📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام 🆔@alhadihawzahqom صلی الله علیه و آله