eitaa logo
سلام فرشته
182 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
903 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹علی اصغر از اتاق بیرون دوید:"مادربزرگ مرده. هر چه صدایش می‌کنیم بلند نمی‌شود." زهرا به سرعت پله ها را دوتا یکی کرد و داخل اتاق شد. دستش را جلوی بینی مادر بزرگ گرفت. زینب بالای سر مادربزرگ نشسته بود و گریه می‌کرد. زهرا رو به علی اصغر که در آغوش سید بود کرد. لبخند زد و گفت:"حالشان خوب است. خواب هستند. " و اشاره به سمعکی که کنار بالشت افتاده بود کرد و گفت:"صدایتان را نشنیده اند" با این حال، به نرمی دستگاه فشار را روی بازوی مادربزرگ بست. فشارشان خوب بود. سید، علی اصغر و زینب را از اتاق بیرون برد. از پلاستیک ورق‌های باطله، چند برگه برداشت و موشک‌های کاغذی درست کرد و شروع کرد به پرتاب کردن سمت بچه‌ها. علی اصغر موشکی را برداشت و به سمت بابا پرت کرد. زهرا از اتاق بیرون آمد. سید گفت:"مامان را موشک باران کنیم" و همه‌ی موشک‌های کاغذی را به سمت زهرا روانه کردند. زهرا موشکی را روی هوا گرفت. دو تای دیگر را از روی زمین برداشت و به هیجان گفت:"به من موشک پرتاب می کنید. حالا نشان‌تان می‌دهم" و به خنده، موشک‌ها را یکی یکی به سمت بچه ها و سید فرستاد. 🔸سید نگاهی به ساعت انداخت. لباس پوشید. موقع بیرون رفتن از خانه به زهرا گفت:"اگر آقا چنگیز آمدند، با من تماس بگیر". پیشانی زهرا را بوسید و گفت:"به خاطر همه خوبی هایت، متشکرم. من را هم دعا کن بانو." سید به مسجد رفت. کارگرها کمی از دیوار را خراب کرده بودند. ورودی مسجد را حسابی خاک گرفته بود. دیواری که قرار بود پنجره روی آن نصب بشود، دیواری بود که قبلا منبر کنارش بود. به سمت منبر رفت. نگاهی به پایه‌هایش کرد. چرخ نداشت. کمی تکانش داد. دید نمی تواند به تنهایی بلندش کند. یکی از کارگرها که نوبت کلنگ زنی‌اش نبود، حواسش به حرکات سید بود و گفت:"حاج آقا کمک نمی‌خواهید؟" سید به سمت کارگر رفت و به خوش‌رویی همیشگی‌اش گفت:"یک دست که صدا ندارد. می‌خواستم منبر را به آن طرف منتقل کنم. " کارگر که گویا سرکارگر هم بود رو به دو نفر دیگر کرد و جریان را گفت. کارگرها دست از کار کشیدند و چهارنفری، منبر را به سمت دیگر بردند. فرش نزدیک محل تخریب را جمع کردند و به جای قبلی منبر، منتقل کردند. حالا چند نفری بیشتر می‌توانستند به دیوار کناری تکیه دهند. 🔹بچه‌ها یکی یکی وارد شدند. همه اول نگاهی به کارگرها و گرد و خاک می‌کردند. بعد نگاهی به منبر که جایش عوض شده بود و بعد سید را می‌دیدند که ایستاده و دست راستش را برای مصافحه دراز کرده است. نفر چهارم هم همین سیر نگاه را داشت و باعث شد همه بخندند. نفر پنجم که صادق بود هم همین طور. باز همه خندیدند. سید جریان را توضیح می‌داد که نکند فکر کنند به او می‌خندند و کدورتی پیش بیاید. احمد و مهرداد که آمدند جلسه رسمی شد. سید بسم الله را گفت و از مهرداد خواست موضوع بحث قبلی را بگوید. بعد از دو جمله، مهرداد ساکت شد. سید تشکر کرد و از احمد خواست که خلاصه‌ای از بحث جلسه قبل را بگوید. 🔸احمد، نمی‌دانست چه بگوید. سید گفت:"قیدوا العلم بالکتابه.. چیزهایی که یاد می‌گیریم خیلی زود فراموشمان می‌شوند اما همین که آن ها را بنویسیم، بیشتر یادمان می‌ماند. اگر نوشته هایمان را مرور کنیم، بیشتر یادمان می‌ماند. اگر نوشته هایمان را برای دیگران بازگو کنیم، هم بیشتر خواهیم فهمیدش، و هم دیرتر فراموشمان می‌شود. حالا نتیجه این حرف چه می‌شود؟" محمد که داشت دنبال چیزی در جیب پیراهنش می‌گشت گفت:"نتیجه اینکه حرفها را بنویسیم. اما ورق نداریم حاج آقا." سید، ورقهای سررسیدهای قدیمی را که خالی مانده بود از جیب کناری کیفش در آورد و به بچه ها داد. محمد تشکر کرد و با شرمندگی گفت:"خودکار هم نداریم" همه خندیدند. سید، سه چهار خودکار رنگی‌ای که در کیفش داشت را به جمع داد. یکی از بچه‌ها زیر لب گفت:"هر دفعه بیاییم از حاج آقا بگیریم دیگر." و باز همه خندیدند. 🔹سید پرسید:"خب اصلا چرا خوب است ما چیزی را یاد بگیریم؟" یکی از بچه ها گفت:"هر چیزی را که خوب نیست یاد بگیریم" مهرداد پرسید:"مثلا چه چیزی را نباید یاد بگیریم؟" همین طور بحث ادامه پیدا کرد. هر کس جمله‌ای گفت. سید بحث را با سوال های بعدی جهت ‌داد. وسط بحث، سکوت مطلقی بر جلسه حاکم شد. گوش‌ها همه حساس شد. نگاهی به هم کردند و بعد سرها را به سمت کارگرها چرخاندند. کارگرها دست از کار کشیده بودند و با فاصله از جمع نشسته بودند و بحث را گوش می‌دادند. محمد، تازه فهمید آن سرتکان دادن سید وسط بحث و لبخندهای خاصش برای تعارف کارگرها به جلسه‌شان بود. بچه ها جا باز کردند تا کارگرها جلوتر بیایند و حلقه بحث‌شان یکدست شود. چیزی که روز اول، سید یادشان داده بود. یکی از کارگرها مدام به در نگاه می‌کرد و نگران آمدن آقای میرشکاری بود. @salamfereshte
🔹ریحانه با همان نشاط همیشگی اش پاسخ می دهد: - برات یه کتاب می یارم مخصوص همین موضوع. "دعا". صحبت های آقا رو در همین زمینه دسته بندی کردن. - دستت درد نکنه. ببخشید من نمی تونم بیام ها. زحمت شما می شه. +خواهش می کنم. رحمته. شما داری زحمت می کشی مطالب رو در می یاری. - نه بابا. دوست دارم. جالبه. منتظرم پس. 🔸خداحافظی می کنیم و چنددقیقه بعد ریحانه دم در اتاقم، کتاب به دست، لبخند می زند. کتاب را که می دهد، عذرخواهی می کند و می رود. هر چه اصرار کردم بماند، گفت که مهمان دارد و نمی تواند. یعنی مهمانش کیست؟ می دانم که نباید تا خودش چیزی نگفته از او بپرسم. خصوصا این چیزها را. مشغول در آوردن مطالب هیئت می شوم. چینش مطالب را روی میز انجام می دهم و عکس می گیرم. 🔻یاد عکسی که ریحانه در خانه شان انداخته بود می افتم. آن روز نتوانسته بود به هیئت برود و مطالب بورد را دست من داد و عکس را بلوتوث کرد. مرا به هیئت رساند و خودش رفت. بعد هم آمد و مرا از هیئت برگرداند. نمی دانم چه کار مهمی برایش پیش آمده بود که نتوانست دوساعتی عقب تر بیاندازد و هیئت را برود. آن جا بود که فلسفه انداختن عکس را از چینش مطالب درک کردم. مطالب را داخل پوشه می گذارم. 🔹روی تخت می نشینم. پاهایم را در حلقه هایی که از سقف آویزان شده، وارد می کنم. سر طناب ها را می گیرم و دراز می کشم. طناب دست راستم را می کشم. پایم بالا می آید. سعی می کنم پایم را به سمت پایین فشار بدهم. طناب را بالا و پایین می برم. طناب پای چپم را نیز. هر دو پایم بالاست. پس چرا حسی در پاهایم ندارم. هر دو دستم را با هم بالا و پایین می برم. پاهایم با هم بالا و پایین می رود. طناب ها را ول می کنم. پاهایم روی تخت پرت می شود. 🔸 می نشینم. عصاهایم را برمی دارم و به کمک میز، بلند می شوم. عصا زنان سعی می کنم راه بروم. پاهایم روی زمین کشیده می شود. تعادلم را از دست می دهم و روی زمین می افتم. مادر دل نگران به همراه فرزانه بالا می آیند. صدای کرومپ افتادنم را شنیدند و ترسیدند. با خنده می گویم چیزی نیست. به کمک آن ها روی ولیچر می نشینم و پشت میزم می روم. فرزانه که می خواهد برود می گویم: - هنوز با کامیپوتر کار داری؟ می شه یه چیزی رو برام پیدا کنی؟ = الان که نه. دارم درس می خونم. ولی یادت باشه که اومدی پایین بهم بگی برات بگردم. 🔻پس ریحانه درست می گفت. فرزانه مشغول درس خواندن بود. باشه ای می گویم و فرزانه می رود. مادر هم بعد از مدت کوتاهی می رود. ریحانه از کجا می دانست که فرزانه پای سیستم نیست؟ به ذهنم می سپارم که از او بپرسم. پیامک می آید: + ساعت 3 و نیم می یام دنبالت بریم هیئت. - 🔹چند ثانیه بعد دوباره پیامک دیگری می آید: +راستی ، مهمان هم داریم. - کی؟ + لاله خانم شکفته مان. - ئه. چه خوب. با خودم می گویم: - پس مهمان ریحانه لاله بود. حتما برای ثبت نام از شهرستان برگشته. ولی الان که زمان ثبت نام نیست. چرا برگشته؟ هنوز تا قرارمان ساعتی مانده، روی تخت دراز می شکم. کتاب "شیدایی" را که اخیرا هدیه گرفته ام برمی دارم و می خوانم. خوابم می برد. 🔸چشمانم را که باز می کنم، ریحانه بالای سرم است. - به به سلام خانم خوش خواب. ساعت خواب. - ئه. سلام. خواب موندم. ببخشید. الان حاضر می شم. ساعت چنده؟ + سه و نیم. - آخ. ببخشید. الان زود حاضر می شم. 🔻سریع وضو می گیرم و حاضر می شوم. با کمک ریحانه و فرزانه و دو عصا، از پله ها پایین می آیم. ریحانه صندلی ام را عقب ماشین می گذارد. با همان عصاها و کمک و حمایت ریحانه، داخل ماشین می نشینم. دختری چادری عقب ماشین است. وقتی از مرتب کردن پاها و چادرم فارغ می شوم نگاهی به عقب می اندازم. - ئه. لاله خانم. سلام. حالتون چطوره؟ چقدر چادر بهتون می یاد " سلام نرگس خانم. ممنونم. بنده خدا خجالت می کشد و سرش را پایین می اندازد. ریحانه سوار ماشین می شود که می گویم: - مطالب بورد یادم رفت. 🔹ریحانه طبق آدرسی که دادم، پوشه مطالب را می آورد. . با یک ربع تاخیر به هیئت می رسیم. بحث شروع شده است. بورد هیئت را برمی داریم و گوشه ای مشغول چیدن مطالب روی آن می شویم. ریحانه بورد را سرجایش نصب می کند و کنارم می نشیند. لاله فقط نگاهمان می کند. انسیه و زینب خانم و خانم نوری و بقیه بچه ها همه هستند. با نگاه و سرتکان دادن هایشان با من و ریحانه حال و احوال می کنند. احساس می کنم عضوی از هیئت شده ام. @salamfereshte
🌸همه به اتفاق، اولویت را به نماز دادند. درهای ماشین قفل شد و پیاده روی چند دقیقه ای تا حرم را آغاز کردند. هوای قم برخلاف هوای شهرشان، گرم تر بود و از آن سرما و سوز آن هم در وقت ظهر، هیچ خبری نبود. همه دنبال پدر، از کوچه باریکی رد شدند که مسجدی اول آن کوچه بود. انتهای کوچه دست راست پیچیدند و وارد خیابان اِرَم شدند. از کنار کتابخانه آیت الله مرعشی گذشتند. پدر از خانم ها جدا شد. بعد از بازرسی مجدد همه با هم به سمت حرم رفتند. قرار شد تجدید وضویی کنند و بعد از نماز جماعت و زیارت خانم ، حدود ساعت دو و نیم به همین جایگاه بازرسی بیایند. پدر به تک تک دخترانش التماس دعا گفت. زهرا خانم را التماس دعای ویژه تری گفت و وارد قسمت مردانه شد. 🔹زهرا خانم و بچه ها هم کمی جلوتر، وارد قسمت خواهران شدند. صدای خادمان که زائران را برای نماز جماعت، به طبقه بالا فرامی خواندند در هم شده بود. قبل از وارد شدن و تحویل دادن کفش ها، وارد آسانسوری که گوشه سمت چپ همانجایی که ایستاده بودند شدند و به طبقه پایین رفتند. سرویس بهداشتی تمیز و بزرگی آنجا بود. وسایلشان را به جالباسی آویزان کردند و برای تجدید وضو، آستبن ها را بالا دادند. 🔸به محض بیرون آمدن از محوطه سرویس بهداشتی، باد خنکی به صورت ضحی خورد. صدای تلاوت قرآن، همه را به حرکت سریعتر واداشت. خادمی زائرین را برای نماز جماعت راهنمایی می کرد. هر دو لنگه در شبستان پایین باز بود و زائرین چندتا چندتا، داخل و خارج می شدند. ضحی چند پلاستیک از مسئول کفشداری گرفت. کفش ها را داخل کیسه های پلاستیکی گذاشتند. دم در ایستادند و اذن دخول خواندند. مادر، خوشحال از زیارتی که نصیبش شده بود، تشکر می کرد و اشک، چشمانش را زیباتر کرده بود. ضحی بغضش را فرو خورد و اشک هایش را گذاشت وقتی که خود را به ضریح می چسباند. اذن دخول را به همراه دو خواهر دیگرش خواند. حسنا کوله اش را روی دست گرفته بود. زیپش را باز کرد و پلاستیک کفشهایش را داخل کوله گذاشت. زیپش را بست. نگاهی به ضحی و طهورا کرد و گفت: - یادتون نره برای کنکورم دعا کنینا. 🔹ضحی لبخندی تحویل خواهر کوچکش داد. دستش را گرفت و وارد شدند. حجم صدای تلاوت، گوششان را به یکباره پُر کرد. مجدد سلام دادند و با قدم های آرام جلوتر رفتند. صف های جماعت تشکیل شده بود. مادر پا تندتر کرد و داخل صف نشست. بچه ها هم کنار مادر نشستند. چند دقیقه ای که گذشت، تلاوت تمام شد و صدای موذن بلند شد. الله اکبر الله اکبر. الله اکبر الله اکبر.. بچه ها سجاده های کوچک جیبی شان را در آورده بودند و مودب، نشسته بودند. ضحی نگاهش به مهر بود و با موذن، اذان را تکرار می کرد. افکار متفاوتی در سرش می چرخید. سعی کرد تمام تمرکزش را به اذان بدهد و این فکرها را بگذارد برای بعد از نماز. اعوذبالله گفت و مجدد، عبارات اذان را همراه با موذن تکرار کرد. 🔸نماز تمام شده بود و هر کس به حال خودش، به زیارت خانم رفته بود. قرار بعد از بیست دقیقه دمِ در ورودی خواهران بود و ضحی، فارغ از هر چیزی، دو پله روبروی ضریح را آرام پایین آمد. نگاهش به ضریح خانم که افتاد، دیگر نتوانست اشکش را کنترل کند. اشک ریخت و گریه کرد. ناله کرد خانم جان دلم برایتان تنگ شده است. 🔹 خانم های زائر هر کدام با لهجه حرفهای دلشان را می زدند. چهار ردیف دور ضریح پر بود از خانم هایی که دوست داشتند دستشان را به ضریح تبرک کنند. برخی هایشان پارچه و روسری تبرک می کردند. خانم جوانی لباس نوزادی را تبرک می کرد. خانم دیگری بچه چند ساله اش را روی دست گرفته بود و می خواست به ضریح برساند. کودک سه ساله ای که لباس پشمی قهوه ای قدیمی برتن داشت، در آغوش خانمی از کنار ضحی رد شد. سرش روی گردنش صاف نبود و مانند نوزاد یک ماهه، افتاده بود. ضحی دلش بیشتر شکست. خواست کمک کند و او را به ضریح برساند اما با ناله جانسوز آن مادر، راه را برایش باز کرد. زائرین همدیگر را فشار دادند و عقب کشیدند تا کودک فلج را به ضریح برساند. اشک های ضحی، زبان قلبش را باز کرد: - خدایا به حق خانم این بچه را شفا بده و جزو سربازان حضرت قرار ده. خدایا خودت مراقب دل این مادر باش. خدایا بمیرم براش چی می کشه این مادر هر بار که بچه اش رو می بینه. نمی دانم به حال این بچه گریه کنم یا به حال بقیه بیماران. به حال دل خودم و مشکلاتی که دارم .. و اشک ریخت. کودک، به حرم مالیده شد. مادرش همانجا نشست و ناله زد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
💎در سطوح مختلف احتیاج به الگو داریم حفظه الله: ☘️ما احتیاج داریم. به مراتبی از الگوها احتیاج داریم. بعضی ها به این مطلب توجه ندارند. الگوی برتر ما، علیهم السلام هستند. اما باید برای عرصه های عملیاتی زندگی مان، یک الگوهای در دسترسی داشته باشیم. بتوانیم ببینیم. بتوانیم با آن ها صحبت کنیم. بتوانیم از آن ها راهنمایی بگیریم. ابهاماتمان را پیش آن ها مطرح کنیم و ابهاماتمان برطرف شود. 🔺بعضی ها، در و نصیحت اینجوری می کنند که ما الگو داریم. راهنما داریم. فقط به اهل بیت دل ببندید. این از یک نظر درست است. در ، کلان و به صورت اصیل، ما دلبستگی به پیامبر و اهل بیت علیهم السلام داریم. اما اگر بخواهیم این توصیه ها و در حقیقت آن روش زندگی علیهم السلام را بفهمیم و پیاده کنیم، باز به یک الگوهایی احتیاج داریم در آن زندگی مان و در زندگی مان. 🔹بعضی ها می کنند. از برکات استفاده از یک چنین الگوها و راهنمایی هایی خودشان را می کنند. لذا نمی توانند خیلی از آن اهل بیت و شخصیت اهل بیت استفاده کنند و در زندگی شان آن توصیه های اهل بیت را عملیاتی کنند و عرض کردم ما در سطوح مختلف احتیاج به داریم. احتیاج به داریم. به داریم. 📚برگرفته از سلسله جلسات ، در تاریخ شنبه 1400/08/22 ادامه دارد... 📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام 🆔@alhadihawzahqom صلی الله علیه و آله